نویسنده: پرفسور پیر دورتیگیه
فیلسوف متأله فرانسوی و استاد فلسفه دانشگاه سوربن پاریس
فیلسوف متأله فرانسوی و استاد فلسفه دانشگاه سوربن پاریس
معامله اعتقادات و تجارت معنویات، جهان را به شیزوفرنی مبتلا کرده است
اخلاقیات جدید در سبک زندگی
در واقع سبک زندگی غربی مجموعهای از اخلاقیات جدید است که به هیچوجه ثابت نیست، چراکه بر پایه اصول ثابتی بنیان نشده است، بلکه بالعکس کاملاً متغیر است و کمکم بر پایه تعریف مبانی حقوقی پیش رفت؛ این عبارت بیشتر بر اساس « حقداشتن » تعریف شد تا « وظیفهبودن ». این پارادوکس حقداشتن برحقبودن چیزی نیست که تنها در غرب شاهد آن هستیم، اما شکی نیست که این سبک زندگی از غرب آغاز شد و از آنجا به دیگر نقاط دنیا توسعه پیدا کرد. این سبک زندگی در ابتدا در اروپا به تقلید از آمریکا وارد کالاها و موادی شد که بیشتر مورد استفاده زنان بود. این کالاها البته به هیچ وجه دوام و ماندگای زیادی نداشتند، برای اینکه عادت خرید را ترویج دهند و به هیچوجه کیفیت پایین کالاها مانع از خرید مجدد آنها نمیشد.با رواج سبک زندگی غربی در جهان، زندگی روستایی تحلیل رفت و مفهوم و اهمیت خاک به معنای منبعی برای ادامه حیات کاملاً تغییر کرد. به جای آن شهرها توسعه پیدا کردند؛ صنایع دستی کمرنگ شد و حتی به جایی رسیدیم که کارهای دستی تحقیر شدند. شهرسازیهای عظیم توسعه پیدا کردند و مهاجرت رواج یافت. اگر یک سومِ شخص چنین جامعهای را از بیرون نظاره کند مطمئناً به این نتیجه خواهد رسید که پتانسیل جنگ داخلی در چنین جوامعی بالا است. کریستینا کریشنر، رئیسجمهور آرژانتین در توصیف این وضع تا آنجا پیش میرود که در یکی از بازدیدهای خود از مدارس بوینس آیرس، جایی که دانشآموزان رومئو ژولیت شکسپیر را میخوانند میگوید: درک اقتصاد کشورمان برای کسانی که آن را درک میکنند، خود درامی از شکسپیر است که هر فردی در خلوت خود باید آن را بخواند. این سبک زندگی نتیجه ریشهکنکردن زندگیهای روستایی و تمرکز افراطی بر شهرسازی و شهرنشینی است. هر فردی در چنین شرایطی در تنهایی و انزوای خود زندگی میکند و حس خشونت و پرخاشگری در چنین شرایطی جایگزین حس برادری و انساندوستی میشود.
غرب با دورشدن از منابع فلسفی خود دچار چنددستگی شد. در جهانی که در آن تلفنهای همراه، سیستمهای رایانه، عدم نوشتن با قلم، افراط در ارائه تصاویر، رواج عکسهای سلفی و ... همگی عکسالعملی خشن به طبیعت انسانی و من وجودی انسان است، در مقیاس اقتصادی، نابرابری بین دنیای پویا و دنیای بدون کارمند و کارگر همگی نتیجه مکانیزهشدن افراطی است. در چنین شرایطی بیکاری غیرقابل اجتناب در جامعه منجب تشنج در جامعه میشود که فرد را مجبور میکند بایدهای تحمیلی در فضای اجتماعی را بپذیرد و موجب ظهور آنارشیسم در جامعه میشود و هر فردی به خود اجازه میدهد در چنین شرایطی مفاهیم شخصی از دین و مذهب را در جامعه خود ارائه دهد و همین امر باعث میشود افراد از زندگی اجتماعی دور شوند. این همان « سبک زندگی فردگرا » است که در دستان تصمیمات و خواستهای دولت اسیر است.
شیوعِ شیزوفرنی جهانی
این روابط جامعه را به سوی شکلهای غیرمنطقی روابط هدایت میکند که اعضای آن تنها به دنبال کسب اموال و اندوختن ثروت هستند. در این وضع بارها، لاتاریها و خانههای قمار بر ارزشهای انسانی ارجحیت پیدا میکنند. بنابراین، در چنین موقعیتی معنای « زمان » اهمیت خود را از دست میدهد، چرا که دیگر نمیتوان نظمی را بر آن متصور شد.شیزوفرنی یا همان گنگی احساسات، انقلاب یا اطاعت مشروط، عشقهای ساده و زودگذر، نفرتهای پیاپی، سرپیچی از قوانین و اجبار دیگران برای اطاعت و پیروی از خواسته گروهی خاص، رواج بیفرهنگی عمومی، خردهکاری و ... طبق گفتههای جوجر فردمن، ( جامعهشناس مشهور ) گروهی از واقعیتهای معاصر است که نیاز به فکرکردن در مورد آنها در جامعه از بینرفته و تبدیل به یکی از معیارهای اجباری زندگی روزمره شده است.
بر اساس نگاهی ماتریالیست به مفهوم سبک زندگی، این سبک دارای چارچوب یک زندگی عادی است و نه نتیجه آن؛ چرا که آن نتیجه تلاش « روح انسانی » برای جاگرفتنِ در « قالب وجودی » است. این سبک زندگی در دهههای 1960 به عنوان سبک زندگی بدون آمریکایی تعریف میشد، ولی امروز به دلیل توسعه طبیعی آن روالی عادی بین نسل جوان تلقی میشود. کارشناسان و تحلیلگران اقتصادی مانند « اولیویه دولامارچ » از تسلط آمریکایی بر جمعیت جهانی و رواج بیکاری و رکود اقتصادی در سالها قبل صحبت کرده بودند.
این همان بحرانی است که غرب را متحول کرد. در چنین شرایطی « روح انسانی » چگونه میتواند به وظایف خود عمل کند و نقش هدایتی خود در زندگی بشر را برعهده بگیرد ؟ در شرایطی که سبک زندگی جدید غرب با تقلید از آمریکا آن را کنترل کرده است، بررسی مدل آمریکایی قرن نوزدهم میتواند پاسخی به این سؤال باشد. کارل مارکس در سال 1843 در مقالهای با موضوع رهایی یهودیان گفت که آمریکای شمالی در بطن جامعه خودش تجارت معنویات را راهاندازی کرد که نتیجه آن بروز عرفانهای مختلف در جامعهای بود که آمادگی معامله اعتقادها و نظریات ناب را داشت؛ این اعتقادها میتواند مذهبی یا عقلانی باشد.
این شرایطی است که اروپا در آن به سر میبرد. در چنین شرایطی است که هندیها با نظریه « تئوسوفی » یا سایر مکاتب از جمله یوگا وارد جوامع شدند و جامعه را آنطور که خود خواستند هدایت کردند. باید توجه کرد واژه غربی عرفان از مفهومی یونانی به معنای لال است؛ با چنین تعریفی است که میتوان شرایط فعلی غرب را توصیف کرد؛ بیتحرکی عقل و منطق در مقابل کلامهای پوچ، اما در این میان عرفانهای تنزلیافتهای هم وجود دارند که نتیجه ضعف روحی انسان است. عرفانهای خوب یا عرفانهای متعالی نگاه انسان را ارتقا میدهند، ولی سایر عرفانها که وارد غرب شدهاند به عنوان ویترینی برای سایر افراد است. بزرگترین ناهنجاری روح در ناهماهنگیهای موجود در زندگی و کار در جوامع به چشم میخورد. ناهماهنگی که فروید ویونگ آن را به عنوان « روانکاوی بنیانگذاران » در نظر میگیرند و حقیقت تاریکی است که ولتر سن جوانی در یکی از نمایشنامههای خود آن را نقد میکند.
عرفانهایی که در غرب در نتیجه رواج سبک زندگی آمریکایی توسعه پیدا کرد، به سوی قضاوتی سطحی از خود و دیگری پیشرفت که وابستگی و کنترل ذهنی افراد جامعه را به دنبال داشت. برای شناخت بهتر بحرانی که این عرفانها در غرب ایجاد کرد و جامعه انسانی را از گرایشات معنوی و الهی دور کرد، باید به کتابها و تحلیلهای « هانس آیزنک » رجوع کرد. همچنین ادبیاتی ضدفروید در فرانسه رواج دارد؛ از جمله نوشتههای ژاک بنستو که از مخالفان فروید است و معتقد است دیکتاتوری ذهنی و روانی و عرفانهای کاذب به دنبال تخریب اذهان در جامعه است. این عرفانها به پیروان خود وعده میدهند که معجزاتی را به آنها نشان دهند، اما به شرطی که آنها نیز روح خود را در اختیار آنها قرار دهند. در غرب هر پدیدهای به سرعت روانکاوی میشود. آنها حتی برای تعریف مفاهیم بنیادین خوب و بد نیز از اصول روانشناسی استفاده میکنند و به سرعت آن را به عرفانهایی ارتباط میدهند که در جامعه رواج پیدا کرده است. در این شرایط کشیشان و راهبهها از جامعه حذف و روانشناسان و روانکاوان جایگزین میشوند.
عصر مدرن: عرفانها ربات میسازند
این همان روشی است که پل ریکور (2005-1913) از آن استفاده کرد. او معتقد بود فلسفه و عقلانیت به بنبست رسیده و باید پوزیتیویسم ساختارگرا را جایگزین آن کرد، چون تنها این نظریه است که میتواند پیروزی را در جامعه غربی به همراه داشته باشد. در چنین جامعهای است که نظام آموزشی دیگر از دانشآموز خوب یا بد سخن به میان نمیآورد و آنچه دیده میشود سطوح خوب، متوسط و عالی است. در این نظام به جای آنکه دانشآموز ممتاز از سایر دانشآموزان متمایز شود، آنها را گروهبندی میکنند به طوری که دانشآموز ضعیف و دانشآموزان قوی تفاوت سطوح علمی خود را با دیگران هرگز حس نمیکنند. در چنین شرایط دانشآموزان ضعیف هرگز متوجه ضعف یادگیری خود نمیشوند و به دنبال اصلاح روش یادگیری خود نمیروند، در مقابل هم دانشآموزان قوی بیش از پیش به دانستههای خود میبالند و توانایی ارتقای علمی خود را از دست میدهند. این مثال را میتوان در مقیاسی بزرگتر به جامعه تعمیم داد، جایی که گروه کودکان از نوجوانان جدا است، مدارس خصوصی از دولتی، مدارس عادی از مدارس عالی و مؤسسات عمومی از مؤسسات خصوصی متمایز است.چرا این مثال را زدم ؟ چون ارتباط مستقیمی میان ظهور عرفانهای متعدد در جامعه با تمایل افراد جامعه برای به خوابزدن خود و فرورفتن در تنهایی و انزوای فردی در جامعه وجود دارد. مثلاً پدیده فمینیسم که امروز کمتر از آن سخن به میان میآید، محصول تلاشی است که دو قرن گذشته در انگلستان و در میان جامعه فابیانها که از سال 1884 متولد شده بود، ظهور کرد. در واقع، در این پدیده حزب کارگر که ترکیبی از دیکتاتورهای کاپیتالیست و عموم مردم عادی بود مر و زن را در مقابل یکدیگر قرار داد و موجب بروز پدیده دیگری به نام همجنسگرایی شد که در آن زمان تنها در میان طبقه متوسط جامعه غربی وکشورهایی که از آنها تقلید میکردند، رواج یافت. این پدیده عملاً نتیجه ظهور نوعی عرفان در جامعه غربی بود که ادعا داشت باید برابری بین زن و مرد به صورت دقیق و مساوی رعایت شود.
مثال دیگری از این عرفان که در واقع پدیدهای روانی است، پیدایش « تئوری جنسیت » است و مدعی است روح ذات خود را نفی میکند و همین منجر میشود تا جسم از خواستههای خود دور شود. من از این پدیده به عنوان جنسیتگرایی زودهنگام یاد میکنم. پدیدهای که در سالهای اول دهه 1960 به هیچ عنوان دیده نمیشد: کلاسهای مختلط در مهدکودکها، دبستانها، دبیرستانها و ... موجب شد که کودکان در غرب از همان سن کودکی با دنیای خود خداحافظی کرده و با مفاهیم آشنا شوند که در سالهای بعد و در رویارویی با فرهنگهای با فرهنگهای مختلف آنها را دچار پارادوکسهای مجهولی کند.
اولین عرفانی که در این میان ظهور کرد. بر پایه آرامش روح و حذف دغدغههای انسانی و ترسیم جهانی آرام و بیحاشیه بنیان شده بود. این عرفان که ابتدا با عنوان « تمایل برای باورکردن » رواج یافت توسط ویلیام جیمز اشاعه یافت. پیروان این فرد کسانی بودند که به هیچ عنوان بدیها و سختیها را در دنیا نمیدیدند و همواره در سازمانها و مراکزی فعالیت میکردند که سیاستهای خاصی در این راستا داشتند. این عرفان نوظهور در زمان خودش از مفاهیم کمک و همیاری، بتی ساخته و آن را از قضاوت جدا کرده بود و به این صورت « زیبایی » مفهوم اصلی خود را از دست داده بود. در این روش مدام صحبت از « دیگری » بود، ولی هرگز تعریفی از آن ارائه نمیشد. در این عرفان کلمات قدرت جادویی داشتند و با کمک نظریات مختلف تصاویر زیادی به مخاطب ارائه نمیشد. در این عرفان کلمات قدرت جادویی داشتند و با کمک نظریات مختلف تصاویر زیادی به مخاطب ارائه میشد که مخاطب را بدون اینکه قدرت فکرکردن داشته باشد با خود همراه میکرد. جورج برنانوس در یکی از کتابهای خودش با عنوان « فرانسه مخالف رباتها است » این عرفان را پدیدهای برای تبدیل انسانها به ربات در جامعه ترسیم میکند. وی در این کتاب مینویسد ظهور این عرفان نتیجه ترویج سبک ندگی آمریکایی در جامعه غربی است.
پدیده دیگری که شاید از آن خیلی کم صحبت شده است پیدایش « ان جی اوها » در غرب بود. انجیاوها در واقع سازمانهای به ظاهر غیردولتی هستند که در پشت پرده توسط « موقوفه ملی برای دموکراسی » اداره میشود و میتوان گفت که اولین جایی بود که « شست و شوی اذهان » در آنها اتفاق افتاد. انی جی اوهاشاید اولین جایی بودند که ذهنهای نسل جوان را کنترل کردند و از همین جا بود که لاتراتوآرهای کنترل ذهن و لابراتوآرهای نظامی در آن شکل گرفت. عرفان دیگری که تحت شعار « آزادی، برابری و برادری » از سالهای 1848 تحت حکومت ماسونهای فرانسه شکل گرفت موجب ریشهکنشدن اعتقادات مذهبی و بازگشت سوسیالیسم به قدرت و اشاعه ارزشهای منفی در جامعه آن زمان فرانسه شد که تا به امروز هم ادامه دارد. عرفان سیاسی تنزلیافته در فرانسه که بیشتر تمایلات سوسیالیستی و چپگرا داشت از ترور واژههای همریشه آن استفادههای فراوان کرد و تمام سعیاش در طول تاریخ بر این بود که این طرز فکر را در کشورهای دیگر هم اشاعه دهد که البته در این کار موفقیتهای زیادی هم به دست آورد.
غرب امروز در آنارشیستی چپگرا گرفتار شده و دچار بیماریای است که تمام دنیا را گرفتار کرده است و تنها راه برای خلاصی از این وضعیت کنار گذاشتن عرفانهایی است که امروز غرب را بیش از پیش در دریایی از ابهامات و سؤالات بیجواب گرفتار کرده است. به گفته افلاطون « بیرونراندن بدی از موجود زنده تنها راه رسیدن به سلامتی است؛ بقیه راه برعهده طبیعت است !»
منبع مقاله :
نشریه عصر اندیشه، شماره 9، آبان 1394