سنگ قبر قدیمی

یک شب توی یکی از خانه‌ها جشن بزرگی برپا بود. یک خانواده هم آنجا دعوت بودند که بچه‌های آنها توی حیاط از سر و کول هم بالا می‌رفتند. کم‌کم غروب داشت از راه می‌رسید و فضای خانه را دلگیر می‌کرد. یک سنگ قبر...
سه‌شنبه، 12 آبان 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سنگ قبر قدیمی
 سنگ قبر قدیمی

 

نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

یک شب توی یکی از خانه‌ها جشن بزرگی برپا بود. یک خانواده هم آنجا دعوت بودند که بچه‌های آنها توی حیاط از سر و کول هم بالا می‌رفتند. کم‌کم غروب داشت از راه می‌رسید و فضای خانه را دلگیر می‌کرد. یک سنگ قبر خیلی کهنه و قدیمی در حیاط بود که بچه‌ها روی آن بازی می‌کردند. صبح‌ها که خدمتکارهای خانه ظرف‌ها را می‌شستند، آنها را روی آن می‌گذاشتند تا خشک شود.
مرد خانواده گفت: «من فکر می‌کنم این سنگ مال کلیسا و گورستان باشه. چون وقتی که اون جا رو خراب کردن همه‌ی وسایل داخل کلیسا و سنگ قبرهای گورستان رو فروختند به مردم. اون زمان بابای من هم چند تا سنگ قبر خرید تا جلوی خونه صاف بشه.» یکی از بچه‌ها که از بچه‌های دیگر بزرگ‌تر بود گفت «من فکر می‌کنم که این سنگ قبر خیلی قدیمی باشه. چون دو تا اسم خیلی کم رنگ رویش نوشته که کم‌کم دارن پاک می‌شن.»
اسم‌های روی سنگ قبر، اسم یک زن و مرد بود. وقتی پسر آن اسم‌ها را گفت، یک پیرمرد بین آنها بود که وقتی اسم آنها به گوشش خورد جا خورد و آنها را شناخت و گفت: «این دو تا با هم زن و شوهر بودن. اونا دو تا پیرزن پیرمرد بودن که خیلی سال پیش مرده‌اند. اون زمان من خیلی بچه بودم. اونا خیلی آدمای مهربونی بودن. مردم می‌گفتند که اونا خیلی پولدارن و پول‌های خود را یه جایی قایم کردند. اما اونا خودشون خیلی ساده زندگی می‌کردن و البته به مردم فقیر هم کمک می‌کردن. یادش به خیر، یادم می‌یاد که همیشه می‌نشستند روی بهارخواب خانه‌یشان و منظره‌ی جلویشان را نگاه می‌کردند و لذت می‌بردند. از قیافه آنها معلوم بود که چه‌قدر لذت می‌برن. و درخت بزرگی بالای سرشان بود که روی سرشان سایه می‌انداخت. هر کس که از اون جا رد می‌شد آنها به او لبخند می‌زدند و دستی برایش تکان می‌دادند. اونا خیلی انسان‌های خوش اخلاق و با فهم و شعوری بودند.
هنوز من بچه بودم که زن مرد. همه برای دلداری به دیدن پیر مرد مهربون رفته بودند. خانواده‌ی من هم رفتن پیش اون مرد و مرا نیز با خود بردند. پیرمرد بی‌چاره روی زنش افتاده بود و زار زار گریه می‌کرد. پیرمرد خیلی زنش را دوست داشت.
وقتی کمی آرام‌تر شد و گریه‌اش قطع شد، شروع کرد برای ما از خاطراتی که با زنش داشت تعریف کردن. می‌گفت که او مثل یک فرشته بوده. از روز خواستگاری و نامزدی و عروسی‌اش گفت. من با دو تا چشمام زل زده بودم به پیرمرد و از شنیدن خاطراتش کیف می‌کردم. او گاهی وسط حرف‌هایش گریه می‌کرد و گاهی هم یک لبخند کوچکی می‌زد. چون بعضی از خاطراتش خنده دار بود؛ مثلاً این که وقتی نامزد بودن چه‌طوری با هم کلک سوار می‌کردن تا بیشتر همدیگرو ببینن.
برای تشییع جنازه‌ی زنش خیلی‌ها اومده بودند و شلوغ شده بود. اون زن و مرد پیر قبلاً برای خودشون سنگ قبر سفارش داده بودن که اسم‌ها و تاریخ تولد خود را رو روی اون نوشته بودند و فقط مونده بود که تاریخ وفات رو روش بنویسن که اون روز که پیرزن رو دفن کردند تاریخ وفاتش رو روی سنگ نوشتند.

یک سال بعد هم خود پیرمرد مُرد و جای خالی تاریخ وفات پیرمرد را روی سنگ قبر نوشتند. اون دو نفر سالیان سال تنها با هم زندگی کرده بودند و بچه‌دار نشده بودند. حالا که هر دوشون مرده بودند اقوامشان رفتند سراغ ثروتی که از اون‌ها به جا مونده بود. اما از اون پول زیادی که همه فکر می‌کردند اونا دارن هیچ خبری نبود. فقط یه مقدار وسایل بود که برداشتن و بین خودشون تقسیم کردن.

چند وقت بعد اعضای شورای شهر تصمیم گرفتن که خونه‌ی اونا رو خراب کنن چون خیلی کهنه و فرسوده شده بود و ممکن بود که روی سر کسی خراب شود.
چند سال که از این ماجرا گذشت اعضای شورای شهر تصمیم گرفتن که کلیسای قدیمی شهر را که خیلی فرسوده شده بود خراب کنن و گورستان آنجا را هم از بین ببرن. چون سال‌ها بود که دیگه کسی رو آنجا خاک نمی‌کردن. وسایل توی کلیسا و سنگ قبرها را به مردم می‌فروختند. خیلی از سنگ قبرها رو هم شهرداری برای درست کردن خیابون به کار برد. یعنی درست کردن همون گورستان که تبدیل به خیابون شده بود. ولی قبر اون دو تا الآن توی خیابونه و دایم از روش کالسکه رد می‌شه. ولی دیگه اونا مردن و دیگه هیچ کس اونا رو یادش نمی‌یابد و اونا هم درست مثل خیلی چیزهای دیگه که از یاد می‌رن از یاد رفتن.»
حرف پیرمرد را همه گوش کردند و کمی ناراحت شدند اما پسر بچه‌ای که خیلی کنجکاو به نظر می‌آمد پشت پنجره رفت و آن سنگ را نگاه کرد. حالا دیگر آن سنگ برای او یک سنگ معمولی نبود بلکه یک سنگ خیلی با ارزش بود. شب شده بود و ماه بر آن سنگ قبر می‌تابید و آن را روشن می‌کرد.
پسر داشت هنوز به سنگ قبر نگاه می‌کرد که یک فرشته پشت پنجره آمد و به او گفت: «تو پسر کنجکاو و باهوشی هستی. تو می‌توانی در آینده یک نویسنده شوی و داستان این پیرمرد، پیرزن مهربان را بنویسی تا همیشه خاطره‌ی آنها در دل مردم زنده بماند و هیچ وقت فراموش نشوند. تو باید زندگی این جور آدم‌ها را بنویسی و نگذاری که هیچ وقت فراموش بشوند. تو با این کارت باعث می‌شوی که آنها دوباره جان بگیرند و زنده بشوند و زندگی بکنند. مردم داستان‌های تو را می‌خوانند و از وجود آنها لذت می‌برند.»
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط