در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه

روزی، ملانصرالدین تصمیم گرفت تا برای دیدن مادرش عازم سفر شود. او با این خیال وسایلش را جمع كرد و در خورجین الاغش گذاشت اما همین كه خواست از در خانه خارج شود، پسرش گفت: پدر من هم می‌خواهم با شما به دیدن
جمعه، 13 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه
در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه

 

نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

برای تأكید بر عمل درست خود بدون تأثیرپذیری از اطرافیان اشاره دارد.
روزی، ملانصرالدین تصمیم گرفت تا برای دیدن مادرش عازم سفر شود. او با این خیال وسایلش را جمع كرد و در خورجین الاغش گذاشت اما همین كه خواست از در خانه خارج شود، پسرش گفت: پدر من هم می‌خواهم با شما به دیدن مادربزرگ بیایم. ملانصرالدین كه می‌دانست راه بسیار طولانی است و ممكن است فرزندش خسته شود، به او گفت: پسرم تا آنجا راه زیادی است حاضری مقداری از مسیر را پیاده بیایی، چون من همین یك الاغ را دارم؟ پسرك قبول كرد تا با وجود همه‌ی سختی‌های راه پدرش را در این سفر همراهی كند.
اوایل صبح كه هوا تاریك بود و هنوز مردم شهر از خواب بیدار نشده بودند آنها از خانه‌ی خود خارج شدند و راهی بیابان گردیدند. همینطور كه به راه خود ادامه می‌دادند هوا روشن شد و خورشید كم كم در آسمان نمایان گشت. در طول مسیر ملانصرالدین و پسرش هركدام مقداری از مسیر را سوار بر الاغ شدند تا اینكه به روستای بعدی رسیدند و بعد از صبحانه خوردن به طرف مقصد خود حركت كردند.
در زمان حركت ملانصرالدین به پسرش گفت: پسرم تو بر الاغ سوار شو. پسر گفت: نه پدر من تازه صبحانه خوردم و حسابی سر حالم شما بر الاغ سوار شوید. ملانصرالدین از این حرف پسرش خوشحال شد و در دل خدا را شكر كرد كه در این سفر پسرش را با خود همراه كرده. اما خوشحالی او زیاد دوامی نداشت چون مدتی از حركت آنها نگذشته بود كه دو مرد به آنها نزدیك شدند. دو مرد با تعجب صحنه‌ی حركت ملانصرالدین سوار بر الاغ را در كنار پسر نوجوانش دیدند و همینطور كه از كنار آنها می‌گذشتند با صدایی كه ملا هم بشنود یكی از آنها به دیگری گفت: عجب دوره و زمانه‌ای شده، این مرد با این همه سن و سال سوار الاغ شده. آن وقت پسر لاغرش را وادار كرده كه پیاده دنبالش راه برود. من نمی‌دانم چطوری دلش آمده این كار را بكند؟
ملانصرالدین و پسرش حرف‌های آن دو مرد را شنیدند. ملانصرالدین از الاغ پیاده شد و گفت: پسرم، تو بیا سوار الاغ شو. من خسته شوم بهتر از این است كه كنایه‌های مردم را بشنوم. پسر دوست نداشت او سواره باشد و پدرش پیاده ولی چاره‌ای نداشت و حرف پدر را گوش كرد و بر الاغ سوار شد بعد حركت كرد و ملانصرالدین پیاده كنار او به راه افتاد.
هنوز خیلی از راه را نرفته بودند كه گروهی اسب سوار همینطور كه آرام حركت می‌كردند و با هم حرف می‌زدند به آنها رسیدند. یكی از اعضای این گروه وقتی دید پسر نوجوانی بر الاغ سوار است و پدر مسن‌اش در كنار او پیاده حركت می‌كند، این بار هم با صدایی كه به خوبی به گوش ملانصرالدین و پسرش می‌رسید، گفت: ‌بد دوره و زمانه‌ای شده قدیم خیلی بیشتر به بزرگترها احترام می‌گذاشتند. ما بچه بودیم محال بود جلوی پدرمان پای خودمان را دراز كنیم. چه برسد به اینكه سوار بر الاغ شویم و پدرمان پیاده راه بیاید.
ملانصرالدین كه این حرف‌ها را شنید خیلی ناراحت شد و تا دید پسرش می‌خواهد از الاغ پیاده شود تا پدرش سوار شود گفت: پسرم پیاده نشو فكر كنم بهتر باشه دو تایی سوار شویم. با این حرف ملانصرالدین، پسرش كمی جا به جا شد بعد پدر و پسر روی الاغ نشستند و شروع به حركت كردند.
این فكر آنها هم تا وقتی خوب بود كه به فرد دیگری در راه رسیدند این بار یك مرد رو به ملانصرالدین كرد و گفت: مرد مؤمن! انصاف هم خوب چیزی است. دو نفری سوار این الاغ بیچاره شده‌اید چیزی نمانده از شدت خستگی حیوان تلف شود. این حیوان نمی‌تواند هر دو شما را با هم سواری دهد.
ملانصرالدین حرف مرد را گوش كرد و خودش و پسرش از الاغ پیاده شدند و تصمیم گرفتند برای اینكه مردم هیچ قضاوتی در مورد آنها نكنند پیاده ادامه‌ی مسیر بدهند.
این بار هم آرامش آنها از دست حرف‌های مردم زیاد دوام نیاورد. دوباره دو مرد كه از كنار آنها عبور كردند با دیدن آن صحنه كه پیرمرد و نوجوانی پیاده به دنبال الاغی حركت می‌كنند با صدایی كه به خوبی برای ملانصرالدین و پسرش قابل شنیدن باشد گفتند: خدا یك كمی عقل بده. این پیرمرد و نوجوان انگار عقل ندارند خودشان پیاده سفر می‌كنند و به راه رفتن الاغی كه همراهشان است نگاه می‌كنند.
ملانصرالدین دیگر طاقتش تمام شد و با عصبانیت فریاد زد: بله، ما بی‌عقلیم، چون اگر عقل داشتیم حرف‌های چرند و پرند شماها را گوش نمی‌كردیم و كار خودمان را انجام می‌دادیم. آن دو مرد كه از اتفاقات و صحبت‌های قبلی بی‌خبر بودند، اصلاً متوجه صحبت‌های ملانصرالدین نشدند و با این فكر كه این پیرمرد حتماً دیوانه هست سری تكان دادند و به راه خود ادامه دادند.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط