استعمارگری

‏کشورگشایی‌ها و فتح سرزمین‌ها، با انگیزه‌های بسیار گوناگون، ظاهراً در طول تاریخ در هر جا که مردمانی بالاتر از سطح بدوی وجود داشته، دیده می‌شود. اروپاییان مدرن نیز این کار را ادامه دادند. در اواسط قرن نوزدهم مالکیت آن‌ها
شنبه، 5 دی 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
استعمارگری
 استعمارگری

 

نویسنده: وی. جی. کیِرنن
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان

 

Colonialism
‏این اصطلاح به معنای اشغال طولانی مدّت و قهری سرزمین‌های خارج از اروپا (یا امریکا) توسط یک کشور مادر است.
‏کشورگشایی‌ها و فتح سرزمین‌ها، با انگیزه‌های بسیار گوناگون، ظاهراً در طول تاریخ در هر جا که مردمانی بالاتر از سطح بدوی وجود داشته، دیده می‌شود. اروپاییان مدرن نیز این کار را ادامه دادند. در اواسط قرن نوزدهم مالکیت آن‌ها بر اکثر بخش‌های دنیای جدید به خطر افتاده بود ولی حکومت اروپایی‌ها همچنان بر بیشتر قسمت‌های آسیا و مهم‌تر از همه هند که بزرگ‌ترین مستعمره‌ی جهان بود تحمیل می‌شد؛ و در وهله‌ی دوم نیز می‌توان به استعمار فیلیپین توسط اسپانیا، اندونزی توسط هلند و سیبری توسط روسیه ‌اشاره کرد.
‏دوره‌ی مابین سال‌های دهه‌ی 1870 تا 1914 ‏را غالباً «عصر امپریالیسم» نامیده‌اند که در آن استعمارگری و شوق یافتن مستعمرات به اوج خود رسید. ویژگی بارز این دوران «مبارزه و رقابت بر سر افریقا» بر مبنای موافقت نامه‌ی کنفرانس برلین در 1884 ‏بود. در میان جویندگان قدیمی گنج‌ها، بریتانیا دست به اشغال مالزی، برمه و اکثر کشورهای افریقایی زد؛ سودای امپراتوری در جنگ بوئرها از 1899 تا 1902 به اوج خود رسید. قدرت فرانسه در افریقای شمالی و هندوچین بیشتر شد. پرتغالی‌ها نیز حوزه‌ی نفوذشان را از سکونت‌گاه‌های ساحلی آنگولا و موزامبیک به سوی داخل این کشورها وسعت بخشیدند. کشورهای تازه‌وارد عبارت بودند از آلمان که در آفریقا و اقیانوس آرام فعال بود و ایتالیا که وارد افریقای شرقی و شمالی شده بود. مدرنیزه شدن ژاپن با تقلید زودرس از استعمارگری غربی همراه بود؛ در 5-1894 چین به‌اشغال ژاپن درآمد و تایوان به ژاپن الحاق شد. ایالات متحده مغرور از جنگ‌های طولانی با سرخ‌پوستان و اشغال بخش‌های وسیعی از مکزیک، در 1899 ‏پس از درگیری در مناقشه‌ای با اسپانیا با ضمیمه ساختن فیلیپین و پورتوریکو و قیمومیت برکوبا وارد عرصه‌ی جهانی شد.
‏رقابت بر سر مستعمره‌ها موجب بسیاری از جنگ‌های قرن هفدهم و هجدهم بوده است، این وضع به نحو خطرناکی دوباره رو به وخامت می‌رفت. در 5-1904 ‏ژاپن توانست روسیه را در جنگی که بر سر ایالت منچوری درگرفته بود شکست دهد. اشغال لیبی توسط ایتالیا در 1911 ‏کار را به جنگ با ترکیه کشاند. جنگ جهانی اول در 1914 تا حدّی ناشی از جاه‌طلبی‌های استعماری بود. این جنگ امتیازات تازه‌ای برای برندگان به دنبال داشت که دارایی‌های آلمان و ترکیه را در اختیار گرفتند، البته ظاهراً به صورت «سرپرست‌هایی» که تحت نظارت اتحادیه‌ی جدید ملل بودند. در دهه‌ی 1930، ایتالیا به اتیوپی یورش برد و ژاپن که‌ایالت منچوری را اشغال کرده بود، حرکت بزرگ خود را برای منقاد ساختن تمامی چین آغاز کرد.
‏از همان هنگام به بعد، نظریه‌های فراوانی مطرح شد که تبیین می‌کرد چرا کشورهای صنعتی با چنین شور و ‏جدیتی در جست‌وجوی مستعمرات بودند. پرآوازه‌ترین نظریه را لنین در جریان جنگ جهانی اول مطرح کرد. بخش بزرگی از این نظریه از ‌هابسن اقتصاددان لیبرال انگلیسی اخذ شده بود که تحت تأثیر جنگ‌های بوئرها بود؛ بقیه‌ی آن نیز از رودلوف هیلفردینگ اقتصاددان اتریشی و کتابش سرمایه‌ی مالی (Hilferding, 1910) اقتباس شده بود. طبق اندیشه‌ی این نویسندگان، در واپسین مرحله‌ی تکامل سرمایه‌داری، کنترل سرمایه در دستان تعداد هرچه کم‌تری از افراد متمرکز می‌شود و قدرت خرید کالاهای تولید شده در بازارهای داخلی بسیار پایین می‌آید. به دلیل همین مصرف نازل، سرمایه باید صادر شود چون در داخل امکان انباشته شدن آن نیست، و در مناطق توسعه نیافته‌ای که دارای ذخایر ارزشمند مواد اولیه‌اند، سرمایه نیازمند حمایت حکومت‌های استعماری است. ولی واقعیت این است که اکثر سرمایه‌ها، حتی در مورد بزرگترین صادرکننده یعنی بریتانیا، نه به مستعمره‌ها، که به سایر کشورهای صنعتی، و بالاتر از همه به‌ ایالات متحده امریکا می‌رفت.
‏هیچ تبیین واحدی برای استعمارگری وجود ندارد. در موارد خاصی توسعه طلبی را می‌توان ناشی از تمایل دولتمردان یا نظامیان به ابراز وجود، یا ناشی از منافع تجاری و اقتصادی خاصی دانست. حکومت‌ها همیشه می‌توانستند با تکیه بر موفقیت در استعمارگری هم رأی دهندگان داخلی و هم خارجی‌ها را تحت تأثیر قرار دهند. تملک سرزمین‌ها همیشه به دلایل استراتژیک ارزشمند تلقی می‌شد؛ از این نظر بریتانیا با سرزمین‌هایی که درکل پهنه گیتی در اختیار داشت رتبه‌ی اول را کسب می‌کرد. آن‌ها مصر را تا حدّی به ‌این دلیل می‌خواستند که راه رسیدن به هند را تأمین کنند و افغانستان را برای این می‌خواستند که دروازه‌ی ورود به هند را به روی روس‌ها ببندند. هزینه‌های نظامی استعمارگری می‌توانست بسیار سنگین باشد، ولی اگر مهاجمان موفق به ‌اشغال کشور مستعمره می‌شدند می‌توانستند با سربازگیری از میان طبقات مناسب یا گروه‌های قومی بومی نیروی انسانی ارزان قیمتی در اختیار داشته باشند و از آن‌ها درکارهای نظامی یا هرکار دیگری استفاده کنند. از ارتش بزرگ هندی‌ها که به هزینه‌ی مالیات‌دهندگان هندی اداره می‌شد و تحت امر فرماندهان بریتانیایی بود در عملیات نظامی خارج از هند بسیار استفاده می‌شد. بعضی از حکومت‌های استعماری، برخلاف بریتانیا، به سربازگیری اجباری و تشکیل ارتش بومی متوسل شدند. در واقع برای فرانسوی‌ها که پس از 1870 ‏به خوبی از برتری عددی آلمانی‌ها نسبت به خود آگاه بودند، استفاده از نیروی انسانی مستعمره‌ها می‌توانست یکی از مزیت‌های اصلی امپراتوری آن‌ها به حساب آید.
‏انگیزه‌های استعمارگری نهایتاً پایه و اساس اقتصادی داشت. مواد اولیه برای تولیدات صنعتی و بازارهایی برای این تولیدات لازم بود. داد‌وستدهای تجاری عمدتاً بین کشورهای صنعتی انجام می‌گرفت ولی همراه با گسترش صنعت‌گرایی رقابت نیز سخت‌تر می‌شد و تعرفه‌های گمرگی خطر مسدود شدن بسیاری از مجراهای تجاری را پیش آورده بود. کمپانی‌های بریتانیایی می‌توانستند در مستعمرات خود موقعیت مساعدی داشته باشند و کمپانی‌های فرانسوی موقعیت انحصاری در مستعمره‌های فرانسه داشتند. اکثر مستعمره‌ها موجب ضرر و زیان اقتصادهای ملّی می‌شدند ولی همیشه بعضی مستعمره‌های سودآور هم وجود داشت. امپراتوری عظیم بریتانیا بدون شک منافع عظیمی در برداشت، منافعی که عمدتاً از نوع طفیلی‌گری بودکه البته ‌این تأثیر بد را داشت که ممکن بود اقتصاد را از فعالیت‌های مولد دور کند. صادرات هندوستان یعنی تریاک، چای و ابریشم موجب بهتر شدن تراز تجاری بریتانیا می‌شد و نه کسری آن.
‏در بریتانیا مثل هر جای دیگری سودها عمدتاً به سوی مبادله‌ی سهام، تجارت و دستگاه‌های دولتی و نظامی سرازیر می‌شد. این یکی دیگر از دعاوی لنین بود که بعضی از «پس‌مانده»های مهمانی به قشرهای برخوردارتر طبقه‌ی کارگر می‌رسد، و با ارتقای سطح زندگی آنان، موجب سازش آن‌ها با حکومت سرمایه‌داری می‌شود. شاید نکته‌ی مهمتر این بود که کارفرمایان می‌توانستند به کارگران بگویند که اگر زندگی آن‌ها بهتر شده به ‌این دلیل است که آن‌ها مستعمره‌هایی دارند، نه به علّت وجود اتحادیه‌های کارگری. امپراتوری بریتانیا از جهت در اختیار داشتن سرزمین‌های وسیع، مثل کانادا و استرالیا،که برای سکونت سفیدپوستان مناسب باشد، نظیری (به استثنای سیبری) نداشت. در این مناطق نوید زندگی بهتری برای مهاجران فقیر وجود داشت، و مسلّماً این یکی از دلایل عمده‌ی محبوبیت امپراتوری بود. مردمان عادی توجهی به هندوستان یا افریقای سیاه نداشتند. تبلیغات ایتالیا بر فرصت‌هایی متمرکز بود که اتیوپی برای سکونت روستاییان فقیر ایجاد می‌کرد.
‏ساختار اجتماعی اروپا و خصوصاً بریتانیا، حتی در قرن بیستم، مردانی به بار می‌آورد که خلق‌وخوی‌شان مناسب حکومت استعماری بود. آن‌ها خصوصاً از میان پسران جوان اشراف زمیندار می‌آمدند، طبقه‌ای که می‌توانست ادعا کند استعداد ذاتی برای حکومت بر بومی‌ها دارد چون همیشه با حکومت کردن بر روستاییان خویش مأنوس بوده است. در انگلستان آغاز قرن بیستم هنوز روستاهایی بود که درکمال شگفتی نظام فئودالی داشت، هرچند که به لحاظ اقتصادی سرمایه‌داری محسوب می‌شد. در ایالات متحده طبقه‌ای نظیر این طبقه وجود نداشت و تمایلی هم برای حکومت استعماری مستقیم درکار نبود. فرماندهان ارتش‌های اروپایی نیز که مستعمرات را فتح می‌کردند و در آن‌ها استقرار می‌یافتند، از همان خاستگاه می‌آمدند. در کشورهایی مثل هند که تعداد نسبتاً زیادی باسواد داشت، یافتن دستیاران مورد نیاز برای اداره‌ی امور بسیار آسان بود.
‏حرف‌های زیادی درباره‌ی «رسالت تمدن‌بخشی» مردان سفیدپوست شنیده می‌شد و عزم و اراده‌ی نیرومندی برای محوساختن شیوه‌های نامطلوب قدیمی و مدرنیزه کردن همه چیز وجود داشت. خیلی زود این تفکر جای خود را به اولویت «حکومت غیرمستقیم» از طریق نهادهای بومی و روش‌های مأنوس برای مردم داد. نوآوری و بدعت بیش از اندازه می‌توانست خطرناک و آشوب‌برانگیز باشد. «شورش» 1857 ‏در هند را می‌توان ناشی از همین مطلب دانست و پس از آن بود که منصوب کردن حاکمان بومی رایج شد: آن‌ها شرکای کوچکی تلقی می‌شدند که حداقل نظارت بر آن‌ها اعمال می‌شد. یک چهارم از جمعیت تحت شرایط معمول سنتی و بی‌سواد باقی مانده بودند. روابط حکومت استعماری با طبقات زمیندار نیمه فئودالی که از دوره‌ی ماقبل استعمار باقی مانده بودند یا در بعضی ایالت‌ها به دست حکومت استعماری به وجود آمده بودند، نزدیکی و قوّت فزاینده‌ای پیدا کرد و این به زیان کشاورزانی بود که تحت فشارهای زیادی بودند. در جاوه نیز هلندی‌ها با سران اشرافیت قدیم همدست شدند. در فیلیپین نیز امریکایی‌ها همین کار را کردند. پیشگام فرانسوی روش‌های نواستعماری مارشال لیوتی، رئیس کل مراکش از 1912 ‏تا 1925 ‏بود؛ او که محافظه‌کاری کاتولیک بود می‌توانست سنت اسلامی را محترم بدارد و خطرات درافتادن با آن را درک کند. در مراکش، هندوچین و آسیای مرکزی، پادشاهان قدیم ابقا و به عنوان رهبران این جوامع حمایت شدند. در افریقا همه‌ی رژیم‌های اروپایی از «رؤسای» قبایل استفاده کردند و بسیاری از آن‌ها بدون آنکه ادعای چنین مقامی را داشته باشند از طرف حاکمان محلّی به ریاست قبیله منصوب شدند تا نقش‌های مورد نظر اروپایی‌ها را ایفا کنند.
‏این استراتژی با مخالفت آسیایی‌ها و افریقایی‌های هوشمندی مواجه شد که خواهان نوسازی بودند و به مذاق اروپایی‌هایی که چشم انتظار تغییرات مفید بودند نیز خوش نیامد. یکی از این اشخاص کارل مارکس بود. او معتقد بود که ‌اشغال مستعمرات دلیلی بهتر از حرص و آز وحشیانه ندارد، ولی شاید به جوامعی که قرن‌هاست در سکون و رخوت فرورفته‌اند شوکی دردناک اما ضروری وارد کند که آن‌ها را به پیش براند. احساسات ملی‌گرایانه موجب می‌شود که بسیاری از آسیایی‌ها و افریقایی‌های امروزی منکر چنین ضرورتی شوند و بگویند که کشورشان می‌توانست خودش، با اقتباس‌هایی از غرب، پیشرفت کند، همانطور که ژاپن پیشرفت کرد. یکی از نتایج فرعی مارکسیسم که متأخرتر است، یعنی «نظریه‌ی وابستگی»، بسیار فراتر می‌رود و ادعا می‌کند که کشورهای افریقایی- آسیایی فقط هنگامی «عقب مانده» و فقیر شدند که تحت استعمار قرار گرفتند؛ اروپا با چپاول این کشورها توانست سرمایه بیندوزد، صنعتی شود و پیشرفت کند.
‏جز در مواقع هیجانی، مثل ایامی که مبارزه‌ای در جریان بود، اروپایی‌های اندکی بودند که واقعاً به امور مستعمرات علاقه نشان می‌دادند و مقامات دولتی و بازرگانان با دست باز هرچه می‌خواستند می‌کردند. یک بار اتفاق افتاد که کاتولیک‌ها و سوسیالیست‌ها متحد شدند تا اوضاع مستعمرات افریقایی آلمان را بهبود بخشند. اعتراض بین‌المللی علیه قساوت‌هایی که در مستعمره شخصی شاه لئوپولد، یعنی کنگو، انجام می‌گرفت موجب شد که در 1908 ‏حکومت بلژیک اختیار آن را به دست بگیرد. با توجه به صف‌بندی‌های کلّی دنیای سیاست می‌توان گفت که امپریالیسم کاملاً مورد حمایت احزاب دست‌راستی و تا حدی هم لیبرال‌ها بود. کمونیست‌ها به شدّت مخالف آن بودند؛ سایر سوسیالیست‌ها گاه به نعل و گاه به میخ می‌زدند و همچون حزب کارگر بریتانیا، انتقاد نصفه‌نیمه‌ای از آن می‌کردند.
‏آثار و نتایج استعمارگری بسته به اوضاع محلّی و زمینه‌های تاریخی متفاوت بود. گاهی به‌آشفتگی‌ها و هرج‌ومرج‌ها پایان می‌داد و مباهات می‌کرد که پاسدار نظم است. ولی چه بسا معنای نظم چیزی بهتر از حکومت پلیسی نبود، مخصوصاً برای مردمان فقیری که اسیر آن بودند؛ و قوانین غربی شاید برای جوامعی که به آن‌ها تحمیل می‌شد، مناسب نبود. با این حال، اصل عدالت بی‌طرفانه و حکومت غیرشخصی قانون نوآوری ارزشمندی بود. پیدایش هیئتی از وکلای حرفه‌ای که برای اولین بار در تاریخ خارج از اروپا رخ می‌داد- هیئتی که می‌خواست و می‌توانست شکایت‌هایی علیه حکومت مطرح کند- از همین نوآوری‌های ارزشمند بود.
‏به توسعه‌ی اقتصادی نیز چندان توجهی نمی‌شد؛ در مورد حکومت بریتانیا این امر شگفت‌آور نیست چون حکومت این کشور در داخل نیز مسئولیتی در این زمینه احساس نمی‌کرد. در هند (و مصر) بهترین دستاورد توسعه‌ی اقتصادی استعماری در زمینه‌ی آبیاری بود، چون پای منافع خود حکومت در میان بود زیرا درآمدهای ارضی از دیرباز عواید اصلی حکومت را تشکیل می‌داد. حکومت استعماری زیرساخت در خور توجهی از جاده‌ها، راه‌آهن و مخابرات بنا کرد. در زمینه‌ی سلامت نیز اقدامات خوبی انجام شد که کاهش بیماری‌های واگیرکه پیش از آن افزایش جمعیت را محدود می‌ساخت، از آن جمله بود. اما حکومت استعماری خیلی دیر به فکر ایجاد نظام اثربخش مبارزه با قحطی و خشکسالی افتاد. ملی‌گرایان حکومت استعماری را متهم می‌کردند که روستاییان را دچار فقر و فلاکت ساخته و مانع از رشد صنایع شده است تا از صادرات بریتانیایی حمایت کند. واردات صنعتی را موجب نابودی صنایع‌دستی بومی و گسترش بیکاری می‌دانستند.
‏جنگ جهانی دوم ضربه‌ی مهلکی بر پیکر استعمار زد. ایتالیا و ژاپن شکست خوردند. بریتانیا بیش از حد خسته و تحت فشار بود و مردم تاب و تمایلی برای ادامه‌ی جنگ نداشتند. هلند، فرانسه و پرتغال با لجاجت احمقانه‌ای همچنان تلاش می‌کردند مستعمره‌های‌شان را حفظ کنند. تا آن جا که به منافع اقتصادی واقعی مربوط می‌شد، سربازان و متصدیان سفیدپوست دیگر زیادی بودند. مردمان مستعمره‌ها، یا نخبه‌هایی که در حال ظهور بودند، به جایگاه جدید خود در دنیای که مجتمع واحدی بود خوگرفته بودند و می‌خواستند نهایت تلاش خود را به عمل آورند. استعمارزدایی انتخابی عقلانی بود، و ایالات متحده به گرمی از آن استقبال می‌کرد. از هنگامی که امریکا در مقام صادرکننده وارد بازار جهانی شد، یعنی از دهه‌ی 1890، سیاست «دروازه‌های باز» را تبلیغ می‌کرد؛ اکنون احساس می‌شد که زمان برچیده شدن امپراتوری‌ها و موانع و محدودیت‌ها رسیده است، و همه‌ی بازارها باید به تصرف قوی‌ترین رقیبان درآید.
‏استعمارزدایی فاصله‌ی زیادی با استقلال حقیقی داشت. مستعمره‌های سابق وارد دنیای اقتصادی‌ای شدند که اکثر آن‌ها فقط می‌توانستند موقعیت ضعیف و آسیب‌پذیری در آن داشته باشند. حکومت امپراتوری جای خود را به «استعمارگری نوینی» داد که ضعیف‌ترها را از طریق روابط اقتصادی نابرابر زیر سلطه‌ی قوی‌ترها در می‌آورد. چنین روابطی همیشه پهلوبه‌پهلوی کنترل سیاسی و نظامی مستقیم وجود داشت. اکثر مناطق امریکای لاتین در قرن نوزدهم به لحاظ مالی تحت سیطره‌ی اروپا بود و اکنون امپراتوری غیر رسمی اروپایی‌ها به تصرف امریکایی‌ها درآمده بود. چین بزرگترین کشور از کشورهای موسوم به «نیمه مستعمره» بود تا اینکه انقلاب کمونیستی به فرمانفرمایی‌های غرب در چین خاتمه داد. نیمه مستعمره‌ها- مثل ایران- به عقیده‌ی بسیاری از ناظران گاهی اوضاعی بدتر از مستعمره‌ها داشتند.
‏تعداد اندکی ازکشورهایی که اکنون اسماً آزاد بودند، رهبری قابل احترامی داشتند؛ بسیاری از آن‌ها که مدّت‌های طولانی اسیر دیکتاتورها بودند، به آسانی آلت دست قدرت‌های بیرونی قرار می‌گرفتند. در طرف مقابل، سرمایه‌داری جهانی با ظهور «‏شرکت‌های چندملیتی» و هژمونی امریکا، با قدرتی بسیار بیش ازگذشته‌‌‌ی پرتفرقه‌اش، سازماندهی می‌شد. همه‌ی این کشورهای جدید، حتی اگر همچون اندونزی منابع سرشار و پرارزشی داشتند، نیازمند وام‌ها، سرمایه‌گذاری‌ها و انواع و اقسام کمک‌های خارجی بودند. «کمک»، خواه کمک مستقیم یا از طریق نهادهایی مانند بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول، می‌توانست برای تحمیل خط مشی‌های اقتصادی به کار آید. حکومت‌هایی که از تن دادن به‌این تحمیل‌ها اکراه داشتند، به راحتی شرشان کنده می‌شد یا بنا به اصطلاح رسمی دیپلماسی امریکایی‌ها «‏بی‌ثبات» می‌شدند. نمونه‌های این بی‌ثبات‌سازی را می‌توان در حکومت مصدق در ایران در 1953 و آلنده در شیلی در 1974 ‏یافت. سرکشی و عصیان این دو رهبر به قیمت زندگی‌شان تمام شد. در حیاط خلوت «کارائیبی» ایالات متحده‌ی امریکا، هنوز دیپلماسی «ناو جنگی» ادامه داشت.
‏در چند کشور، به ویژه در کره‌ی جنوبی و تایوان، و برای چند سال در برزیل، سرمایه‌گذاری و فن‌آوری خارجی، همراه با حکومت دیکتاتورهای مورد حمایت امریکا، رشد اقتصادی درخور توجهی به دنبال داشت، اگرچه سهم کارگران از این سودها بسیار ناچیز بود. بانک‌های غربی در همه جا وام‌های کلان به کشورهای «در حال توسعه» می‌دادند؛ و برای بسیاری از این وام‌گیرندگان بسیار دشوار، و برای بعضی نیز غیرممکن بود که‌ این وام‌ها و سود آن‌ها را بپردازند، و در بعضی موارد نیز این وام‌ها به ناچار بخشیده شد. فاصله و شکاف کشورهای پیشرفته و عقب‌مانده بیشتر می‌شد. استعمار نو به کشورهای فقیر صدمه می‌زد: جای تردید است که استعمارنو حتی به نفع کشورهای ثروتمند باشد. در گذشته‌ی نه‌ چندان دور تصور می‌شد مستعمره‌ها برای تداوم ثروت و سعادت صاحبان‌شان بسیار حیاتی‌اند، اما اروپا با ازدست دادن مستعمره‌هایش اکنون ثروتمندتر و سعادتمندتر از هر وقت دیگری است.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.