تأملی درباره‌ی افزایش افسردگی و خودکشی

حیات ستیزی

افسردگی و خودکشی اغلب از منظر روان‌شناسی مورد بررسی قرار گرفته است. لذا این افراد ارجاع به کلینیک‌های مشاوره و روان‌پزشکی می‌شوند تا با دارو یا دیگر تمرین‌های ذهنی و روانی مورد مداوا قرار گیرند. اما می‌توان این پدیده
سه‌شنبه، 27 بهمن 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حیات ستیزی
 حیات ستیزی

 

نویسنده: مهدیه حیدری




 

 تأملی درباره‌ی افزایش افسردگی و خودکشی

افسردگی و خودکشی اغلب از منظر روان‌شناسی مورد بررسی قرار گرفته است. لذا این افراد ارجاع به کلینیک‌های مشاوره و روان‌پزشکی می‌شوند تا با دارو یا دیگر تمرین‌های ذهنی و روانی مورد مداوا قرار گیرند. اما می‌توان این پدیده را با نگاهی کلی‌تر نگریست و در نحوه‌ای از زندگی تأمل کرد که به افزایش این پدیده دامن می‌زند.
طبیعت معبدی است که گاهی از ستون‌های زنده‌ی آن اصواتی مبهم به گوش می‌رسد و انسان از میان توده‌ی اشارات که با چشمی آشنا نظاره‌اش می‌کند به درون این پرستش گاه قدم می‌گذارد
(شارل بودلر)

مدرنیزاسیون و بی‌معنایی زندگی

پدیده‌ی مدرنیته و فرایند مدرنیزاسیون پاسخی است که امروزه در مقابل همه‌ی علامت سؤال‌های اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، شخصیتی و... در جوامع موسوم به جهان سوم قرار می‌گیرد. جوامعی که ناخواسته همچون ساحلی تن به امواج مهیب و خروشان مدرنیته داده و در اندک زمانی با عدم وجود خویش مواجه شدند. پاسخی که خود یک چیستی نامعلوم و پرابهام است. موضوع نگرانی‌ها از پروژه‌ی مدرنیته، چیستی و پیامدهای ان برای بشریت بحثی با قدمت چند قرن است. ازخود بیگانگی مورد نظر مارکس، بحث دورکیم درباره‌ی گسترش آنومی ناشی از ضعف همبستگی، طرح رشد عقلانیت و تکنولوژی و اسارت انسان در قفس آهنین از سوی وبر ملالت‌های زندگی در جامعه‌ی مدرن از جمله روان‌نژندی که فروید بدان اشاره داشت و سایر نگرانی‌هایی که از آغاز موج مدرنیته از سوی اندیشمندان مختلف در همه‌ی حوزه‌ها مطرح گردید، همگی هشدارهایی مبنی بر بیم از آینده‌ای بود که انتظار می‌رفت سرنوشت محتوم جوامع بشری در جریان مدرنیزاسیون باشد.
ماکس وبر(1970) در توصیف فرهنگ‌های سنتی و مدرن به این نکته‌ی مهم اشاره می‌کند که فرهنگ‌های سنتی با نظام دینی خود به یکی از اساسی‌ترین و پیچیده‌ترین سؤالات انسان پاسخ می‌دهند: مسئله‌ی رنج و معناداری زندگی. نظام دینی در فرهنگ سنتی امکان مواجهه با این مسائل را برای بشر فراهم می‌کند. در حالی که مدرنیته درست در همین نقطه، راه سیطره‌ی عقلانیت علمی و تکنولوژیک را برای بشر بر می‌گزیند. فروید نیز در تمدن و ناملایمات آن (1930) به پیشرفت‌های فناورانه‌ای اشاره دارد که در تمدن مدرن رخ داد اما نه تنها فوایدی برای بشر به همراه نداشت، بلکه به جای سعادتمندی آنها به تعبیر فروید موجب افزایش وضعیت نامطلوب و افسردگی‌های خفیف در ذهن و جسم افراد و به تعبیر مارکس موجب از خودبیگانگی نسبت به خود و دیگران شد. وجود این تلقی‌های مختلف از مدرنیسم و پیامدهای آن، خود گواهی بر نوعی چیستی نامعلوم و همچنین وسعت گسترده‌ای سلطه و تأثیر آن بر همه‌ی ابعاد وجودی و زندگی بشریت است.
اما نکته اینجاست که آیا می‌توان از چیستی پرابهام شرایط جدید، کیستی معلوم و مشخصی را برای نوع بشر انتظار داشت؟ به راستی انسان در دنیای جدید کیست؟ چه هدفی را می‌جوید؟ چه تصور و معرفتی از جهان و خویشتن خویش دارد؟ چرا در بطن تلاطمات مدرن، زندگی می‌کند و در حاشیه‌ی زندگی به حیاتی زیستی ادامه می‌دهد؟! انسان امروزی در دل آشوب‌های پارادوکسیکال مدرن در جست و جوی چه غایتی است که برای یافتنش درگیرگریز مداوم از نهادها و سنت‌ها و پناه بردن به تنهایی است ؟

انسان تنها

آری! شاید باید گفت یکی از مهم‌ترین شاخصه‌های عصر مدرن، «انسان تنها» است؛ باید گفت ما درست در همان نقطه‌ای ایستاده‌ایم که ‌هانا آرنت فیلسوف و تاریخ‌نگار آلمانی در وصف آن می‌گوید انسان مدرن انسانی بی‌نهایت تنهاست. نکته این است که باید میان فردگرایی به معنای اصالت محوری فرد در برابر جمع، و تنهایی انسان تمایز قائل شد. همانطور که آرنت نیز در کتاب توتالیتاریسم خود اشاره می‌کند که تنهایی پیوندی نزدیک با بی‌ریشگی و زاید بودن انسان‌ها دارد. بی‌ریشه شدن به معنای از دست دادن هرگونه جایی در جهان است، جایی که از سوی دیگران به رسمیت شناخته شده باشد و زاید بودن به معنای از دست دادن هرگونه تعلق به جهان است؛ در واقع نوعی بیگانگی از خود، جهان و از زمین. مصداق چنین ادعایی- در دنیای تکنولوژیک امروز کم نیست. در عصر جدید تمامی پیوندها و مؤلفه‌های اساسی و نهادی تعیین کننده‌ی هویت با ظاهری صوری در حاشیه قرار گرفته و فرد برای یافتن هویتی دیگر همچون فردی سرخورده و ناکام از هست بودگی‌اش، وجود خود را به تلاطمات انبوه جامعه‌ی جدید می‌سپارد.
شارل بودلر در این رابطه، مدرنیسم را نوعی تقدس‌زدایی از امر دیرین و به چالش کشیدن آن می‌داند؛ نوعی ستیز با بقایای امر کهن در زندگی عصر جدید. گیدنز می‌گوید عصر جدید عصر بازاندیشی است. فرد با حدودی از آگاهی به دست آمده، به توان اندیشیدن و به چالش کشیدن خویش فعالیت می‌بخشد. او خود را در به چالش کشیدن پیوندها و هویتش محق می‌یابد. و چون خود را در تلاش برای یافتن و اثبات خود و کسب پذیرش از سوی دیگران مهم زندگی‌اش ناکام و سرخورده می‌بیند، در مسیر یافتن هویت و جهان‌بینی جدید وارد دنیایی سرشار از انزوا و تنهایی می‌شود. نکته‌ی جالب در این میان ماهیت پارادوکسیکال این انزواست. فرد در دنیایی شلوغ با جمعیتی انبوه در جست‌وجوی گم شدن و یافتن گوشه‌ای پنهان برای تنهایی است! تا بتواند در فضای گمنامی و دور از تمام پیوندهای هویتی‌اش به درکی جدید از خود برسد. فضایی که در آن بداند کیست و این کیستی، مورد پذیرش کسانی قرار گیرد که حتی نمی‌داند کیستند!
کلان شهرها و فضای مجازی را می‌توان بهترین نمونه‌ی چنین دنیایی دانست. ایتالو کالوینو در شهرهای ناپیدا (2002) بیان می‌کند که شهرها را می‌توان به دو دسته تقسیم کرد: شهرهایی که با گذشت سالیان دراز و به دنبال تغییرات بسیار باز هم به شکل دادن به آرزوها ادامه می‌دهند و شهرهایی که آرزوها را از بین می‌برند یا خود، توسط آنها از بین می‌روند. در واقع مدرنیته همان جریانی است که شهرهای متراکم از جمعیت را به فضایی برای مرگ مادی و معنوی انسانها بدل ساخت. فضاهایی متراکم و پیشرفته با انسان‌هایی خودباخته و از خود و دیگران بیگانه؛ انسانهایی که در هیاهوی فهم مدرنیته، هست بودگی دینی و سنتی خود را به چالش کشیدند، بی‌آنکه به فهم درستی از بایسته‌ها و شایسته‌های انسانی دست یابند.
در واقع کلان شهرها از دیرباز پیوندی ناگسستنی با مدرنیسم داشتند به نحوی که می‌توان گفت فضای شهری، فضای، فعلیت سوژه‌ی مدرن است. فضایی مملو از آسمان‌خراش‌هایی که در آن تعاملات انسانی، معنا‌بخشی و ارزش‌های عمیق رنگ می‌بازد و در میان این ازدحام، به‌سان یک جزیره، به مأمنی برای نیاز به گمشدگی، رهایی و تنهایی انسان مدرن بدل می‌شود. پناهی هراس‌انگیز اما امنیت‌بخش برای انسانی که از دیرینه‌های هویتی‌اش می‌گریزد. چنانچه برایان ترنر(1990) نیز در بیان ویژگی دیدگاه ماکس وبر نسبت به مدرنیته بیان می‌کند، مدرنیزاسیون، فرسایش معنا و کشمکش بی‌پایان ارزش‌ها را با خود به همراه دارد؛ هر چند عقلانی‌سازی، جهان را نظم و اعتبار می‌بخشد اما نمی‌تواند آن را معنادار سازد. بنابر این ارمغان این جریان، انسانی است که درگیر گرداب تناقضات ایده‌آلیستی و ماتریالیستی در شرایطی که ناخشنود و سرخورده از شرایط خود در جامعه‌ای است که آن را مسئول تمام فلاکت‌‌ها، ناکامی‌ها و عدم تأمین نیازهای بی‌حد خود می‌داند و در اوج ناامیدی از بهبود اوضاع و انزوای ذهنی، روحی و بی‌معنایی، برمبنای ایده آل فردگرایی‌اش تصمیم می‌گیرد تا به زندگی خویش پایان بخشد. نوعی حیات ستیزی که در آن فرد در نهایت خودمختاری و گمگشتگی یا به حیات زیستی‌اش خاتمه می‌بخشد و یا همچون پیکری زنده به گور به تقلایی نافرجام برای نجات ادامه می‌دهد.
فضای مجازی و به ویژه پدیده‌ی جدید شبکه‌های اجتماعی را نیز می‌بایست عرصه‌ی هویت‌یابی دیگری دانست که فرد در ازدحامی غریب با آزمون و خطایی بی‌پایان در ستیز با هویت نهادینه‌ی خود بارها و بارها خویشتن خویش را می‌میراند و دیگر بار در مسیر یافتن غایتی که نمی‌داند کیست و چیست در چرخه‌ای از تسلسل، تقلایی بی‌ثمر را آغاز می‌کند. و به تعبیر بودلر در این پیشرفت، بی‌رحمانه‌ترین و هوشمندانه‌ترین شکل شکنجه‌ی آدمیان نهفته است؛ و این نفی مداوم خود، همانا صورتی از تجدید مداوم خودکشی است (بودلر به نقل از فرهادپور، 1392). در حقیقت ما در عصری حیات داریم که در آن آلترناتیوهایی چون بلندای سایه‌ی آسمان خراشها را ستون پناهگاهمان و شبکه‌های مجازی را خانواده‌ای برای آرامش، شادی و هیجان تلقی می‌کنیم. خیابان‌های پرازدحام و هیاهو و شادی مجازی را بر سایه‌ی امن خانواده ترجیح می‌دهیم و اما هیجان مجازی؛ همان تیری که پیکانش قلب تپنده‌ی زندگی را برای مرگ ارزش‌‌ها، اخلاقیات، انسانیت، عشق و رسیدن هرچه بیشتر و سریع‌تر انسان به پوچ‌گرایی و بی‌معنایی نشانه رفته است.
تاکنون پدیده‌ی خودکشی و افسردگی به عنوان یکی از مهمترین عوامل منجر به خودکشی در افراد نه به عنوان آسیبی ملی بلکه بحرانی بین‌المللی که شیوع و افزایش آن توسعه‌ی حیات انسانی را نیز خدشه‌دار می‌سازد، بیش از همه در حوزه‌ی روان‌شناختی و روان‌کاوی مورد بررسی قرار گرفته و همین تقلیل موجب شده است ابعاد اجتماعی و فرهنگی آن به ویژه در فضای شهری و مجازی نادیده گرفته شود. این در حالی است که با رویکرد روان‌شناختی و روان‌کاوی تنها می‌توان به توصیف فردی این پدیده‌ها پرداخت نه تبیین و ریشه‌یابی آن ‌ها. به عبارت دیگر حوزه‌ی روان‌شناسی و روان‌کاوی در پی آن است که آناتومی بیولوژیکی و روانی دقیقی از فرد افسرده و یا کسی که میل به خودکشی دارد ارائه دهد و برای سایر متغیرها اهمیت و اولویت چندانی قائل نیست. با توجه به نظریات حوزه‌ی کارکردگرایانه‌ی جامعه‌شناختی، تنهایی، افسردگی، حیات‌ستیزی و خودکشی را می‌توان تابعی از شرایط اجتماعی عصر جدید دانست و هر یک از نهادهای ساختاری جامعه می‌تواند با عملکرد خود به نوعی در ایجاد، افزایش و کاهش آن مؤثر واقع شود.
دورکیم جامعه‌شناس فرانسوی نیز در تحلیل پدیده‌ی خودکشی نشان داد که تغییرات در میزان وقوع خودکشی صرفاً با رویکرد روان‌شناختی و زیست‌شناختی قابل تبیین نیست. او بر تفاوت میزان خودکشی تأکید نمود و بر این باور بود که خودکشی نوعی بیماری در جوامع در حال تغییر بوده و نشانه‌ی تضعیف هنجارهای تنظیم کننده‌ی رفتار است. به عنوان مثال پژوهش بررسی تطبیقی نهاد دین در جامعه و کارکردهای آن. وی با یک مطالعه‌ی تطبیقی در زمینه‌ی مقایسه‌ی میزان خودکشی در مذهب کاتولیک و پروتستان به این حقیقت اجتماعی دست یافت که اولاً خودکشی نه یک پدیده‌ی صرفاً روان‌شناختی بلکه اجتماعی است و دوم اینکه آموزه‌های دینی عاملی مؤثر در بروز خودکشی و یا ممانعت از آن است. وی نرخ بالای خودکشی در کشورهای در حال صنعتی شدن را به دلیل وجود «آنومی» یا تضعیف هنجارهای نظم دهنده به رفتار می‌دانست. خودکشی در نظرگاه دورکیم روایت داستان فردی رهاشده در دنیایی ملال‌آور است که در جست‌وجوی بی‌سرانجام هویت و معنا در نهایت فردگرایی و انزوا تصمیم می‌گیرد به زندگی خویش پایان دهد؛ پایانی آنومیک و یا خودخواهانه، از دید دورکیم پایان دادن آنومیک به زندگی از سوی فرد در شرایطی رخ می‌دهد که نهادهای مهم نظارت بر رفتارها و هنجارها در جامعه ضعیف و یا حذف شوند. یعنی همان پیوندهای هویتی و نهادی. به عنوان مثال نهاد دین یا خانواده که در شرایط جدید کارکردهای نظارتی‌شان خدشه‌دار شده و فرد در این وضعیت در حالتی از بی‌هنجاری، پس از تلاش‌های بسیار زندگی را بی‌فرجام و بی‌معنا تلقی می‌کند. اما پایان خودخواهانه برای زندگی می‌تواند حاصل احساس تنهایی، درون‌گرایی، انزوا، یا نوعی اختلال روانی باشد. معمولا در خودکشی خودخواهانه همبستگی فرد با زندگی خانوادگی ناچیز و سست است. بدیهی است در شرایطی که نهادهای اساسی و هویت‌بخش در جامعه در معرض آسیب‌های ناشی از شرایط مدرنیسم قرار دارد، افزایش انتخاب چنین پایانی برای زندگی و غلبه‌ی انسان بر میل به جاودانگی خویش دور از انتظار نیست. بنابراین دورنمای درمان‌های روان‌کاوانه در درمان افسردگی و یا پیش‌گیری از وقوع خودکشی نمی‌تواند تضمین کننده و نوید‌بخش جامعه‌ای سالم و پویا باشد. چرا که عامل اصلی این بیماری همچنان به سرایت مهلک خویش ادامه خواهد داد و مماتی در عین حیات را به نوع بشر تقدیم خواهد کرد.

پی‌نوشت‌:

1- کارشناسی ارشد مطالعات زنان

منابع :
- آذری، نرگس (1392) تجربه‌ی مدرنیته به روایت فضاهای تجاری شهر تهران، نشر تیسا
- آرنت، هانا (1388) توتالیتاریسم، ترجمه‌ی محسن ثلاثی، نشر ثالث
- باکاک، رابرت (1386) صورت‌بندی‌های فرهنگی جامعه‌ی مدرن، ترجمه‌ی مهران مهاجر، نشر آگه
- فرهادپور، مراد، مترجم(1392) تجربه‌ی مدرنیته، نوشته مارشال برمن (1940) انتشارات طرح نو
- کالوینو، ایتالو (1388) شهرهای ناپیدا، ترجمه‌ی بهمن رئیسی، نشر خورشید.
- Turner, B, (ed) (1990) Theories of Modernity and Post- Modernity, Lodndon, Sage.
- Weber, M. (1970) From Max Weber; Essay in ociology (trans, And ed, By H, Gerth and C. W. Mills), London, Rout tedge and Kegan Paul.

 

منبع مقاله :
ماهنامه سوره اندیشه 84 و 85



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.