نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادیپور
برگردان: کامبیز هادیپور
در یک کشور دور یک ماهی کوچولو در دریا زندگی میکرد که از نژاد خیلی خوبی بود. او خواهر و برادرهای زیادی داشت؛ شاید هم بالاتر از هزار تا خواهر و برادر داشت و همهی آنها با هم به دنیا آمده بودند اما از وقتی که چشم باز کرده بودند پدر و مادرشان را ندیده بودند و اصلاً نمیدانستند آنها چه شکلی هستند.
ماهیهای کوچولو با این که پدر و مادر نداشتند اما خیلی خوشحال بودند و همیشه با هم بازی میکردند. ضمناً یک جوری هم بالاخره غذا گیر میآوردند و دور هم میخوردند. خلاصه خودشان برای خودشان زندگی میکردند و زندگی بدی هم نداشتند چون همیشه شاد بودند.
آنها هرچه بزرگتر میشدند دوست داشتند که برای خودشان مستقل باشند و برای خود یک زندگی جداگانه داشته باشند و هر کس آن جور که خودش دوست دارد زندگی کند.
وقتی نور خورشید به دریا میتابید منظرهی خیلی زیبایی ایجاد میشد و همهی آن بچه ماهیها زیر نور خورشید میدرخشیدند. آنها اصلاً از ماهیهای بزرگی که ماهیهای کوچک را میخوردند نمیترسیدند چون تا آن موقع در زندگیشان کسی آنها را نخورده بود تا بفهمند که این کار چه قدر وحشتناک است.
روزی، همهی ماهیها داشتند در دریا برای خودشان شنا میکردند. آن بچه ماهیها هم داشتند شنا میکردند که یکدفعه دیدند یک مار بسیار بزرگ از آسمان افتاد توی دریا. او آنقدر بزرگ و سنگین بود که مقداری از آب دریا خالی شد و چند تا از ماهیها را مجروح کرد. بعد همهی ماهیها از کوچک و بزرگ ترسیدند و فرار کردند. او آن قدر دراز بود که کل طول دریا را اشغال کرده بود.
حالا هر موجودی که در دریا زندگی میکرد فهمیده بود یک مار دریایی بزرگ آنجا زندگی میکند و همهی آنها در مورد او حرف میزدند. برای همهی موجودات دریایی یک موضوع بسیار جالب پیدا شده بود که آنها وقتشان را صرف حرف زدن در مورد او میکردند.
اما جالب است بدانیم که همهی آنها اشتباه میکردند؛ آنها یک چیزهایی در مورد مار دریایی شنیده بودند، اما چون تا به حال این موجود را ندیده بودند نفهمیده بودند که آن مار نیست بلکه یک سیم تلفن است، بله آن چیزی که در دریا افتاده بود یک سیم تلفن خیلی کلفت بود و آن را آدمهایی که در کشتی بودهاند داخل دریا انداخته بودند برای این که مردم بتوانند از کشورهای دور با همدیگر صحبت کنند. اما چون ماهیها فکر میکردند که آن یک مار دریایی است از او میترسیدند و سعی میکردند که از او دور شوند. بعضی از ماهیها حتی از ترس نزدیک بود که سکته کنند. البته خیلی از خرچنگها هم ترسیده بودند و از ترس پوستشان از بدنشان جدا شد. آن ماهی کوچولوهایی که با هم خواهر و برادر بودند هم مثل بقیه ترسیدند و هر کدام به یک سمت رفتند. این طور شد که همهی آنها به جز چند تایی که کنار هم ماندند، بقیه از هم جدا شدند.
بعضی از ماهیها زیاد به آن مار کنجکاوی نشان نمیدادند اما بعضی دیگر خیلی دوست داشتند متوجه شوند که او کیست و آنهایی که تصمیم گرفته بودند دربارهی او تحقیق کنند به این نتیجه رسیدند که بروند بالای دریا و آنجا تحقیق کنند، چون او از بالای دریا آمده بود.
آن ماهی کوچولوها یک روز که هوا خوب و دریا صاف بود تصمیم گرفتند که بروند بالا و سر و گوشی آب بدهند. ماهیها وقتی به بالای دریا رسیدند یک وال را دیدند که دارد از آب بیرون میپرد و برای خودش بازی میکند. آنها میخواستند از او سؤال کنند چون او دائم سرش را از آب دریا بیرون میکرد و از دنیای بیرون خبر داشت اما به او نزدیک شدند تا سؤالشان را بپرسند او قیافه خشنی گرفت و آنها جرأت نکردند که از او سؤالی کنند چون وال یک حیوان بزرگ و وحشتناک است.
پس همان موقعی که ماهیها پیش وال ایستاده بودند، یک سگ آبی از راه رسید که قیافهی او مهربان به نظر میرسید. آنها شانس آورده بودند که اسب آبی را دیده بودند چون او خیلی بیشتر از وال خشکی را دیده بود. چون او بیشتر موقعها میرفت لب ساحل مینشست و از اتفاقات بیرون با خبر میشد.
پس، وقتی ماهیها از او دربارهی مار دریایی سؤال کردند او جواب داد: «من اون رو دست آدمهایی که توی کشتی بود دیدم. اون خیلی بلند بود. آدمها مار رو پیچیدند و گذاشتند توی کشتی اما توی راه که میخواستند از اون استفاه کنند از بس که سنگین بود از دستشون ول شد و افتاد توی دریا.
ماهی کوچولوها گفتند: «اون خیلی بلنده اما خیلی هم لاغره.» سگ آبی گفت: «معلومه که چرا اینقدر لاغره؛ برای این که اصلاً بهش غذا ندادند. من حتی یک بار هم ندیدم که آدمها بهش غذا بدن. اما حالا مطمئنم که اون از دریا تغذیه میکنه و چاق میشه. من اولها که اسم این حیوون رو میآوردند میگفتم که اون وجود نداره و خرافاته، اما حالا که با چشمای خودم دیدمش دیگه باورم میشه. اون خیلی حیوون با هیبتیه!»
پس سگ آبی که حرفهایش را زد، دوباره پرید زیر دریا و شناکنان رفت به یک سمت دیگر. بعد از رفتن او ماهیها خیلی خوشحال شده بودند چون اطلاعاتشان خیلی دربارهی مار دریایی بالا رفته بود. فقط آنها آرزو کردند که او حرفهایش کاملاً راست باشد.
ماهیها تصمیم گرفتند که آرام آرام بروند پایین و در راهشان هم از موجودات دریایی دیگر راجع به مار دریایی اطلاعات بگیرند، اما یکی از آنها که از همه کوچکتر بود گفت: «من میخوام با سرعت زیادتری برم پایین تا زودتر برسم به مار دریایی.» او این را گفت و با عجله به سمت پایین شنا کرد. اما اشتباهی به جایی رسیده بود که یک کشتی در آنجا غرق شده بود. در کنار آن کشتی پر از گیاهان دریایی بود که قدشان خیلی بلند شده بود و رشد کرده بودند. حتی آدمهایی هم، که در آن کشتی غرق شده بودند هنوز آنجا بودند. مثل مادر و فرزندی که با هم غرق شده بودند و روی سکان کشتی بودند، در حالی که هنوز مادر، بچهاش را در بغل گرفته بود.آن کشتی در اثر مرور زمان خیلی خراب و کج و کوله شده بود. ماهی کوچولو داشت هنوز به کشتی نگاه میکرد که ناگهان، چشمش به یک نهنگ افتاد. که داشت به سمت ماهی میآمد. ماهی کوچولو حسابی ترسیده بود و به نهنگ غولپیکر گفت: «من خیلی دوست دارم زنده بمونم. تو رو خدا من رو نخور. تازه اگه من رو بخوری که سیر نمیشی چون من خیلی کوچولوام.»
نهنگ که با تعجب به ماهی کوچولو نگاه میکرد گفت: «من تا حالا ندیده بودم ماهی به این کوچولویی این قدر پایین بیاد چون این پایین جای ماهیهای بزرگی مثل منه نه جای تو. حالا بگو ببینم تو برای چی این قدر پایین اومدی؟!» ماهی کوچولو جواب داد: «من اومدم تا اون مار دریایی بزرگی رو که این جا اومده ببینم. تو شنیدی که اون چهقدر ترسناکه؟»
در حالیکه همهی ماهیهای کوچک و بزرگ از مار دریایی میترسیدند اما نهنگ به جای این که از ترسیدن حرف بزند خندهی بلندی کرد که دریا را تکان داد. بعد گفت: «من اون رو دیدم. اون واسهی خودش بدون حرکت یه جا وایستاده و کاری به هیچ کسی نداره. بی خود همه از اون میترسن. چون من بیشتر موقعها میرم و پشتم رو با اون میخارونم. الآن هم دارم میرم همون جا چون پشتم خیلی میخاره.»
نهنگ بعد از تمام شدن حرفهایش به راه افتاد و از آنجا دور شد. ماهی کوچولو هم به دنبال او راه افتاد. آنها کمی که جلو رفتند یک کوسه و یک اره ماهی را دیدند. وقتی نهنگ با آنها صحبت کرد آنها هم به نهنگ از ندیدن مار دریایی گفتند. آنها گفتند که تا به حال او را ندیدهاند اما خیلی دوست دارند که او را ببینند.
پس، وقتی که آنها داشتند با هم صحبت میکردند یک گربه ماهی هم از دور آمد و هنگامی که دید آنها دارند از او صحبت میکنند گفت: «بریم اون جا تا من با دندونها و فکهای قویای که دارم اون رو دو تیکهش کنم.»
بعد، نهنگ یک مار دریایی را از دور دید که فکر کرد او همان مار دریایی معروف است اما او آن ماری نبود که آنها در نظرشان بود، بلکه یک مار دریایی کاملاً بیآزار بود. پس او هم به جمع آنها اضافه شد و گفت: «من خیلی دوست دارم این مار دریایی رو که همه ازش صحبت میکنن ببینم.»
پس، مار دریایی گفت: «این از کجا پیداش شده؟ چرا همه رو ترسونده؟ فقط خدا بهش رحم کنه که از من کوچیکتر نباشه وگرنه میگیرم تیکه پارهش میکنم.» سپس همه گفتند: «ما زیاد هستیم؛ بنابراین اگر خواستیم میتونیم نابودش کنیم.» بعد همگی به راه افتادند و یک نهنگ خیلی پیر را دیدند که روی سر او پر از سبزه و خزه بود و بر پشتش کلی صدف سوار شده بود. او آرام آرام و لنگ لنگان داشت میرفت. پس نهنگ جوان وقتی او را دید حسودیاش شد و گفت: «تو این جا چی کار میکنی؟ تو نباید این جا باشی.»
نهنگ پیر آه و نالهای کرد و گفت: «شما رو به خدا کاری به کارم نداشته باشین. چون حالم اصلاً خوب نیست. من، دوست دارم این جا باشم و برای خودم آرامش داشته باشم. اگه اذیتم کنید آرامشم رو از دست میدم. من فقط بعضی وقتها فقط میرم بالای دریا تا پرندههای دریایی نوکشان را به تنم بزنن و پشتم رو بخارونن.»
نهنگ جوان گفت: چرا تو بی خودی میگی که حالت بده؟! چون حال موجودات دریایی که هیچ وقتی بد نمیشه.»
نهنگ پیر با تعجب گفت: «این چه اعتقادیه که تو داری؟ هر موجودی بالاخره یک روز مریض میشه. اما هر موجودی یک نوع مریضی میگیره که با بقیهی مریضیها فرق داره.» پس همهی ماهیهایی که داشتند به حرفهای آن دو نهنگ گوش میکردند حوصلهیشان سر رفت و از آنجا رفتند. آنها آنقدر رفتند تا این که بالاخره رسیدند به یک سر سیم تلفن یا همان مار دریایی معروف. آن کابل از همه جا گذشته بود. از زیر تپههای دریایی، از لابهلای درختها و گیاهان دریایی، از میان راههای باریک و پهن و ماهیها به صورت دستهای از کنار آنها میگذشتند و تعداد آنها بسیار زیاد بود به طوری که وقتی از آن اطراف رد میشدی صدای همهمهی ماهیها و شنا کردنشان را کاملاً میشنیدی. عین صدایی که از توی صدف بیرون میآید. وقتی ماهیها به آن سیم تلفن رسیدند فریاد زدند: «مار! مار! اوناهاش... مار!»
موجودات دریایی ریز مثل حلزونها داشتند روی سیم راه میرفتند و عنکبوتها هم روی سیم برای خودشان بندبازی میکردند. یک ستارهی دریایی هم کنارش نشسته بود و زل زده بود به آن. خیلی از ماهیهای دیگر هم اطراف آن جمع شده بودند که بعضی از آنها آنجا را برای گپ زدن با هم انتخاب کرده بودند، ضمن اینکه بعضی هم آنجا را برای بازی کردن و یا زندگی کردن انتخاب کرده بودند.
سیم تلفن آرام و بیجان و بیحرف کف دریا افتاده بود. پس نهنگ گفت: «فکر میکنم داره ما رو گول میزنه و اگه بریم جلو ممکنه بهمون حمله کنه.» یکی از ماهیان گفت: «ما باید خیلی مواظب باشیم. اما من چون دستهای نرمی دارم. آروم میرم جلو و بهش دست میزنم تا ببینم اون چه جور موجودیه.»
پس، او جلو رفت و به او دست زد اما چون آرام دست زد زیاد چیزی متوجه نشد. پس دوباره به او دست زد اما این بار محکمتر؛ برای همین یک چیزهایی متوجه شد. و گفت: «اون مثل ماهیهای دیگه اصلاً پولک نداره و خیلی نرمه! فکر کنم اصلاً بچهدار هم نتونه بشه!» بعد مار دریایی پیر رفت کنار او خوابید تا خودش را با آن اندازه بگیرد. اما سیم تلفن خیلی از او بزرگتر بود. پس مار خودش را نباخت و گفت که خوب عوضش پوستی که من دارم اون نداره. تازه اون خیلی هم خشک و بیجونه اما من خیلی نرمم.»
نهنگ جوان با کنجکاوی جلو رفت و از سیم تلفن پرسید: «بگو ببینم تو چه موجودی هستی؟! اصلاً بگو ببینم تو مال دریا هستی یا خشکی؟ نکنه تو اصلاً حیوون نباشی و یک گیاه باشی!»
در آن لحظه درون آن سیم پر از حرف بود اما او هیچ حرفی نمیزد. چون حرفها به سرعت از درون او رد میشدند و کسی نمیدانست که درون او چه خبر است. بعد کوسه ماهی با عصبانیت گفت: «میگی کی هستی یا از وسط نصفت کنم؟!»
حالا ماهیهای دیگر هم جرأت کرده بودند و به او بد و بیراه میگفتند. آنها سیم تلفن را تهدید میکردند که اگر حرف نزند تکه پارهاش میکنند اما او اصلاً از حرفهای آنها نمیترسید چون میدانست که اگر خراب بشود آدمها آن را بالا میکشند و درستش میکنند.
هوا، کمکم داشت تاریک میشد. اما حیوانات دریایی خیلی کوچکی که در دریا بودند داخل دریا را روشن و نورانی میکردند. پس ماهیها که دیدند سیم تلفن جوابشان را نمیدهد تصمیم گرفتند به سیم تلفن حمله کنند و همهی آن ماهیها از ریز و درشت شروع کردند به حمله کردن.
ماهیها این قدر هول شده بودند که داشتند همدیگر را زیر دست و پا له میکردند اما سیم تلفن به آنها توجهی نمیکرد و به کار خودش میرسید. حالا بیشتر موجودات دریایی دور او جمع شده بودند و خیلی دوست داشتند که بفهمند او کیست.
آنها همانطور در فکر بودند که یک پری دریایی از راه رسید و گفت: «من به شما میگم که اون کیه، همونطور که میدونید من با هوشترین موجود دریا هستم و از همه چیز سر در میآرم، اما ازتون خواهش میکنم که وقتی بهتون گفتم، از این به بعد بذارید تا من و خانوادهم از کف دریا رد بشیم. این چیزی که برای شما این قدر مایهی تعجب شده یک شیء بیجونه. که هیچ کاری نمیتونه به شما داشته باشه چون اون رو آدما ساختهن و هیچ خطری هم برای شما نداره.»
ماهی كوچولو گفت: «اما من فكر میكنم كه اون ارزشش بیشتر از این چیزاییه كه تو داری میگی!»
پری دریایی گفت: «تو كه هیچی سرت نمیشه حرف بیخود نزن!»
بقیه هم گفتند: «راست میگه دیگه. تو كه چیزی سرت نمیشه واسه چی حرف میزنی ماهی كوچولو.»
پری دریایی یك مقدار دیگر در مورد آن مار صحبت كرد و بعد دربارهی آدمها هم حرف زد؛ دربارهی این كه آدمها چه قدر بدجنس هستند و چه كارهای بدی میكنند. او گفت: «آدمها این قدر بدجنسن كه از گرسنگی ما سوء استفاده میكنن و برای ما طعمه میذارن كه ما روی توی دام خودشون گرفتار كنن و بگیرنمون. اونا به خاطر گرسنگی خودشون ما رو میكشن و میخورن. هیچ بعید نیست كه این سیمی هم كه این جا افتاده یك كلك باشه. حواستون كاملاً جمع باشه و مواظب خودتون باشین!»
بعد ادامه داد: «سعی كنید كه هرچی از طرف بالا میآد بهش دست نزنین چون مسلماً از طرف آدما میآد و به هیچ دردی نمیخوره و مطمئن باشین كه این هم به درد شما نمیخوره.»
پس، همه گفتند: «راست میگی. همین طوریه كه تو میگی.» اما تنها كسی كه نظرش برخلاف نظر دیگران بود ماهی كوچولو بود اما زبان به دهان گرفت و هیچ چیز نگفت چون اگر دوباره حرفی میزد همه با او مخالفت میكردند و حالش را میگرفتند. او با خودش گفت: «هیچ بعید نیست كه اون بهترین موجود دریا باشه!»
او راست میگفت و بعدها همه فهمیدند كه چه قدر مهم است. چون میتوانست حرفهای آدمها را از یك سر دنیا به سر دیگر دنیا ببرد. آدمها آن را خیلی خوب ساخته بودند.این موجود، عجیبترین موجود دنیاست. چون حرف خیلی از آدمها از توی آن رد میشود اما كوچكترین صدایی از آن بیرون نمیآید و همیشه ساكت است.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم