نويسنده: داور شيخاوندي
abnormal
بيهنجار، نابايست، ناروا، (معرب رواج). (پيشوند اَ در زبان فارسي در واژههاي «انيراني» و «اکناره» باز مانده است. پسوند al در زبان فارسي در واژگان گودال، پوشال، کوپال، چنگال ... به چشم ميخورد.).
absenteeism
غيبتوندي، حضور نداشتن.
acculturation
فرهنگپذيري، فرهنگ نو پذيري.
achieved status
منشأ يا منزلت کنشي
action
کنش.
acted, actee
کنشبر، کنشپذير.
actor
کنشگر.
aged
سنمند، سالخورده.
aging
در حال سندار شدن.
aggregate
جمع، جماعت، کل.
aggression
پرخاش، خشونت.
alter
ديگري.
aggregation
تجمّع يا تجميع مردم در انوع گروهها.
alternative
گزينه، بَدَل.
altruism
دگرخواهي.
ambivalence
دودلي، احساس ضد و نقيض.
androgenous
نرزا، مردزا.
androgogy
آدمپروري، نرپروري، مردپروري.
anomie
نبود ناموس، بيقاعدهگي، آشفتگي در هنجارها.
anonymity
بينامي.
anaphrodisiac
نيافرينندگي، (قابليت) نازائي
aphrodisiaque
آفرينندگي، مادّهاي که قدرت آفرينندگي جنسي مردان را افزون ميسازد.
Aphrodite
آفريده، در اسطوره ايراني، اَفروديت الهه يوناني.
aphte
آفت.
arbitrary
خودسرانه، به دلخواه خود، دارومآبانه.
aristocrcy
بهينسالاري.
appolitic
سياسي نبودن.
ascendence
زبريدن، والايش.
ascribed status
شأن سرشتي، شأن ستانده.
association
انجمن، همايش، اتحاديه.
authoritarian
زور ورز، اقتداري، متکي به قدرت (غير قانوني).
archy
دولت، سالاري.
anarchy
بيدولتي.
authority
اقتدار، مرجع.
axiology
ارزششناسي.
axiomatic
استنتاج منطقي.
axiom
حقيقت بديهي.
being
باشنده، موجود، وجود.
brain washing
مغزشويي.
bureaulatry
ديوانستايي.
bureaucracy
ديوانسالاري.
bureaucratic
ديوانسالاروند، امور مربوط به ديوان سالاري.
bureaucratic
ديواني.
bureautic
دفتري (نرمافزارها و سختافزارها).
candidate
نامزد، داوطلب، کانديدا.
capital intensive
سرمايهبر.
capitalist
سرمايهوند، سرمايهورز، سرمايهدار.
casanier
خانهوند، خانهگرا، خانهنشين.
characteristics
ويژگي، خصلت.
charisma
فر: برخي از واژهشناسان معتقدند که فرّ يا فره از «خور» به معناي خورشيد مشتق شده است. در اين صورت با ريشهي يوناني «کاريسما» يعني «Kharimsa» هم تبار ميتواند باشد.
chart
قانون- منشور (ريشهي واژهي مشروطه).
civil
مدني.
civil society
جامعه مدني، جامعه مبتني بر قانون مصوب نمايندگان برگزيده مردم.
civic
بلدي، نزديک به معناي مدني صنعت مربوط به اشياء.
coercion
اجبار.
collectivism
جماعتوندي، همبودوندي.
Magna Carta
«منشور کبير» نخستين سند تقسيم قدرت شاه انگلستان با نجبا در سال 1215.
collectivist
جماعتوند، همبودوند.
commercialization
تجارتي کردن، بازاري کردن، عرضه من بازار.
common sense
فهم و استنباط عامه، استدلال و بينش عامه براي تقابل و توجيه مسايل روزانه، بدون توسل به آموزش ويژه، يا دانش حاصل هوش غريزي مردم عادي، که در پي تجارب روزانه باليده شده و تقويت يافته باشد.
communal
همبودي، اجتماعي: همباشي، صفات و خصايص منسوب به يک اجتماع محلي (کمون)، يا به يک واحد جماعتي بزرگ تر، مبتني بر اشتراکات:- ايل تاش، ده تاش، شهر تاش، دين تاش
communal- ajustment
سازگاري همبودي، اجتماعي، انطباق اجتماعي.
communal constrain
جبر همبودي، اجتماعي.
communal pressure
فشار اجتماعي، فشار همبودوندي.
communalism
همبودوندي، اجتماعوندي، يک نظام اقتصاد اجتماعي مبتني بر اشتراک اموال و املاک و مخالف با مالکيت خصوصي.- يک تئوري سياسي مبتني بر واگذاري حاکثر خودمختاري به اجتماعات و گروههاي اقليت. (مانند وضع اقليتهاي ديني سه گانه در ايران).
communalism
همبود، اجتماع: همباشي، يک سازمان اجتماعي ويژه متعلق به دورهي قرون وسطاي اروپاي غربي، متمرکز در شهرکهاي ريشهوري، صنفي، تجاري؛ با حفظ آزادي سياسي و خودمختاري درون شهري، جدا از نظام فئودالي. در پي باليدگي کالبد شهري و رشد اقتصادي و سياسي اين کانونهاي اجتماعي را «آزاد شهر» ناميدند.
(The) Commune
«کمون»: يک اقتدار انقلابي که در پي خيزش انبوه تودهها به وجود ميآيد: نخستين «کمون» معروف تاريخ در انقلاب کبير فرانسه، در سالهاي 1794-1792، به رهبري روبسپر و يارانش به وجود آمد و «وحشت» را بر فرانسه مستولي ساخت. اين رژيم ريشهي بورژوازي داشت.
دومين «کمون» در انقلاب 1871 در پاريس پديدار شد که منجر به تشکيل نخستين حکومت کارگري، به مدت سه ماه، گرديد.
communication
رسانش، ارتباط: فراشد داد و ستد و رسانش معنويات و ذهنيات از طريق گفت و گو، نگاه، پويه (حرکات تني) و بسيار ابزارهاي دوربر و انواع علايم نمادين.
فراشد رسانش جامعوي در گروههاي انساني بيشتر بر زبان گفتاري، نوشتاري و گونههاي متعدد پويه و علايم و رنگهاي نمادين استوار است.
community
همبودي، اجتماعي:
- جماعت به همبسته و پيوسته بدوي، فاقد دبيره (خط) و تقسيم کار زياد، مبتني بر نظام سنت و آداب و آيين کهن (در مفهوم دورکيمي و تونيسي).
- خرده گروهي که بسياري از خصايص جامعه را داراست ولي از نظر کمي اندک شمارند و منافع مشترک و سازمان يافته کمي با هم دارند.
- در مفهوم اجتماعي حدود ارضي بارز، روابط شخصي معين، همراه با يکپارچگي و همنوايي مستتر است.
- اجتماع، در مقايسه با جامعه، از تشابه بيشتر، پيوندهاي عاطفي عميقتر از خودبسندگي برخوردار ميباشد.
- گاهي تشابه و توحيد در نژاد، مليت و قوميت را به اجتماع نسبت ميدهند. از اين جهت، بعد رواني احساس وحدت بر اساس عناصر فوق را جنبهي اجتماعي ميدهند: مانند (اجتماع ملي يا بينالمللي).
- در قالب دين و احساس وحدت ناشي از آن است، با اجتماع دينوندان «امت» معادل ميتواند باشد.
communitary
همبوديت، اجتماعيت.
competitive society
جامعه رقابتي.
configuration, (social)
مجموعهي جامعوي.
constitution
تأسيس، (قانون) اساسي.
constrain
جبر.
counteract
واکنش، پادکنش.
sontradiction
پادگويي، واژگوني، وارونهگويي.
soup d" Etat
دولتکوب، کوبش دولت.
coup de force
زورکوب: خيزش زور ورزانه عليه دولت.
criminology
جرمشناسي، جنايتشناسي.
criminogenous
جرمزا، جنايتزا.
criminoloide
مجرمواره، مجرمان بالقوه.
criterion, (pl. ia)
سنجه، پيمانه، معيار، ملاک. با »a» جمع بسته ميشود.
intellectual
مغزورز- روشنانديش.
deification
تأله، خداگري.
democracy
دولت مردم سالار.
development
باليدگي، نمو، توسعه.
developing
در حال باليدگي، در حال نموّ.
developer
بالنده، (اسم فاعل).
develop
باليدن.
developed
باليده.
dependence
بستگي، وابستگي.
deviance
کژروي، انحراف.
disable
دشتواني، ناتواني- (پيشوند يوناني dys که در لاتين به dis تبديل ميشود در فارسي با دُش، در دشنام، و دُژ، در دژخيم معادل است و سين به شين تبديل گشته است يا برعکس.)
disenchantment of the world
جادوزدايي از جهان.
disposition
عرضه، آمادگي.
dislabeling
برچسبزدايي.
disorder
آشفتگي، بيتربيتي، پريشاني.
disorientation
دشراهي، گمراهي، کژراهي، دشراهي.
disorganization
آشفتگي، دشساماني.
doctrine
آموزه، تعليمات.
duration
ديرنده، ديرندگي تداوم.
dysfunctional
دشکاري، دشکردي، کژنقشي.
ecclesiastic state
دولت کليساوند.
ecclesiolatrie
کليساستايي.
educator
آموزگار، پروردگار، مربي.
egoism
منوندي، اَنانيّت.
enlightenment
عصر روشنگري: «قرن هجدهم در فرانسه...)، تنوير.
employee, (government)
دولتورز، کارمند دولت.
empirical type
الگوي کرداري، (در برابر الگوي پنداري يا «تيپ ايدهآل».
empiricism
کرداروندي، تجربهوندي.
encorporate
درهم تنيدن، يکي کردن.
eros
زيستوندي، زايايي (مارکوزه و فرويد.)، عشق.
equilibrium
ترازمندي، تعادل.
ergophilia
کارگرا، کاردوست.
ergophobia
کارترس، بيم از کار، کارگريز.
ergotherapy
کار درماني.
eurocentism
اروپاوندي.
exchange
داد و ستد، مبادله، معاوضه.
exclusive
انحصاري، منحصر.
exclusion
کنارمندي، کنارگذاري.
exhibitionism
تننمايي (براي کاميابي).
existential
بودگي، باشندگي، هستي.
experience
اروند، تجربه.
experimentalism
اَروينوندي، تجربهوندي.
extinction
خاموشي، تضعيف، افول.
factionism
فرقهوندي، فوجوندي.
feminism
ژينوندي: طرفداري از تساوي حقوق زبان با مردان.
form
ديس، شکل، صورت.
formalism
ديسوندي، شکلوندي، صورتوندي.
(formalism) sociology
جامعهشناسي ديسوند، شکلوند: (مکتب زيمل)، صوري.
galaxy
سپهر اختران، افلاک، کهکشان.
gerontocracy
کهنسالسالاري، پيرسالاري.
goodness
نيکي، بهي، ارجاع به خدا (در آمريکا).
halogenous
هالهزا.
hallucination
سرابزدگي، توهّم.
harass
هراس، هراساندن.
harassment
هراسمندي، هراسناکي، نگراني.
harmony
سازواري.
hierarchy
اقتدار ديني بر حسب مراتب: سلسله مراتب ديني، نظامي، اداري ... جامعوي ديني، سپنتايي، هيري: (در هيربد).
hieratic
مقدس. (بعيد نيست که نام بخش «هير» واقع در استان اردبيل و «هروآباد» در نزديکي خلخال از اين واژه اوستايي گرفته شده باشد.)
- (پسوند «ic» انگليسي و «ique» فرانسه در زبان فارسي، در واژگان نزديک، تاريک و باريک بازمانده است.)
hierocracy
دين فرماني، هيربد سالاري.
چنان که ملاحظه ميشود بخش نخست يوناني «هيرو» با اصطلاح «هيربد» همسان هستند.
hieroglyph
دين دبيره، تصويرنگاري مصري، هيروگليف، دشخوانا (به استعاره).
ideal, (idéel)
پنداري، انتزاعي، مجازي، آرماني به معناي ذهني: در نظريهي ماکس وبر: منظور از «ideal» صفت «idea» به معناي «پندار» يا «مجاز»، است. براي احتراز از اشتباه اخيراً، برخي از دانشوران به جاي «ideal» «idéel» به کار ميبرند.
الگوي پنداري، الگوي انتزاعي يا مجازي: ideal type اين الگو ميتواند جنبهي مثبت و منفي داشته باشد.
ideography
پندارنگاري، دبيره چيني و مشتقات آن در خاور دور.
ideologist
پنداروند، پندارگر.
ideology
پندارشناسي، نظام انديشوي و اعتقادي.
independent
نابستگي، وارستگي، استقلال.
in- group
درونگروهي.
infra- structure
زير ساخت، بنياد، شالوده.
institution
نهاد (جامعوي)، مؤسسه.
integration
آميختن، آميختار، آميزش، درهم تنيدن، ادغام: (کاربرد انسجام که به معناي روان شدن و سيالي است در برابر اين اصطلاح نادرست ميباشد.)
intelligent
آژير، هوشمند.
interaction
اندرکنشها.
intercommunal
اندر همبوديها.
inter- group
اندر گروهها، بين گروهها.
intracommumal
درون همبودي، درون يک اجتماع.
intra- group
درون گروهي.
international
اندر ملل.
interiozation
اندرونيدن، تنفيذ، تبطين.
intra- societal
درون جامعتي، درون کشوري.
inter- urban
اندر شهرها، بين شهرها.
intra- urban
درون شهري.
intre- societal
اندر جامعتي، بينالمللي، اندر جوامع.
kinetic- (language)
زبان جنبشي، پويه، زبان حرکتي.
kleptomania
دزدي بيمارگونه- گرايش رواني به کش رفتن.
culture
تمدن، فرهنگ: جامعهشناسان آلماني، نظير ماکس وبر، اين اصطلاح را بيشتر به معنيا «تمدن» به کار بردهاند. برخي نيز آن را معادل با «فرهنگ» يعني تمدن معنوي، مربوط به انديشه و رفتار و ساختار ذهني فردي، قومي، ملي پنداشتهاند.
labor intensive
کاربر.
labyrinth
پيچاپيچ، هزارچم.
legilimate State
دولتهاي قانوني يا «مشروع».
liberal
دولت يا شخص آزاديوند.
liberalism
دولت آزاديوند.
lobbing
تداول.
logocracy, (ty)
سخنسالاري، گفتار سالاري.
macro
کلان.
mass- society
جامعهي انبوهي، جامعهي تودهگير.
manorial
زمين فئودالي: در نبود معادلي مناسب، ما به زمين تيولداري، بدون اين که به دولت متعلق باشد، ترجمه کرديم.
marginalism
حاشيهاي، کناروندي، حاشيهنشيني و زيستحاشيهاي.
mass- media
رسانههاي جمعي.
mass- production
توليد انبوهي.
matrilinear
مادر تباري، مادرمداري: هويت فرزندان منتسب به مادر.
mechanical, (solidarity)
اجباري، خودبخودي، ذاتي (همسانان).
meta- communication
وراء ارتباطي:
وراء رسانس: ارتباط دربارهي ارتباط، بحث رسانهها در آينده، شناخت جامعه از طريق رسانههاي ارتباطي آن.
meta- languge
وراء زباني: شناخت جامعه از طريق زبان آن، تئوريهاي مربوط به زبان آينده و آيندهي زبان.
meta- science
وراء علمي: علم دربارهي علم، مطالعهي جامعه از طريق علم آن، علم دربارهي علم آينده.
meta- sociology
وراء جامعهشناسي: نظريههاي جامعهشناسيک دربارهي جامعهشناسي (نظير تئوريهاي مربوط به ساختار جامعه)، جامعهشناسي دربارهي آينده (جامعهاي که اکنون وجود ندارد.)
meta- theory
وراء تئوري، تئوري دربارهي تئوري: تئوريهاي مربوط به آينده تئوري در زمينهي مشخصي، مطالعه در ساختار مستور تئوري جامعهشناسيک.
metronymic
مادر نامي، مادر تباري: هويت برخاسته از مادر يا خانوادهي مادري.
modern
نو، مد روز، جديد.
monarchy
تک سالاري، دولت پادشاهي خودسر.
mono- casual
تک موردي.
mono- causal
تک علّي.
mortality
ميرايي.
multi- casual
چند موردي.
multi- causal
چند علّي.
multi- functional
چند کاره، چند نقش.
multi- dimensional
چند سويه، چند بعدي.
multi- lateral
چند سويه، چند جانبه.
mutual engagement
تعهد متقابل، درگيري دو سويه.
natality
زايايي.
nation
ملت.
national
ملي، کشوري.
national territory
سرزمين ملي يا کشوري.
nationalisation
سرزمين کردن، کشوري کردن، مردمي کردن.
nationalism
ملتوندي، کشوروندي.
national interests
منافع ملي، منافع کشوري، علائق و منافع کشوري.
nature
سرشت، ماهيت، طبيعت، دهر.
neophobia
بيم از نتو، نوگريزي، نو بيمي.
nominalism
ناموندي: آموزهي فلسفي: مبني بر اين که مفهوم جز نام همراه با تصوير چيز ديگري نيست.
normlessness
بيهنجاري.
observation
ديدهوري علمي، مشاهده.
opinion leaders
رهبران عقيدتي، عقيدهبران، رهبران آراء.
order
تربيت، ترتّب، مرتبه، نظم، امر.
organic
تنواره، اندامواره و سازماني.
origin
تبار، خاستگاه، اصل.
out- group
بيرون گروه، بيگانه.
out- siders
بيرونيان، بيگانگان، (نام کتاب بکر).
politcian
سياستورز.
partial body
اندام پاره، تن پاره.
partial nation
ملت پاره، پارهاي از ملت: ملتواره: مردمي که هنوز ملت نشدهاند.
partial state
دولتواره، دولت پاره.
people
مردم، ملت.
plutocracy
پول سالاري، ثروت سالاري.
puericracy
کودک سالاري.
panic
خودباختگي.
paradigm
الگوي تبييني، نمونهي تبييني: «مجموعهي پيشنهادي» که جامعهشناس بايد دنبال کند تا يک تئوري ساخته، امور جامعه را تبيين کند. پارادايم يک سنتز به وجود ميآورد... کانون اصلي مفاهيم و فراشدهاي تحليل کارکردي محسوب ميشود». پارادايم بر سه گونه است: 1- پارادايم مفهومي. 2- پارادايم تحليلي. 3- پارادايم صوري (form).
partial
پارهوي، جزوي.
partner
پارهتن، شريک، سهيم.
pathogenous
آسيبزا.
pathological
آسيبشناسيک.
patriarch
پدرسالار، پير، شيخ، ريش سفيد (از نظر اقتدار).
patrilinear
پدر تباري، پدر مداري، هويت منتسب به پدر.
patriote
ميهنستا.
patriotic
ميهني.
patritism
ميهنستائي، ميهنوندي.
patronymic
پدر نامي، هويت برخاسته از پدر يا خانوادهي پدري.
pedagogy
کودکپروري- تربيت.
peri
پيشوند به معناي پيرامون و دور، پيرا.
phobia
بيم، ترسرواني.
positivism
علموندي، دانشزدگي، دانشوندي.
periferic
پيراموني دور (شهري)، (حوزه) پيراموني (پيشوند «peri« در ترکيب پيرامون و پرداختن و پرديس. پسوند فارسي «ic» در واژگان تاريک، باريک و نزديک بازمانده است.)
pluralism
بيشوندي، کثرتوندي.
polyphony
پرنوايي، چند نوايي- (پيشوند «poly» يوناني در فارسي با «پُر» و در آذري با «بُل» معادل ميباشد که به معناي زيادي است. مانند: بُل لوق، يعني فراواني» و بولهوسي.
polytechnic
پرفن، پرهنر، چند فن، «دارالفنون».
politolog
سياستشناس، سياستدان.
politology
سياستشناسي.
polyvalent
پرهنره، چند کاره.
post- script (P.s)
پسنوشت، پينوشت.
posterior
پسين.
pre
پيشوند معادل با «پر» به معناي پيش مانند: پرتاب، پرتو، پرداختن، پرديس.
predestination
سرنوشت از پيش پرداخته، تقدير (پيشوند «pre» لاتين شده «pro» يوناني است. معادل و هم معناي آن در فارسي «پَر» ميباشد که در واژگان پرتو، پرتاب، و به صورت «فر» در فرزند و فروهر و فراز، به معناي پيش و جلو ديده ميشود.)
perschool
پيش از دبستان: پيشوند «pre» در «پريروز» وجود دارد.
pro
پيشوند معادل با «فرا»، به معناي مانند: نزديکي فرا رسيدن، فراخواستن، فراگرفتن.
progress
پيشرفت، باليدن، ترقي.
promotion
افرازش، ارتقاء، ترفيع، پيش رفت.
public opinion
عقايد عمومي، رأي همگاني.
priest
دينور، [پرستار].
primary socialization
جامعويدن نخستين.
priority
پيشي، تقدم؛ (پيشوند «pri» در زبان فارسي به صورت «پر» پرتاب و «فر» در فراز و پرتو، به معناي پيش و جلو، به کار ميرود.)
processus
فراشد، فرآيند.
proof
حجت، دليل، گواه.
punishment
کيفر، تنبيه، پادافره.
pure
ناب: انديشوران آلماني واژهي «ناب» را به معناي «کمال انتزاعي» به کار بردهاند، مانند: «نقد خرد ناب» اثر کانت. مارکس در نقد نظريهي «فئور باخ»، مندرج در «ايدهئولوژي آلماني» از صفت «ناب» مکرراً استفاده کرده است، از جمله: «وجودان ناب»، «انديشهي ناب»، «پندار ناب»، «دولت ناب»، «تئوري ناب» و انواع «ناب»هاي ديگر. در توجيه «الگوي ناب پنداري» پارسونز روي «pure type» تأکيد ميکند که جنبهي مجازي دارد.
purified
پاليده.
purification
پالايش.
racism
نژادوندي، نژادستايي.
ramifiucation
تحجّر، تجسدّ.
rational in ends
خردوندي در هدف.
rational in value
خردوندي در ارزش.
raw materisl- oriented
در راستاي مادهي خام.
raw material intensive
مادهي خامجو، مادهي خام بر.
reification
تجمدّ، تجسدّ، تشيأ (شيئي شدن).
religion
دين، کيش.
religious
دينور، ديندار، ديني، کيشورز.
respublic
جمهوريت.
retreatism
پسنشيني، زه زدن.
ritualism
آئينوندي، آدابوندي.
reward
پاداش، اجر.
rustique, rural
روستايي.
sacerdot
دينسور، قدرتوند (به عنوان صفت ارجاعي).
sacerdotal
اقتدار دينوري.
salvation
رستگاري.
sarcarsm
نيشخند، پوزخند.
scientism
دانشوندي، علموندي، علم زدگي.
searching
جستار، پژوهش.
secondary socialozation
جامعويدن ثانوي، جامعويدن مجدّد.
secret deviance
انحراف پنهان.
secularization
دين رستگي، دهري.
self sufficiency
خودبسندگي، خوداتکايي.
self sufficient
خودبسنده، خودکفا.
sequential model of deviance
الگوي مرحلهاي انحراف.
slum, bidonville
زاغه، حلبيآباد، بشگهآباد.
social
جامعهي: صفت ناشي از روابط حاصل از اندر کنش انسانها، اعم از اين که به صورت انفرادي يا گروهي بوده باشد.
- يک اصطلاح جامع که تمام پديدههاي مربوط به موضوع جامعهشناسي را در بر ميگيرد.
sociability
جامعوندي، جامعويّت: حالت پيوند و بستگي با جامعه، انواع اندر بستگي بين خود، دگر، من، او و ايشان و اشکال متعدد و احساس پراکنده مربوط به ما (توده، اجتماع، جماعت،). بعضي مواقع اين اصطلاح با sociality معادل ميشود که به معناي توان انطباق و ادغام در گروه است.
social adjustment
سازگاري جامعوي، انطباق جامعوي.
social slassification
طبقه بندي جامعوي.
social consciousness
آگاهي، (وجدان) جامعوي.
socisl constrain
جبر جامعوي.
social density
تراکن جامعوي، غلظت.
social hierarchy
سلسله مراتب جامعوي.
social leveling
همواري جامعوي، همترازي، برابري.
social norm
هنجار جامعوي، روايي.
social pressure
فشار جامعوي.
social solidarity
هميستگي جامعوي.
social status
پايگاه جامعوي، شأن جامعوي.
social stratification
لايهبندي جامعوي.
social worker
ياور جامعوي، امدادگر جامعوي، مددکار اجتماعي.
socializee
جامعويشونده (از پارسونز)
societal perspective
دورنمايي جامعتي: ديدگاه مربوط به دگرگوني ساختار- کارکردي کل جامعه، به عنوان يک کالبد واحد.
sociologyism
جامعه شناسيوندي، جامعه شناسيزدگي، سوسيولوژيسم.
sociology of crime
جامعهشناسي جنايي.
sociology of deviant behavour
جامعهشناسي کژروي، انحرافات.
sociology of punishment
جامعهشناسي کيفري.
sociation
خصلت جامعوي بودن: اعم از اين که جنبهي پيوست يا گسست (dissociative) (associatine) داشته باشد.
societal reaction
واکنش جامعتي.
societality
جامعيّت، حالت کسب و درک متعلق به جامعه کلان.
societary
هم جامعتي، اشتراک جامعتي يا کشوري اشتراک در جامعوندي.
societal pattern
الگوي جامعتي: مجموعهاي از پديدههاي جامعتي و غير جامعتي، مانند فرهنگ جهاني، تمدن ملي، کشوري، منطقه اي، جهاني.
societal phenomena
پديدههاي جامعتي: پديدههاي کلان يا نهادي مربوط به ساختار يا کارکرد جامعهي کلان که در مقابل پديدههاي جامعوي خرد، مربوط به افراد يا گروههاي کوچک، قرار ميگيرند.
societal process
فراشد جامعتي، هر گونه فراشد کلان جامعتي که تغييرات ساختاري- کارکردي تمام يا بخشي از جامعه را دربر ميگيرد.
societal technician
کارشناس جامعتي: متخصص در تحليل ساختار نهادي، کارکردي، دگرگوني و نيز در تشخيص کژسازگاري آنها و اتخاذ تصميم براي بهگشت آنها در سطح کلان.
societal- variables
متغيرهاي جامعتي مؤثر در دگرگونيهاي کلان جامعتي و غير جامعتي با درجات و حدود متفاوت که به تغيير اندرکنش انساني ميانجامد.
sociography
جامعهنگاري.
sociometry
جامعهسنجي: پژوهشهاي جامعوي کاربردي با تکيه به جنبههاي سنجشي و کمّي.
sociosphere
سپهر يا فضاي جامعوي: معادل با سپهر رفتار جامعوي يا فراشد جامعوي و ارتباطات انساني است.
socialism
جامعهوندي (وابستگي ابزار توليدي به دولت).
sociotherapy
جامعه درماني: درمان به وسيلهي جامعه.
socialist
جامعهوند: شخص پيرو سوسياليسم.
society
جامعه.
societal
جامعتي، کشوري، نهادهاي دولتي، منسوب به جامعه کلان.
societal development
باليدگي جامعتي- کشوري.
societal forces
نيروهاي جامعتي- کشوري.
self contol
خودبازدارندگي، خويشتنداري.
societal self- direction
خودمديريت جامعتي، با تقنين يا نظارت جامعتي.
socius
جامعوند: عضو يا هموند خُرد، جامعهي کوچکتر، واحد جامعه، فرد انساني که در روابط جامعوي شرکت ميکند يا به طور جامعوي رفتار مينمايد. فرد جامعوند کوچکترين واحد علم جامعهشناسي است.
solidarity
همبستگي: يک پارچگي دروني يک گروه. عاملي که عناصر تشکيل دهندهي گروه را به هم تنيده، يک پارچه ميکند.
sovereignty
حاکميت.
soul
جان.
source
خاستگاه، مأخذ، سرچشمه.
speculative knowledge
دانش کاملاً ذهني: دانش استنباطي: نظير فلسفه.
speculation
احتکار، دانش مبتني بر استنباط يا انگارش.
sphere
سپر، فضاي جامعوي.
sociosphere
سپراندرکنش جامعوي.
spirit
جان، روح، روحيه، خاستگاه، چشمه، مواد آلکلي.
State
دولت.
state centerism
دولت محوري.
static
ايستائي.
strategic
راهبردي، هدف نهايي.
statism
دولتوندي، دخالت دولت در برابر جامعه.
statesmen
دولتمردان، دولتورزان.
strategy
راه برد، (بر وزن کاربرد).
structuralism
ساختوندي، ريختوندي.
structrualist
ساختوند، ريختوند.
sublimation
افرازش، والايش، اعتلا.
supra- individual
ابر فردي، زبر فردي.
superego
ابرمن.
superman
ابر مرد: (معادل پيشوند لاتين «super» در فارسي «زبر» است که رد اسپانيولي به sobre، در انگليسي به over و در آلماني Uber تبديل ميشوند و با «ابر» فارسي هم ريشه و هم معنا ميگردند.گاهي پيشوند «متا» (meta) معادل يوناني آن هاست.)
super- self
ابر خود، وراء خود.
super- national
ابر ملتي، وراء ملتي.
super structre
زبر ساخت، روساخت.
symbolism
نمادوندي.
system
نظام، دستگاه.
systemic
نظاموند، نظاميک.
tendency
گرايش، ميل، کشش.
terror
ترس، بيم.
terrorism
ترسوندي، بيموندي، ستيزهجويي، دهشتزائي.
terrorist
ترسوند، بيموند، ترساننده، بيمزا ستيزنده، دهشتزا.
terrorize
ترساندن، بيمناک کردن.
terrorized
ترسيده، ترسان، بيمزده.
thanatos
مرگوندي، ميرايي: (دو فرويد، مارکوزه).
theism
خداوندي، ايزدوندي، يکتاپرستي.
theist
ايردوند، خداوند، يکتاپرست.
thichness
ستيرايي، ضخامت.
teleguidance
هدايت يامشاورت از دور، رهبري با تلويزيون.
theocracy
دولت خدائي، دولت دينسالاري.
theodicy
دادرسي ايزدوندي، عدالتالهي.
theocrat
حاکم خدايگونه، حکومت به نام خدا.
theomania
وحي، الهامات با واسطه.
theomania
[بيماري] خودخدا پنداري.
theosophical state
دولتيزدان شناسوند.
theologist
عالم ايزدشناس.
theology
علم ايزدشناسي، اللهيات.
total
تام.
totalitarian
اقتدار تام: (دولت يا دين) تماميّتخواه.
touching
بساوي، مالايي، لمس.
traditional
سنتي، صفت مربوط به آداب، اشيا، رسوم و روشهاي بازمانده از گذشتهي دور: مانند: نان سنتي، عروسي سنتي، کشت سنتي ... .
traditionalist
سنتوند: کساني که پيرو سنت هستند.
tradionalism
سنتوندي، رسموندي، آدابوندي.
tradionalistic
سنتوندانه، سنتونديک.
transaction
داد و ستد، بدهبستان، معامله، کنش انتقالي.
trans- Atlantic
اطلسگذر.
transcendence
افرازش، والايش، گذرش.
trans- iranian...
ايرانگذر: (راه آهن سراسري ايران).
transition
گذر، گذار، انتقال.
translocal
چند مکاني، جاگذاري.
treatment
پردازش، درمان، رفتار.
trend
روند، روال.
tribe
ايل، عشيره، قبيله.
tribalism
ايلوندي، عشيرهوندي، قبيلهوندي.
type
گونه، الگو، نوع، سنخ، نمونه.
typology
گونهشناسي، نوعشناسي، الگوسازي، سنخشناسي.
verbal
کلامي، شفاهي.
vandalism
تخريب اموال عمومي، ويرانگري، منسوب به «واندال»ها.
violence
پرخاش، خشونت.
voyorism
ديدوندي، ديدزني براي ارضاي جنسي (براي کاميابي جنسي).
vulnerable
زخمپذير، آسيبپذير.
vulnerability
آسييبپذيري، زخمپذيري.
unilinear
تک خطي، تک راستايي.
welfare (stste)
دولت بخشنده، دولت حامي.
will
مشيت، اراده، خواست.
آلماني
Asceticism
پرهيزگاري، پارسايي، امساک.
Ausgleisch (compromise)
مصالحه، قراردادي.
Bändigung
خويشتنداري.
Berufsethik
سختکوشي، تقوا (در شغل)، اخلاق حرفهاي.
Beruf
تکليف، (اين معنا را لوتر به اين واژه داده است.) اخلاق يا وجدان شغلي.
Betrieb
محل کار.
Bewährung
پاداش، اجر.
Bund
دسته، بند، باند.
Burgerlich gesellschaft
جامعهي مدني، جامعهي بورژوايي.
Die Entzauberung- der Welt
جادوزدايي از جهان.
ergastria
کارسراها.
Gattungsbegriff
توصيف ذهني.
Freischwebende intelligent
روشنفکر شناور در ساختارهاي جامعوي (مانهايم).
Gegenseitig (mutual engagement)
تعهد متقابل.
Geist, (spirit, ethos)
روحيه، روح، جان (اخلاق).
Geisteswissenschaftem (moral sciences)
علوم اخلاقي.
Gemeinsamkeit (in common)
اشتراک اجتماعي.
Gemeinshaft (community)
احتماع، همبودي.
Gemϋtlichkeit
آسايش، آرامش.
Gesinnungsverein
ايمان و اعتقاد.
Gesellschaft (society)
جامعه.
Gesinnug (conviction)
متقاعد شدن، اعتقاد راسخ.
Gestaltug (trend, tendency)
روند کلي گرايش.
Haushaalt
خانه، محل مسکن.
Herrshaft
سلطه، رياست، سروري.
Kommandigtgesellschaft
اتحاديه يا شرکت سفارش دهنده.
Kapitalrechnung
مبتني بر سرمايه.
Kausalität
عليت، سببيت.
Kulturleben
اساس تمدن، زندگي مبتني بر فرهنگ، زندگي فرهنگي.
Kulturreligionen
فرهنگ اديان (بزرگ).
Leben (function)
کردار، کار، «تابع» (در رياضي).
Leistungen
تفسير محَقَقات.
Macht Staat
دولت قدرتمند، قدرت دولتي.
Orientierung
پيگشت، سوگيري.
Prämien
سود، منافع (اقتصادي).
Schauender
آيندهبين.
Soziales handeln
کردار يا رفتار جامعوي.
Staatlich (state)
دولتي.
Staatsrechtsleher (constitutional theory)
نظريهي علم تأسيس يا تکوين دولت.
Tausch
تبادل.
Verantwortung (responsibility)
مسئوليت.
Verbindlichkeit (obligatory)
اجباري.
Verbindung (coordination)
همنوايي، ارتباط، هماهنگي، هم نظمي، انجمن، همايش.
Verein (association)
اتحاديه، انجمنيدن.
Vereinbarung
اتحاد خردوندانه.
Vergemeinschaftung (communalization)
اجتماعيدن.
Vergesellschaftung (sociation, socialization)
جامعويدن.
Vereinbarung (entente)
قرارداد، مفاهمه.
Vernϋnftige (intelligible)
قابل درک، عاقل.
Verstehen (understanding)
فهميدن، تفهم، استنباط.
Weltanschaung
جهانبيني، باور.
Weltgeist
جان جهان، روح عالم.
Wert
ارزش.
Wertrational (rational in value)
خردوندي در ارزش.
Zusage (mutual)
متقابل، دو حانبه، دو سويه.
Zweckverein
همايش براي هدف معين.
Zweck rational (rational in ends)
خردوندي در اهداف.
Zeitgeist
جان يا روح زمان.
Zusammengehörigkeit
متعلق به يک اجتماع واحد.
منبع مقاله :
شيخاوندي، داور: (1393)، جامعهشناسي سياسي شناخت دولت، تهران: نشر قطره، چاپ دوم