رؤسای دول یا سردولتان
شیوهی کارکرد رؤسای دول را اجمالاً به دو نوع طبقهبندی میکنند:نوع نخست شیوهای کشورداری، یا «تدبیر شهر»، شاهان، سلاطین یا فرعونگونههای خودکامه، خودسرا و خودرأی است که امروزه پژوهشگران غربی اصطلاحاً آن را «استبداد شرقی» نام نهادهاند. طبق این الگو رئیس «دولت» همانند خداگونهای، از اختیار (تشخیص خیر جامعه) و اقتدار بیکنارهای برخوردار میباشد و کسی از «رعایا» جرأت نمیکند که، در پنهان یا آشکار، از اراده و خواست وی سرکشی کند وگرنه سرکوب میشود و چه بسا، به سربداران میپیوندد. تنها مقامات دینی که از پشتگرمی مردمی برخوردارند میتوانند گهگاهی نارضایتی مردم را در «انظار عمومی» منعکس سازند؛ به شرطی که دین و دولت از هم تفکیک شده باشند (2) و همانند امپراتوری عثمانلو سلطان خود را خلیفه نیز نپندارد.
نوع دوّم شیوهی کار رؤسای دولتهای دموکراتیک است؛ اعم از این که احراز مقام سردولتی ارثی یا انتخابی بوده باشد. در چنین نظامی دولت و دولتوران اصل تعداد افکار، آراءِ و گرایش سیاسی و در نتیجه: کثرت احزاب را، طبق پیمان یا پی آمدهای تاریخی، پذیرفتهاند و تن به وجود اکثریت مدیر، مجری و اقلیت مخالف و منتقد دادهاند. قوانین و مقررّات مدون (قانون اساسی و ملحقات آن)و پارلمان از سویی و آرای عمومی و ناقل و ناشر آن، وسایل پیامرسانی جمعی غیردولتی، از سوی دیگر، حد و مرز کارگذاری و بُرد و بُعد تصمیمات سردولتان را معین کرده، قدرت ایشان را در حوزهی تعیین شدهی مهار میکنند. اگر اختیار و اقتدار رؤسای دولتهای دموکراتیک در سیاست داخلی (پاسداری از تعادل و توازن اقتصادی و جامعوی در درون کشور یا بالیدگی موزون آن ها) محدود است؛ برعکس، در سیاست خارجی (پاسداری از منافه ملی، یا جامعهی کلان کشوری (جامعتی) در ارتباط با سایر دولتها) آنان میدان کارکرد نسبتاً وسیعی برخوردار میباشند. به همین سبب، رئیس جمهور فرانسه، یا نخست وزیر انگلستان کنترل سیاست خارجی و ابزار و ارکان اعمال قدرت در روابط بینالدول (بینالجامعتی)، یعنی نیروی نظامی، را در اختیار دارند. فرماندهی کل قوا، نظارت بر تصمیمات عمدهی ارتش از وظایف آنان محسوب میشوند.
از سوی دیگر، رؤسای دول، یا دبیران کل احزابی که دولتها را به عنوان ابزار آرمان حزبی خود به خدمت گرفتهاند، داور و حَکَیم نهایی در مناقشات بینالاحزاب یا درون یک حزب و مظهر «وحدت ملی- کشوری» تلقی میگردند.
رهبری مشروط و منشور سردولتان دموکرات در سیاست داخلی و سیاست خارجی میراث قرون گذشته است. سیاست داخلی بیشتر مبتنی بر نقش پیشگویی و پیشبینی و طراحی سردولتان استوار است. اگر در عهد کهن فراعنه به یاری کاهنان و مجوسان معبّر خواب، آینده را پیشبینی میکردند و غلّهی هفت ساله را در انبارها میانباشتند تا به خشکسالی رعیت تلف نشود؛ امروزه رؤسای دول معبّران و مفسران ارقام و آمار را در اختیار گرفتهاند و به جای دینکدهها، پژوهشکدههای آیندهنگری، برنامهریزی و بالیدگی را راه انداختهاند تا سیاست داخلی خود را با روشنبینی و خردوندی تدوین کرده، به اجرا درآورند. اعمال قدرت در سیاست خارجی از نقش «قداست» و خللناپذیر رؤسا جان میگیرد، رؤسای دول نماد شخصیتی جامعهی کلان تلقی میشوند و در مذاکرات بینالمللی نه تنها سخنگو، بلکه کارگذار و قائم به مقام دولت- ملت به شمار میروند (3)، امضا و قول و قرارهای آنان به مثابه عقد و پیمان یک ملّت تلقی میگردد و از ارج و اعتبار ویژهای بهره میگیرد. به همین مناسبت، سردولتان افراد یا ارکان دیگر را در مدیریت نهایی سیاست خارجی و نظامی کمتر سهیم و شریک میسازند.
نقش جامعهشناسیک و روانشناسیک سردولتان:
برای بررسی چنین نقشی شاید شایسته باد که پیش از افکار- آرای عمومی به تكوین و کارکرد شیدایی عمومی و انظار عمومی بپردازیم تا از طرز تلقی ناآگاهانه، ولی عاطفی مردم نسبت به رهبران خود باخبر گردیم. رهبرانی که در جریان ستیز سیاسی، نظامی یا دینی خود پیروزیهایی به دست میآورند و قدرتی را به اشکال متعدد به نمایش میگذارند از شأن و عزت فراوانی در انظار عامه برخوردار میشوند؛ آنان، با در دست گرفتن رگ عاطفی، مردم شوریده و شیدا را به غلیان و هیجان در میآورند. پیشوایان حزبی که قدرت دولتی را از راه اعمال خشونت و ارعاب به چنگ میآورند، بعد از اندک مدتی، مورد ستایش مردم قرار میگیرند، مانند: ناپلئون، لنین، تروتسکی، موسولینی، هیتلر، مصطفی کمال (آتاتورک) فرانکو، مائو، پل پوت، صدام حسین...(4) اگر چنین پیشوایانی در دفاع از میهن یا آرمان علیه رقیبان، یا بیگانگان، وارد جنگ شوند و به پیروزی نائل آیند ارج و اعتبارشان صد چندان شده به حد «ابرانسانی» ارتقاء مییابند. به ویژه، اگر تعداد زیادی سرباز در چنین جنگهایی درگیر شده شمار کثیری از آنان در راه به قدرت رسیدن «قهرمان» جان باخته باشند. بدین سان، رهبران جنگ میهنی» یا پیشوایان مبارزات آرمانی نقش ناجی و رهاییبخش و پیامآور رستگاری را در خویشتن انباشت میکنند و بحدّ قداست میرسند.از دیدگاه روانکاوی، رهبران پیروزگر به مثابه پدری هستند که «ابر من» (superego)عامهی مردم را در وجود خود متبلور ساخته، به نمایش در میآورند. آنان سند یکی از نیازهای «ایثار ابراهیمی»، یعنی میل به قربانی کردن فرزند، به خاطر هدف «متعالی» یا آرمانی، را ارضا میکنند.
در جریان شوریدهگی و شیدایی عامه از سویی و اقتضای اوضاع و احوال اقتصادی و جمعیتی از سوی دیگر، بسیاری از جوانان دستورات رهبران را بیچون و چرا و نظامیوار به اجرا میگذارند، برای ایثار خویش- تن از همدیگر سبقت میجویند و سرفرازانه، به خاطر آرمان، به استقبال مرگ میشتابند. در جریان جنگ هشت ساله عراق با ایران ما شاهد بسیاری از چنین صحنههای ایثارگری بودیم و دیدیم که چهگونه عدهای از جوانان با گریه و زاری و التماس بوسه بر دستهای امام میزدند و از وی اجازهی شهادت میخواستند!
به هنگام واپسین تودیع ناپائون بناپارت درکاخ «فونتن بلو»، هم- رزمانش با دیدهی پر سرشک و بغض در گلو چنین میگفتند: «اعلیحضرتا ما دیگر افتخار جاننثاری در پیشگاه همایونی را نخواهیم داشت!». تصادفی نیست که مدتهای مدیدی مورخّان حکومت در صلح و آرامش و خرم زیستن را حکومت بیافتخار و بیشور و شیدایی توصیف میکردند.
کنش سیاسی ناآگاهانه تودهها
به علت اینکه رؤسای دول نماد زنده و تجلی- گاه دولتها محسوب میشوند از ارج و اعتبار روانی و از اقتدار سیاسی و مقبولیّت جامعوی فراوانی برخوردار میگردند. سردولتان، بر خلاف سر ایلان، به تنهایی نمیتوانند مدیریت اقتصادی، جامعوی، سیاسی و نظامی را عهدهدار باشند؛ بنا به ضرورت تقسیم کار، ماشین دیوان سالاری یا دولتورزان را راه انداخته خود در پست فرماندهی و کارگذاری مینشینند و بر کارگزاران نظارت میکنند. دولتوران مراتب و مقامات متعدد خود را مدیون سردولتان میدانند، زیرا که توسط ایشان، یا به نام آنان، منصوب میشده «به موجب حکم» جزیی از اقتدار آنان به دست نشاندهها تفویض میشود. بنابراین، ایشان موظف هستند که از دستورات سران خود پیروی کنند وگرنه مغضوب یا معزول میگردند.در برابر دیوانیان دولتورز، تودههای میلیونی مردم قرار دارند که در نبود حزب، اغلب به گونهی سنّتی بیسازمان، بیشکل و بیریشه در شهرهای بزرگ به صورت ذرات منفرد پراکنده شدهاند. اینان از فراشد سیاست که از دست- رس،پایرس و چشم- رسشان به دور است آگاهی چندانی ندارند و در بهترین شرایط اطلاعات خود را از وسائل ارتباطی عامهگیر به دست میآورند. به رغم این وضع، تودهها هرقدر هم سربه زیر، فروتن و ناکار بوده باشند، حداقل به دو طریق، اثر وجودی خود را روی کارکرد سیاست اعمال میکنند:
نخست از راه کنشهای خودانگیخته و بختکی که در کار و ابتکارات (بشرط این که دولتهای توتالیتر این قبیل خودانگیختگی را سترون نکرده باشند) آنان متبلور میشود. ابتکارات و اختراعات، هر قدر هم که کوچک و کم اهمیّت بوده باشند تأثیر خود را در دگرگونیهای ژرف به جا میگذارند. ابداعات و اکتشافات که انقلابات صنعتی پدید آورده، جوامع را دگرگون ساختهاند؛ اکثراً توسط اشخاص گم نام و فاقد قدرت سیاسی یا حقوقی انجام یافتهاند. و نیز، نوآوریهایی که زیرساخت (علوم و فنون) تولید به کار رفته، تدریجاً، عناصر به اصطلاح روساختی دینی و سیاسی را متغیّر گرداندهاند.
در مقایسه با بزرگ مالکان، سروران و سرداران نامور، هابس، لاک، منتسکیو، اسپینوزا، کانت، روسو، هگل و مارکس در غرب، فارابی، ابنسینا، مولوی... میرزا ملکمخان، میرزا فتحعلی آخوندزاده، مجدالسلطنه، جمالالدین اسدآبادی... کارهای نبودهاند؛ ولی آراء و افکار آنان به صورتهای گفتاری و نوشتاری، در طی زمان به تدریج در اذهان جا گرفته، به نیروی پویایی جامعوی و سیاسی تبدیل شدند.
دومین عامل مؤثر مردمی بُرد روانشناسیک جامعوی دارد و مربوط به شور و شیفتگی جمعی است. در پی شوریدگیهایی پندارها و خواستهایی به صحنه سیاسی وارد میشوند و کردارهایی را الزامی میگردانند. پیدایی شور جمعی یکی از مسائل عمدهی ستیزهشناسی (پولهمولوژی) را طرح میکند. بدین معنا که تحت تأثیر چه شرایط اقتصادی- جمعیتی و سیاسی، پرخاشگری تودهها برانگیخته میشود؟
آزمایشی که روی موشها انجام گرفته نشان داده است که در پی افزایش جمعیت و تنگی فضا موشها به کشتار همدیگر میپردازند تا فضا با شمار بازماندگان قوی پنجه متناسب گردد. (5) در مورد انسانها نیز تجارب حاکی است که عوامل رشد جمعیت، کمبود کار، فضا، غذا و شوق زیستن، میل به کشتن و کشته شدن را افزون میکند. هنگامی که تعداد مردان جوان از امکان جذب آنان توسط اقتصاد ملّی یا مؤسسات آموزشی (به شرطی که امکان صدور نیروی انسانی و اعزام دانشجو به خارج میسر نباشد) فراتر میرود، زمینهی روانی- جمعیتی برای گذر از خشم بالقوه به خشونت بالفعل آماده میشود. هنگامی که دولتی از امکانات رزمی و جنگافزارهای کافی برخوردار باشد، تودههای جوان پرخاش- جو به «غریدن» میآغازند، مبارز میطلبند و دولت متعارض و متعرض را به سوی جنگ میرانند. کافی است که شرایط خارجی جنگ نیز بدین گرایشهای داخلی یاری رسانند. ترکیب جامعوی- روانی فرانسه در سال سوم انقلاب کبیر 1792، آلمان در سال 1939، ژاپن در سال 1940، ایران و عراق در سال 1980 از نظر جمعیتی، روانی، رزمی در چنین شرایطی بودند. به دنبال کشته شدن صدها هزار نفر جوان، ویرانی شهرها، بیخانمانی و آوارهگی میلیونها نفر دیگر، خشونت تودهها به تدریج فرو میکشد. رهبرانی که اسیر آرمان نیستند ندای با نوا یا بینوای مردم را میشنوند و ناچار راه صلح و آشتی را هموار میگردانند. فقط رهبرانی، از قماش هیتلر، میتوانند ملت و منابع ملی را ندیده بگیرند و بیخردانه خردسالان و سالخوردگان را نیز به کام خون و آتش بفرستند. هنگامی که در پی کشتار بیشمار و ویرانیهای بیامان جنگ، ساختار جمعیتی و اقتصادی تودههای مردم دگرگون میشود و شور از سرها بر میخیزد و جوانان از میدان کارزار میگریزند، اگر رهبران در ادامهی جنگ اصرار ورزند و پیام مردم را درنیابند کار خود را زار میکنند و محبوبیت یا مقبولیت خود را به خطر میاندازند. وضع ناپلئون، نیکلا تزار، هیتلر، عبدالناصر، در آخرین سالهای حکومت خود، چنین بوده است. قرائن نشان میدهند که وضع صدام حسین نیز بهتر از آنان نخواهد بود. (6)
تعیین موقع مناسب برای مهار کردن تندرویهای تودهها و یا برانگیختن آنان برای تلاش و کوشش بیشتر، جهت دستیابی به هدفهای بهتر، از نکات ظریف هنر سیاست محسوب میشوند. بنا به مثل معروف: «در یک دست شلاق برای تند رفتن و در دست دیگر لگام برای کند کردن» باید داشت تا گردونهی کشور از گردش روزگار زیاد عقب نماند. به قول مائوتسه دونگ «رهبران باید بتوانند غرش مردم را آرام سازند، ناشیکبایان را رام گردانند، شکمها را پر کنند و دلها را از کین تهی گردانند». طنز تاریخ در این است که گفتار مائو، در این باره هرگز با کردارش انطباق نداشت و برای «تشدید تضاد» پیوسته وارونه عمل میکرد: با انقلاب فرهنگی آرامش چین را بهم زد، مشتی جوان شوریدهسر را به نام «گارد سرخ» به جان تودههای مردم شکیبا انداخت، در پی کمکاری و عِرق انقلابی شکمها را خالی، مغزها را تهی و دلها را پر از «کین طبقاتی» ساخت!
بنا به قول ویکو، تودهها سرانجام خواستهای خود را به رهبران تحمیل میکنند؛ زیرا که با تکرار بیوقفه آنان کلمه و کلام را به نرم افزار پندار مبدّل میگردانند و درونمایهی آنها را دگرگون ساخته، اندیشهی دل- خواه یا القایی خود را در آنها میدمند. بدینسان است که تدریجاً مفاهیم و درونمایهی رایج واژگان تغییر مییابند، بار عاطفی آنها کاهش یا افزایش پیدا میکند و قدرت تبیین و احساسی که از خود برون میتراوند دگرگون میگردند. در ادب سیاسی فارسی اصطلاحاتی، نظیر: انقلاب، ملّت، دولت، آزادی، لیبرال، توده، سلطنت، حزب الهی، کمونیست، مبارز، مجاهد، طاغوتی، مستضعف، بورژوا، استعمار، امپریالیسم... در این ردیف قرار دارند.
در مواقع بحرانی، تطور معانی و درونمایه واژهها شتاب میگیرند؛ برخی از اصطلاحات سیاسی و پنداری، بنا به شرایط، حرمتزدا یا عزتافزا تلقی میشوند. به کارگیری برادر، خواهر، رفیق، حاجی آقا و حاجی خانم به جای «آقا» و «خانم» بار عاطفی و طرز تلقی متفاوتی بر میانگیزند؛ در صورتی که این عناوین در اصل «بیطرف» خنثی بوده مفاهیم خاصی دارند.
انگلیسیهای شوخ طبع به دو حزب بزرگ خود نامهای «توری» و «ویگ» را نهادهاند در حالی که این دو نام در اصل دشنامی (دُش نامی) بیش نیستند.
کنش سیاسی آگاهانهی تودهها: افکار- آرای عمومی
با تخفیف تشنّجات جامعوی، ایمن شدن دولت و دولتوران از گزند دولتزدایان و دولتنوسازان، به تدریج از فشار ارعاب و تضییقات کاسته میشود و اذهان، قلمها و زبانها، گام به گام، بندها را میگسلند، هراس دل را میزدایند و به کار طبیعی میآغازند. نقش رفتاری و گفتاری دولتوران در تمام سطوح، مدارج و مدارس در هراسزدایی و بیمپالایی مردم نظارهگر اهمیت تعیین کننده دارد. با گذر از کنش ناآگاهانه (مکانیکی- ارشادی) به کنش آگاهانه (ارگانیکی- ابتکاری) و اندیشیده تودهها درخواستها و تبیین تمایلات خود دقیقتر، گویاتر و روشنتر میشوند.برای این که «اغوای عمومی» و «انظار عمومی» به «آراء و افکار عمومی» تبدیل شوند و پندار مردم نخست در گفتار و سپس در کردار فعّال، خلاق و خودانگیخته منعکس گردد، کارکرد آزادانه و بیقیدوبند رسانههای جمعی و نشر اخبار و اطلاعات راستین و دروغزدایی الزامی است و پیش شرط آن بشمار میرود. با رازداری، سانسور و ارعاب، بیوجود مطبوعات آزاد، رادیو و تلویزیون غیردولتی و خلع ید از دولت در تولید و دستکاری اطلاعات و تبدیل آنها به ابرار «اغواى عمومی»، امکان تکوین آراء و افکار عمومی فراهم نمیآید و تودههای مردم کماکان منفعلاً در حد نظارهگر و در نتیجه: انظار عمومی باقی میمانند. به همین سبب است که از انقلاب کبیر فرانسه تاکنون آزادی بیان، قلم، مطبوعات، اجتماعات و احزاب جزو نخستین خواستهای رهبران انقلاب بوده و باز هم خواهد بود. در جریان انتشار و تبادل افکار است که آراء عمومی بالیده میشود و راه تکوین احزاب هموار میگردد. اگر مردم از بیان افکار خود بیمناک باشند دیگر انتخابات و برگزیدن نمایندگان سودی نخواهد داشت؛ زیرا که غرض واقعی از انتخاب نماینده از سوی مردم برای مجالس قانونگذاری در وهلهی نخست، بیان خواست و امیان انتخابکنندگان پیش شرط شرکت در تصمیمگیری، قویت قانون و پشتیبانی از آن تلقی میشود وگرنه پارلمان (7) به «مجلس فرمایشی» و «قیام و قیود» نمایشی دستنشاندگان تبدیل میگردد.
شکلگیری احزاب سیاسی
مانند «ملت»، اصطلاح «حزب» نیز ریشه قرآنی دارد: به طوری که به صورتهای مفرد و جمع و اشکال دیگر بیست بار در سورههای متعدد تکرار شده و سورهی مدنی شماره 33 نام «احزاب» گرفته است؛ زیرا که مبین کشمکشهای طوایف و حوادث درون شهری میباشد. اصطلاح «احزاب» در قرآن بیشتر از بار منفی برخوردار بوده، نشانگر «طوایف» و گروههای مخالف است، به همین سبب در برگردان فارسی اغلب به «طایفه دشمن» ترجمه کردهاند.در راستای تقابل، در سورهی 5، آیه 56، اصطلاح «حزبالله» به معنای مردم یا پیروان «الله» به کار رفته، به صفت پیروزمندان، «الغالبون» آراسته شده است. در برابر «حزبالله»، «حزب الشیطان» (سوره 19:58) قرار گرفته و با صفت «الخاسرون» (زیانکاران) توصیف گشته و اقوام کافر را در بر گرفته است.
فرهنگ «المنجد» حزب را چنین تعریف میکند: «جماعه مِن الناس... و کل قوم تسأکلت قلوبهم و اعمالهم فهم احزاب و اَن لَم یَلق بعضهم بعضاً- جند الرجل و اصحابه الذین علی رأیه.» (گروهی از مردم.- همهی کسانی که درونمایه قلبشان [ذهنشان] و کارشان هم شکل بوده باشد هر چند که برخی از آنها همدیگر را نشناسند- پیروان رهبری [مردمی] که از عقاید و آراء او تبعیّت کنند.)
دو تعریف اخیر عناصر اصلی حزب را دارا هستند؛ بدین سبب برای تبیین منظور ما سودمند میتوانند باشند. ظاهراً عنصر انسانی، یعنی ذات تجمع افراد به گرد هم (جماعة الناس) عامل اصلی به نظر میآید؛ ولی با تحلیل اجمالی معلوم میشود که این تجمع مشروط به شرایطی نظیر: تشابه پندار، هم سویی و هم رأیی در کردار برای دست- یابی به یک یا چند هدف مشترک و مقصود ملاط پیوستگی و بستگی هم دلان و هم اندیشان میشود و آنان را به کار مشترک وا میدارد، تا آرمان مشترکی را تحقق بخشند. در این فراشد، اغلب همهی گردآمدگان هم تراز نیستند. برخی را بر برخی دیگر فضیلت معرفتی، تجربی، روانی... است. آنان فضایلی دارند که از برکت آنها به رهبری میرسند و دیگران تبعیت و تحقق آراء ایشان را میپذیرند. بنابراین، حزب بر محور یک اندیشه جامع تشکل مییابد و گروه یا جماعتی در ساختار ویژهای سازمان پیدا میکنند تا پندارد «حزب» یا رهبر را از طریق طرحها و برنامههایی به اجرا درآورند.
در ایران، در فراشد تجدّد و تغرّب، نخستین کسی که برای تحقق آرمانهای سیاسی- جامعوی خود ضرورت تشکیل حزب را دریافت و به سازماندهی «زیرزمینی» آن همّت گماشت، میرزا ملکم خان ناظمالدوله بود. وی در اوائل نیمه دوم قرن نوزدهم به ایجاد «فراموشخانه» پرداخت که عملاً یک حزب سیاسی با الگوی کار ماسونی بود. بعد از حوادث تیراندازی ناکام به سوی ناصرالدین شاه، این «حزب» منحل شد و بنبانگذار و رهبر عقیدتی و سازمانی آن میرزا ملکمخان عملاً از ایران تبعید گردید. در دههی هشتاد قرن نوزدهم، اندیشهی تجدید سازمان حزب بار دیگر قوت یافت و این بار حزب سیاسی دگرگونگرا و فرنگی مآب نام «مجمع آدمیت» به خود گرفت و با الهام از سنتهای پیشن صنوف ایرانی، مسئولان حوزهها را «امین» نام نهادند و از اصطلاحات دینی برای پیشرفت سیاسی سود جستند. میرزا ملکمخان که قصد داشت جبههی واحدی از دینوران سنتی و اندیشهورزان بدعتگرای متجدد برای احیای ایران پدید آورد و هر گونه شبههی دهریگری را از دل بدگمانان بزداید، سازمان سیاسی «مجمع آدمیت» را «حزب الله» نام نهاد. در عصر جدید «بیداری» در حدود هیجده سال پیش از مشروطیت، در الب یک پندار نوین، به قلم یک پندارگر متغرب و متجدد، این نخستین بار بود که اصطلاح «حزب الله» در شمارههای متعدد یک روزنامه سیاسی (قانون) به چشم میخورد. میرزا ملکمخان «الله اکبر» را نیز زیور سرلوحهی روزنامه خود کرده بود تا شاید نزد بدگمانان شکاک از اتهام به دهریگری تبری کند! (8)
به رغم قدمت لفظ «حزب» به عنوان حاوی، محتوای آن از حد «فرقه»ها و مسلکهای دینی و دینوارهگی فراتر نرفت و کوشش میرزا ملکمخان و هماندیشان وی در سالهای بعد از مشروطیت به جایی نرسید و در حدّ محفلهای سیاسی نوخاستگان نوگرا در جا زد. زیرا که در ایران و کشورهای هم- جوار، به علت پراکندهگی و پسماندهگی جمعیت و سلطهی دین و دولت، پیش شرطهای تشکّلات حزبی مهیّا نبود.
تجربه نشان میدهد که در آن جایی که امکان تکوین و تشکّل عقاید عمومی فراهم بوده و وسائل بیان آزادانه آراء و امیال موجود باشد، افراد بالغ و هوشیار جامعه میتوانند پندار، آرمان و شیوههای دستیابی به آمال خود را با همگنان در میان نهند و برای رسیدن به مقصود یارگیری کنند. چنین فراشدی سرانجام به تشکیل یک حزب منجر میشود. برای اکثریت قریب به اتفاق احزاب دستیابی به قدرت عمومی از طریق دولت یک طرح کوتاه مدت و سپس تبدیل دولت به وسیلهی تحقّق آرمان و اعمال قدرت، یک هدف درازمدت تلقی میشود. در قرن بیستم، احزاب توتالیتر (تامّخواه) و آرمانگرا از هر وسیلهی ممکن، بدون توجه به ارزش اخلاقی آنها، برای رسیدن به قدرت و حفظ آن، به هر بهایی که بوده باشد، سود جستهاند؛ در صورتی که احزاب غیر توتالیتر به محدودهی خاصّی بسنده کرده، قول و قرارهای خود را در محدودهی امکانات اجرایی از سویی و قوانین اساسی و پاسداری از حرمت هستی گروهها و آرای رأی دهندگان، از سوی دیگر، به کار بستهاند.
در فرانسه، در نخستین آزمون پارلمان، در جریان انقلاب کبیر، احزاب نتوانستند همدیگر را تحمّل کنند و رهبران گرایشهای متعدد به جان هم دیگر افتادند و هر کسی دولت و منافع انقلاب را دستآویزی برای امحاءِ رقیبان خود قرار داد و سر سرکردههای «مخالف» را به تیغه گیوتین سپرد. روبسپیر نامورترین و «فسادناپذیر»ترین شخصیت انقلاب و رهبر حزب «ژاکوبن»ها بود که بیش از همه «خوراک» خون بار گیوتین را تأمین کرد و سرانجام خود نیز با آروارهی شکسته، طعمه تیغ تیز آن گردید (1793).
قریب صد و اندی سال بعد از انقلاب کبیر فرانسه، در جریان جهان شمول شدن حزب و دولتهای حزبی، بعد از مشروطیت، در ایران نیز احزاب رقیب نتوانستند هم دیگر را «تحمّل» کنند و اتهام و افترایی، به روا یا ناروا، ابداع کردند و به رقیبان خود نسبت دادند، از جمله صفات زیر بوده است. روسوفیل (روس دوست)، آنگلوفیل، ژرمنوفیل، فرانکوفیل بیدین، دهری، بابی، عامل اجنبی، ارتجاع، ماسونی، حزب باد، حزب خران(9) ... . در این آشفته بازار معلوم نبود «ایرائوفیل» کیست و چه کسی میتوانست ایران یار باشد!
در قرن بیستم، احزاب «توتالیتر» (تمامیت خواه) مقتدر خودنمایی کردند و در اندک مدتی به غولهایی تبدیل شدند که دولتها را یک جا به کام کشیدند، خود عملاً به جای آن نشستند و کشورهای «تک حزبی» را بنیاد گذاشتند: کشور «اتحاد جماهیر شوروی» زیر سیطرهی حزب «بلشویک» (کمونیست)، ایتالیا زیر سلطهی حزب «فاشیست» و آلمان تحت چنبرهی «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان». امروزه، نام هریک از رهبران این احزاب: استالین، موسولینی، هیتلر، یادآور ستم، خیرهسری و خودکامگی... میتوانند باشند. رقیب افکنیهای فردی در درون یک حزب نیز به «تصفیه»های خونباری انجامید. استالین نامورترین و مبتکرترین استاد این نوع «تصفیه»هاست، به طوری که در این «رشته» صاحب «مکتب» شناخته میشود و «استالینیسم» مبیّن آن میباشد. در این مکتب صمیمیترین و جانبازترین چهرههای حزبی «داوطلبانه» در «انظار مردم» و در «دادگاه خلاقی» به دادستانی دژخیمی، مانند ویشنسکی «اعتراف» میکنند که به خدمت سرمایهداری درآمدهاند و به جبههی «ضد خلق» پیوستهاند و قصد بازگرداندن سرمایهداری به بهشت سوسیالیستی را داشتهاند.... در مکتب استالین، اعتراف معصومان به گناه ناکرده و داوطلب قربانی شدن نیز میتواند به آرمان عالی حزب خدمت کند. از زمان تبعید تروتسکی در آغاز دههی 30 و محاکمات جنجالی و اعدامهای بیامان رهبران حزب بلشویک در مسکو (1936) و تصفیههای خونین در پی آن از ابداعات بریا- استالین در قالب دولتهای تک حزبی بوده است. اکنون از برکت این مبتکران شیوه کار آنان در برخی نقاط نیز به کار گرفته میشود.
دیکتاتوری (زورورزی) مقتدر تکحزبی پدیده قرنماست و حدود هفتاد سال پیش، نخست در اروپای شرقی و مرکزی، سپس تدریجاً، بعد از جنگ در سایر نقاط پراکندهی آسیا (چین، کره شمالی، ویتنام...) و آمریکای لاتین (کوبا...) و بسیاری از کشورهای آفریقایی پدیدار شد.
این نظام رهبرمدار، تامخواه و مقتدر در شوروی و اقمار آن چنان جا افتاده بود که در ظاهر امکان تزلزل یا شکاف در آن نمیرفت. ولی سرانجام، در پی تشدید کاستیها و جباریّت، واقعیتها از پرده برون افتادند و وجدان خفته رهبرانی از قبیل خروشچف و گورباچف را بیدار کرده، از برکت پردهدری و پروسترویکای آنان پردههای آهنین از هم گسیخته و دیوار بتونی برلین فرو ریخت. با آغاز دههی نو و آهنگ فروپاشی نظام مصادرهی انسان و انسانیت، دورهی سلطهی تکحزبی و رهبرمداری نزدیک شده است و طولی نخواهد کشید که ارتعاشات آن که از سویی از اقیانوس اطلس گذشته، امواج جبّارزدایی وجود کاستروها را نیز از صحنهی سیاسی خواهد زدود؛ از سوی دیگر، نوای «بازسازی» از فراز نه تنها دیوار چین بلکه هیمالیا در آسیا نیز گذشته، چین و ماچین را نیز در راستای رستاخیز قرار خواهد داد.
قربانیان میدان «صلح آسمانی» در پکن و هزاران قربانی میادین شهرهای ورشو، بوداپست و پراک و «مجمع الجزایر گولاگ ها...» گواهی میدهند که نظامهای تک حزبی توتالیتر بیتوسل به زور، ارعاب و هراسانگیزی نمیتوانند استوار بمانند. در آلمان و ایتالیا نیز هیتلر و موسولینی به زور خشونت و بیمزایی توانستند قدرت خود را تحمیل کنند و دوام بخشند. سرانجام برای انحراف افکار، آراء و احساس مردم، در پی گشت مهتری و برتری، آنان به جنگ متوسل شدند؛ ولی عاقبت، شعلههایی که خود برافروخته بودند دامن پیشوایان و حزبیان آرمانگرا را گرفت و برای همیشه، حداقل در اروپا، نابودشان کرد.
از فردای شکست «نازی»ها در آلمان، کار پژوهشگران برای جمعآوری اسناد و مدارک آغاز شد، تا بدانند در چه شرایطی در جامعهای مانند آلمان، در قلب اروپا، ماشین آدمخواری کار گذاشته میشود و برای چندین دهه ضحاکوار مغز زن و مرد، پیر و برنا، دانا و نادان، توانا و ناتوان را یک جا میخورد و بسیاری از انسانها را به خدمهی دستگاه کشتار بیامان تبدیل میکند. هنوز چهار سال از سقوط «رایش» (دولت نازیها) نگذشته بود که بانو هانا آرنت، در کتاب «توتالیتاریسم»، مجموعه شگردهایی که نظام تک حزبی برای اعمال سلطهی همه جانبه بر جان و تن تودهها روا میداشت تحلیل و ترسیم کرد. این کتاب هنوز هم از روایی قابل پذیرشی برخوردار است. تک حزبیان درونمایهی احزاب قدیم را جامه نو پوشانده، خود را به نام طبقه برتر، یا نژاد برتر، «نمایندگان طبیعی» مردم جا زدند.
در رژیمهای گذشته چنین ادعاهایی ویژه اعیان و اشراف بود که خون خود را رنگینتر از دیگر طبقات میپنداشتند و رهبری را تنها برای خود برازنده میدانستند. در قرن بیستم، در قالب انقلاب پرولتری، استالین اعلام میکرد: «ما کمونیستها از خمیرهی دیگری هستیم»!
در واقع وی، از فراز تاریخ، با گذر از روی اجساد هزاران قربانی انقلابات عدالتخواه و تساوی جو، به اعیان و اشراف قرون وسطی میپیوندد که خود را از «خمیره»ی دیگری میانگاشتند و سروری را از آن خود میدانستند.
در عصر ما، به جای طبقهی سروران، طبقهی پرولتر، یا نژاد ژرمن، به بازیگری اعضای حزب صحنه آرا شدند. در مصاحبهای که تلویزیون فرانسه در اواخر دههی هشتاد، با یک خانواده معمولی روسی به عمل میآورد از بانوی خانه پرسیدند که آیا او خود را شایسته عضویت حزب میداند؟ زن با زبونی پاسخ داد: «هرگز او هنوز بدان پایه نرسیده است که لیاقت و شایندهگی عضویت در حزب را داشته باشد»!
اعضای حزب، به عنوان نمایندگان «طبیعی» مردم، از میان عدهای، طبق معیارهای ویژهای، یعنی ایثار و فداکاری برای «حزب»، یا در واقع اطاعت کورکورانه و عبیدانه از رهبران حزب، دستچین میشدند و به سپاه عظیم پانزده میلیونی دیوانیان حزبی- دولتی میپیوستند. آنانی که در عمل ثابت میکردند که «از خمیره»ی دیگری هستند در طی سالها «از خودگذشتگی»، به معنای روانی و اخلاقی کلمه، در راستای «آلینِاسیون» (از خود بی خود شدن)، از مراتب حزبی بالا رفته، سرانجام عدهی قلیلی به تارک هرم رهبری میرسیدند و به شرکت در شوراهای کم شمار «خودی»ها سرافراز میگشتند. اکثریت کسانی که نامشان در «نومانکولاتور»، یا فهرست رهبران، جا میگرفت هرگز با رأی آزاد مردم برگزیده نمیشدند، بلکه توسط رؤسا، بنا به «اصل پیشوا» یا رهبر (fῦhrerprinzip) انتخاب و به عضویت شوراهایی گمارده میشدند. در مباحثی که در چنین شوراها درگیر میشد مسلماً اختلاف سلیقههایی نیز بروز میکرد و شاید در مواردی کار به بحران تصمیمگیری نیز میانجامید؛ ولی در پی پنهانکاری و رازداری و نبود «گلاسنوست»، یا به قول آذریزبانان قفقاز «آشکارلیق»، و «شفافیت» به زبان فارسی، مردم عادی به زحمت از آن «بویی» میبردند و در نتیجه: ستاد رهبری پیوسته استوار، خللناپذیر و «متحدالفکر و العمل» به نظر میرسید و رهبران طراز اول را خطاناپذیر، راستکردار و راستپندار جلوه میداد. از آن جایی که چنین رهبران «قائم به ذات» تمام هستی حزب را در وجود شخص خود متبدر میکردند بیخطایی و اشتباهناپذیری آنان درستی بیچون و چرای حزب را نیز تصدیق میکرد. کوچکترین انتقادی از حزب مستقیماً به انتقاد از رهبر تعبیر میشد و بالعکس، گویی معیارهای دینی در فراشد حزب سیاسی نیز صادق بوده باشد، منتقد بیدرنگ به «کفر» و «الحاد» متهم شده، احتمالاً «مهدورالدم» نیز تلقی میشد. ضمن مصاحبهای با یکی از بازماندگان گروه مرگ، مأمور کشتار در
اکراین پرسیدند: «چه گونه شما حاضر میشدید به در خانههای مردم شبانه مراجعه کرده، صاحب خانه را احضار و دم در بکشید؟» دژخیم سابق و «توّاب» کنونی، پاسخ داد: «به ما گفتند: «این دستور رفیق استالین است»؛ اما اعتقاد راسخ داشتیم که رفیق استالین اشتباه نمیکند (10)...!
در چنین شرایط اغوا و ارعاب، امکان بروز نارضایی و تبدیل آن به یک نیروی دگرگونگر غیرممکن است. رهبران با معصومیت و افتخار به رهبری میرسند و با معصومیت و «افتخارات» بیشتر به تابوت سپرده میشوند. فقط مرگ است که میتواند سایه چنین رهبران همه در برگیر و خطاناپذیر را از سر مردم کم کند و سنگینی وجود شومشان را از دل ودیدههای تودهها بزداید. تا فرا رسیدن چنین فرصت ذیقیمتی، بسیاری از دولتورزان و حزبیون رهبرستا، برای حفظ جان، مقام و راه خویش به سالوسی و چاپلوسی میپردازند و رهبرانی از قماش او چائوشسکو (رئیس جمهور رومانی) و همسرش و فیدل کاسترو... را اصطلاحاً به عرش اعلاء میبرند و به مقام پیغمبرگونگی میرسانند.
ویژگیهای کار کرد و فرجام رژیمهای توتالیتر حزبوند
یکی از شگردهای رژیمهای توتالیتر مقتدر، متکی به احزاب آرمانگرای منحصر به فرد این است که عوام فریبانه و متقلبانه در آغاز به زبان خواست مردم سخن نمیگویند و ریاکارانه ردای «تودهگرایی» و «تودهنوازی» را به تن میکنند و به نام «دموکراسی» و خلق خواهی صحنه میآرایند. اینان، از فراز زمان، یاد «جمهوری ونیز» را در عهد قرون وسطی زنده میسازند. چنان که از نامش پیداست «جمهوری ونیز» در یک شهر ساخته بر آب، متکی به کشتیهای تجارتی، با شیوه شورایی، به مدت هفت قرن، پابرجا بود. ادارهی این جمهوری در دست توانای یک «کمیته مرکزی» تامالاختیار، تحت نظر یک شورای اجرائیه ده نفری به ریاست یک نفر معروف به «دوج» (doge = شیخالرئیس) قرار داشت. «دوج» را نمیشد از مقام خود معزول کرد؛ همانند پاپ، وقتی انتخاب میشد تنها مرگ بود که میتوانست مقام رهبری را از او بستند و فرصت دهد تا دیگران نیز بخت خود را بیآزمایند.در کنار شورای اجرایی، مجالس متعددی وجود داشتند، مانند: «شورای بزرگ» که از نمایندگان اعیان ممتازه یا «سناتورها» تشکیل میشد. تنها مالکان بودند که از حقوق سیاسی برخوردار شده، یک طبقهی نجابت موروثی را به وجود میآوردند. فقط در موارد ارتکاب جرائم بزرگ ممکن بود این سروران را از نجابت خلع، تبعید یا اموالشان را مصادره کرد.
در رژیمهای تک حزبی (مانند استبداد شرقی) نیز چنین فراشدهای مشابهی به چشم میخورد. اعضای حزب در دولت یک طبقه «شریف» یا «نجیب» و از «خمیره»ی دیگر، تافتهی جدابافته، را تشکیل میدهند و دولت را به عنوان یک ابزار، به چنگ خود میگیرند. از لحاظ کارکردی، اینان مانند «آریستو کرات»ها (بهینسالاری) و «تیموکرات»ها (ثروتسالاران) عمل میکنند و تمام قدرت سیاسی را، به عنوان شریف بودن (یا کمونیست، نازی، فاشیست و فالانژ اسپانیایی در عهد فرانکو بودن)، بدون تسهیم با دیگران، به خود اختصاص میدهند و مقامات «کلیدی» دیوان سالاری، اقتصادی و قضایی کشور را در دست گرفته، از مزایای مادی (داچاها، اتوموبیل خدمت با راننده، خرید از مغازههای ویژه، رزرو همیشگی جا در «بلشوی تأتر»، استراحت در «سوچی»...) و معنوی (ارج و اعتبار یا سرمایه جامعوی...) بهره مند میشوند.
در اواخر دههی هشتاد پروسترویکای گورباچف، همانند ناقوسی، خواب راحت و ناز بینیازی سوسیالیستی اعضای حزب را پریشان کرد. در پی بدنامی و بدکارکردی «حزب طراز نوین» میلیونها نفر به سرعت آن را ترک گفته و یا در حال ترک گفتن هستند. دیگر کمتر کسی است که میتواند ادعا کند «کمونیستها از خمیرهی دیگری هستند»، مگر بپذیرد که این خمیره سالهاست ترشیده و بوی تعفن تفرعون از آن بر میخیزد. به اصطلاح «دیگر بقّال هم فهمیده که ماستش ترش است». نتیجهی چنین تعفن و ترشی فراشد کمونیستزدایی از ارکان دولتی در کشورهای اقمار شوروی و در داخل «ملیّت های» تحت سلطهی روسها به چشم میخورد که سال به سال و ماه به ماه شتاب میگیرد. در دو سال اخیر حزب کمونیست شوروی حداقل 1/3 از اعضای خود را از دست داده به کمتر از ده میلیون رسیده است و تا انتشار این کتاب مسلماً روند حزبگریزی شتابنده خواهد شد.
اقتدار در زیر پوشش دموکراسی
تمام شواهد نشان میدهند که گورباچف و یارانشان به سرعت به راه دموکراسی مآبی کشانده میشوند. در مطبوعات شوروی اصطلاح عوام فریبانه «سوسیالیسم با چهرهی انسانی» پیش از این که امیدبخش، توجیه کنندهی راه آینده باشد پردهدری و افشاگری از کردار گذاشته است. بدینسان، مسئولان دولتی و حزبی میپذیرند که در گذشته سوسیالیسم چهرهی غیرانسانی یا شیطانی داشته است!هرچند به مدت حداقل نیم قرن ادبیات و تاریخ احزاب و دولتهای خودکامه پر از ناسزا به غرب، کاپیتالیسم، لیبرالیسم، نئولیبرالیسم... بوده است ولی از سر ناچاری، برای حمله به رقیب، از ساختهها و بافتههای ذهن و زبان غربی، آمریکایی یا فرانسوی، سود جستهاند.
از آغاز انقلاب کبیر فرانسه در 1789 شعار «برابری، برادری، آزادی» در تمام نقاط جهان پراکنده شده، به ترجیعبند سیاسی احزاب و نهضتهای عدالتجو مبدل گشته است. اصطلاحات و کارکرد «مجلس قانونگذاری» از طریق رأی مردم، «قدرت از آن مردم است»... به زبان بسیاری از رهبران خودکامه نیز نشسته است. خودکامگان مقتدر برای حفظ ظاهر هم بوده باشد به «قوانین اساسی» استناد میکنند و حرف و تصمیم خود را «قانونی» جلوه میدهند؛ ولی در عمل، هر آنچه را خواهند به سر کرسی مینشانند، حتی اگر تناقض آشکار با گفتار ریاکارانه خود داشته باشد. احزاب توتالیتر نخست مردم را از نامزد کردن خود و دیگران به کرسیهای نمایندگی و مقامات، با ارعاب و تهدید، سترون میکنند، سپس به اصطلاح لیست نامزدان منحصر به فرد، وابسته به حزب منحصر به فرد، را منتشر کرده، از مردم میخواهند به ایشان رأی دهند. مردم اگر رأی هم ندهند در نتیجه آراء تغییری صورت نمیگیرد؛ ولی به سبب گیرایی افسون دموکراسی، قانونی جلوه دادن قدرت و کارکرد دولت، به هزینههای گزافی هم بوده باشد، خیمه شب بازی انتخابات «آزاد» در کشورهای غیرآزاد را به نمایش میگذارند؛ تا در وراء سوی مرزها نیز بدانند که به رغم آلودگی، هنوز هم مردم نفس میکشند و کالبدهای تهی از احساس انسان آزاده به پای صندوقها میروند!
رژیمهای دو یا چند حزبی (پلورالیسم)
تئوری «مجادله منطقی» را گابریل تارد ارائه داده است. طبق این تئوری هر وقت مسأله عمدهای طرح میگردد پس از مباحثات متعدد و موضعگیریهای متفاوت سرانجام افکار و عقاید، اجمالاً به دو دسته تقسیم میشوند(11). موافق یا مخالف.م.م، دوورژه(12)، یکی از پیشتازان جامعهشناسی سیاسی، این نظر را به رویدادهای سیاسی تعمیم میدهد و نتیجه میگیرد که در واقع، رژیمهای پارلمانی، در عمل ناچار میشوند، حتی به رغم تعدّد احزاب و عقاید، به دو موضع مربوط به دو حزب رقیب بگرایند. همانند «شیر یا خط»، وقتی موضوعی به رأی گذاشته میشود مجموع آرای مثبت یا منفی، مخالف یا موافق، سرنوشت آن را تعیین میکند. قرنهاست که دموکراسی انگلستان، و به تبع و الگوی آن دموکراسیهای سه قرن اخیر، بر پایهی چنین روندی کار میکند. حزب، احزاب، مخالف دولت (اپوزیسیون یا اقلیت) حتی اگر اختلاف نظر اندکی نیز با حزب یا احزاب مؤتلفه، حاکم (اکثریت) داشته باشد، نقش مخالف خود را با رأی منفی ایفا میکند و به طور نمادی مخالفت خود را با دولت اعلاء حضرت (یا علیاحضرت ملکه) به نمایش میگذارد و حق کنترل و تنقیاد را برای خود نگه میدارد. با چنین کاری، حزب مخالف، به نمایندگی از سوی مردم: مصرفکنندگان خدمات دولتی و مالیاتدهندگان، نقش «چشم و گوش و زبان جامعه کلان، را ایفا کرده، دولتورزان و سایر دولت را به رعایت حقوق مردم و پیروی از قانون وا میدارد؛ به ویژه این که به قول برگسون: «اصول به کرسی مخالف تکیه میزند.» (13)
تأخیر در تعمیق ذهنیات اقشار مردم در جریان تحولات جامعوی
تودههای مرکب از اقشار متفاوت مردم، که زیر سیطره یک دولت کشور شمول به سر میبرند، برحسب متغیرهایی، مانند سن، جنس و شغل... دارای ذهنیات متفاوتی هستند. اگر در گذشته نسبتاً دور، در اکثر نقاط آباد جهان، اغلب مردم، ذهنیات تقریباً مشابهی داشتند و از کون، مکان، زمان و کیهان اطلاعات مشترک و محدودی دارا بودند، از عصر نوزایی، کشف قاره آمریکا و بازشناسی زمین، زمان و جهان ابعاد پهنتر و ژرفتری یافته، فاصله خواص با عوام صد چندان گردیده است.در آغاز نوزایی، در پی بازخوانی اسناد مانده از دوران روم و یونان باستان، دانشوران پرده وهم و اسطورهای انجیل و تورات را دریده، در وراسوی آن، بر فراز کوه اولمپ در یونان و درّهی تیبر در ایتالیا به نویابی و نوجویی پرداختند و در پیگشت هویت تاریخی خویش و کاوش در «روح» نیاکان خود دل زمینها را کنده، از برکت یافتههای خویش به تدریج از دانش نقلی، بازمانده از قرون وسطی، به دانش عقلی، ره آورد نگرش نو و گردش زمین و گارد زمین گشتنها دست یافتند و راه و روش نویی در پیش روی پژوهندگان گشودند. در صورتی که عوام کماکان در راستای قرون وسطایی، خود در کانون آفرینشپنداری و اشرف مخلوقاتانگاری و تکرار نقلیات بیپایه ماندند.
مطالعهی آثار فردوسی، خیام، سعدی، عطار و حافظ از سویی و حکمت عملی و فلسفه نظری فارابی، غزالی، طوسی و کاشانی پیش از عصر نوزایی، سپس با برآمدن خاندان صفوی در آغاز عصر نوزایی و فروپاشی آن در میانهی قرن هجدهم میلادی و سلطهی ایل قاجار و آغاز «عصر جدید»، تهاجم نظامی روسها به ایران، رواج تکنولوژی رزمی و نفوذ فرهنگ غربی، تأسیس «دارالفنون»ها در خاورمیانه، زمینه را برای تحولات فکری و تغییرات نسبی در جامعهی پس ماندهی ایران فراهم آورد و پیدایش قشر نویی از متفکران جامعوی نظیر میرزا ملکمخان، مشیرالدوله، امینالدوله، میرزا آقاخان کرمانی، میرزا فتح علی آخوندزاده و مجدالملک... در نیمهی دوم قرن نوزدهم فراهم آورد. یک نگرش کوتاه به تحوّلات مادی و معنوی حاکی است که فرزانگان بزرگ شرق قرنها نسبت به همگنان عامی خویش از نظر دانش و بینش پیشی داشتهاند. اندیشهورزان پژوهنده بر بال خرد و تأمل قرنها را درنوردیدند و بیزمانه گشتند، ولی عوام یا تودههای مردم به عصر ایستای خویش سخت چنگ زدند و سالها در فضای لایتغیر خود درجا زدند، یا به قول عطار «درخم یک کوچه» ماندند! (14)
تا پنجاه سال اخیر، به ویژه تا کشور شمول شدن رادیو و تلویزیون، «جهان» اکثریت قریب به اتفاق ملل غیر غربی بسیار تنگ و کوچک بود؛ لیکن از برکت تعمیم این دو ابزار، زاویهی بینش و نگرش بسیاری از دور افتادهترین زنان و مردان بالغ فراختر گشته، نه تنها بر روی جهان، بلکه کیهان بس بزرگتر و گستردهتر گشوده شده است و در آینده نزدیکی به یاری فرستندههای ماهوارهای بسیاری از نادیدهها و ناشنیدهها از مردمک چشم مردم خواهند گذشت. این وضع، از دیدگاه سیاسی مشکلاتی را برخواهد انگیخت. در تمدن کهن، دولت- شهرهای کوچک مدیترانهای پیوسته در معرض هجوم اقوام کوچنده، مهاجر و مهاجم قرار داشت. از عهد نوزایی، در پی گسترش فزایندهای شهرنشینی در غرب، سرعت اهلی کردن و اهلی شدن کم تمدنهای درونی فزونی گرفت و دورهی تهاجمات و ایلغار بدویان بیرونی سرآمد.
در مقایسه با فراشد «اهلیت» در اروپا، تحرک جمعیت بدوی با روحیهی ایلی- عشیرهی مبتنی بر غارت، کشتن و سوزاندن و استوار بر فرهنگ بیدبیرهگی و بیمنشوری (15) در بخشی از آسیا و آفریقا تا همین اواخر ادامه داشت. در پی دخالت پرخاشگرانه «غرب»، شرق «از خواب» غفلت چند قرنی خود بیدار شد و اندکی نگذشت یک اقلیت معدود شتابان خود را به کسوت غربیان آراستند و عجولانه مدارس و مدارج تحصیلی را در غرب طی کردند تا از قافله «تمدن» دور نمانند و هر چه زودتر سروشوار در صور اصرافیل بدمند تا شاید تودههای میلیونی را نیز بیدار کنند و در گردونه تیزروی زمان نشانند. به مدت صد سال، دم گرم این فرنگی مآبان «در دل سرد عوام» از طریق مطبوعات، به عنوان نرمافزار سردِ دگرگونی، اثر چندانی نکرد و در پی آن فاصله بین نخبگان جامعه و تودههای مردم ابعاد ناآشنا و ژرفی یافت که تا آن عصر بیسابقه بود.
در گذشته، اکثر نخبگان هر جامعه درونزای همان جامعه بودند و از درون مایه فرهنگ بومی نشأت میگرفتند. ولی از قرن نوزدهم به بعد، در جریان تجدد و پذیرش راه و رسم غربی، اندیشهورزان و پندارگران کشورها به دو دستهی سنتی و متجدد تقسیم شدند. سنتیها سخت به رسم و آئین جادویی چسبیدند و در مقابل دگرگونیهای غربیواره ایستادند، ولی متجددان به هر بهایی راه را به روی خردورزیها گشودند، تا شاید رستگاری بینند. سروشان نوخواهی و نوآوری که به اجبار از تودههای مردم پیش افتاده بودند نمیتوانستند، و میتوانند، درنگ کنند و به آهنگ مردم گام بردارند، به بهای پیوستن با مردم، خود را از «عرشی اعلی» به «فرش ادنا» پایین بیاورند، مردم فریبانه به باور و اعتقادات آنان تن دهند و خردمندی را با بیخردی درهم آمیزند!
حرکت شتابان تجددخواهان و رخوت و ایستایی تودههای بیخبر از پویایی جهان نو سبب شد که بین نخبگان فرنگی ساخته و مردم در سنت خفته جدایی غیرقابل گذر پدید آید. برخی از رهبران شتابزده، مانند آتاتورک و رضاشاه و یارانشان، پیه مشکلات ناشی از این گسست فرهنگی- ذهنی را به تن مالیدند و خطر لعن و نفرین، حتی سرکشی و طغیان را به جان خریدند تا شاید اندکی از فرصت از دست رفته را با سرعت نوسازی مادی- فنی به اتکای جذبه، نفوذ کلام وگرنه زور و اجبار جبران کنند. کاری را که لنین و استالین به بهای میلیونها قربانی، تبعید و ویرانی انجام میدادند رهبران خاورمیانهای با تأمل و ملایمت به سامان رسانیدند. اگر در برخی مواقع، دولتهای متجدد ناچار به اسلحه و رویارویی رزمی متوسل شدند بیشتر در پی سرکشی رؤسای ایل و یاغیگریهای آنان بوده است وگرنه در شهرها جدایی مردم از متجدّدان زور ورز به ندرت به مقابلهی نظامی و کشتار انجامید.
سالها بعد، در جریان استعمارزدایی، کشورهای به استقلال رسیده راه پیشگامان خود را در خاور میانه، یا نقاط دیگر پیمودند و رهبران مراکش، الجزیره، عراق، با تأخیر بیشتر، عربستان سعودی، در سطوح متفاوتی به نوساز و تجدد تکنیکی یا فرهنگی و سیاسی دست زدند. در این کشورها فراشد نوسازی، از نظر گسست سر از تن، همانند دوره نوزایی در اروپا بوده است. بدین معنا که پندارپردازان و دانشوران اندک شماری قصد «دگرگونی» انبوه مردمی را کردند که نه تنها از فن ابتدایی کاربرد دبیره (خط و سواد) بیخبر بودند، بلکه از زبان شفاهی مشترکی نیز بهرهای نداشتند تا چه رسد به زبان ادبی و علمی کثرت زبان و نبود دبیره (خط و الفبا) و سابقه کتابت در برخی از کشورهای استعمارزدهی آفریقا چنان بود که رهبران بومی ناچار شدند زبان و دبیرهی اربابان پیشین خود را به عنوان زبان رسمی و دولتی، زبان آموزش و زبان مشترک اقوام خرده زبان... بپذیرند. درونمایه ذهن دولت و ملتسازان متجدّد و آیندهنگر با درون مایه ذهن گذشتهگرای عوام و خواستهای مبتنی بر نیازهای روزمره آنان، تفاوت (نجومی) داشت. هرچند که کالبد خواص (نخبگان پر آموخته) با عوام (تودههای دبیرهندان سنّتورز) ظاهراً شبیه بوده، بر روی یک سرزمین قومی- ملّی زاییده شده بودند؛ ولی درونمایه روانی- هوشی و اعتقادی آنان در جریان فرهنگپذیری نه تنها به هم نزدیکتر نمیگشت، بلکه از هم فاصله بیشتر میگرفت.
در آستانهی قرن بیست و یکم، چنین تعارضها و تفاوتها در اکثر کشورهای جهان سوم (و نیز دوم) با سرعت بیشتری ادامه دارد. زایش فزاینده در میان ایلات و روستاها و در نتیجه افزایش بیمهار جمعیت مانع از آن شده است که تودههای عوام بتوانند ساختار ذهنی خود را بازسازی کنند و از خرد، به عنوان نرمافزار کار و زندگی، بهره برگیرند. در پیآمد این وضع، به رغم تمام امکانات آموزشی و القاء عقیده (16) اختلاف ذهنیات نخبگان و تودههای میلیونی مردم، به ویژه زنان، در دو بُعد پیوسته پهنتر و ژرفتر میگردد: نخست، این فاصله در مقیاس جهانی بین دنیای صنعتساز، یا وراء صنعتی، از سویی و دنیای سنّتی و صنعتپذیر از سوی دیگر افزون میشود. اختلاف شمال و جنوب، که امروزه از آن یاد سخن میگویند، تنها بر پایهی ثروت مادی و مصرف کالری نیست، بلکه این اختلاف پیشتر و بیشتر در درون مایهی ذهنی آنان نهفته است.
دوم، در درون یک کشور و در میان یک ملّت آموختگان فرنگی مآب و متجدد و نیاموختگان مکتب نرفته، یا کم رفته، فاصله عریضتر میشود. ریشه بسیاری از ستیزها و جنگهای داخلی اخیر در کشورهای آفریقایی (به ویژه آفریقای جنوبی) و آسیا مانند افغانستان، کامبوج و فیلیپین... در این نکته نهفته است. در آستانهی قرن بیست و یکم، دیگر «مغولها نمیآیند»، امروزه، مبارزه علیه امپریالیسم و مبارزه طبقاتی پرولتاریا، و سرمایهدار تقریباً از مد افتادهاند؛ ولی تقابل شهر و روستا، تخاصم دانایان
شهری با نادانان عشیرهای روستایی (حتی اگر در شهر مقیم باشند) صورت پنهان نبرد خردورزی و کمخردی را به نمایش میگذارد.
سیاست گریزی کنونی در میان تودهها
سیاستگرایی، سیاستورزی و سیاستمداری و تعمیم آن در میان اکثریت زنان و مردان بالغ جامعهی کلان یک پدیده غربی است و از عمر آن قریب دویست و اندی سال میگذارد. در صورتی که در کشورهای جهان دوم و سوم مردم از «سیاست» بیگانه بودهاند و تنها از آغاز قرن بیستم، در پی دم گرم غربیان و در اثر فشار و «سوائق» رهبران تجدّدخواه یا استعمار ستیز از سویی و حوادث منطقه، در پی انقلابات و جنگهای یکم و دوم و بازتاب آنها در رسانههای جمعی، به حوزهی سیاست کشانده شدهاند، بدون این که بخواهند (مانند ماهوارهها) در مدار سیاست قرار گرفتهاند و «سیاستنگر» گشتهاند. احزاب کمونیست و اقمار آنان در کشاندن تودههای مردم به حوزهی سیاست و القاء «پولمیک» (ستیز) به جای پولیتیک (سیاست) نقش اساسی داشتهاند. بعد از جنگ بینالملل یکم تا دههی هفتاد، ما شاهد جوشش و غلیان هیجانی- عاطفی تودههای سیاسیتزده در خاورمیانه بودیم که شاید مهمترین آنها «ناصریسم» بوده باشد. به قول معروف تب تند عاشقان هیجانزده زود میخوابد. ناکامیهای ناشی از حادثهجوییهای نظامی و صدور ایدهئولوژیها منبعث از ملتزدگی ره به جایی نبرد و سیاستزدگان ناشکیبا و متضرر را زود از حوزهی سیاست به دور راند و عده قلیلی را به دامن تروریسم انداخت و عده کثیری را در کنج خانه و دکان خود نشاند. در پیامد سرخوردگی و سرکوبی توسط دولتهای مقتدر بسیاری از اینان عطای سیاست را به لقایش بخشیدند و سیاست را بوسیده به کناری گذاشتند. فروپاشی سوسیالیسم ضربهی مهلکی بر جان آرمانجویان و ستیزهگران سیاستوند زد. تودههای مردم که برای سالها ستیز را به جای سیاست گرفته بودند؛ چون از ستیز سودی نبردند و خود زیان فراوان چشیدند و خسران در خانه همسایه دیدند، از سیاست گریختند و در کشورهای نظیر لهستان، شوروی، ایران، مصر، الجزیره، سودان، به دیانت (به جای سیاست) روی آوردند و تجدد و متجددان را «سه طلاقه کردند»!فراشد سیاستگریزی در غرب تحت انگیزههای دیگری پدیدار شد. رهبران احزاب در غرب وعده زیاد دادند و کم عمل کردند. مباحثی که احزاب غربی به میان کشیدند اغلب کهنه بود، تصمیمات نهایی در پی چک و چانه زدنهای حزبی و ائتلافهای نامتجانس به دست رهبران، اعمال نفوذ حزب در تعیین و تحمیل کاندیداها و در نتیجه سترون کردن کاندیداهای غیر حزبی بومی و محلی، بدتر از همه، سکوت یا ناکاری رهبران در مقابل بیعدالتیهای درون کشوری و کنار آمدن با قهارترین دیکتاتورها بنا به مصالح سیاسی و بالاخره، کشاندن مکرر تودهها به سوی صندوقهای رأی سبب شد که رأیدهندگان به درجه اشباع برسند و به افسون بیثمر رهبران دیگر باور نکنند و در پی تندروان اهل عمل در میان سندیکالیستهای فارغ از رهبری و یا احزاب تندرو و فاشیستی، مانند حزب «فرون ناسیونال» (17) به رهبری لوپن، در فرانسه، مُلهم از نازیسم، رهسپار گردند.
رشد فزایندهای جمعیت در جهان سوم احتمالاً موجب پیدایی مجدد پدیدههای قدیم خواهد شد. در گذشته، قاره آسیا برای مقابله با رشد انبوهی جمعیت راههایی نظیر نظام کاستی را ابداع و به کار بست. در امپراتوری روم، به عهد دیوکلیسین، افزونی جمعیت دولت را به پذیرش نظام کاستی واداشت و در نتیجه: برای مدتها وضع جامعوی و مقام و منزلت رهبران و رهبریشدگان پیش از زایش تعیین شده، مقامات اعیان و ارکان در میان طبقه معینی تثبیت گردید و در نتیجه: دولت و سیاست از دسترسی تودههای عامی در امان بماند. مشکل دموکراسی، یا حکومت اکثریت، این است که راه سلطه بر سرنوشت عامّه را به روی هرکس و ناکسی میگشاید و به نام آزادی، به ماجراجویان و نوکیسههای پروری و کممایه میدان میدهد.
در این راستا، دموکراسی غربی چهار نعل به سوی بحران میتازد. بازتابهای چنین بحرانی را در چالش مهاجران غیر اروپایی، غریبه با فرهنگ اروپایی، در سالهای اخیر به چشم میبینیم. در روابط بینالمللی، بحران خلیجفارس و تردید و زلزل تصمیمگیری رهبران غرب در قبال گروگانگیری در لبنان و عراق را لمس کردیم. یک حرکت تروریستی در پاریس همهی رهبران فرانسه را بیمناک ساخت و آنان را برای پذیرش شرایط رقیبان برون مرزیشان آماده کرد. دموکراتها بهای گزافی برای رعایت آزادیهای فردی و جمعی و پرهیز از پنهانکاری میپردازند؛ زیرا معتقد هستند که برای حفظ قوانین رایج و رعایت حقوق منشور آحاد ملّت و نمایندگان آنان، باید بهای سنگینی را پرداخت. این وجه تمایز نظامهای دموکراتیک با نظامهای توتالیتر مقتدر است. در نظام توتالیتر رهبران از سیاستگریزی مردم باکی ندارند. مردم نقشی در تعیین رهبران و راستای کار آنان ایفا نمیکنند؛ در صورتی که در نظامهای دموکراتیک، رهبران از عدم شرکت مردم در «بازی سیاسی» و حتی سندیکایی اندیشناک هستند تا مبادا خدشهای در مشروعیت و قانونیت آن وارد شود و جای «بازی دموکراسی» را که مقرراتش مشخص است، انواع دیگر «بازیها»، با قوانین ناشناخته و بیعاقبت ملموس بگیرد.
امروزه، در سراسر جهان، تودهها برای مبارزه طبقاتی، استعمارزدایی و برپایی جامعه آرمانی کمتر سینهدرانی میکنند. آنان بیشتر روی واقعیات ملموس زندگی پرنعمت، آسایش و آرامش، مسکن، آب، برق، تلفون، گوشت ارزان، بیصف و نوبت، صابون چرکزدا و پوشاک تنآرا... دل بستهاند، یا به طور اجمال، به بهبود زندگی، دستیابی به امکانات زیستی، تفریحی، اطلاعات... علاقهمند گشتهاند. رأی زنان در تغییر این گرایش سیاسی و ستیززدایی از مردها تعیین کننده بوده است. تاکنون مردها بیشتر از کشتن و کشته شدن سخن گفته و اندرخم شهر آرمانی خود ماندهاند در صورتی که زنان از زنده ماندن و بهتر زندگی کردن سخن راندهاند. سیاستگریزی زنان در عمل و در نظر بیش از مردها بوده است؛ زیرا که زنان از روز «الست» اهل سیاست نبودهاند و سیاست «عطیه» مردان به زنان بوده است. اکثریت زنان با درک زندگی، به کسانی رأی میدهند که رفاه و آسایش را وعده دهند و آینده امیدوارکنندهای را ترسیم نمایند و آزادی فکری، آرامش خیال و تضمین فردای بچهها را به ارمغان آورند.
به علت توافق روی این نکات اساسی، یعنی تأمین نیازهای بنیادی، دیگر تکرار بیوقفهی ایدهئولوژیهای رنگارنگ و تقابل آنها، دعوت و بسیج مردم برای مبارزه، یا در واقع «های و هوی زیاد برای هیچ»، خریدار کافی ندارد؛ به طوری که حتی روزنامههای ناشر افکار احزاب آرمانگرا نیز ناچار شدهاند مطالب خود را متنوع سازند و کار مبارزه طبقاتی با رقابتهای ورزشی، معرفی انواع مدلهای روز بورژوایی و آگهیهای رنگارنگ سرمایهداری، حتی فالبینی و حل جداول همراه سازند تا خوانندهی بیشتری، در خارج از حوزههای حزبی، جلب کنند. این روزنامهها بیشتر در پی «مشتری» هستند تا تنها تبلیغ عقیدتی! روزنامه «اومانیته»، ارگان حزب کمونیست فرانسه، نیز دریافته است که «پول بو ندارد». بنابراین، با آرامش وجدان طبقاتی، آگهی تبلیغاتی کالای سرمایهداران را زیور صفحات خود میکند! القاء عقیده پیگیر و «مغز شوری» بیشتر در کشورهای نوخیز انجام میگیرد که تازه در جاده ناهموار «سیاست» افتادهاند. بنابراین، رهبران نوخاسته، برای جبران تأخیر تاریخی، مردم از ریشه کنده شده و قطرهوار در اقیانوس تودهها رها گشته را بمباران روانی- ذهنی میکنند تا آنان را، در قالب تودههای بیشکل و سازمان نیافته که هنوز از پندار کهن خود دست برنداشتهاند، ولی از خانه و کاشانه خویش دور افتاده، در شهرهای بزرگ، بییار و یاور رها شدهاند، دور شعارهای اغواگر گرد آورند و در نهایت، آنان را «دنبال نخود سیاه» راه اندازند!
به رغم ادعای «خردورزی» در غرب، خواست و ارادهی نیکخواهانه و مردمپسندانه ناتوان مانده است. همهی دستاندرکاران، اعم از دولتمردان و دولتورزان «شرق» و «غرب» دم از صلح و آشتی میزنند؛ ولی در تاریخ انسانیت، تاکنون (حداقل تا دو سال پیش) سابقه نداشته است که این همه مبالغ گزافی از دست رنج مردم را به تولید، فروش، خرید، انبار کردن جنگافزارها، و حالا امحاء آنها اختصاص دهند. هرگز سابقه نداشت که مردم تا این درجه از طریق تمایل رسانههای جمعی، به ویژه کانالهای متعدد تلویزیونی و انواع کاستهای ویدهئویی در معرض جنگ، گروگانگیری فردی و جمعی، ترور و کشتار روزانه، بیرحمیهای بیکناره قرار بگیرند و به توازی سیاستگریزی در داخل کشور، نسبت به سرنوشت انسانیت بیتفاوت بمانند. کشتن و مردان یکی از «مواد» و «برنامه» مصرفی روزانه مردم شده است؛ به طوری که بسیاری از هم میهنان نسبتاً سالخورده ما روزنامههای یومیه را، بدون خواندن صفحه درگذشتگان و مجالس ترحیم کنار نمیگذارند!
باید به خاطر داشته باشیم که در مسائل جنگ و ستیز تنها خیرخواهی و خوشباوری بسنده نبوده و نخواهد بود؛ کافی است یکی از رهبران دولتها (مانند صدام حسین) پا از خط عقل و درایت فرا گذارد و در انبارهای جنگافزارهای مهلک خود را به روی کسانی که سالها برای کشتن تربیت شده و مزد گرفتهاند بگشاید. با یک تیر تفنگ هزاران صدا و ندای خیرخواه و خردورز را در گلو میتوان خفه کرد، چنان که در جنگهای اخیر کردند و جنگ را وسیلهای برای پایین آوردن توقعات مردم، تقویت همبستگی عمومی، تحکیم موقعیت لرزان دولتمردان و جنگافزارفروشان به کار بردند!
سیاستگریزی و فنسالاری (18)
تعارضاتی که کارکرد دموکراسی کنونی برانگیخته، با انتقادهای متعددی مواجه شده که ما در این جا خلاصهای از مهمترین آنها را بازگو میکنیم. (19)- وجوه مشخصهای که حزبی را از حزب دیگر متمایز میسازد بسیار باریک و گاهی ابهامآمیز است، در نتیجه، یک جریان پنداری- سیاسی شبیه به هم بر مسائل مسلکی تکه پاره میشود و در پی آن اعضای احزاب مشابه بین خرده جریانات یا شیوهی کار مردّد میمانند و سرانجام، خود را کنار میکشند. دعوای چنین «گروهک»های درون حزبی بیشتر «زرگری» است و رهبران و مسئولان آنان فقط جملهپردازی میکنند ولی اقدام مؤثر و تعیین کنندهای انجام نمیدهند و نسبت به منافع عمومی پایبندی و اندیشناکی اندکی نشان میدهند.
- در جریان انواع انتخابات، اغلب یک مشت آدمهای کممایه، چاپلوس و «زدوبندچی» موفق میشوند که خود را به نامزدی حزب برسانند؛ در صورتی که آنان جز «گزافهگویی»، بندوبست و سخن سالاری (لوگوکراسی) مایهای ندارند. هرقدر سازمانهای سیاسی، احزاب، شوراهای شهری، مجالس نمایندگی، از برکت «دموکراسی» تودهایتر میشوند دانشوران و پژوهشگران بیشتر از این نهادها دوری میگزینند، دو دستی به رایانههای خود، به عنوان «سرگرمی»های الکترونیکی- تحقیقاتی میچسبند و یا پستهای کلیدی اقتصاد و تکنولوژی سایبری دولتی و غیردولتی را به خود اختصاص میدهند و فارغ از «قیل و قال» مجلسیان، خط مشی اقتصادی و جامعوی را تعیین کرده، مدیریت شرکتهای عظیم چند ملیتی را به خود اختصاص میدهند و سیاست را به تودهها وامیگذارند.
آناتول فرانس با وجود این که از دموکراتها محسوب میشد ولی معتقد بود که: «در پی رأی عمومی آدمهای کم مایه، شیّاد، جاهطلب در شهرکها به پا میخیزند...»
رشد سریع جمعیت و ناتوانی نظامهای آموزشی در کشورهای آسیایی و آفریقایی برای جلب و تربیت همهی افراد و القاء ویژگیهای انسان عهد تکنولوژی و خِرد، پیوسته میلیونها مردم از دایره «مدنیت» بیرون میمانند و پس از چند سالی به خیل رأی دهندگان «نااهل» میپیوندند. این تودههای میلیونی هستند که اغلب در دام «مردم فریبان» (دماگوگ) میافتند و به وعدههای غیرعملی آنان باور میکنند و رأی خود را «نسنجیده» به سود تحمیقگران به صندوقها میریزند و راه را برای سلطهی دیکتاتورها هموار میسازند. در نیمهی نخست قرن بیستم، لنین، استالین، هیتلر، موسولینی... بدین روند به قدرت رسیدند. در نیمهی دوم قرن حاضر مقلدان بیبضاعتتری همان راه و روال را پیش گرفته، به عناوین و اسامی متفاوت نتایج مشابهی به جا گذاشتند. به رغم فروپاشی سوسیالیسم و وزش نسیم آزادی در «شرق» هنوز بعید به نظر میرسد که در کشورهای پرجمعیت و کمآموخته، با میراث ایلی- عشیرهای، شخصیتپرستی از سویی و ضعف و ناتوانی نظامهای آموزشی و رسانههای جمعی، فقردانش سیاسی و نبود ساختار ذهنی و جامعوی کثرتگرایی، از سوی دیگر، احتمال کمی دارد که حرکت دموکراتیک تودهگیر جانی بگیرد و مردم بتوانند از شیوه «تغلبیّه» رو بگردانند و در راستای «فاضله» قرار گیرند و حق و وظیفه خود را بدون اعمال زور به انجام رسانند.
به رغم «بازی دموکراسی» در غرب و اداء و تقلید ان در اقصا نقاط جهان، شیوهی کار «ماندارینهای چینی» یعنی گزینش دولتورزان و کارگزاران دولت، از میان فارغالتحصیل دانشگاهها، به عنوان «کارشناس» و «کارشناسی ارشد»... کماکان ادامه دارد. دولتهای توتالیتر با ایدهئولوژی زده کردن علم، همهی علما را نیز به زیر مهمیز کشیدند و عالموارههای خودفروختهای، مانند لیسینکو در زمان استالین، از دروغبافیهای گزافه نیز به نام علم ضدعلمی خودداری نکردند، در مقابل، هزاران عالم وقتی میهن خود را برای پیشبرد سرمایه فرهنگی خویش مناسب ندیدند گوهر خود را پیش خریدار دگر بردند و در «غربت» فرهنگی، ولی «میهن علمی» ارج و ارزش افزونتری یافتند. هزاران پژوهنده برجستهی آمریکایی یا خود مهاجر بودهاند و یا از تبار مهاجران پنجاه سال اخیر هستند.
با اوجگیری فنسالاری، نظریهی افلاطون، سنسیمون و کنت (اوگوست) بار دیگر در همهی کشورها مطرح شده است، مبنی بر این که به جای سپردن کار مهم عامه به دست سیاستورزان مردم فریب، بهتر است دانشوران و فناورزان مستقیماً قدرت و حکومت را در دست گیرند و جامعه را به طور «علمی و فنی» مهندسی کنند. چنین نگرشی نکات زیر را برانگیخته است:
- در نظام دموکراتیک هیچ مانعی وجود ندارد که دانشوری به مقابلهی سیاستورزی برخیزد و با رأی مردم در حکومت نشیند ولی باید دانست که دانشورزی و دانشپژوهی در مقایسه با فعالیت جامعوی- سیاسی دو مقولهی کاملاً متفاوتی هستند. تجربه جهانی نشان داده است که دانشوران کمتر به سیاست کشیده شدهاند و سیاستورزان نیز کمتر به دانشپژوهی پرداختهاند. دانشوران بیشتر ترجیح میدهند که مشاور باشند تا تصمیم گیرنده، در نتیجه بیشتر حقوق بگیر سیاستورزان هستند تا ارباب آنان.
- سن سیمون میپنداشت که به تدریج به جای «حکومت مردان» «حکومت اشیاء» (یعنی حکومت قانون) خواهد نشست. اسپنسر بدین باور بود که هرقدر جامعه صنعتیتر شود از قدرت نظامیان کاسته خواهد شد.
درست است که پیشرفت علوم و فنون بیش از پیش آینده ملتها را تعیین میکند، به قول لویی آرمانده، در عهد ما فقط یک مادهی اولیه وجود دارد و آن هم ماده خاکستری (مغز) است. ولی با وجود این، واقعیت نشان میدهد که در عهد «حکومت اشیاء» و رایانهها، این مردان، ندرتاً زنان، هستند که حکومت میرانند، به ویژه در قرن بیستم، برخلاف پیشگویی خوشبینانه اسپنسر، سیاست عمومی کماکان در راستای پرخاش و جنگ قرار دارد و ما در عمر کوتاه خود شاهد ویرانگرترین آنها بودیم و معلوم نیست که تا پایان این قرن، به رغم خلع سلاح عمومی، بدون احتساب جنگهای داخلی (به ویژه، احتمالا در جمهوریهای شوروی) بعید نیست ما بار دیگر شاهد جنگهای منطقهای (مانند خلیج فارس ...)(20) یا حتی جنگهای بین قارهای نباشیم. تا خطر جنگ است به جای دانشوران، نظامیان در قدرت سهیم خواهند بود و پیوسته موقعیت لرزان سیاستورزان را در برخی از کشورهای نااستوار (مانند شوروی و بسیاری از کشورهای آسیایی و آفریقایی و آمریکای لاتین نظیر آرژانتین و برزیل...) تهدید خواهند کرد.
- چنین پیداست که هنوز فنورزان به خطری که نه تنها آسایش و آرامش، بلکه بقای انسانیت و تمدن را تهدید میکند، راه حلّی ارائه ندادهاند. دانشوران بزرگی مانند انشتین، اوپنهایمر... با شور و دلبستگی به جریان صلح و جنگزدایی پیوستند، ولی صدای ضعیفشان در میان نفیر جنگافزارها طنین نیافت. فرزانگی در علوم و فنون مانع از آن نمیشود که در زمینهی سیاست سادهانگار و خوشباور باشند.
- هنگامی که دانشوری، برحسب اتفاق، به مقام سیاسی کلیدی برگزیده میشود سریعاً در پی فشار شرایط وادار میگردد که تقریباً به همان روند عمل کند که یک سیاستورز عمل میکرد، به ویژه این که، در کشورهای غربی تنها یک یا چند نفر نیستند که خطوط اصلی سیاسی را تعیین میکنند. در ضمن، بدیهی است که گسست از گذشته ناگهانی و «رادیکال» نمیتواند باشد: اکثر مردم و رهبران جهان به شیوهی کارکردهای نهادی عادت میکنند و «ترک عادت موجب مرض است»! هر تغییری در شیوهی حکومت باید تدریجی و گام به گام باشد وگرنه صدمات آن افزون و خطرات آن غیرقابل پیشبینی است.
- در هر جامعهای مشتی دانشورنماهایی یافت میشوند که در پی جاه و مقام دانش خود را نردبام ترقی تلقی میکنند و سرمایه فرهنگی خویش را وسیلهای برای رسیدن به امیال و آمال حتی تعصبات عقیدتی- حزبی خود قرار میدهند. جادوگران و ساحرانی که در گذشته و حال بر قبایل خود حکومت میراندند (یا میرانند) خود را دانشورز و فنورز میانگاشتند. برخی از دانشمآبان رایانه به دست نیز موضع اسلاف خویش را گرفته حرف چاپلوسان را حقیقت میپندارند و گمان میبرند که واقعاً «حق همیشه با ایشان است»، «پدر نابغه تودهها هستند»، «پیشوایی با سخنان گوهربار» میباشند یا شخصیتی که مادر زمان هرگز نظیر و بدیل او را نزاییده است»!
- تجربه نشان میدهد که هیأت مرکب از دانشوران ناراست، یا راستین، اغلب در برابر نوآوریها محافظهکاری نشان میدهند، تعلّل میورزند، بیش از حد منضبط و پیرو «مقررات» میباشند. دانشورانی که به قوانین طبیعت و جامد خو گرفتهاند کمتر قانونشکنی میکنند و کمتر به وراء سوی قوانین سازگار با زمان، مکان، اخلاقیات و ارزشهای جامعوی و انسانی گام مینهند.
سیاستگریزی ملی جامعتی و سیاستگرایی بینالمللی
از زمانهای گذشته، تضاد و تعارض بین گروههای سیاسی- عقیدتی و قومی- دینی نه تنها در درون یک کشور، بلکه در میان دولتها، ملتها، اتحادیهها، پیمانها و هم پیوندها نیز روی میدهد. هر گروهی خود را مظهر نیکی و اهورائی و گروه رقیب خود را نماد پلیدی و اهریمنی میانگارد. اگر همّت بسیاری از دولتها صرف تخفیف تضاد در درون و برقراری آرامش در میان اقوام و طبقات یک ملت میشود، برعکس، میکوشند که پرخاش ناشی از نارضایتیها را در مجاری غریبه اندازند و هدفهای برونمرزی را نشانهگیری کنند. در این راستا، از ایجاد تنش واقعی یا دشمن خیالی خودداری نمیکنند و هرگونه کاستی و کمبود را ناشی از نیروی اهریمنی میدانند. به مدت بیش از نیم قرن سرمایهداری جهانی کانون توطئه و دسیسه علیه کشورهای سوسیالیستی باورانده شد، یا رهبران کشورهای استعمارزده و استعمارزدا هرگونه قلّت و ذلّت خود را ره آورد استعمار جلوه میدهند و بر عمل کرد خویش آب تطهیر میریزند و به مردم «آدرس عوضی میدهند»! اینان عامداً میکوشند که مردم را از مسائل درونی کژراهه کرده، به مسائل بیرونی بکشانند. در اثر تضییقات دولتهای پلیسی، سخن گفتن از مسائل خودی دشوارتر- وگرنه کفر- جلوه میکند؛ در صورتی که بحث در مسائل خارجی، نه تنها از «منکرات» محسوب نمیشود، بلکه در کمترین شرایط «مستحب» وگرنه «واجب» تلقّی میگردد.در پی سکوت اجباری در برابر سیاستهای داخلی، در نبود اطلاعات راستین، گزافهگویی در زمینهی سیاستهای خارجی پدید میآید. پایان خط چنین فراشدی گریز از سیاست داخلی و گرویدن به سیاست بینالملل است. تصادفی نیست که در پشت عینک ذرهبینی هریک از روشنفکران جهان سوّمی ما چشمان جهانجوی کارشناسی امور بینالملل را میبینیم! اینان از بس که مارگزیده شدهاند. از سخن گفتن درباره سیاست درون کشوری زبان در قفا میکشند تا سر به سلامت بدارند؛ ولی درباره سیاست همسایگان و وراء سوی آنها سخن در زبان بسیار دارند.
پینوشتها:
1- مؤلف این اصطلاح را مانند «قانونگذار» و «بدعتگذار برای تعیین، تصویب و تقسیم کار و کارگزار را معادله با مجری به کار میبرد.
2- میرزا ملکمخان مینویسد: «موافق مذهب شیعه، سلطنت حالیه ایران خلاف اصول اسلام و شاه غاصب است. بنا باین عقیده مذهبی امروز در ایران دو حکومت است: یکی مشروع که متعلق به علمای دین است. یکی دیگر غصبی که دستگاه ظلمه میگویند.» قانون، شماره 26، ص. 2 در حامد الگار،ص. 217.
ضمناً ر. ک. به حامد الگار، دین و دولت در ایران 1906- 1285ش، [یا نقش روحانیت پیشرو در
جنبش مشروطیت] ترجمه: ابوالقاسم سری، تهران، 1356.
3- هستی دولتمردان ناشی از هستی دولت است. دولت نیز در وجود دولتمردان متبادر و متجلی
می شود...»
H. Lefebvre, De l"Etat, III,P. 180.
4- پیش از شکست در اشغال کویت.
5- د. شیخاوندی، پرخاشگری انسان، نشر و پخش جار، تهران 1356.
6- این سطور پیش از شکست نظامی صدام نوشته شده است.
7- از نظر واژهشناسی «پارلمان» از اسم "Parole" و (سخن) و فعلی " "Parler (سخن گفتن) مشتق شده و از آن اصطلاح "Parlementer" (مذاکره) را ساختهاند، در عربی «مجلس» اسم مکان از «جَلَس» به معنای نشستن است. چنین اصطلاحی از درونمایه انفعالی برخوردار است؛ در صورتی که معادل غربی آن پویائی و گویائی را القاء میکند. گفتوگو و تبادل افکار، حتی جدل در سخن از ارکان و نرمافزار دموکراسی محسوب میشود. مصونیت پارلمانی (سخنکده) سخنگوئی نماینده به خاطر تامین او برای بیان افکار خود، به نمایندگی از سوی مردم، است؛ بدون این که به سخن سالاری (Logocracy) بیانجامد.
8- حامد الگار، میرزا ملکمخان، درشمارههای 21، 23 و 29 روزنامه «قانون».
9- برای اطلاع بیشتر راک. به ملکالشعرای بهار، تاریخ احزاب سیاسی ایران.
10- گزارش تلویزیون سوئد در اواخر سال 1988...
11- G. Tarde, La Logique sociale.
12- M. Duverger, Les Partis politiques
13- H. Bergson, Les deux formes de la morale, et de la religion.
14- اختلاف ژرفا و بلندای بینش اندیشهورزان به نسبت همگنان عامی هم عصر خود همانند نسبت درون و برون هتل اوین است به درون و برون دهکدهی اوین!
15- منشور را معادل با Chart یا قانون اساسی به کار میبریم. چنان که قبلاً اشاره شد، مشروطه (یا مشروته) از Chart انگلیسی، به اعتبار «ماگنا کارتا» که توسط مترجم محمدعلی پاشا در مصر اقتباس شده است برگردان این عنوان اگر به جای مشروطه منشوره، یعنی مبتنی بر منشور به کار میرفت گویاتر میبود.
16- بیآن که در دام نژادستایان افتاده باشیم ناچاریم بیافزاییم که فقر مالی ذهن فقیر بار میآورد و ذهن فقیر فقر مالی میزاید.
17- حزب «جبهه ملی» که نقش «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان» را در فرانسه ایفا میکند.
18- Politofugie and technocracy
19- بازگو کردن نکتهای حتماً به معنای تأیید آن نیست.
20- این سطور پیش از جنگ خلیج فارس نوشته شده است.
شیخاوندی، داور: (1393)، جامعهشناسی سیاسی شناخت دولت، تهران: نشر قطره، چاپ دوم