متمدّن و عقب افتاده

به دنبال انقلاب صنعتي خاصه از سال 1870 به بعد تا بروز اوّلين جنگ جهانگير يعني قريب نيم قرن، اروپا از بسياري جهات به اوج مرحله ي جديد تمدن خود رسيد. در اين دوره توسعه ي صناعات و ترقي ماديات به حدي بود که
سه‌شنبه، 30 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
متمدّن و عقب افتاده
 متمدّن و عقب افتاده

 

نويسنده: عبدالرّحيم ذاکر حسين




 

 

1- تمدن اروپايي

به دنبال انقلاب صنعتي خاصه از سال 1870 به بعد تا بروز اوّلين جنگ جهانگير يعني قريب نيم قرن، اروپا از بسياري جهات به اوج مرحله ي جديد تمدن خود رسيد. در اين دوره توسعه ي صناعات و ترقي ماديات به حدي بود که تاکنون نظير آن ديده نشده است، عهد صلح بين الملل، پيشرفت حکومت مشروطه و منتخب و دموکراسي بود. دوراني بود که در طي آن کماکان مردم به علوم طبيعي، تعقل و پيشرفت ايمان داشتند؛ معتقد بودند که اين تمدن به حق حاصل قرن ها پيشرفت است؛ چون احساس مي کردند که در اهم مسائل بشري بيشتر از ساير نژادها پيشرفت نصيب آنها گرديده است؛ شکي نيست که ساير ملل عالم بايد همان ايده آل هاي اجتماعي آنها را در خور ستايش بشمرند و اگر سايرين مايل و يا قادر به قبول همان ايده آل ها نباشند، بايد آنها را « عقب افتاده » شمرد و همين که اين ايده آل ها را قبول کنند آنها نيز به نوبه ي خود از تمدن برخوردار خواهند شد.

2- ايده آل هاي مادي و معنوي تمدن اروپايي

دليل اينکه اروپاييان تمدن خود را در سال 1900 از سنه ي 1800 افضل مي شمردند و در سال 1900 خود را برتر از ملل غيراروپايي همان عصر مي دانستند، اين بود که پايه ي معيشت بالاتري داشتند؛ بيشتر به حد کفاف مي خوردند و مي پوشيدند؛ در بسترهاي نرمتري مي غنودند و وسايل بهداشتي آنان رضايت بخش تر بود. اين همه به علت آن بود که کشتي هاي اقيانوس پيما، خطوط آهن، اتوبوس ها و بعدها دستگاه هاي تلفن و چراغ برق داشتند. اما ايده آل تمدن به هيچ وجه منحصر به جنبه ي مادي نبود. دانش في حد ذاته علم صحيح يا مقرون به صواب را يکي از کاميابي هاي بشر متمدن محسوب مي داشتند. اطلاعات جغرافيايي که در پرتو آن مردم متمدن ( اروپا ) به وجود تمامي کره ي ارض واقف گرديده بودند و به طور کلي ابعاد زمين را پيدا کرده بودند و از ساکنين گوناگون ( غيرمتجانس ) آن اطلاع داشتند و نيز ايده آل تمدن جنبه اي داشت به غايت معنوي که از ديانت مسيح مشتق گرديده بود. اما در آن زمان جنبه ي دنيوي يافته و از دين تفکيک شده بود. در سال 1860 يک نفر انگليسي به نام « ايزک تايلور » در کتاب خود موسوم به « تمدن غايي » (1) در توصيف اين ايده آل معنوي سياهه اي از « مآثر توحش » به دست داد که به عقيده وي در شرف امحاء بود و آنها را چنين برشمرد:
« تعدد زوجات، نوزادکشي، فحشا در پناه قانون، طلاق بوالهوسانه، تفريحات منافي اخلاق و توأم با خونريزي، زجردادن و شکنجه، وجود طبقات مشخص انحصاري در جامعه و برده فروشي. از سياه مزبور چهار فقره ي اوّل از بدو پيدايش ديانت مسيح لااقل هرگز در ميان آداب و سنن جاريه ي اروپاييان ديده نشده بود. زجر و شکنجه در حدود سال 1800 حتي در آن کشورهاي اروپايي که حکومتشان آزادي خواه نبود متروک گرديد و طبقات مشخص انحصاري بعضي جوامع که قانوني شده بود و همچنين برده فروشي در طي قرن نوزدهم منسوخ شد. اما در سال 1860 در ميان اقوام غير اروپايي معدود بودند مللي که بين آنها دو يا سه فقره از « مآثر » ايزاک تايلور ديده نشود ». (2)
علماي جامعه شناس پاره اي فهرست هاي ديگر نيز تنظيم کرده اند که بيشتر جنبه ي « کميّت » دارد و غرض آنها از اين امر آن بوده است که نشان دهند هر جامعه ي به خصوص در چه درجه از پيشرفت قرار دارد. يکي از فهرست ها ميزان « متوفيات » است يا عدّه ي افرادي که همه ساله از هر هزار نفر جمعيت يک کشور فوت مي شوند. در انگلستان، فرانسه و سوئد ميزان متوفيات « واقعي » ( به عبارت ديگر عدّه ي متوفيات بدون توجه به نسبت نوزادان و پيران که بيش از سايرين آمادگي براي مرگ و مير دارند ) که قبل از سال 1850 در هر هزار نفري 25 نفر بود، در سال 1914 به 19 نفر و در سال 1930 به 18 نفر تقليل يافت.
در واقع ميزان متوفيات قبل از دومين جنگ جهاني ظاهراً در کليه ي کشورهاي شمال غربي اروپا، ايالات متحده آمريکا و دمينيون هاي انگليس در حدود 18 نفر در هزار ثابت ماند. در کشورهاي غير « متجدد » حتي تحت شرايط کاملاً مطلوب، اين رقم از « 40 » هم متجاوز بود. مسئله ي مرگ و مير نوزادان نيز با اين مطلب ارتباط نزديک دارد و بعد از سال 1870 بود که در تمام کشورهاي آگاه به طب جديد، اين قبيل مرگ و ميرها بسرعت تقليل يافت. به اين نحو يک نفر زن در محيطي متمدن براي آنکه به اندازه ي يک نفر زن در محيطي غير متمدن بچه زنده سالم داشته باشد، کمتر ناگزير به باردار شدن و زاييدن بود.
فهرست ديگر مربوط به « طول عمر » يا عدّه ي سنواتي است که شخص تحت شرايط عادي زندگي مي کند. در انگلستان در سنوات بعد از 1840، طول عمر فرد عادي که قدم به عرصه ي وجود مي نهاد چهل سال بود. در سال 1933 اين رقم به 59 سال افزايش يافت. در هندوستان در سال 1931 همين رقم کمتر از 27 سال بود. فهرست ديگري هم وجود دارد که درباره ي عدّه ي « باسوادان » است. يا نسبت عده اشخاص را نشان مي دهد که در سنن معيني ( براي مثال ده سالگي ) قادر به خواندن و نوشتن مي باشند. در حدود سال 1900 در شمال غربي اروپا عدّه ي باسوادان تقريباً صد در هزار نفر بود. در پاره اي از کشورها تا چندي پيش هنوز عدّه ي باسوادان چندان زيادتر از « صفر » نمي باشد.
فهرست اساسي ديگري وجود دارد که درباره ي « ميزان کار » افراد است، به عبارت ديگر، مقدار کار يک نفر کارگر را در مدت معيني نشان مي دهد. محاسبه از براي چنين فهرستي دشوار است. خاصه آنکه براي ادوار گذشته آمار و ارقام ضروري موجود نيست. اما در سنوات بعد از 1930 معلوم است که ميزان کار يک نفر زارع دانمارکي ده برابر مقدار کار يک زارع آلباني بود. از اين جهت تمامي کشورهاي شمال غربي اروپا به استثناي ايرلند، از حد متوسطي که براي يک نفر کارگر اروپايي قائل شويم زيادتر توليد مي کردند حال آنکه ايرلند، اسپانيا، پرتغال، ايتاليا و تمامي اروپاي شرقي از اين حد متوسط کمتر توليد مي نمودند.
« بدون شک جوهر زندگاني مردمان متمدن در مسائل غير محسوس است در طريقه و روشي است که افراد به تعقل مي پردازند، در رويه هايي است که نسبت به ديگران اتخاذ مي کنند يا در رويه هايي است که از براي اداره و تنظيم برنامه ي زندگي خويش دارند و لکن مسائل غيرمحسوس مسائلي نيست که هميشه پيروان عقايد يا فرهنگ هاي متفاوت درباره ي آنها متفق الرأي باشند. اگر ملاک قضاوت کميّت باشد، کمتر اختلاف نظر و عقيده پيش مي آيد. به استثناي عده اي بسيار معدود، عموم افراد مايلند که از ميزان متوفات کاسته شود؛ بر عدّه ي باسوادان افزوده گردد و حاصل دسترنج بشر افزايش يابد و حتي اگر معيار قضاوت ما فهرست هاي کميّتي يا اجتماع شناسي باشد، مي توانيم بگوييم که بعد از سال 1870 في الواقع و نه فقط به عقيده ي خود اروپاييان جهان متمدني وجود داشت که اروپا مرکز آن محسوب مي شد. » (3) علت ديگر تکثير نفوس اروپائيان است. بدين معني که در خلال سنوات 1650 و 1950، براي مثال اگر جمعيت آسيا بالغ بر سه برابر گرديد، اما جمعيت اروپا از 5 برابر هم زيادتر شد و مجموع عدّه ي اروپاييان، من جمله اخلاف افرادي که به ساير قارّه ها نقل مکان کرده بودند از 7 برابر نيز متجاوز گرديد. در سال 1650، در مقابل هر يک نفر اروپايي بيش از 4 نفر غيراروپايي وجود داشتند. در سال 1950 در مقابل هر يک نفر از افراد اروپايي الاصل فقط دو نفر غيراروپايي وجود داشتند. علامت مشخصه ي ديرپاي در جوامع اروپايي کثرت نفوس محسوب مي شد.
در عرض پنج نسل در خلال سنوات 1800 تا 1930، جمعيت تمامي اروپاييان که در حدود دويست ميليون نفر بود به هفتصد ميليون نفر رسيد. « احراز تفوق تمدن اروپايي در اعصار جديد يا تقريباً توفق نژادهاي سفيد پوست، تا حدي معلول مزيتي است که جنبه ي کميّتي داشته است ». (4)

3- کشورهاي متمدن »

« ناحيه ي به خصوصي از اروپا مرکز تمدن بود چرا که در حقيقت دو اروپا وجود داشت که يکي حوزه ي داخلي بود و ديگري حوزه خارجي. يکي از نويسندگان فرانسوي در سنوات بعد از 1920 در نوشته هاي خود دو اروپايي را که از سال 1870 به بعد ظهور کرده بود توصيف نمود و حوزه ي داخلي را « اروپاي قوّه ي بخار » ناميد. براي اين حوزه سرحدي فرضي قائل گرديد که گلاسکو را به استکهلم، دانتزيک، فلورانس و بارسلون پيوند مي داد. در داخل اين حوزه انگلستان، بلژيک، آلمان، فرانسه، ايتالياي شمالي و بخش هاي غربي امپراتوري اتريش قرار گرفته بود. در واقع کليه ي صنايع سنگين اروپايي در درون اين منطقه جا داشت. در اين حوزه شبکه راه آهن انبوهتر از هر جاي ديگر بود. ثروت اروپا اعم از آنکه به صورت سرمايه انباشته شده باشد يا پايه ي معيشتي عالي داشته باشد، در اين حوزه متمرکز گرديده بود. همچنين در اين حوزه بود که تقريباً کليه فعاليت علمي اروپا ديده مي شد. در داخل همين حوزه قدرت حکومت مشروطه پارلماني و نهضت هاي ليبرال، نوع پروزانه، سوسياليستي و اصلاح طلبانه بسياري مشهود بود. در اين حوزه ميزان مرگ و مير کم، عمر طبيعي دراز، شرايط تندرستي و بهداشتي به اَحسَنِ وجه ممکن و حاصل دست رنج کارگر بسيار زياد بود، تقريباً عموم مردم از نعمت سواد بهره مند بودند. علاوه بر پاره اي از نواحي مهاجرنشين هاي اروپايي وراي بحار خاصه قسمت شمال شرقي آمريکا تعلق به کشورهاي همين حوزه داخلي اروپا داشت.
حوزه ي خارجي مشتمل بود بر قسمت اعظم خاک ايرلند، قسمت اعظم دو شبه جزيره ايبريا و ايتاليا و تمامي اروپا واقع در مشرقِ آنچه آلمان آن روزي و بوهم و خود خاک اتريش بود. اين حوزه فلاحتي بود. گرچه ميزان محصولات کشاورزي به نسبت يک نفر عمله در يک جريب زمين به مراتب کمتر از حوزه ي داخلي بود. سکنه فقيرتر و بي سوادتر بودند و بيشتر احتمال داشت که جوانتر بميرند.
ثروتمندان ملاکاني بودند که اغلب اوقات بر سر اراضي و املاک خودحاضر نمي شدند. مردم اين حوزه بعد از سال 1870 بيش از پيش از طريق فروش غلات و رمه، پشم يا چوب به مردم حوزه ي داخلي اروپا اعاشه مي کردند، اما فقيرتر از آن بودند که بتوانند در ازاي بسياري از مصنوعات حوزه ي داخلي، کالائي ابتياع نمايند. مردم اين حوزه در صورت احتياج به سرمايه از لندن يا پاريس وام مي ستاندند. ممالک اين حوزه در مسائل اجتماعي و معتقدات سياسي خويش ريزه خوار خوان آلمان و کشورهاي اروپاي غربي بودند.
براي ساختمان پل هاي خود و نصب دستگاه هاي تلگراف از اهل فن حوزه ي داخلي استفاده مي کردند. جوانان خود را براي فرا گرفتن طب و ساير مشاغل به دانشگاه هاي آن حوزه گسيل مي داشتند. ممکن است بسياري از مناطق مهاجرنشين اروپايي وراي بحار مثل آمريکاي لاتين و قسمت جنوبي ايالات متحده آمريکا را نيز متعلق به اين حوزه خارجي دانست.
خارج دنياي اروپاييان مناطق بسيار وسيع آسيا و آفريقا قرار داشت که تمامي اين اراضي به استثناي شايد ژاپن که در همان ايام غربي شده بود، همگي مطابق موازين اروپايي، « عقب افتاده » به شمار مي رفتند. قسمت اعظم تاريخ جهان را از سال 1870 به اين طرف مي توان داستان مناسبات ميان اين سه حوزه دانست. (5)
حال بايد ديد آيا اروپاي « قوّه ي بخار » مجموعه آنچه را به نام « تمدن » ناميده است اعم از ايده آل هاي مادي و غيرمادي تمدن، به جهان « عقب افتاده » گسترش داده است يا خير و صرفاً به ادعاي واهي به تجاوزات خود بر آسيا، آفريقا و آمريکاي لاتين مشروعيت بخشيده است؟
بايد دانست از قديمي ترين اصولي که در مغرب زمين وجود داشت، چه در زمان يونان باستان، چه در دوره ي روم و چه در تمدن جديد که به سلاح علم فلسفه و فن مجهز شده، عبارت است از :
برتري تمدن غرب و طرز فکر و فرهنگ غرب بر ساير نقاط جهان. يکي از دلايلي که از نظر فلسفي برتري غرب را اثبات مي کرد، به شرح زير است :
غرب داراي بينش عقلي است، شرق احساسي و آفريقا وحشي گري. اين استدلال هم در تاريخ علوم مشاهده مي شود، هم در مسائل سياسي و تاريخ سياسي بشر و هم در فلسفه، بنابراين بينش غرب اصالت خود را نشان مي دهد که داراي يک تمدن اصيل است و تنها انساني است که فکر مي کند. اما حقيقت اين است که اروپاي قوّه ي بخار در ادعاي گسترش تمدن خود به ساير نقاط جهان صادق نبوده چرا که تمدن مجموعه اي است هماهنگ از نقش هاي اجتماعي، تکنيکي، فکري، سازماندهي. وقتي تمدن استعمارگر خود را جانشين تمدن بومي يک منطقه مي کند که تسلط کامل بوميان را بدين نقش ها تضمين کند. اما استعمارگران اروپاي قوه بخار هرگز اين کار را نکردند براي مثال کارهاي فني را اجازه نمي داده و نمي گذاشتند بوميان ياد بگيرند. در اين مورد « مالينوفسکي » مي گويد: « ما هرگز به خلق هاي بومي تحت سلطه ي خودمان عناصر فرهنگي زير را ياد نمي دهيم چون از نظر سياسي جنون محض است :
1- ابزار جنگي آتشين، بمب افکن يا وسايلي که تعرض را امکان پذير سازد.
2- ابزارهاي تسلط سياسي يعني دادن آزادي سياسي به معني واقعي.
3- تقسيم نکردن ثروت و امتيازات اقتصادي. به اين معني که کنترل سازمان و سود کلي از آن اروپا و زحمت و رنج و درآمد خيلي کم از آن بومي است. که مقصود از اين کارها هرگز دادن نيست بلکه گرفتن است.
از طرف ديگر، عقايد مربوط به نژادپرستي در اروپا به شدت رواج داشت و مانع آن بود که احساس برابري در ميان اروپاييان به اصطلاح « متمدن » و آسيا و آفريقاي به قوي آنها « عقب افتاده » به وجود آيد. هر چند در جريان قرن نوزدهم تلاش هايي براي يکسان کردن افراد بشر به عمل مي آمد لکن نهضتي وجود داشت که به تفاوت و اختلاف بين افراد بشر معتقد بود و با آنکه يک نوع روحيه و تمايل جهاني مبني بر وحدت بشريت وجود داشت، مع هذا مکتب هايي نيز به وجود آمد که افراد بشر را در دسته هاي مختلف قرار مي داد و منکر هر نوع تساوي اصولي بين ابناء بشر بود. چون اين دسته بندي ها براساس خصوصيات موروثي زيستي از قبيل رنگ پوست و شکل جمجمه صورت مي گرفت، تمامي آنها را به نام نژادپرستي خوانده اند.

4- نژاد پرستي

نظريه هاي نژادپرستان از اواسط قرن نوزدهم که تعدادشان رو به ازدياد مي رفت، تدوين شده است. از پيروان سرسخت اين مکتب « کنت دو گوبينو » است که کتابش تحت عنوان « مقالاتي در بيان اختلافات نژادها » در سال 1853 انتشار يافت. او بشريت را در سه نژاد قرار داده است. سفيد ( آريا )، زرد و سياه. به عقيده وي اين نژادها نه تنها فطرتاً با هم اختلاف دارند، بلکه ذاتاً نامتساوي هستند. نژاد آريا از زردها بالاتر است و سياه از هر دوي اينها پايين تر است ». (6)
در سال 1859، چارلز داروين، زيست شناس انگليسي، کتاب خود را تحت عنوان « بنياد انواع و انتخاب طبيعي و ابقاي نژاد برتر در تنازع بقا » منتشر کرد. نژادپرستان بنياد انواع را همچون کتاب مقدس گرامي مي داشتند و از نظريه ي « باقي ماندن بهترين ها » براي اثبات برتري نژاد سفيد و تحقير نژادهاي رنگين استفاده مي کردند. در همين زمان معتقد بودند که جامعه بايد به سوي تکامل پيش رود و از روش هاي علم « ئوژنتيک » براي توليد نژادهاي انساني برتر سود جويند.
براي آنکه حقانيّت و اعتبار فرضيات نژادپرستي را ثابت کنند، از مدارک علمي استفاده مي کردند و نظريه هاي مختلفي را براي نشان دادن تفاوت هاي بي پايه ي نژادها عنوان مي داشتند. يکي از مکاتب زبان را « معيار » اصلي تفاوت نژادها مي دانست. دسته ي ديگر جمجمه ها را معيار مي دانستند لکن بعدها اين نظريه ها نيز ناصواب از آب درآمد.
به اين ترتيب تمام عيارهاي بدني که براي دسته بندي نژادها اتخاد مي شد، نظير رنگ پوست، خصوصيات چهره، شکل موها و قد، گمراه کننده بودند. اينکه چرا اين نظريات در اين زمان به خصوص اين قدر پراکنده و همه گير شدند به روشني مشخص نيست ولي مي توان تصور نمود که نژادپرستي بعد از انقلاب کبير فرانسه و همگام با ناسيوناليسم و امپرياليسم توسعه يافت. انقلاب کبير فرانسه دو عاملي را که باعث کنترل انسان ها تا آن زمان مي شد. از بين برد: يکي کليسا و ديگري سلطنت موروثي. به اين ترتيب ديگر مذهب يا وفاداري به سلسله ي سلطنتي نمي توانست فرانسوي ها را به هم پيوند دهد و آنها را متشکل سازد. در واقع، نفس فرانسوي بودن از همان روزهاي اوّل انقلاب به وجود آمد و جاي آنها را پر کرد.
در همين زمان همچنانکه گفته شد، اروپاي قوه ي بخار با غير اروپاييان تماس روزافزوني مي يافت و آنها که در اواخر قرن هجدهم امپراتوري هاي کوچکي بودند، يک قرن بعد تقريباً نصف دنيا را تحت تسلط خود داشتند. اين پيشرفت آن قدر سريع بود که اروپائيان به راحتي به اين نتيجه رسيدند که مردم آسيا، آفريقا و استراليا ذاتاً از آنها پايين ترند و اگر چه در آن زمان برده داري منسوخ شده بود، ولي آن طرز فکر باقي ماند و اروپاييان کماکان افراد بشر را در دو دسته جا مي دادند. يکي از آنها که حاکم زاده شده بودند ديگري که فرمانبردار به دنيا آمده بودند.
به اين ترتيب بود که نژادپرستي يکي از اجزاي ناسيوناليسم و امپرياليسمي بود که در نيمه دوم قرن نوزدهم نضج گرفت و به صورت نهضت هاي « پان » از قبيل « پان ژرمانيزم »، « پان اسلاويزم » و ناسيوناليسم هاي مربوط به آنها و امپرياليسم « سفيد » ملل آنگلوساکسون تجلي کرد. (7)
اين « پان » ها ( سفيدها ) معتقد بودند که زرد، سياه و سرخ با آنها ( سفيدها ) مخصوصاً با شاخه آريايي سفيدها مساوي نمي باشند و سفيدپوستان مي توانند ساير نژادها را براي اجراي مقاصد خود مورد استفاده قرار دهند و اين عقيده نه تنها در تأليفات بسياري از نويسندگان اروپا و آمريکا مذکور است، بلکه مورد قبول غالب رجال سياسي نيز واقع گرديده و در تعقيب اين سياست، سفيدپوستان بي اعتدالي هاي گوناگون و مظالم بي شمار نسبت به نژادهاي زرد، سرخ و سياه روا داشتند به طوري که فعلاً فقط عدّه ي قليلي از سرخ پوستان در قاره هاي آمريکا و استراليا باقي مانده اند و نژاد سياه نيز کاملاً مطيع و فرمانبردار آنها گرديده است و قسمت زيادي از نژاد زرد را هم به طرف اضمحلال سوق داده بودند.
پرواضح است که نظريه هاي نژادي از نظر علمي نادرست هستند چرا که از لحاظ زيست شناسي نژادهاي برتر و پست تر وجود ندارد. اما اوضاع اجتماعي مساعد و آمادگي رواني موجب باور داشت نظريه هاي نژادي مي شود. عقايد و نظريات ديگري که از جانب اروپاييان نسبت به جوامع غيراروپايي بيان شده است به شرح ذيل آورده مي شود :
کارلايل (8) شاعر و نويسنده ي انگليسي « فرمانروايان » را ستوده و مي گويد: « جزيره ي کوچک ما براي ما خيلي تنگ شده است ولي دنيا هنوز براي شش هزار سال ديگر جا دارد. »
شارل ديلکه (9) در کتابي موسوم به « بريتانياي بزرگتر » عظمت و اقتدار امپراتوري انگليس و مقام شامخ آن را در ماوراي بحار مي ستايد و روح کشورگشايي را در خوانندگان خود تقويت مي نمايد.
پل لورو آبوليون (10) در فرانسه کتابش را موسوم به « استعمار نزد ملل امروز » تجديد چاپ مي کند و علناً مي نويسد: « ملتي که دست به استثمار و تهيه مستعمره مي زند، اقتدار آينده ي خود را پي مي افکند ».
فري (11) زمامدار معروف فرانسه، در توجيه اقدام هايي که به منظور توسعه قدرت فرانسه در ماوراي بحار به عمل مي آورد، مي گويد: « تشکيل مستعمره از طرفي به منزله ي تحصيل بازار است ولي از طرف ديگر نژادهاي عالي حقوقي نسبت به نژادهاي پست دارند ». در جاي ديگر اضافه مي کند: « سياست استعماري در واقع معلول و نتيجه ي مستقيم توسعه ي صنايع مي باشد ».
ماکولاي انگليسي مي گويد: « ارزش يک صفحه از هر کتاب کتابخانه ي اروپايي معادل است با تمام فرهنگ هند و عرب ». از سال 1870 به بعد موجي از ناسيوناليسم در سرتاسر اروپا پيدا شده که به سرعت به احساسات توسعه طلبي و جهانگشايي تبديل مي شود و همه ي کشورهاي اروپاي قوّه ي بخار از کوچک و بزرگ مي خواهند که مستعمره داشته باشند. طرفداران توسعه طلبي در انگليس شعار « انگليس بزرگ » را سر مي دهند و مي گويند: « ما براي امپراتوري بزرگي در سراسر دنيا تشکيل دهيم که در آن امپراتوري همه به انگليسي حرف بزنند، تحت قوانين انگليس باشند و مذهب انگليس ها را داشته باشند ». (12)
چمبرلن مي نويسد: « سرنوشت به ملت ما حکم مي کند که آقاي دنيا باشيم ». (13)
ديزرائيلي رئيس حزب محافظه کار در يک سخنراني مي گويد: « ما نبايد تبديل به يک کشور کوچک و بي مقدار شويم بلکه بايد يک کشور بزرگ پادشاهي باشيم که در همه جا فرمان داده و همه به ما احترام بگذارند. »
رديار کپلينگ مي گويد: « وظيفه ي اخلاقي انسان سفيدپوست کمک به همه ي ملل دنياست هاکليت مورخ انگليسي در سال 1584 اعلام داشته بود: « در دنيا مناطق آزادي وجود دارد که براي استخراج طلا بايد در آنجا مستقر شد. اين سرزمين ها براي سکونت دادن پرتستان ها و توليد مواد اوليه نگاهداري گدايان، ولگردان، محکومين به اعمال شاقه و آدم هاي ناباب براي امپراتوري انگليس ضرور است ». اين نظريه مدت ها راهنماي سياست استعماري انگليس مي گردد. (14)
سيسيل رودز گويد: « من مي گويم که ما نخستين نژاد روي زمين هستيم و هر اندازه ساکن نقاط بيشتري از جهان باشيم بيشتر به نفع نسل بشر خواهد بود ».
و. ت. استيد گويد: « نژاد انگليسي زبان يکي از بزرگترين نمايندگان انتخابي خداوند مي باشد و مأمور است که اقدام هاي اصلاحي را براي بهبود زندگاني نسل بشري به جاي آورد ».
ملاحظه مي شود قضيه غير از گسترش تمدن است يعني استقرار تسلط سياسي و بهره کشي از ملل غير اروپايي.

5- نظريات ديگر راجع به تمدن

بحث ما پيرامون تمدن هنوز پايان نيافته و بايد اشاره اي هر چند کوتاه به آرا و عقايد ديگران نيز بنماييم.
دانشمندان حقوق اساسي و حقوق بين الملل در تعريف ملت به عناصر مختلفه آن پرداخته و تمدن را يکي از عوامل ملت دانسته اند و به شرح و بسط آن پرداخته و اعلام داشته اند: « عناصر مختلفه تمدن عبارت است از ادبيات، عقايد فلسفي، علوم، فنون، معماري، مجسمه سازي، نقاشي و غيره. اين عوامل برحسب ملل و ادوار تاريخي تغيير پيدا مي کند ». « تاريخ بشر حاکي است که هيچ يک از ملل نتوانسته اند در تمام ادوار تاريخي خود، واجد کليه ي عناصر تمدن باشند. بدين معني که ملل مختلف داراي بعضي عناصر و فاقد برخي عوامل ديگر تمدن بوده اند و نيز ملل ممکن است در يکي از ادوار تاريخي خود داراي ادبا و شعرا، فلاسفه و علماي بزرگ بوده و در دوره ديگر فاقد امثال آنان باشند. براي اثبات اين نظريه اندک مراجعه اي به تمدن ملل قديمه کافي مي باشد. ادبيات در مصر قديم، هيچ گونه رونقي نداشت و همچنين نقاشي مصر در انحطاط و تنزل پاي کمي از ادبيات آن ديار نداشته است و برعکس، معماري و مجسمه سازي در کشور فراعنه به سر حد کمال رسيده بود به طوري که بناهاي تاريخي و مجسمه هاي مصر براي صنعتگران امروزه نيز يک نمونه کامل و بي مانندي است. يونان در زمان هومر داراي ادبا و معماران نامي بود ولي در عين حال حکاکي در کشور مزبور مرحله ي ابتدايي را سير کرده است. اما فلسفه در يونان قديم به حد کمال و عظمت رسيده بود به طوري که امروزه هم پس از گذشتن قرن هاي متوالي و ترقي و پيشرفت هاي زيادي که در فلسفه شده باز فلاسفه نتوانسته اند خود را تحت تأثير افکار فلسفي سقراط، افلاطون و ارسطو خارج نمايند.
رومي ها که در قرن اوّل پس از ميلاد يک امپراتوري بزرگ در اروپا، آسيا و آفريقا تأسيس کرده بودند، نتوانستند يک معماري ملي از خود به وجود آورند و تنها کاري که رومي هاي قديم انجام دادند، همانا تقليد از سبک معماران معروف يوناني بود چنانکه معابد و قصرها و طاق هايي که در دوره ي پرعظمت امپراتوري روم ساخته شده بود، يا کار معماران يوناني، يا شاگردان رومي آنها بود. مهمترين عوامل تمدن روم، همانا تشکيلات سياسي و نظامي و مخصوصاً تحقيقات عميق در مسائل حقوقي مي باشد. روميان با تشکيلات سياسي و نظامي خود توانستند يک امپراتوري بزرگ و مقتدري تأسيس نموده و در ظرف چندين قرن در نواحي دوردست اروپا، آفريقا و آسيا فرمانروايي نمايند. علمايي از قبيل الپين، پل، پلين و فلورانتن حقوق روم را که اساس و پايه ي حقوق ملل متمدنه امروزه مي باشد، بنياد نهاده اند. علاوه بر اين، روميان ادبياتي به وجود آوردند که در قرون متمادي در تأليفات ادباي اروپا اثرات بزرگي بخشيده است.
اين عدم تناسب بين عناصر مختلفه تمدن، بالاخص در هندوستان بخوبي مشاهده مي شود. بدون مبالغه و اغراق مي توان گفت که هيچ ملتي در معماري بر هندي ها تفوق و برتري پيدا نکرده است. در قسمت فلسفه هندي ها بر سر حد کمال رسيده اند، اما در ادبيات، هندي ها به پاي رومي ها نمي رسند ولي با اين همه باز شاهکارهاي ادباي هند قابل تحسين و درخور ستايش مي باشد. در هندوستان پيکرسازي چندان رونق نداشته و علوم و فنون در آن سرزمين تقريباً هيچ بوده است.
اعراب در فن معماري تخصص کاملي داشتند. مسجد عمر در بيت المقدس و بناهاي متعدد در شامات، بغداد و بخصوص مسجد کرد و ( قرطبه ) در اندلس و قصر الحمرا و قصرهاي متعدد ديگر در سويل (15) و تليد (16) و ساير نقاط اسپانيا و فلسفه و علوم و بالاخص ادبيات عرب شايان دقت و توجه مي باشد.
بزرگترين و مهمترين عوامل تمدن ايران همانا ادبيات است. نه تنها نويسندگان ايراني، بلکه محققين خارجي نيز معتقدند که ادبيات هيچ يک از اقوام گيتي به پاي ادبيات فارسي نمي رسد و هيچ ملتي شعراي عالي قدري چون فردوسي، سعدي، حافظ، مولوي، خيام و نظامي در مهد خود پرورش نداده است. ايرانيان در فن معماري و حجاري نيز تخصص بسزايي دارند. بناهاي تاريخي که از قديم باقي مانده شاهکار و گواه اين مدعاست. اما هرچند ايرانيان قديم در مجسمه سازي مهارت داشتند و شاهکارهاي مجسمه سازان شايان همه گونه تقدير مي باشد، ولي با اين همه اهميت و ارزش مجسمه هاي ايران قديم به مراتب کمتر از معماري و حجاري اين قوم است. شکي نيست که فلسفه در يونان رواج کامل يافته و فلاسفه بزرگ يونان چون سقراط، ارسطو و افلاطون در اين قسمت حق بزرگي به گردن عموم جهانيان دارند. بايد دانست که فلاسفه نامي ايران مانند ابوعلي سينا، امام فخر رازي، ملاصدراي شيرازي و حتي از متأخرين ملاهادي سبزواري که تا اندازه اي ناشر افکار فلاسفه يونان بوده اند، در عين حال مقلد صرف نبوده، بلکه نظر و عقايد فلاسفه يونان را تصحيح و تکميل نموده و از نو رونقي به فلسفه در ايران داده اند. (17)
در شرح و بسط موضوع تمدن به مرحله حساس و دقيقي رسيده ايم. دانستيم که هيچ يک از ملل نتوانسته است در تمام ادوار تاريخي خود واجد کليه عناصر تمدن باشد. بدين معني که ملل مختلف داراي بعضي عناصر و فاقد عوامل ديگر تمدن بوده اند و نيز بعضي از ملل ممکن است در يکي از ادوار تاريخي خود داراي ادبا، شعرا، فلاسفه و علماي بزرگ بوده ولي در دوره ي ديگر فاقد امثال آن باشند. اروپا به خلاف آنچه گفته شد، تمدن خود را در يک برهه از تاريخ ( آن هم بيشتر عناصر مادي تا معنوي ) ملاک قرار داده و آنچه خود داشته شاخص فرض کرده و ملل و اقوام ديگر را که فاقد پاره اي از آن عناصر در همان زمان بوده اند غير متمدن يا « عقب افتاده » اعلام داشته است. اگر از حال به عقب برگرديم، در مي يابيم که اکنون ( پس از گذشت يک قرن ) پاره اي از کشورهاي واقع در حوزه ي خارجي اروپا، از بسياري از کشورهاي « حوزه ي داخلي » پيشرفت بيشتري کرده و از نظر تمدن بر اروپاي غربي سبقت گرفته اند مثل اتحاد شوروي. هم چنين معلوم نيست که کشورهاي آسيايي در دراز مدت باز هم از کشورهاي اروپايي عقب بمانند. هم اکنون کشور چين در فلسفه غربي ها تجديد نظر نموده است و نيز از نظر فنون اتمي هم دست کمي از بعضي از کشورهاي بزرگ غربي ندارد.
صرف نظر از آنچه گفته شد، بايد توجه داشت تمدن جهان زاييده ي انديشه، ابتکارات و اختراعات عموم جوامع بشري است. قبل از آنکه رومي ها و حتي يوناني ها به تمدن دست يابند، انسان شرقي يعني اقوام ساکن در بين النهرين و مصر تمدن بودند و تمدنشان به يونانيان و بعدها به رومي ها رسيده است.
اما اروپايي ها براي اينکه نمي خواهند اعتراف به اين حقيقت نمايند تا خود را مديون و ميراث بر شرق بدانند، تمدن را نشأت گرفته از روم و خاصه از يونان مي دانند.
در دوران « قرون وسطي » و هنگام ظهور اسلام، اين تمدن اسلامي بود که جهان را منوّر کرده و چشم اروپاييان را از پيشرفت هاي علمي و فني خودش خيره ساخته بود. سياحت نامه هاي اروپاييان مانند شاردن گوياي اين حقيقت است. همين تمدن بوده که به غرب رفته و اروپا ريزه خوار خوان علمي شرق و اسلام بوده است.

6- تدابير امپرياليسم در جهت تأمين اغراض

اروپاي قوّه ي بخار اقدام هاي ضدّ انساني خود را که به نام گسترش تمدن و اشاعه ي کولتور انجام مي داد، زيرپوشش حقوقي قرار مي داد و به نام پاره اي اصول حقوقي بين الملل من جمله حق جنگ به عمليات و تجاوزات ضدّ بشري خود مشروعيت مي بخشد. حقوق بين الملل دوران امپرياليسم حقوق بين چند ملت و به عبارت بهتر حقوق بين الدول معدودي بود که حق را با زور يکي مي دانستند و اغلب زورگويي را حقگويي مي ناميدند و رسماً رجحان زور را به طور حقوقي در روابط بين الملل برقرار ساخته بودند. وقتي ما اصل « حق جنگ » کشورها را در حقوق بين الملل اواخر قرن نوزدهم بررسي مي کنيم، مي بينيم که از اصول مسلم حقوق شناخته شده است يا زماني که « حقوق کشور فاتح » را مرور مي نماييم، مشاهده مي کنيم که فصلي از حقوق بين الملل قرار داده اند، به يقين مي دانيم که امتياز و رجحان زور را به طور حقوقي به رسميت شناخته اند. هر وقت کشوري خود را به اندازه اي قوي مي دانست که مي توانست يقين داشته باشد پس از شکست حريف به مقاصد خود مي رسد، از اصل حق جنگ استفاده مي کرد بخصوص که فتح و ظفر موجبات تحريض فاتح را به استفاده هر چه بيشتر از شکست خورده فراهم مي ساخت. حقوق بين الملل امپرياليسم ضامن اجراي غارت و چپاول بود.
در حقوق بين الملل اواخر قرن نوزدهم، آغاز عصر امپرياليسم، قواعد، قوانين و نواميس بسياري ديده مي شد که ناظر بر روابط کشورهاي استعمارگر و مستعمرات بود و اغلب اين قواعد توسط خود کشورهاي استعمارگر وضع، برقرار و تحميل مي شد. در نتيجه، رژيم استعماري و امپرياليستي به طور حقوقي و رسمي برقرار و امري عادي به شمار مي آمد. حقوق تسخير، استيلا و تصرف مناطق نفوذ، بنيان هاي مستعمراتي، رژيم تحت الحمايگي و نمايندگي، وکالت و غيره، بي آنکه تمايلات مردم و ساکنان کشورها و ذوالحقوق واقعي در نظر گرفته شود تهيه و پرداخت شده بود و به طور حقوقي و کاملاً مشروع به کار مي رفت. حقوق بين الملل، امپرياليستي به تمام معني حقوق بين الملل کشورهاي معظم بود يعني حقوق بين الملل ناظر بر روابط کشورهايي بود که از لحاظ حقوقي غيرمتساوي بودند و در عرض و رديف هم قرار نداشتند. حقوق بين الملل مزبور به تمام معني حقوق بين الملل کشورهاي به اصطلاح « متمدن » يا « مسيحي » بود. قارّه ي عظيم آفريقا و قسمت مهمي از قارّه ي آسيا در روابط بين الملل سهمي نداشت و برخلاف خود موضوع فشار و بهره کشي مستعمراتي بود. در حقوق بين الملل اواخر قرن نوزدهم، حق جنگيدن به منزله ي حقي بي قيد و شرط شناخته شده بود و هر دولت مستقلي از آن حق برخوردار بود. بر طبق اين حق هر کشوري هر وقت و به هر نحو که مي خواست مي جنگيد و هر وقت مي خواست دست از آن بر مي داشت.
مجموعه ي سياست هاي ساخته و پرداخته امپرياليستي که به شکل حقوقي درآمده و نام هاي تأسيسات حقوقي به خود گرفته اند، عبارتند از « تحت الحمايه » « واگذاري و اداره » و « رژيم کنس سيون »، « حق قضاي کنسولي » ( کاپيتولاسيون ) و « منطقه ي نفوذ »، « درباز » « کمنولث » ( مشترک المنافع ) و غيره.
تأسيسات نابرابر مزبور در سراسر سرزمين هايي استقرار يافتند که از جبل الطارق آغاز و سراسر ساحل جنوبي درياي مديترانه را در بر گرفته سپس به سواحل درياي سرخ تا باب المندب و از آنجا به سمت سواحل غربي آسيا راه يافته و بالاخره پس از گذشتن از خاک شبه قاره ي هند به خاور دور گسترش يافته اند.

پي‌نوشت‌ها:

1. Ultimate Civilization.
2. رابرت روزول پالمر، پيشين، صفحات 282 و 283.
3. همان منبع، صفحات 184 و 185.
توضيح: در اين جا منظور اروپائيان، جمعيت قاره ي اروپا به اضافه جمعيت استراليا و قسمت زيادي از جمعيت آمريکاي لاتين مي باشد ( توضيح از کتاب تاريخ جهان نو تأليف پالمر ترجمه ابوالقاسم طاهري جدول ص 188 پاورقي ).
4. روزول پالمر، پيشين، ص 189.
5. همان منبع، صفحات 187 و 188.
6. جان ميچر، جهان عصر ما ترجمه ي محمود جزايري، ص 221.
7. همان منبع، ص 222 – 226.
8. Carlyle.
9. Charles Dilke.
10. Paul Leroy – Beau Live.
11. Ferry.
12. عبدالحميد ابوالحمد تحولات سياسي هاي استعماري، دانشگاه تهران دانشکده حقوق و علوم سياسي، جزوه ي فوق ليسانس، سال 1346 – 1347.
13. همان.
14. همان.
15. Seville.
16. Tolede.
** اين دو شهر به ترتيب به نام هاي اسلامي اشبيله و طليطه موسوم بوده و مسلمانان اولي را در سال 712 م. و دومين را در سال 714 م. فتح کرده بودند.
17. حقوق اساسي – تأليف دکتر قاسم زاده، ص 28 تا 31.

منبع مقاله :
ذاکرحسين، عبدالرحيم؛ (1379)، ادبيات ايران پيرامون استعمار و نهضت هاي آزادي بخش، تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط