نویسنده: ریچارد تیلور
مترجم: محمدجواد رضایی
مترجم: محمدجواد رضایی
دوقطبی کردن و مابعدالطبیعهی سنتی
بی تردید، تفکر دو قطبی شده تنها یکی از موارد بی شماری است که ممکن است ما را از لحاظ فلسفی به بن بست بکشاند. تاریخ فلسفه آکنده از چنین نمودهایی است. در واقع، اغراق نیست اگر بگوییم مابعدالطبیعه از زمان شروع فلسفه بیشتر از این منبع نامناسب تغذیه کرده تا از خود جهان پر رمز و راز و حیرت انگیز.مثلاً در سرآغاز تاریخ فلسفهی غرب، پارمنیدس به این نتیجهی مابعدالطبیعی تکان دهنده رسید که چیزی به نام پدید آمدن یا از میان رفتن وجود ندارد، بنابراین، هیچ جا تغییری رخ نمیدهد و آنچه به نظر ما حرکت و تغییر میرسد چیزی جز توهم نیست. در ورای این گزارهی عجیب، نمود کامل دوقطبی کردن نهفته است، به خصوص در این باور وی که اگر قرار باشد چیزی تغییر کند، پس چیزی که الان وجود دارد باید نیست شود و یا به عبارت دیگر، باید آنچه هست نیست و آنچه نیست هست شود. نتیجهای که وی گرفت به نظر خودش اجتناب ناپذیر بود، فقط از آن رو که به خود اجازه نمیداد به هیچگونه گزینش دیگری جز آن چه قالب «یا این یا آن» در اختیارش میگذاشت، فکر کند. شاگرد او، زنون الئایی نیز با توسل به همان الگوی فکری «بسته» (1) به نتایج مشابهی رسید؛ مثلاً زنون معتقد بود هر چیزی که وجود دارد اگر دارای اجزایی باشد، به طور نامحدودی بزرگ است، چرا که هر کدام از این اجزا یا بُعد (2) دارد یا ندارد (و تفکر دو قطبی نیز در همین جاست)، در صورتی که یک جزء دارای بعد باشد، هر کدام از اجزای آن نیز بعد خواهد داشت؛ مثلاً هر جزء از دو جزء آن و هر جزء از اجزای آنها نیز در جای خود بعد خواهند داشت و همین طور تا بی نهایت. او میگوید: هرگز نمیتوانیم جزئی را تصور کنیم که آن قدر کوچک باشد که دارای بعد نباشد، بنابراین، اجزایی نداشته باشد. در نتیجه، هر چیزی که دارای اجزائی باشد از اجزای بی نهایت آنها تشکیل شده است و هر کدام هم دارای بعد خواهد بود، پس شیء مورد نظر بی نهایت بزرگ است. تنها شق دیگر (چنان که زنون میاندیشید) آن است که چیزی اصلاً بعد نداشته باشد و در نتیجه، «اجزای» آن دارای بعد نباشند، در این صورت، وجود خارجی هم نخواهد داشت. بنابراین، هر چیزی یا بی نهایت بزرگ است یا بی نهایت کوچک، یا تمام فضا را اشغال میکند و یا هیچ فضایی نمیگیرد؛ به عبارت دیگر، هر چیزی یا همه چیز است یا هیچ چیز نیست. هر چند این نتیجه غریب مینماید، اما کاملاً از مقدمات زنون و محدودیت پاسخهای او به تنها دو احتمال، استنباط میشود.
به نظر میرسد که اصحاب مابعدالطبیعه با گذشت قرون هنوز در نیافتهاند که طرز تفکر دو قطبی شده چه فجایعی به بار میآورد، حتی اکنون خیلی عادی است که آنها را مشتاقانه درگیر بحثهایی ببینیم که سرچشمهی دیگری جز تفکر قطبی شده ندارند؛ مثلاً موضوع تقدیرگرایی تا چه حد بستگی به این تصور دارد که هر حکمی که بیان میشود یا صادق است یا کاذب؟ آیا پیش آمده است که برای چنین احکامی امکان اندکی از هر دو و یا هیچ کدام را در نظر گرفته باشیم؟ چرا فکر میکنیم که جهان باید این طور دقیق با توصیفهای مشخص ما جور دربیاید؟ همین طور چقدر از مشکل معروف اختیار به این تصور بستگی دارد که هر چیزی که رخ میدهد از قبل مقدر شده یا نشده است. چرا فکر میکنیم فقط جبر و اختیار دو احتمال موجود هستند؟
وجود و عدم در حکم مقولههای مانعةالجمع
حوزهی دیگری از مابعدالطبیعه که خیلی هم گسترده است و فوق العاده در معرض تأثیر تفکر دو قطبی شده قرار گرفته، بخشی است که به مباحث وجود میپردازد. هر چیزی هرگونه که به نظر برسد یا وجود دارد یا ندارد و حد وسطی (3) میان این دو احتمال نیست. بدینسان، ماه وجود دارد، همان طور که شهر پاریس، مجسمهی آزادی و صد و یکمین نفری که به ریاست دادگاه عالی ایالات متحد امریکا منصوب شد، وجود دارند. از سوی دیگر، نه کرهی ماه ماهواره دارد، نه جانور یک شاخی وجود دارد و نه صد و یکمین رئیس دادگاه عالی دختری دارد، چرا که همهی فرزندانش پسر بودهاند. به نظر میرسد که سخن بیهودهای باشد اگر بگوییم هر یک از اینها تا حدودی وجود دارند و یا به گسترهای وجودی بین وجود و عدم دارند؛ مثلاً ماه نمیتواند تا حدودی وجود داشته باشد و تا حدودی هم وجود نداشته باشد. وجود چیزی است که ماه آن را دارد و ماهوارهی ماه فاقد آن است.اما قطعاً چیزهایی هستند که نوعی وجود نامشخص و سؤال برانگیز دارند اگر اصولاً وجودی داشته باشند مصداق آنها اعداد، اشیای انتزاعی مثل عدالت و یا شخصیتهای داستانی، همچون هملت، یا افرادی مانند مالیات دهندهی معمولی هستند. این موارد، خصوصیاتی دارند که میتوان دربارهی آنها به گونهای معنادار صحبت کرد، اما اصحاب مابعدالطبیعه میتوانند در اصل وجود آنها مناقشه کنند.
ما در این جا وارد بحث دربارهی اینها نمیشویم و گفتار خود را صرفاً به بحث دربارهی پدیدههای جسمانی مقصور میکنیم، چیزهایی که اگر واقعی باشند، قابلیت اشغال فضا و دیده شدن را دارند؛ مثلاً چیزهایی مثل مجسمهی آزادی. دست کم در مورد این موضوعات ملموس اگر بگوییم وجود دارند یا ندارند، اشتباه نکردهایم. چنین چیزهایی هستی صرفاً جزئی (4) ندارند.
اما با وجود وضوح ظاهری این مطلب و آن چه این جا مصداق بی چون و چرای کارآیی دوقطبی (5) به نظر میرسد، این فکر پیامدی دارد که قطعاً واضح نیست و در واقع، گزاف و بی معنا مینماید. این نتیجه میگوید هر چیزی که در هیچ برههای از تاریخ وجود نداشته، ناگهان در لحظهای از زمان پا به عرصهی وجود گذاشته است. ظاهراً چنین نتیجهای ناشی از این تصور است کهاشیا زمانی وجود نداشتهاند و بعداً دارای وجود شدهاند؛ هم چنین نمیتوان گذری تدریجی برای اشیا قائل شد که در طی آن صرفاً تا حدودی وجود داشتهاند.
بدون تردید، این نکته به هیچ وجه در مورد چیزهایی که تاکنون از آنها نام بردهایم صادق نیست؛ مثلاً مجسمهی آزادی در یک آن به وجود نیامده است، در حالی که الان وجود دارد و زمانی هم بوده که وجود نداشته است.
پس تکلیف ما چیست؟ ظاهراً حقیقت را به بهترین نحو این گونه میتوان بیان کرد: زمانی بوده که مجسمهی آزادی اصلاً وجود نداشته است، زمان دیگری بوده است که روند تکوین مجسمه آزادی به حساب میآید. به علاوه، در تمام طول آن فاصلهی زمانی مجسمه تا حدودی موجود بوده و تا حدودی هم موجود نبوده است.
حال اگر این وصف درست باشد- که دقیقاً هم درست به نظر میرسد- پس دو قطبی، آن گونه که در مورد سؤالهای مربوط به وجود به کار میرود، درست نیست؛ چه وجود هم مانند هر چیز دیگری به درجات متفاوت ظهور مییابد.
البته در این جا وسوسه میشویم که موضوع مورد نظر را به اجزائی تجزیه کنیم و مدعی شویم که دست کم، وجود هر یک از این اجزا مرحله پذیر نیست. این سخن نیز اشتباه است؛ مثلاً سر مجسمهی آزادی هم کاملاً مثل خود مجسمه تدریجاً به وجود آمده است، باقی اجزای آن نیز چنین است. البته اجزای بسیار ریز آن، شاید اتمهایی که مجسمه از آنها تشکیل شده است، در صورتی که وجود داشته باشند، چه بسا همیشه وجود داشتهاند. اما این به مسئلهی ما ربطی ندارد. در این جا ما فقط از چیزهایی صحبت میکنیم که در آن واحد به وجود نیامدهاند و وجود آنها مسئلهای است که میگوییم کاملاً به طور تدریجی حاصل شدهاند. هر چند عادت تفکر دو قطبی شده شاید ما را بر آن دارد که تحقق آنها را امری یکباره و مشخص بدانیم.
مسئلهی هویت شخصی و زمان
یک مسئلهی مابعدالطبیعی وجود دارد که ظاهراً به طور تمام و کمال از دوقطبی کردن ناشی میشود و آن مسئلهی معروف هویت فردی (6) است. بخشی از این مسئله را میتوان بدین گونه بیان کرد: آیا من همان شخصی هستم که قبلاً نوزاد بودهام و مادرم بر من نام نهاد یا کسی دیگری شدهام؟ این رأی اخیر با شیوهای که ابراز میشود، آن چنان تردید برانگیز مینماید که فیلسوفان مایلاند همان شق اول- هنوز همان کسی هستم- را اصلی بدیهی (7) بدانند.اگر این موضوع را تعمیم دهیم، مییابیم که تقریباً هر کسی در طول زندگی خود تغییرات فاحشی پیدا میکند و بعضی از این تغییرات آن قدر اساسیاند که سرانجام به نظر میرسد فرد این همانی خود را با خود قبلیاش از دست داده است. او از کودکی به کهولت میرسد و این دو مراحلی هستند که هیچ شباهتی با هم ندارند. با این تغییر، بدن شخص گاهی کاملاً نو میشود، به گونهای که هیچ یک از یاختههای بدن کودکی در وجود فرد بالغی که هنوز خود را «همان شخص» دوران کودکی میداند، یافت نمیشود. میگویند دندانها نو نمیشوند، در نتیجه، اگر بخواهیم خیلی دقیق باشیم، باید قبول کنیم که بخشی از یاختههای بدن یا اجزای آنها در تمام طول زندگی یکسان باقی میمانند. البته، سرانجام، هر کسی دندانهایش را از دست خواهد داد و دندان مصنوعی جایگزین آن خواهد کرد و بنابراین، حتی این مقدار دوام هم از بین میرود.
حال تصور کنید که من کودکی از چند دههی قبل انتخاب کنم و دربارهاش بگویم «این من هستم» و منظورم این باشد که کودک مورد نظر با من روزگار طفولیت و فردی که به او نسبت میدهم (دوباره خودم در مقام شخص بالغ) یکی است. شاید تصویر کودک را از یک عکس فوری انتخاب کنم و مثلاً بگویم: «آن که روی پای مادرم نشسته، من هستم». شاید هم سندی ارائه کنم که «این گواهی تولد من است و شخصی هم که طبق این گواهی در آن زمان و مکان برای آن پدر و مادر به دنیا آمده من هستم». شاید هم از طرق دیگر استفاده کنم.
واضح است که این عینیت و این همانی گاهی از جهاتی درست است. این درست است که من یکی و همان بچهای هستم که در عکس قدیمی روی پای مادرش نشسته و به هیچ وجه، کودکی که روی پای دیگر نشسته و برادر دو قلوی من است، نیستم. با وجود این، شاید در بدنم حتی یک یاخته یا ملکول مشترک با آن دو کودک نداشته باشم. پس با این وصف، چطور من با یکی از آنها یکی هستم و عین دیگری نیستم؟ البته نمیتوان ادعا کرد که من خصوصیات (8) آنها را دارم، چرا که عین ویژگیها را ندارم و اگر مقدار کمی خصوصیات مشترک هم وجود داشته باشد، در همانها با برادرم- کودکی که روی پای دیگر نشسته- نیز شریک هستم؛ مثلاً من مذکر هستم، برادرم هم همین طور. من این ویژگی را دارم که برادر دارم، اما برادرم نیز برادر دارد. در واقع، بسیاری از خصوصیات من- هر چند که خوشبختانه نه تمام آنها- بین من و آن دو کودک مشترک نیست؛ مثلاً ریش دارم، وزنم بالای صد پوند است و خصوصیاتی از این قبیل، که با هیچ کدام از آن دو جور در نمیآید. با وجود این، ادعا میکنم با یکی از آن دو یکی هستم و با دیگری کاملاً تفاوت دارم.
چه چیز مرا به یکی وصل و از دیگری جدا میکند؟
پاسخ این است که من با یکی از آنها یکی هستم و آن کودک دیگر نیستم. اما این چه معنایی دارد؟
حکیمان و یا دست کم بسیاری از آنها این طور معتقدند که معنای این سخن این است که در چیزی که آن را شخص مینامیم، در طول زمان، هویت مشخصی وجود دارد. اما از آن جا که این هویت در طول زمان در خصوص بدن شخص هم ساز نمیماند، چون بدن همواره در حال تغییر و نو شدن است و ذرّهای از آن ثابت نمیماند، پس شخصی که واجد این هویت است چیزی غیر از بدن زیستی و جسمانی است؛ یعنی من چیزی هستم که در طول زمان همان چیز باقی میمانم و بدانم چیز دیگری است که با گذشت زمان کاملاً تغییر پیدا میکند و سرانجام زمانی سراپا و به کلی چیزی متفاوت با بدنی میشود که روزگاری «مال من» بود.
البته، این عقیده، یک باره به بسیاری از نظریهها میدان میدهد؛ مثلاً در خصوص این که آن شخص یا وجودی که در هر بدن است- آن گونه که به نظر میآید- واقعاً چیست؟ بعضی از این وجود با عناوین ذهن یا روح یاد میکنند، حتی برخی هم مصرانه مدعی شدهاند که این شخص که هویت مشخص خود را در طول زمان حفظ میکند، یک ذرهی نادیدنی ماده (9) است که تصور میشود در نقطهای از مغز قرار دارد.
اما معلوم است که این نظریههای عجیب و غریب که خط بی پایانی به حکیمان و شاگردان آنها میدهد، متکی بر مشاهدات مردم نیست. هیچ کس هرگز شخصی را که حکیمان از وجود آن سخن میرانند ندیده است. ما فقط بدنهای همیشه متغیری را که این افراد در آنها جای گرفتهاند میبینیم. به همین دلیل است که این نظریهها، در نگاه اول، مابعدالطبیعی دانسته میشوند. این نظریهها برخاسته از اندیشه مابعدالطبیعی هستند و هیچ گونه مشاهده واقعی نیز آنها را به هیچ وجهی اثبات یا رد نکرده است. اما تفکری که چنین مابعدالطبیعهای را میپروراند چه خصوصیتی دارد؟ جواب ساده است، خصوصیت تفکر دو قطبی شده باعث این امر است. این طور فرضی میشود که یا هر شخصی یکی است و همانی است که قبلاً بوده و یا اینکه باید موجود کاملاً متفاوتی باشد و از آن جا که نمیتواند چیز کاملاً متفاوتی باشد، پس مجبوریم بگوییم که او عین همان شخص قبلی است.
اما ناچار نیستیم این چنین فکر کنیم. در عوض، میتوانیم بگوییم هر شخصی در طول زمان مدام در معرض تغییر و نوسازی قرار میگیرد، به گونهای که از برخی جهات او امروز همان است که دیروز بود و از برخی جهات فرد متفاوتی شده است. شخص پس از مدت زمانی کافی آن چنان نو میشود که حتی در یک یاخته و ذره هم با خود قبلیاش در گذشتههای بسیار دور این همانی ندارد؛ اما به این معنای نسبی که او از شخص قبلی برآمده است، هنوز او را همان شخص میدانیم. درست مثل این است که بگوییم که پروانه همان حشرهای است که در ابتدا کرم بود و بعد به صورت پروانه درآمد، یا این که درخت بلوط همان جوانهی ظریفی است که از دانهی بلوط خاصی روییده است. این همانی (10) امری نسبی است، اما در مورد هر ادعایی که دربارهی هویت افراد در طول زمان داشته باشیم، کاملاً راهگشاست. فرقی هم نمیکند که این ادعا اخلاقی، حقوقی و یا چیز دیگری باشد. بنابراین، من همان کسی هستم که در عکس قدیمی روی پای مادرم نشسته و با کودک دیگری که در عکسهاست و برادر دوقلوی من است فرق دارم. این بدان معناست که در حالی که در هیچ جزء یا سر سوزنی از بدنم با هیچ یک از آن دو وجه اشتراکی ندارم و از طرفی، به یک میزان هم با آن دو خصوصیات مشترک دارم؛ با وجود این، بین من و یکی از آن دو رابطهای وجود دارد که با دیگری آن رابطه را ندارم. این رابطه را به خوبی این طور میتوان بیان کرد که من از کودکی که روی پای چپ نشسته برآمدهام نه از کودکی که روی پای راست نشسته است.
هویت در زمان و فضا
شاید سادهترین راه برای درک مفهوم هویت شخصی در طول زمان، مقایسه کردن آن با هویت یک طناب در حجمی از فضا باشد. طناب نسبتاً بلندی را فرض کنید که از رشتههایی جدا از هم تشکیل شده که هیچ کدام به بلندی خود طناب نیستند. پس هیچ رشتهای از یک سر طناب به سر دیگر آن نمیرسد، حتی میتوانیم این طور در نظر بگیریم که بلندترین رشته در طناب چیزی جز بخش کوچکی از طول طناب نیست. در نتیجه، برخی رشتهها به قسمتهای مجاور میرسند و در آنجا با رشتههای دیگر تابیده میشوند و در مجموع، طول طناب را تشکیل میدهند. پس رشتههای یک سر طناب با رشتههای سر دیگر آن به کلی متفاوت خواهند بود. با همهی این احوال، آن را فقط یک طناب به حساب میآوریم. اگر در یک مسابقهی طناب کشی هر یک از ما یک سر طناب را بکشد، شکی نیست که همه در حال کشیدن یک طناب هستیم. برای اثبات این هویت هیچ نیازی نیست که رشتهی واحدی را در طول طناب پیوسته فرض کنیم. میتوانیم بگوییم هر جزء سازندهای با جزء قبلی یا وصل است یا از آن «حاصل» میشود، درست همان گونه که یک شخص با هر برههی زمانی از گذشتهی خویش یا وصل است و یا «حاصل آن به حساب میآید». برای این که تشبیه (11) ما کاملتر شود میتوانیم بگوییم که طول طناب مورد نظر این گونه حاصل شده است: از دو طنابی که قبلاً وجود داشتهاند، دو رشته جدا میشود و به هم میپیچند تا رشتهی باریکی بسازند، رشتههای دیگری هم به این رشتهی باریک اضافه میشوند و آن را بلندتر و ضخیمتر میکنند، تا زمانی که تبدیل به یک تکه طناب کامل میشود. این مثال، روندی را نشان میدهد که در آن طنابی از دو طناب مادر به دست میآید که در عین حال، طنابی متمایز از آن دو است و درست مثل همان روندی که در طی آن شخص وجودش را از والدین خود گرفته و در عین حال، هویت فردی خود را حاصل میکند، هویتی که غیر از هویت پدر و مادر اوست و در طول زمان دوام مییابد.یک مشکل هویتی دیگر
فیلسوفان مابعدالطبیعه گاهی معماهایی دربارهی هویت میتراشند و عناصری را در آنها دخیل میکنند که مانع از یافتن راه حل میشود؛ مثلاً همه خوب میدانند که برخی اجزای بدن، بافتها (12) و اندامها را میتوان از یک فرد به دیگری پیوند زد؛ مثلاً پیوند زدن موی کسی به دیگری سخت نیست و یا تزریق خون افراد به یکدیگر نسبتاً راحت انجام میشود. همین طور، گاهی پیوند کلیه نیز انجام میشود و در مورد قلب هم اخیراً این عمل صورت میگیرد. حال، تصور کنید که به واسطهی تکنیکهای بسیار پیشرفتهی جراحی اعصاب، مغزهای دو نفر که آنها را براون و اسمیت نام میگذاریم، با یکدیگر عوض کنند. براون با مغز اسمیت زندگی کند و بالعکس. حال، باز هم تصور کنید براون- یا شخصی که شبیه براون به نظر میرسد- پس از بهبودی از این عمل جراحی بسیار مهم به خانهی اسمیت و نزد خانوادهی او برود؛ تمام چیزهایی را که اسمیت به یاد داشت، به خاطر آورد و افراد خانوادهی او را زن و فرزند خودش بداند. به دفتر کار اسمیت برود و کار تخصصی و نسبتاً دشواری را که اسمیت همیشه به خوبی انجام میداده است، انجام دهد و الی آخر. همین تصور را در مورد اسمیت (یا شخصی که شبیه اسمیت به نظر میرسد) نیز بکنید که بعد از جراحی، تمام خاطرات و ارتباطهای براون را به یاد بیاورد و زن و فرزند براون را خانوادهی خودش بداند و الی آخر.واقعاً براون کدام است و اسمیت کدام؟
مشکلی که این مسئله دارد مربوط به نحوهی مطرح کردن آن است، چرا که تنها دو انتخاب را پیش میگذارد؛ یعنی شخصی که شبیه اسمیت است، اما مثل براون عمل میکند یا اسمیت است یا براون و همین طور آن شخصی که شبیه براون است، اما مثل اسمیت رفتار میکند یا براون است یا اسمیت. در این جا فقط تصور میشود که پاسخ باید یا این یا آن باشد.
اما دلیلی ندارد که حتماً این پیش فرض دو قطبی شده و مانعةالجمع «یا این یا آن» را قبول کنیم. «مشکل» فقط زمانی از حالت مشکل خارج میشود که بگوییم هر یک از این دو نفر بعد از این فرایند تا اندازهای براون و تا اندازهای اسمیت است. و در حقیقت، هیچ کدام براون یا اسمیت نیستند. هویت هر دو شخص ناگهان با تغییری این چنین بنیادی از بین رفته است و دیگر نمیتوانیم واقعاً دربارهی این دو نفر حکم کنیم که کدام یک از براون حاصل شده است و کدام یک از اسمیت. از دیدگاه مابعدالطبیعی این مطلب در مورد دو ماشین نیز که اجزایشان تعویض شده باشد صادق است. اگر چرخهای یک ماشین را به ماشین دیگری بیندازیم، شکی نیست که هنوز ماشین دوم را همان ماشین میدانیم، همان طور که وقتی کلیه یا حتی قلب یک نفر را به دیگری پیوند میزنند، هنوز او را همان فرد قبلی میدانیم. اما وقتی ماشینی را میخریم و بعداً فقط به دلیل این که متوجه میشویم موتور دیگری را به آن انداختهاند، پیش بنگاه دار رفته و پول را پس میگیریم، قطعاً مسئله این است که این ماشین آیا واقعاً همین ماشین است یا ماشین دیگری است. اگر دو ماشین؛ مثلاً فورد و یک پلیموت موتورهایشان با هم عوض شده باشد، وقتی پرسیم که کدام یک فورد و کدام یک پلیموت است، جواب قطعاً این خواهد بود: هیچ کدام. هر یک از ماشینها تا اندازهای فورد و تا اندازهای پلی موت است.
دقیقاً به همین شکل در مورد دو مردی هم که مغزهایشان عوض شده است باید بگوییم که هر کدام تا حدودی اسمیت هستند و این پاسخ کامل مسئله خواهد بود. اگر کسی اصرار کند و بپرسد که واقعاً این جا چه کسی اسمیت و چه کسی براون است نمیتواند واضح و دقیق در هر مورد تفکر مابعدالطبیعی را بیان کند. او تفکر دو قطبی شده را آشکار میسازد و عرضه کردن این تفکر، فهم عمیقتر مشکل نیست، بلکه بیش تر شکست در فهمیدن آن است.
دو قطبی کردن و عقل عرفی
گاهی اوقات حیرت مابعدالطبیعی بدین سبب است که به قدر کافی به وضوح میبینیم که اشیا چگونهاند، اما نمیتوانیم آن چه را میبینیم توصیف کنیم، لذا هر کسی رابطهی کودکی خاص را با همان کس در دوران بزرگیاش میفهمد، همان طور که رابطهاش را با مادر خودش میفهمد. اشکال صرفاً بر توصیف آن ارتباط وارد است. همین طور، ما به آسانی در تخیل نتیجهی تعویض مغز دو شخص را میبینیم به همان آسانی که نتیجهی تعویض موتور دو ماشین را میبینیم. آن تنها محتوای توصیف آن چیزی است که اتفاق افتاده و این نتیجهی آن است و به دلیل این که این یک مسئله است ما الگوی «یا این یا آن» را به کار میگیریم که در موارد زیادی که آن الگوی دیگر مناسب نیست نتیجه بخش است. این نتیجهی مابعدالطبیعه است- و نه نوعی از مابعدالطبیعه در بخشی از یک حکمت فلسفی است، بلکه بیشتر مابعدالطبیعهی کشمکش، موشکافی و تناقض که بسیار مورد علاقهی بعضیهاست- راه حلهای این نامشکلها صرفاً میتوانند بی راه حلی باشند. [اینها مشکل نیستند، راه حلی هم ندارند]. اما از آن جا که این نامشکلها گاهی اوقات معیار تفکر خودمان هستند این شیوه در آنها در بیشتر این نوع تفکر نیست، بلکه بیشتر در نو دیدن الگوهای تفکر خودمان است.پینوشتها:
1- rigorous pattern of thought
2- size
3- middle ground
4- merely partial existence
5- applicability of polarity
6- personal identity
7- axiomatic
8- properties
9- invisibly minute particle of matter
10- sameness
11- analogy
12- tissues
منبع مقاله: تیلور، ریچارد؛ (1379)، مابعدالطبیعه، ترجمهی محمد جواد رضائی، قم: مؤسسه بوستان کتاب (مرکز چاپ و نشر دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم)، چاپ اول.
منبع مقاله :
تیلور، ریچارد؛ (1379)، مابعدالطبیعه، ترجمهی محمد جواد رضائی، قم: مؤسسه بوستان کتاب (مرکز چاپ و نشر دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم)، چاپ اول