در نوشته‌های گریگور ماگیستروس

قطعاتی از اسطوره‌های ایرانی

توضیح مترجم: در اواخر قرن گذشته گروگر خالاتیانتس مطالبی را که هنگام مطالعه‌ی قسمتی از نوشته‌های نویسنده ارمنی قرن یازدهم گریگور ماگیستروس درباره افسانه‌های ایرانی یافته بود، از زبان ارمنی به آلمانی ترجمه...
سه‌شنبه، 20 بهمن 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قطعاتی از اسطوره‌های ایرانی
 قطعاتی از اسطوره‌های ایرانی

 

نویسنده: گروگر خالاتیانتس (1)
مترجم: جلال خالقی مطلق



 

در نوشته‌های گریگور ماگیستروس

توضیح مترجم: در اواخر قرن گذشته گروگر خالاتیانتس مطالبی را که هنگام مطالعه‌ی قسمتی از نوشته‌های نویسنده ارمنی قرن یازدهم گریگور ماگیستروس درباره افسانه‌های ایرانی یافته بود، از زبان ارمنی به آلمانی ترجمه و با اصل ارمنی آنها و مقدمه‌ای در شرح حال نویسنده منتشر نمود. ترجمه زیر از متن آلمانی صورت گرفته و چون هنگام مطالعه این قطعات یادداشتهائی نیز درباره بعضی نکات دشوار متن و مقایساتی بین این قطعات و شاهنامه فراهم آورده بودم، آنها را نیز در پایان ضمیمه ترجمه کردم. پی‌نویس‌ها از خالاتیانتس است. صورت نامها و اصطلاحات مهم لااقل در بار اول به خط لاتین داده شده است.
گریگور (2) ملقب به ماگیستروس و از تخمه بزرگ و قدیمی پهلوونی ارمنستان که نژاد خود را به اشکانیان می‌رساندند، (3) یکی از اندیشمندترین نویسندگان ارمنی است. سواد یونانی او برای آن عصر بسیار مهم است. وی علاوه بر زبان مادری خود که آنرا عمیقاً می‌شناخت، بر زبانهای فارسی و سوری نیز تسلط داشت گریگور در سرنوشت ملتش که در حال انهدام بود شرکتی کوشا داشت. او شاهد انقراض حکومت باگراتها (4) بود و از آنجائیکه نمی‌توانست به آخرین نماینده این سلسله گاگیک دوم (5) در قبال دسائس و فتنه‌های دربار بیزانس کمکی بکند، سرانجام به قصد گریز از آشفتگی‌های سیاسی و یافتن آسایش، اموال موروثی خود را در ارمنستان مرکزی با چند شهر در بین النهرین که جزو قلمرو بیزانس بود معاوضه کرد و بعنوان ماگیستروس به آنجا رفت. در آنجا آخرین سالهای زندگی خود را صرف کارهای ادبی و مطالعات مذهبی نمود و سرانجام در سال 1058 میلادی درگذشت.
از آثار متعددی که گریگور ماگیستروس ظاهراً تألیف کرده است تنها چندتائی بدست آمده‌اند، از آن میان مهمتر از همه مختصر انجیل به شعر. در این اثر برای اولین بار در ادبیات ارمنی از صنعت شعر عرب استفاده شده و بعد از آن فراوان مورد تقلید قرار گرفته است. (6) این بزرگزاده پهلوونی باعلاقه زیادی به ترجمه آثار فلسفی یونان نیز پرداخته است. ترجمه‌هائی از آثار افلاطون، کالیما خوس (7) و آندرونیکوس (8) و غیره بدو منسوب است که از آن میان جز ترجمه‌هائی از آثار افلاطون، بقیه متأسفانه بدست نیامده و از ترجمه‌ی او از هندسه‌ی اقلیدس نیز فقط قسمتی باقی مانده است. گریگور، چنانکه از آثار او برمی‌آید برای توضیح نکات دستوری زبان ارمنی نیز کوشیده است. (9) با اینهمه در میان آثار گریگور نامه‌های او چه از نظر ادبی و چه از نظر مذهبی و اجتماعی جالب‌تر از همه هستند و نویسنده در این نامه‌ها که متجاوز از 80 عده به ما رسیده، توصیف دقیقی از اوضاع و احوال عصر خود بدست می‌دهد. گریگور این نامه‌ها را زمانهای مختلف برای شخصیتهای مشهور روحانی و دنیاوی چه ارمنی و چه خارجی فرستاده و در آنها درباره مسائل روز اظهار عقیده کرده است. سبک نگارش این مراسلات سبکی است فنی و متکلف و ویژه خود گریگور و نویسنده اغلب به مناسبت و یا بی‌مناسبت از میتولوژی یونانی و آثار فلسفی و شعری عهد قدیم مثال می‌آورد و یا از نویسندگان ارمنی نقل قول می‌کند و غیره. از آنجائی که نویسنده پیرو جدی دانش یونان و مقلد سرسخت نویسندگان آن بوده، بالطبع زیاد تحت تأثیر زبان یو تائی قرار گرفته و دشوار نویسی در سبث نگارش او راه یافته است. عالاوه بر ویژگیهای زبان یونانی، واژه‌های زیادی نیز از این زبان در نوشته‌های گریگور یافت می‌شود که متأسفانه بواسطه نادانی ناسخان دچار نادرستی و فساد شده‌اند... (10) تا روزی که این نامه‌ها به چاپ رسند، فعلاً بی‌فایده ندیدم که ایرانشناسان را با چند قطعه‌ی جالب در این نامه‌ها درباره افسانه‌های ایرانی آشنا سازم. ترجمه این قطعات از روی نسخه‌ای که در اختیار نگارنده است انجام گرفته و با بهترین نسخه خطی مجموعه‌ی Edschmiatzin مطابقه شده است. ترتیب قطعات انتخابی بر طبق مجموعه فوق الذکر است.
1- نقل از یازدهمین نامه: به امیر مامیکونی (Mamikoni) (11) که به ماهی شناسی علاقه داشته و برای او (گریگور ماگیستروس) ماهی قزل آلا فرستاده است.
... در کنار رودخانه فیزون (Phison) (12) یکی از زنان خسرو معجره‌ای رخ می‌دهد. زن قبلاً بی‌گناه هدف نفرت یکی از همخوابه‌های پادشاه که با توصل به جادو به او بهتان زده، واقع شده و اکنون در کنار این رودخانه نشسته اشگ می‌ریزد. در این هنگام یک ماهی بنام Asdahak ظاهر می‌گرداد و از دهان خود مرواریدی به وزن دوازده استاتر (Stater) (13) به دامن زن می‌اندازد. زن فوراً متوجه می‌شود که چنین موهبتی باید به فرمان ایزدان نصیب او شده باشد و سپس آن مروارید عجیب و گرانبها، به رنگ سفید درخشان (14) و شفاف را به پادشاه می‌سپارد. پادشاه، غرق در شگفتی و تحسین از این مروارید عجیب و شکوهمند، آنرا بر تارک تاج خود که (Ezdadatan ‌؟) Ezdadowan یعنی داده ایزد نامیده می‌شد، می‌زند. سپس زن را سوگلی شبستان خود میکند و ایزادن را با پیشکش کردن هدایای زیاد ستایش می‌نماید و نیز فرمان می‌دهد تا از آن ماهی Asdahak نام پیکره‌ای ساخته در کنار رودخانه فیزون در همان جائی که ماهی برای نخستین بار ظاهر شده بود قرار دهند و برایش مراسم قربانی معمول دارند...
2- نقل از دوازدهمین نامه: به همان امیر درباره‌ی درختی که او (گریگور ماگیستروس) برای ساختن نیمکت درخواست کرده است....
درخت سدر سبلان (Sabalan) (15) که از شاخه‌های آن بر طبق روایات پارتها سه شهر ساخته‌اند و سپندیار (Spandiar) (16) از ریشه و تنه‌ی سنگ شده آن تندیسی از خویشتن تراشیده است... پارتها درخت دیگری نیز می‌شناسند که آن را Samatshu (واریانت: Tshamatshu) یعنی ویژه پسر بچه‌ها و نوجوانان، می‌نامند: هنگام کشتی گرفتن و مشت زنی این درخت را در زمین کار می‌گذارند و هدایای زیادی به آن می‌آویزند که در پایان مسابقه به عنوان جایزه به برنده‌ی اول می‌دهند... من در اینجا از درخت (Rostom ( نیز می‌خواهم نام ببرم. می‌گویند که از شاخه‌های آن بربط می‌سازند و مبتدیان با این دستگاهها به آسانی نواختن می‌آموزند، همچنانکه (در یونان) دسته‌ی خوانندگان در همان هنگام که رقصان صفی بشكل شاخه‌ی درختچه غار می‌بندند، اشعار همر را می‌خوانند. (17)
3- نقل از سی امین نامه: به دانیل (Daniel) درباره‌ی خواب.
... مردی بود بنام رستم (Rostom) با لقب Satsik در نزدیکی‌های کوه دباوند (Dabavand) وی اسبی داشت بنام رش (Ras) یعنی سرخ روباهی (18). رستم ازدوزل (19) (Duzel واریانت: Dulel) هراس داشت، چون این دوزل هیچگاه نمی‌خوابید و همیشه در کمین رستم بود تا او را هنگام خواب بکشد. از اینرو رستم خیلی با احتیاط بود و همیشه پیش از خواب به اسبش دستور میداد هوشیار باشد و اسب او همیشه بیدار می‌ماند. تا اینکه شبی دوزل رستم را در مستی و خواب غافلگیر کرد. ولی رش به محض آنکه آمدن دوزل را دریافت باسم کوفتن و شیهه کشیدن رستم را از خواب بیدار کرد و جانش را نجات داد (19). یکبار هم سپندیار (Spandiar) معروف بطور اتفاقی رستم را خفته دید و خواست تا دباوند را به روی او اندازد، ولی آن راست گیس (20) (یعنی موی (Rastayes Sathaher جنبان (21) بیدار شد و مانند کرونوس هنگام دیدن المپ (22) دباوند (23) را بانوی چکمه‌اش دور کرد... (24)
4- نقل از سی و سومین نامه: به مردی شیاد و ریاکار.
... در زمان واربالک (Varbak) مردی بنام باواردان (25) (Bavardan)، یکی از حکمرانان بخش جنوب شرقی امپراطوری ماد، در کوههای سواحل رود جرماکان (Dzermakan، در پائین آن نوشته شده:Garmian) زندگی می‌کرد. باواردان باوار باک عهد می‌بندد که با کمک لشگر خود بطور ناگهانی بر کوهنشینان (Khohakan) هجوم آورد و قلاع آنها را تسخیر نماید، و چنین وانمود می‌کند که قصد او از این حمله انتقام گرفتن از کوهنشینان است که در گذشته سرزمین ماد را غارت کرده‌اند. ولی در حقیقت قصد باواردان این بود که وارباک را به جنگ با کوهنشینان بکشاند به این امید که وارباك در گیرودار نبرد بدست دشمن افتد و او خود از خطر آنان جان بسلامت برد. باواردان با سپاه ماد به سوی کوهنشینان رهسپار می‌شود. کوهنشینان که قبلا از طرف خود باواردان از آمدن سپاه باخبر شده بودند در تنگه کوهستان به کمین مادها می‌نشینند و به محض گرفتن علامت بر سر مادها می‌ریزند و همگی آنها را بجز باواردان می‌کشند. اما باواردان نیز سرانجام به پاداش خود رسید. بدینگونه که کمی بعد از این واقعه بدست مردی از اعضای شورای سلطنتی بنام Sabih افتاد. این شخص باواردان را به خاطر شرارت و توطئه‌ای که کرده بود خفه نمود و پیکر او را بر روی تخته سنگی در جلوی قصرش و در کنار همان رود گارمیان (26) به معرض تماشا گذارد...
5- نقل از هفتاد و نهمین نامه: به Gregorius Teletis اهل Hntza به مناسبت خروج او از صعومعه و رفتن او به کوه Varag
... من بیوراسب (Biurasp) (27) این Centuar Pyretes (28) را که در کوه دباونداست می‌شناسم. سپندیار را نیز که در کوه سبلان (29) بسر می‌برد فراموش نمی‌کنم و یا Artavaz (30) را در قله‌ی آرارات در کوه Masis (Mase-Khoh)...

پی‌نوشت‌ها:

1-Groger Chalathiantz: Fragmente iranischer Sagen bei Grigor Magistros. In: WZKM ( Wiener Zeitschrift für Kunde des Morgenlandes) 10/1896, S. 217 – 224.
2- درباره‌ی او نک:
Karl Friedrich Neumann: Versuch einer Geschichte der armenischen Literatur, Leipzig 1836, S. 137 f.
3- نجبای پهلوونی در ارمنستان نژاد خود را به سورن معروف سردار ارد اول (56- 37 ق. م.) می‌رساندند. اعضای خانواده‌ی سورن از بزرگترین نجبای اشکانی بودند و منصب مهم تاج نشانی (تاج نشاندن بر سر پادشاه در مراسم تاجگذاری) را به عهده داشتند. درباره‌ی شجره نامه خاندان پهلوونی و گریگور ماگیسترس نک: یوستی، نامنامه‌ی ایرانی، ص 423
(Ferdinand Justi: Iranisches Namenbuch, Marburg, 1895).
4- جدّ اعلای این سلسله باگرات (Bagrat) بود که در زمان Walarsak پادشاه ارمنستان (147-127 ق. م.) منصب تاج نشانی داشت و اعقاب او بعدها در گرجستان و ارمنستان به حکومت رسیدند.
5- در قرن یازدهم میلادی از این سلسله سه نفر به نام گالیک (Gagik) می‌شناسیم. گاگیک ماگویا باید از تیره‌ی کوچکی از باگراتها باشد که در Wanand یا Kars (امروزه در ترکیه در نزدیکی مرز آذربایجان شوروی) حکومت می‌کردند. گاگیک آخرین نماینده‌ی این تیره در سال 1064 در قبال گرفتن شهری در نزدیکی ملیتنه (Melitene- امروزه به نام Malatya در ترکیه) حکومت خود را به قیصر دوکاس (کنستانتین یازدهم) واگذار کرد. گالیک در سال 1080 به دست مردم بیزانس به قتل رسید. از گاگیک دختری به نام مریم بازماند. نک: یوستی، نامنامه‌ی ایرانی، زیر نام Gagik شماره 12 و ص 418.
6- گریگور با شاعری عرب (نام او Manuscheh ضبط شده که بیشتر ایرانی می‌نماید) دوست بوده. ادعای این شاعر عرب که قرآن زبان خداست و بهتر از آن نمی‌توان سرود، گریگور را بر آن می‌دارد که خلاصه‌ای از انجیل را به شعر درآورد و این کار را در مدت سه روز در هزار بیت به اتمام می‌رساند. دوست عرب او به استادیش اذعان می‌آورد و به دین مسیح می‌گراید. نک:
Neumann: Versuch..., S. 139 در هر حال قبل از گریگور فن شعر ارمنی تقلید ساده‌ای از سرودهای زبور بوده، ولی از این زمان به بعد وزن و قافیه و حتی صنایع لفظی شعر عرب مورد تقلید شعرای ارمنی واقع می‌شود تا آنجا که در زبان ارمنی اشعار مردف تا 800 بیت نیز در دست است. نک: همان کتاب، ص 136.
7- کالیماخوس (Kallimachos) پزشکی بود از مکتب هروفیلوس (Herophilos) و بین 225 تا 150 ق. م. می‌زیست. از تألیفات وی یکی فرهنگ بقراط (Hippokrates) و دیگر کتابی است در پزشکی درباره‌ی منع عادت گل گذاشتن در مجالس ضیافت و مهمانی به خاطر اثر بد آن در عصب مغز.
8- دو آندرونیکوس (Andronikos) فیلسوف می‌شناسیم، یکی اهل رودوس (Rhodos) که در قرن اول قبل از میلاد می‌زیست. وی آثار ارسطو را بر طبق موضوع طبقه بندی کرد که همانطور نیز بما رسیده است. دومی فیلسوفی بود اهل کارین (Karien). وی در سال 371 در محاکمه‌ای محکوم و به دار کشیده شد.
9- گریگور برای پسرش و هرام (Wahram) کتابی درباره دستور زبان ارمنی تألیف کرده بود که بر طبق گزارش یکی از نویسندگان ارمنی قرن سیزدهم تا این قرن در مدارس تدریس می‌شده است.نک: Neumann: Versuch... S, 139
10- در اینجا نیم صفحه‌ای راجع به اهمیت این نامه‌ها و لزوم چاپ فوری آنها با استفاده از روشهای علمی روز غیره و غیره آمده است.
11- برطبق روایت مورخ ارمنی موسی خورن مامیکونی‌ها از چنستان (Chenatitan) که به ولایت سغد گفته می‌شد به ارمنستان مهاجرت کرده‌اند. مهاجرت مامیکون به اتفاق دو برادر رضاعی‌اش مصادف است با سال مرگ اردشیر اول (241) و زمان حکومت چنبکور (chenbakur) در چنستان. مامیکونی‌ها در ارمنستان به تدریج مقام سپهسالاری سلطنتی را که در خاندان ارسرونی (Arcruni) موروثی بود از آنها گرفتند. نک: یوستی، نامنامه ایرانی، ص 424 و نیز: مارکوارت، ایرانشهر، ص 178، پی نویس4.
(Josef Marquart: Er‌ans‌ahr nach der Geographie des
Ps Moses Xorenacci, Berlin 1901).
12- موسی خورن می‌گوید که ایرانیان رود ارنگ (Arang) را که احتمالاً همان رود فیزون (Phison) است و هروت می‌گویند. نک: مارکوارت، ایرانشهر، ص 138 و 148 و نیز: مارکوارت، و هروت و ارنگ، ص 153
(Josef Markwart: Wehrot und Arang, Leiden 1938 )
بدین ترتیب باید احتمالاً در اصل افسانه ایرانی به جای فیزون وه‌روت (به رود) بوده باشد. در هر حال مارکوارت درباره فیزون در نوشته گریگور می‌نویسد: «فیزون در افسانه‌ای از گریگور ماگیستروس با وه‌روت یکی گرفته شده است». موسی خورن معتقد است که ایرانیان وه‌روت را غیر قابل عبور می‌دانند و توضیح می‌دهد که مراد از این «غیر قابل عبور بودن» معنی مجازی آن است، چون ایرانیان و هندیان این رود را بوسیله قرارداد «غیرقابل عبور» اعلان کرده‌اند. مارکوارت (وه‌روت و ارنگ، ص 153) در دنباله‌ی نظر موسی خورن می‌گوید که این «قرارداد» باید همان باشد که پس از به زمین نشستن تیر آرش بین منوچهر و توران (و نه هند چنانکه موسی خورن می‌گوید) بسته شد و آن نقطه مرز ایران و توران گردید. اگر به این اقوال اعتماد کنیم، پس بعید نیست که بعدها این «عبور ناپذیری» قراردادی را در روایات اینطور تعبیر کرده‌اند که گذشتن از این رود بخاطر آب زیاد آن ممکن نبوده است و در نتیجه از آن رودی پر آب، بلکه دریائی ساخته‌اند که گذر از آن حتی با کشتی نیز کار آسانی نبوده. در شاهنامه نیز می‌بینیم که رود جیحون غیرقابل عبور است، البته بخاطر آب زیاد آن. با وجود این کیخسرو باتفاق مادرش فرنگیس و گیو بدون کشتی و آنهم در فصل بهار که آب رود بالا آمده در مقابل چشمان حیرت زده رودبان که به او کشتی نداده است، از این رود می‌گذرند، بدون آنکه سرموئی از آنها آسیب ببیند (نظیر این داستان را در گذشتن فریدون از رود اروند هم می‌بینیم). با وجود این در شاهنامه نیز رود جیحون مرز بین ایران و توران را تشکیل می‌دهد و طرفین هنگام گذشتن از آن اغلب دچار ترس و تردید هستند؛ افراسیاب وقتی در تعقیب کیخسرو به لب جیحون می‌رسد و قصد می‌کند با کشتی از آب بگذرد، هومان او را نه از خطر آب، بلکه از خطری که بعد از گذشتن از آب یعنی در سرزمین ایران او را تهدید می‌کند، برحذر داشته اضافه می‌کند:
از این روی تا چین و ماچین تراست ***خور و ماه و کیوان و پروین تراست
تو توران نگـه دار و تخت بلند *** ز ایران کنون نیست بیم گزند
قبلاً نیز افراسیاب در تعقیب کیخسرو به هومان می‌گوید که زودتر خود را به لب جیحون برساند:
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت ***غم و رنج ما باد گردد بدست
درباره‌ی اینکه آیا این جیحون همان وه‌روت یا به رود است مارکوارت (ایرانشهر، ص 148) از حمزه اصفهانی و دمشقی نقل قول کرده. منتهی دمشقی بجای به رود اشتباهاً بدرود آورده و مارکوارت تصحیح آنرا توصیه میکند. این هم ممکن است که به رود یا جیحون را بخاطر سهمش بدرود هم گفته باشند و یا ممکن است این اشتباه از تشابه دو کلمه به و بد در خط ناشی شده باشد. درباره وه‌روت یا وه‌رود در متون پهلوی نک: E.W.West:Pahlavi Texts, Part I, Index نگارنده بعد از ترجمه نوشته گریگور ماگیستروس در شماره 12 همان نشریه به مقاله‌ای برخورد از اشتا کلبرگ شامل توضیحاتی درباره‌ی اساطیر ایرانی از جمله در دو سه مورد درباره‌ی همین نوشته گریگور ماگیستروس: R.V.Stackelberg) Bemerkugen zur persischen Sagengeschichte. In: WZKM XII/ (1898, S. 230-248 نگارنده لازم دید که ترجمه این قسمتها را نیز در جای خود وارد این یادداشتها کند (و نیز نگاه کنید زیر شماره‌های 25 و 27 این یادداشتها). اشتاکلبرگ درباره‌ی رود جیحون چنین می‌نویسد (ص 240-242): «در تاریخ طبری (جلد اول، ص 680) در شرح لشکرکشی اسفندیار به ترکستان از دو رود کاسرود و مهرود نام برده شده. مصحیح تاریخ طبری در نام کسرود بدرستی کاسکروت بندهشن (1/ 53) را باز شناخته است (در بندهشن 51/3 کاسیک نیز آمده است. نک: وست، همان کتاب، ص 77 و 81 و در شاهنامه کاسه رود). مهرود در تاریخ طبری دارای دو واریانت لوهرود و مهرود نیز هست که مصحح کتاب آنرا با رود مهروا در بندهشن (نک: وست، همان کتاب، ص 76 و 78 پی نویس 2) مقایسه کرده که در روایات ایرانی محل آن در هند تعیین شده است. ولی بعقیده من می‌توان واریانتهای لوهرود و مهرودرا وهروت یا بهرود خواند. در بندهشن نام جیحون اغلب نامیده می‌شود (درباره تلفظ ارمنی این نام که سه بئوس آورده نک (Hübschmann: Armen, Gramm. 1, 1, P. 84. 193, و نیز باید توجه کرد که در داستان لشکر کشی اسفندیار به ترکستان، او تا حوالی وهروت و بلخ رفته است (نک: Sebeos, p. 30; Marquart, ZDMG 49, P. 639) بیرونی در آثار الباقیه (ed. Sachau, p. 237) از فرشته‌ای نام می‌برد به نام وخش که فرشته‌ی نگهبان آب بویژه رود جیحون است. در اینجا ممکن است وخش تلفظ غلط وه باشد، چون در پهلوی واژه را می‌توان به هر دو صورت خواند. بعلاوه در بندهشن نیز (p. 50, 9 و وست، همان کتاب، ص 76) از روح وه‌روت نام برده شده است.
13- در اینجا واریانت Spitkphr وجود دارد که بنظر من ترکیب کوتاهی است از واژه‌ی قدیمی spitakaphar (که بعنوان مثال توسط Agathangelos چاپ Venet، ص 589 بکار رفته) و spitakaphur که احتمالاً یک واژه‌ی اصیل ایرانی است. چون شعرای ایرانی اشیاء سفید را با علاقه به Kampher (فارسی: کافور) تشبیه می‌کنند.
14- استاتر نام سکه‌ای است که در قدیم به طلا و نقره و تقسیمات و وزنهای مختلف در لیدی و در زمان هخامنشیان و اسکندر و سلوکیها و غیره رایج بوده است. برای اطلاعات بیشتر در این زمینه نک: ملکزاده بیانی، تاریخ سکه، تهران 1339.
14- نک: شماره‌ی 27 همین یادداشتها.
15- سپندیار (Spandiar) همان اسفندیار است. نک: شماره‌ی 27 همین یادداشتها.
16- رسمی که ماگیستروس به یونانیان نسبت می‌دهد بخوبی دقیق و شناخته نیست، آنقدر می‌دانیم که در یونان قدیم کسانی بوده‌اند به لقب Rhapsode که اشعار خود و یا دیگران را می‌خوانده‌اند و هنگام خواندن عصائی - شاید از چوب درخت غار - در دست می‌گرفته‌اند. در ایران قدیم نیز هنر شاعری با خوانندگی و نیز نوازندگی توأم بوده و احتمالا خوانندگان و نوازندگان مشهور دربار خسرو پرویز چون باربد و نکیسا و سرکش شاعر نیز بوده‌اند. دنباله‌ی این رسم حتی بعد از اسلام نیز ادامه داشته، چنانکه شاعری چون رودکی در عین حال خواننده و نوازنده نیز بوده. در این باره قبلاً شاعر دانشمند ملک الشعراء بهار نیز اشاره کرده است (نک: بهار و ادب فارسی، ج اول، ص 29). استاد جلال همائی نیز تحقیقات مبسوطی در این زمینه دارد (نک: دیوان عثمان مختاری، حواشی ص 569به بعد). من در اینجا تنها به ذکر مثالی از شاهنامه اکتفا می‌کنم: بهرام گور شبی مهمان گوهر فروشی است به نام ماهیار. میزبان دختری دارد بنام آرزو که بنا بر گفته پدر دارای هنرهای فراوانی است. از جمله هم چنگ زن است و هم چامه گو. دختر به خواهش بهرام دو قطعه شعر خود را که یکی را در وصف پدرش ماهیار و دیگری را در وصف مهمان پدر سروده، چنگ زنان با آواز می‌خواند. جالب اینجاست که آرزو هردو بار در بیت آخر نام خود را ذکر می‌کند. این حقیقت میرساند که شعرای ایران قدیم صنعت «تخلص» را می‌شناخته‌اند. (نک: شاهنامه چاپ مسکو، ج 7، ص 343 به بعد).
17- معادل این نامها در شاهنامه بترتیب رستم، سگزی، دماوند و رخش هستند. رنگ رخش در شاهنامه بوراست که همان سرخ باشد و در زبانهای اروپائی آن را سرخ روباهی می‌نامند.
18- آیا همان عفریتی نیست که در شاهنامه (چاپ وولرس، ج اول، ص 341، ب 397) آمده (22)
19- موضوع اصلی این روایت با خان سوم هفت خان رستم کاملاً یکی است: عفریتی در شب رستم را در خواب غافلگیر میکند، ولی اسب هوشیار پهلوان خطر را به موقع درک کرده بسوی صاحب خود می‌دود و با شیهه کشیدن و سم کوفتن او را از خواب بیدار می‌کند و در نتیجه جان او را نجات می‌دهد. از طرف دیگر تفاوتهائی نیز بین این دو روایت وجود دارد: نخست اینکه در روایت گریگور رستم با اسبش در نزدیکی کوه دماوند سکنی دارد و احتمالاً محل وقوع داستان نیز در هم اینجاست. دوم اینکه رستم نه فقط خواب است بلکه مست هم هست، یعنی قبل از خوابیدن به میگساری پرداخته بوده. سوم اینکه اسبت به سفارش صاحب خود پاس می‌دهد تا او را از خطر آگاه سازد و رستم بعد از بیدار شدن عفریت را در همان بار اول می‌شناسد، در حالیکه در شاهنامه عفریت دوبار خود را در تاریکی شب پنهان می‌سازد و در نتیجه رستم با رخش پرخاش می‌کند و او را تهدید می‌کند که اگر دیگر بار او را بی‌جهت از خواب بیدار کند سرش را با شمشیر خواهد برید (و با وجود این باز وقتی اژدها بار سوم نمایان می‌شود، رخش پس از قدری تأمل ترجیح می‌دهد که بدست رستم کشته شود، ولی رستم را بدست اژدها نسپارد. این وفاداری اسب به صاحب خود نه تنها به رخش در روایت شاهنامه نقشی بالاتر از آنچه در روایت گریگور آمده، می‌دهد، بلکه این صحنه را جزو یکی از لحظات بسیار رقت انگیز شاهنامه ساخته.) تفاوت چهارم اینکه بر طبق روایت گریگور عفریت هیچگاه نمی‌خوابد و همیشه گوش بزنگ است تا رستم را در خواب غافلگیر نماید، در حالیکه در شاهنامه این رستم است که با اسب خود به قلمرو اژدها پا گذاشته و اژدها وقتی نیمه شب سوار را در سرزمین خود خفته می‌بیند، تعجب می‌کند و در برخورد آندو هیچ نوع سابقه آشنائی به چشم نمی‌خورد. این تفاوتها به روایت گریگور استقلالی می‌بخشند که در روایت شاهنامه نیست و نشان میدهند که نبرد رستم و رخش با اژدها یا دیو و عفریت به صورت یک داستان مجزا و مستقل وجود داشته و حدس نگارنده این است که بعدها از اینگونه داستانهای مستقل با کم و کاستها و تغییراتی داستان هفت خان رستم را بوجود آورده‌اند و سپس از روی گرده آن هفت خان اسفندیار را ساخته‌اند. البته در اینکه کدامیک از این دو هفت خان اصل و کدام یک تقلید است نظریات مختلفی ابراز شده که جای بحث آن در اینجا نیست. همین قدر گفته شود که ابتدا ما كان (مقدمه‌ی شاهنامه‌ی چاپ ما كان، ص 38) این موضوع را طرح کرد. سپس
(Friedrich Spiegel: Eranische Altertumskunde, Bd. I, J: Awest‌a und Sha‌hna‌me. In: ZDMG45/:..... (S. 714 ff. 201.S ,1891 به دلایلی معتقد بود که هفت خان رستم اصل است. نولدکه (Das iranische Natlonalepos, S, 48.f) ابتدا با اشپیگل هم عقیده بود و سپس تغییر عقیده داد و داستان هفت خان رستم را به این دلیل که در غررالسیر ثعالبی و تاریخ طبری و دیگر منابع نیست، تقلیدی از هفت خان اسفندیار دانست. کریستن سن نیز در کیانیان (140.Les Kayanides, S) معتقد است که هفت خان اسفندیار اصل است. برعکس مارکوارت (وه‌روت وارنگ ص 165 و پیانویسی شماره 1)
(K. H, Hansen: Das iranische K‌onigsbuch, S. 134 .f., 149f ) طرفدار عقیده اشپیگل هستند.
20- Sathaher ترجمه‌ی ارمنی واژه‌ی راست گیس.
21- معنی کردن راست گیس یعنی کسی که موی سر او برافراشته و یا به اصطلاح سیخ است به موی جنبان دقیق نیست. مگر آنکه بگوئیم: رستم راست گیس موی جنبان، یعنی کسی که موی برافراشته اش مثلا هنگام رفتن می‌جنبد. در هر حال در اینجا وصفی از چهره‌ی رستم داریم که نگارنده در جای دیگر ندیده است.
22- اشاره است به کرونسوس (Kronos) و مبارزات او بازیوس (Zeus) در میتولوژى یونانی. کرونوس خداى هوا و محصول، خداى اقوامی بوده که قبل از یونانیها در سرزمین یونان زندگی می‌کرده‌اند. با آمدن یونانی‌ها به این سرزمین و مبارزه با عقاید مذهبی مردم آنجا کم کم خدای یونانیها یعنی زیوس جای کرونوس را در المپ گرفته است. با وجود آنکه زیوس اغلب خدایان مذهب قدیم را میراند و مبارزات او با کرونوس مشهور است باز می‌بینیم که در میتولوژی یونانی زیوس را پسر کرونوس دانسته‌اند. این نشان میدهد که دو مذهب بعد از یکدوره مبارزه سرانجام با یکدیگر درآمیخته‌اند. نظیر این واقعه میان اقوام دیگر نیز مثال دارد. مثلا آئین زردشت نیز بعد از یکدوره مبارزه با خدایان قدیم آریائی، باز در دوره‌های بعد درباره چندتائی از آن خدایان را چون میترا و هومه پذیرفت و باعقاید قدیم در آمیخت. در مبارزات، زیوس با کرونوس صحنه‌ای که در آن سخن از غلطاندن سنگ برسر حریف و یا نگاه کردن کرونوس بسوی المپ باشد، دیده نشد.
23- در ترجمه آلمانی در اینجا بجای دباوند، سپندیار آمده است اما در اصل ارمنی نه سخن ازدباوند است و نه سپندیار. ولی با در نظر گرفتن معنی جمله‌ی ما قبل روشن میگردد که منظور ماگیستروس البته دباوند بوده، یعنی رستم دماوند را با نوک چکمه‌اش دور می‌کند و نه اسفندیار را. مترجم آلمانی بی‌شک در اینجا سهواً بجای دباوند سپندیار نوشته. در اینجا فرصت را غنیمت شمرده از راهنمائی آقای روبیک کشیشیان در مورد این مشکل و یکی دو مشکل دیگر مربوط به متن ارمنی صمیمانه تشکر می‌کنم.
24- در شاهنامه در داستان نبرد رستم و اسفندیار، بهمن سنگی را از بالای کوه به طرف رستم که در پائین کوه مشغول غذا خوردن است می‌غلطاند، ولی فریدون از صدای غلطیدن سنگ از خواب بیدار میگردد و سنگ را به افسون در جای خویش می‌بندد. برطبق روایت گریگور معلوم می‌شود که دشمنان رستم که زهره مبارزه با او را نداشته‌اند، مترصد بوده‌اند تا رستم را در خواب غافلگیر کنند و داستانهائی در این باره وجود داشته است. به علاوه محل اتفاق این وقایع در روایت گریگور دماوند است و نه سیستان و مازندران و این تصریح نام دماوند در سه بار (بار سوم در داستان شماره 5) می‌رساند که دماوند در داستانهای اساطیری ایرانی اهمیت فوق العاده‌ای داشته است.
25- مورخین ایرانی از‌ مردی به نام باوردبن جودرز نام می‌برند که در عهد کیکاوس زندگی می‌کرده است. نک: Barbier de Meynard, Dict. de la Perse.
26- گرم رود در آذربایجان. نک: Barbier de Meynard, Dict. de la Perse.
27- اشتاکلبرگ در مقاله خود (نک: شماره 11 حواشی) در بخشی با عنوان «افسانه‌های اژدهاک در میان ارمنی‌ها» درباره‌ی بیوراسپ (ضحاک- در نوشته‌های مورخان ارمنی Biurasp) چنین می‌نویسد: موسی خورن در ضمیمه‌ی کتاب خود (چاپ ونیز، 1865، ص 63) مطالبی از روایات ایرانیان را درباره‌ی Azdahak Biurasp نقل کرده که تا آنجائی که من میدانم در جای دیگر دیده نشده است. مورخ ارمنی می‌نویسد: «و این اژدهاک می‌خواست تا همه مردم یکسان زندگی کنند و می‌گفت هیچ چیز نباید به کسی تعلق داشته باشد، بلکه همه چیز باید همگانی باشد و گفته‌ها و کرده‌ها باید آشکار باشند. و او خود نیز هیچ اندیشه‌ای را مخفی نمی‌داشت و مکنونات قلبی خود را آشکارا به زبان می‌آورد. و به نیک منشان اجازه می‌داد هر وقت بخواهند چه روز و چه شب پیش او بروند. و این نخستین کرده زشت او از میان کرده‌های به اصطلاح نیک او بود.» طبری (ج 1، ص 226) می‌نویسد: « فریدون توجه خود را معطوف به املاک و اموالی که ضحال از مردم گرفته بود نمود و اگر صاحبان آنها پیدا نمی‌شدند، آنها را وقف مستمندان و عامه مردم می‌کرد.»
ولی در تاریخ طبری هیچ جا اشاره‌ای به رواج کمونیستی به نحوی که موسی خورن به اژدهاک نسبت می‌دهد نیست. چنین بنظر میرسد که روایت موسی خورن خاطره‌ای از فرقه کمونیستی مزدک را که در آغاز قرن ششم حکومت ساسانی را به آشوب و هرج و مرج کشانید، منعکس می‌کند. در اینجا این سئوال پیش می‌آید که آیا این قسمت از تعالیم مزدک را قبلاً وارد داستان اژدهاک کرده‌اند و یا این کار بدست خود موسی خورن انجام گرفته است. سازگار با تمایلات موسی خورن می‌توان چنین احتمال داد که مورخ ارمنی اژدهاک را برای امیر باگراتی که در خدمت او کار می‌کرده عمداً بوجهی توصیف کرده که تا در نظر یک حاکم شخصیت ناپسندی جلوه کند و این امیر را از دلبستگی زشتش به «افسانه‌های خام و ابلهانه» ایرانیان بازگرداند. در نوشته‌های یک نویسنده دیگر ارمنی بنام فاستوس بیزانسی (Faustus, ed 180.Patkanow , P) نیز از افسانه اژدهاک یاد شده، برطبق روایت این نویسنده «ملکه‌ی ارمنستان فاراندزم (Pharandzem) پسر خود پاپ را (که در سال 370 به حکومت رسید) وقف دیوان کرده بود و از این جهت در بزرگی دیو زده شده بود و همیشه برطبق مراد دیوان رفتار میکرد و هیچگاه میل رهائی از سیطره‌ی آنها را نداشت و مدام با دیوان در مراوده بود و دیوان فنون جادوی خود را بر او آزمون میکردند: هر کس به چشم خود دیوان را در او می‌دید. هر بامداد وقتی درباریان به خدمت شاه می‌رفتند، می‌دیدند که دیوان بصورت مارانی از روی سینه‌ی پادشاه بسوی شانه‌های او می‌خزند. ولی هر دقت اسقف نرسس (Nerses) و یا اسقف خات (Chath) نزد او می‌رفتند، دیوها ناپدید می‌شدند.» این حکایت نمی‌تواند یک روایت ملی باشد و بیشتر زائیده‌ی تخیل روحانیون مسیحی است، بخصوص وقتی در نظر بگیریم که پاپ بخاطر اقدامات ضد کلیسائی شهود موردنفرت شدید روحانیون مسیحی بوده. او از جمله صومعه زنان را برچید، وظیفه رسیدگی به مستمندان را از کلیسا صلب کرد، اموال کلیسا را ضبط نمود و بخاطر نزدیکی با ایران عهد خود را با بیزانس برید. بعلاوه گویا اسقف نرسس را هم به قتل رسانیده باشد. برطبق روایت فاستوس تعالیم کلیسائی در زمان پاپ تاحدی سست شده بود که خیلی از مردم دوباره به خدمت دیوان گرویدند. در هر حال شدت نفوذ فرهنگ ایرانی را بر زندگی معنوی ارمنستان قدیم از اینجا میتوان شناخت که حتی جماعت روحانیون مسیحی نیز از برای اهداف خود، اگر هم ناآگاهانه، از موضوعات اساطیری ایرانی استفاده می‌کرده‌اند.
28- کنتارها (Kentaur) و لاپیتها (Lapith) اقوامی بودند که در قسمت شمالی یونان زندگی می‌کردند و پرستش اسب در میان آنها رواج داشت. هردو قوم مدعی بودند که نژاد آنها به Ixion می‌رسد. برطبق میتولوژی یونانی این ایکسیون قصد داشت با هرا (Hera) زن زیوس همخوابگی کند. زیوس از نیت او مطلع شد و ابری بشکل هرا آفرید و وقتی ایکسیون مست بود پیش او آورد. ایکسیون در حال مستی ابر را از هرا باز نشناخت و با او همخوابگی کرد و Kentauros بوجود آمد. این ناجنس در سن مردی با مادیانی جماع کرد و نسل کنتارها از اینجاست. کنتارها ولاپیتها با یکدیگر ضدیت داشتند و هلن‌ها از ضدیت آنها استفاده کرده، گاه با این و گاه با آن برضد دیگری اتحاد می‌کردند. این اقوام کوهنشین برطبق ازدواج اشتراکی زندگی می‌کردند و از زبان آنها، هلنی قدیم، هنوز آثاری در زبان مدرن آلبانی یافت می‌شود. کنتار‌ها هنگام رقص به لباس حیوانات درمی‌آمدند و از این نظر همر آنها را «حیوانات وحشی پشمالو» نامیده است. کنتارها در میتولوژی یونان بصورت موجوداتی از انسان و اسب تصور شده‌اند و جنگهای آنها با هراکل مشهور است. در میان کنتارها از شخصی بنام Pyretes که گریگور ماگیستروس آنرا با ضحاک مقایسه کرده فقط یکجا در کتاب اوید (449 ,Ovid: Metamorphosen XII) بطور کوتاه یاد شده. او برطبق گفته اوید بدست یکی از لاپیتها بنام پریفاس از پای درآمد.
29- درباره کوه سبلان اشتاکلبرگ (نک: شماره 11 حواشی) تحقیقاتی کرده است که ترجمه آن ذیلا ارائه می‌گردد: برطبق روایت یاقوت در معجم البلدان «سبلان کوه بزرگی است مشرف بر شهر اردبیل در زمین آذربایجان. و در این کوه عده‌ای قرات و قبور مقدسی یافت می‌شود و بر سر این کوه تابستان و زمستان برف است و مردم معتقدند که این کوه مقام اولیا و زیارتگاه بوده است.» تا آنجا که من اطلاع دارم در میان اروپائی‌ها لاگارد اولین کسی بود که متوجه رابطه‌ی کوه سبلان با روایات زردشتی گردید و از کتاب عجایب المخلوقات قزوینی شاهد آورد. برطبق روایت قزوینی سبلان کوهی است در آذربایجان در نزدیکی شهر اردبیل و یکی از بلندترین کوههای جهان است... و در آن چشمه‌ای از چشمه‌های بهشت و قبری از قبور پیامبران و بر سر قله کوه چشمه‌ای است بزرگ که آب آن از شدت سرما یخ بسته و در اطراف کوه چشمه‌های آب گرمی است که مقصد بیماران است و در پائین کوه درختان بسیار و در درختان گیاه انبوه است. و هیچ جانوری نمی‌تواند برگی از این درختان بخورد و اگر بخورد در همان ساعت جان می‌دهد. و از میان جانوران اسب، الاغ، گاو و گوسفند را دیده‌ام که به این مکان آمده‌اند ولی به محض آنکه به درختان نزدیک شده‌اند، فرار کرده‌اند، حتی گنجشگان. و من بر این عقیده‌ام که این درختان تحت حمایت اجنه هستند.» قزوینی سپس اضافه می‌کند که بر طبق عقیده مردم محل، هنگام ساختن مسجدی در یکی از دهات سبلان اتفاق افتاده است که یکروز صبح دستهای نامرئی مصالح مورد احتیاج را بردر مسجد آورده‌اند. درباره رابطه‌ی کوه سبلان با روایات زردشتی در تاریخ طبری و شاهنامه‌ی فردوسی و روایات پارسیان ذکری نیامده است (طبری درباره زردشت میگوید که او وارد سرزمین آذربایجان شد و کیش مغان را رواج داد. تاریخ طبری، ج 1، ص 648). در عوض فرهنگهای فارسی بین زردشت و کوه سبلان یا سولان ارتباط ایجاد کرده‌اند. مثلا در منتخب: زالمان از صوراقالیم سبعه Salemann, in Mél. Asiat. IX, P. 497تاریخ تألیف کتاب 748 هجری ذکر شده. نک: همانجا، ص 494) چنین آمده که زردشت به آذربایجان آمد و در کوه سبلان (بجای صورت تحریف شده‌ی سیلان باید همه جا سبلان خواند. حافظ ابرو سولان ضبط کرده است) پانزده سال تمام اقامت کرد و زند و پازند را نوشت. در کتاب دیگری بنام رساله حسین وفایی (نک: زالمان، همانجا، ص 475) آمده که زردشت در حدود سبلان در کوهی منزوی گشت و به ریاضت پرداخت و در همانجا کتابی تألیف نمود و آنرا استا نامید. در کتاب متأخر ولی با ارزش فرهنگ انجمن آرای ناصری (نک: زالمان، همانجا، ص 564 به بعد) راجع به اهمیت اساطیری کوه سبلان مطالبی یافت می‌شود که اهم آنها چنین است: «سولان بفتح اول و ثانی نام پیغمبریست از پیغمبران قدیم و نام کوهی است به سه فرسنگی اردبیل که مقام اولیاست. پیوسته مردم مرتاض و خداپرست پیش از اسلام و بعد از اسلام در آنجا مقام و منزل داشتند و مغان یزدانی آنجا را چنان تشریف و پاک میدانسته‌اند که بدان سوگند می‌خوردند. گویند بر بالای آن کوه آبگیریست ژرف که در زمستان مملوست از یخ و برف و در میان آبگیر هیکلی قوی شبیه به جسد آدمی که خفته است تخیل و تصور کرده‌اند و آنرا همان پیغمبر مذکور دانسته‌اند. مظنون آن است که در آن کوه مسجد ابراهام زردشت بوده و از آنجا ظهور نموده به اردبیل آمده و اظهار دعوت کرده چون نپسندیده‌اند برایشان نفرین کرده گویند چندان برف ببارید که خانها و اهل خانه در زیر برف بماندند. «مؤلف فرهنگ انجمن آرای ناصری سپس می‌نویسد که این کوه را سبلان با بای نقطه دار نیز می‌گویند و بیتی از ناصرخسرو و معانی چندی از سبلان یاسولان را می‌آورد که از موضوع بحث ما خارج است و سپس چنین ادامه می‌دهد: «صاحب تاریخ هفت اقلیم گفته که نیز نام شهری بوده میانه مراغه وزنگان و در آنجا آتشکده عظیم می‌بوده که آنرا آذرخش (آذرخش تحریف آذرگشسب شاهنامه است. این واژه خیلی زود تحریف شده، چنانکه این خردادبه، ص 120، آنرا آذرجشنس - واریانت: آذرخش ‌-ویاقوت، ج 3، ص 356، آذرخش آورده. نک: ,100.Th.Noldeke: Taberi, P Anm. 1. Hübschmann: Armen. Gramm. I, 1, P. 85. Nr. 199. همچنین صورت تحریف شده آذرخوا را در فرهنگهای فارسی و نیز در ملل والنحل شهرستانی باید همه جا به آذرفرو با تبدیل کرد که تلفظ صحیح آن برطبق نامنامه‌ی یوستی، ص farnbag می‌باشد. صورت پهلوی آن در بندهشن برای صورت ارمنی آن نک: هویشمان، همان کتاب، ص 181) می‌نامیده‌اند و در میان ملوک فارس تعظیم تمام داشته و پیاده بر آن کوه می‌رفته‌اند (و نیز نک: Dio Chrysostomus, Oratio Borysthenica, P. 448 ( Spiegel, Uber das Leben Zarathustr‌as, P. 54) و اصل زرادشت از آنجا بوده و بکوه سبلان رفته و کتاب ابستا را تمام کرده نزدیک گشتاسب شاه برده و بعضی کوه سهلان را کوه سبلان دانسته‌اند.» بدین ترتیب نباید تعجب کرد که در روایتی که گریگور ماگیستروس نقل کرده، بین سپندیار (اسفندیار) و کوه مقدس زردشت ارتباط ایجاد شده، چه اسفندیار می‌بایست بعنوان یک پهلوان مذهبی و پسر گشتاسب و مروج تعالیم زردشت با روایاتی که درباره‌ی زردشت رواج داشته رابطه‌ی نزدیث داشته باشد. مطلبی که چشمگیر است اینکه گریگور ماگیستروس بجای صورت مورد انتظار ما یعنی سپندیات، سپندیار ضبط کرده است. ممکن است دلیل آن نفوذ یک منبع فارسی باشد ولی شاید هم در اصل سپندیات بوده و بدست ناسخان به سپندیار تبدیل شده همچنانکه نولدکه نیز در مورد تاریخ طبری حدس زده است (نک: Noldeke, Persische Studien II, P. 7, Anm. 2. و: هوبشمان، همان کتاب، ص 74، شماره 171. صورت سپندیار در تاریخ گرجی جوانشیر - juanser- بزبان ارمنی و تألیف قرن 12 میلادی نیز آمده است. نک: چاپ و نیز سال 1884، ص 17). اضافات مترجم: در لغتنامه‌ی دهخدا نیز مطالبی ذیل سبلان از فرهنگ آنندراج، نزهت القلوب و تاریخ قم و نیز بیتی از خاقانی آمده است که اهم آنها تکرار همان مطالب قبلی بویژه مطالب عجایب المخلوقات زکریای قزوینی است. حمدالله مستوفی قزوینی (متوفی بسال 750) مؤلف نزهت القلوب مطالب خود را بنا بگفته خود از کتاب همشهری خود زکریای قزوینی (متوفی بسال 682) وزکریای قزوینی بنا بگفته خودش از ابوحامدالاندلسی گرفته است. مگر مطالب کتاب تاریخ قم که هرچند ترجمه فارسی آن که اکنون در دست است متعلق به اواخر قرن نهم است، ولی از آنجا که اصل عربی آن متعلق به قرن چهارم بوده، اعتبار زیادی دارد. در تاریخ قم راجع به کوه سبلان شرح زیادی نیامده، ولی مطالب آن مثل مطالب کتب دیگر با روایات اسلامی نیز در هم نیامیخته است (در عجایب المخلوقات و نزهت القلوب حدیثی از پیغمبر اسلام درباره سبلان نقل شده) و مؤلف مطالب خود را بنا بگفته خودش از مجوس گرفته: «و در کتاب مجوس چنین یافته‌ام که بر آتش آذرجشنسف فرشته موکلست و ببرکه همچنین فرشته است و به کوهی از ناحیت آن که آن را سبلان گویند همچنین ملکی است و این فرشتگان مأمورند به تقویت و تمشیت صواحب جیوش پس انوشیروان گفت مرا دست نمی‌دهد که آتش آذرجشنسف و آتش برکه بسبلان نقل کنم...» (نک: تاریخ قم، به تصحیح سید جلال الدین طهرانی، طهران 1353، ص 89).
30- شخصیتهای زیادی به این نام می‌شناسیم، از جمله چند نفر از حکمرانان ارمنستان. به احتمال زیاد منظور گریگور Artavazd پسر Artases است که در سال 120ب. م. برای چند روزی حکومت کرده است و ارمنی‌ها در اشعار حماسی خود او را می‌ستایند. نک: یوستی، نامنامه ایرانی، زیر نام Artawazdah شماره 11).
Barbier de Meynard, Dict, de la Perse

منبع مقاله :
نشریه‌ی دانشکده ادبیات و علوم انسانی



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط