نویسنده: ویلیام کین
مترجم: شاهپور عظیمی
مترجم: شاهپور عظیمی
کافکا بسیاری را مبهوت میکند. آنها آثارش را مطالعه کرده و تحسینش میکنند، اما هیچوقت به ذهنشان خطور نمیکند که ممکن است بتوانند از او چیزی برای نوشتن بیاموزند. من این را میپذیرم که سبک او به شدت یکه است و در واقع هر گاه که به دانشجویانم میگویم که چیزی را از سبک او تقلید کنند، میشنوم که: «خدایا، من دلم نمیخواهد درباره کسی بنویسم که تبدیل به حشره میشود، یا از موجود خیالی ناشناختهای بنویسم که از بوروکراسی رنج میبرد!» چون کافکا نویسندهای به شدت نامعمول است، بسیاری عقیده دارند که نمیشود چیزی از او آموخت. اما شاید این همه عجیب بودن بزرگترین چیزی است که میتواند به ما یاد بدهد.
من مایلم که با این جمله آغاز کنم که نویسندهها با خواندن آثار کافکا از یک نوع حس طنز برخوردار میشوند. مسلماً اغلب اوقات تصور بر این است که او نویسندهای تاریکاندیش و توی خودش است. قهرمانان آثارش با حداکثر توان تلاش میکنند تا به انجام کارهای سادهای مانند به دست آوردن منصبی رسمی یا سفر به مقصدی نه چندان دوردست بزنند، اما شکست میخورند. در محاکمه (1925) قهرمان را بیهیچ دلیل آشکاری دستگیر میکنند و او تدبیرهای بیپایانی برای رهایی میاندیشد، اما موفق نمیشود. در قصر (1926) قهرمان کتاب در تمام مدت سعی میکند وارد یک قصر بشود و هرگز پایش به آن نمیرسد! در مسخ (1915) قهرمان به یک سوسک بدل میشود و هیچ وقت هم دلیلش را نمیفهمد. فیلیپ راث، نویسنده برنده جایزه پولیتزر، تنها کسی نبود که این داستان برایش بامزه بود، خود کافکا هم یقیناً قصد داشت چنین باشد. او میگوید: «من به شدت تحت تأثیر کسی قرار گرفتم که داستان بامزهای به نام مسخ نوشته بود... من یک جایی خواندم که وقتی کافکا داشت روی این داستان کار میکرد، خودش خندهاش میگرفته. حتماً همین طور است! این داستان بیمارگون آمیخته به مکافات و گناه خیلی بامزه بود.» نظر راث دارای بینش ارزشمندی است. اگر از ابتدا درک کنیم که پشت این چرک و سیاهی مقادیر فراوانی حس طنز موجود است، فکر کنم خواهیم دید که چه اندازه میشود از کافکا یاد گرفت.
او در 1883 در پراگ به دنیا آمد و همراه با سه خواهر کوچکترش بزرگ شد. او وکالت خواند و روزها در یک شرکت بیمه کار میکرد و معمولاً شبها مینوشت. مشهورترین آثارش از جمله محاکمه، قصر و داستان کوتاه مسخ را در همین دوران نوشت. بسیاری از قهرمانان آثار او درگیر با کاغذبازی هستند که راه نجاتی از آن وجود ندارد. اصطلاح کافکایی به موقعیتی برمیگردد که به شکل کابوسواری پیچیده است، یا بیش از حد بوروکراتیک است. پس از او هر سه خواهرش در بازدداشتگاههای اسرای نازیها کشته شدند. او نمیتوانست چنین فاجعهای را پیش بینی کند، اما داستانهایش بدترین جنبههای زندگی انسان مدرن را به تصویر کشیده است. پیش از این که جلوتر برویم، باید یقیناً تصدیق کنیم که کافکا هم در فرم و هم در محتوا و در سبک نوشتاری نویسندهای بیهمتا و پیش گام است. کارش به ندرت شبیه کسانی است که پیش از او و بعد از او دست به قلم بردهاند. با این وجود فراموش نکنیم که کافکای ابداعگر نویسندهای نیست که نوشتن را در خلأ تجربه کرده باشد. بله، او هم حتی تقلید کرده است. او در واقع به شدت تحت تأثیر چارلز دیکنز قرار داشت. برای این که موقعیت کافکا را در شبکه بینامتنی که همه نویسندهها و (خوانندهها) را تحت تأثیر قرار داده، به درستی مشخص کنیم و بدانیم که چقدر مهم است که یک متن به عنوان ابزاری تحلیلی و روان کاوانه نویسندهای را تحت تأثیر قرار دهد، خوب است بدانیم که سالینجر به شدت به کافکا علاقه داشت. او یادداشتهای روزانه کافکا را هنگام زندگی در کورنیش واقع در نیوهمشایر حریصانه خوانده بود.
راز موفقیت کافکا
کافکا هم به لحاظ هنری و هم ادبیموفق بود و دستاوردهایش الهامبخش شمار زیادی از نویسندگان مدرن بوده است. مثلاً ساموئل بکت در نوشتن یک تریلوژی از رمانهایش تحتتأثیر کافکا بوده است. دگ سولستاد سبک کافکا را در شرم و وقار (1944) کپی کرد. فیلیپ راث تحت تأثیر سبک کافکا بود. یکی از نخستین چیزهایی که باید درباره کافکا به آن اشاره کرد، این است که او مانند یک وکیل میتواند جملات و شناسهها را با هم ترکیب کند. وقتی میخواهد قصد و اراده «ک» و دشواریهایی را که تجربه کرده، شرح دهد، از ریتم نسبتاً کند اما کاملاً مطبوعی بهره میگیرد. تمهید سبکی و جذابتر او شفافیت و دقت زبانی است، خصوصاً در ابتدای تمامی آثارش این نکته بارزتر است. یقیناً یکی از دلایل موفقیتش جملات آغازین و شناخته شده اوست.اگر بتوانید داستانی را مانند کافکا شروع کنید، از چه شروع پویایی استفاده میکنید؟ آیا میتوانید جرئت کرده و به همان شکل اجمالی که کافکا کار کرده، اثرتان را شروع کنید؟ «کسی باید به آقای جوزف ک تهمتی زده باشد، چون یک روز صبح بدون این که واقعاً اتفاقی افتاده باشد، دستگیر شد.» جمله ابتدایی محاکمه تمامی طرح و کشمکش رمان را فشرده میکند. در این جا هیچ صحنه پردازی پرطول و تفصیلی (مانند بالزاک) یا تحلیل شخصیت مفصلی (مانند دیکنز) یا صحنهای پیچیده در ابتدای داستان (مثل تامس هاردی) وجود ندارد. تق! و ما فوراً وارد داستان میشویم. هر کسی داستان مسخ را شروع کرده باشد، از نخستین جملهاش و در واقع بنیاد داستان یکه خورده که به شدت اصیل است و نمونهای ندارد: «به محض این که یک روز صبح گرگور سامسا از رؤیاهای ناراحت کنندهاش جدا شد، دید که در رختخوابش به یک سوسک غول پیکر بدل شده است.» این یکی از مشهورترین جملهها در سرتاسر ادبیات جهان است. در دنیای انگلیسی زبان این جمله به یک جمله قصار بدل شده و خیلیها میگویند: «کافکا یعنی این!» ممکن است کافکا را دوست داشته یا نداشته باشند (استثنای نادری است که دوستش نداشته باشند)، اما همه میدانند که این جمله کافکایی است. در هر دو شروع ذکر شده، کافکا کاری به یادماندنی انجام داده است. او جوهره داستانش را به حداقل رسانده و تمامی کشمکش آن را خلاصه کرده است. بسیاری از نویسندگان واهمه دارند که چنین کاری بکنند. آنها ترجیح میدهند دست نگه دارند و منتظر بمانند تا کشمکش و بنیاد داستان بعدها آشکار شود. اما در مواردی مانند داستانهای ژانر وحشت، ادبیات عملی – تخیلی، یا حتی رمان معمایی، جمله نخست میتواند به قلب داستان بزند. اگر این جمله لحن درستی داشته باشد، نیازی نیست که بیش از حد چیزی را فاش کند.
رویکرد کافکا به طرح داستان؛ دلیل مهارت او
کافکا اسطورهساز بود. الزار مله تینسکی، متخصص اسطوره وداستان، معتقد است که سرچشمه کار او اسطورهها هستند. او میگوید: «طرحهای داستانی و قهرمانان کافکا فراتر از دوره تاریخیاند. آنها معنایی فراگیر دارند. هر قهرمان کافکایی نمودار بشریت و جهانی است که تشریح شده است. او برآمده از رویدادهایی است که طرح داستانی ایجاد کرده است. کفکا کیفیتی رویاگون به زندگی روزمره قهرمانش میبخشد؛ نقاطی روشن درون سایهها. توانایی قهرمان او برای تمرکز ناپایدار است و ماهیت متغیر آنها باعث میشود تا کنشها در جاهای نامناسبی از داستان رخ بدهند.»تام ولف نیز معتقد است که کافکا اسطوره پرداز بود، اما او این را در بطن نقدی بیان میکند که به بدترین جنبههای ادبیات آمریکا میپردازد. او اساطیر مدرن را اشتباهی میدانست که میشد از آن اجتناب کرد. او معتقد است روش کافکا نسبت به گستره حضور اسطوره در یک اثر رؤیایی مدرن زندهتر است و او بهتر از نویسندههایی کار میکند که با استفاده از عناصر واقعگرا ادای خلق یک جهان را درمیآورند. از نظر او رمانهای برخی مانند بکت، آلن رب گریه توانستهاند با استفاده از سبک سرراست کافکا به این مهم دست یابند.
قهرمان داستان کافکا همواره در طرح داستانی به دام افتاده و به ندرت داستان میتواند کاری بکند که داستان پیش برود. در عوض دشواریها و احتیاجات جهان اوست که باعث آشفتگی او میشود. در چنین موردی اصلاً مهم نیست که او چقدر تلاش میکند تا چیزی را به دست آورد، چون او دست بسته و تسلیم بر جای میماند، ممکن است او مانند قهرمان پناهگاه بیشفعال به نظر برسد، اما تنها موفق میشود گودی پناهگاه را مستحکم کند. در محاکمه اصلاً اهمیتی ندارد که آقای ک چقدر تلاش و تقلا میکند. «او هیچ وقت نمیتواند با قاضیهای دادگاه عالی ملاقات کند و بفهمد چطور تقدیر او را در دست میگیرند.» این انفعال مخالف تمهیداتی است که خیلی از نویسندهها امروزه به کار میگیرند تا یک قهرمان را «فعال» و به طور واقعی «تکان دهنده» از آب دربیاورند. آقای ک میتوانست فعال باشد اگر میتوانست چیزی را به دست خودش اداره کند، اما مهارت عمده او در کتاب محاکمه نجات یافتن و در قصر ورودش به قصر است. در هر دو کتاب او مانند قهرمان داستان پناهگاه به سختی میتواند یک سانتیمتر جلو برود. در مسخ قهرمان با آن هیکل گندهاش به سختی میتواند تکان بخورد. در آمریا (1927) که نخستین رمان اوست، قهرمان از سوی شخصیتهای دیگر «دائماً گمراه میشود و مورد بدرفتاری قرار میگیرد».
همه این نمونهها حاکی از نوعی رؤیای کابوسوار است. درواقع در همه طرحهای داستانی کافکا یک نوع ویژگی رویاگون دیده میشود که پژواکی از زندگی درونی کابوسوار خود اوست. اما استفاده او از چنین چشماندازهایی تنها به این دلیل است که دری را به راهرویی باز کند تا کسی را بیابد که به دادگاه آورده شده یا نمیتواند از دست تعقیب کنندهاش بگریزد، یا پاسخی برای یک پرسش بیابد. همه اینها به کار گرفته شدهاند تا نه تنها موقعیت نوشتاری او را به تصویر بکشند، بلکه به شیوهای اکسپرسیونیستی وضعیت بشری را به نمایش بگذارد. کافکا در آثارش این درون مایه را ترسیم میکند.
رویکرد کافکا نسبت به طرح داستانی آثارش اکسپرسیونیستی بود. او به اصطلاحات فرمال جنبش موسوم به اکسپرسیونیسم آلمانی کاری نداشت و آنها را بیش از حد نمایشی و شلوغ میدانست، اما کار او دارای ویژگیهایی است که آن را به آثار کنوت هامسون، حکایتهای کودکانه و افسانهها نزدیک میکند. از بسیاری جهات خط سیر داستانی آثار کافکا شبیه به سفر زائر (1678) نوشته جان بنیان است که درباره سفر سمبولیک مردی به بهشت است.
چگونه مانند کافکا داستان پردازی کنیم
همه میدانیم که رمانها و داستانهای کافکا خواننده را به سوی دنیاهایی کابوس مانند و بیگانه هدایت میکنند. بکت میدانست برای نوشتن داستانی شبیه به آثار کافکا باید قهرمانش را به درون معمایی پرتاب میکرد؛ او باید به نوعی سردرگم میشد و به قلمروی عجیب و ناشناختهای پا میگذاشت و هر بار که میخواست از جهان پیرامونش سردربیاورد، ناکام بماند. نوشتههای فلانری اوکانر را کافکایی مینامند، چون قهرمانانش (مثلاً هزل موتز در رمان اول او شهود که در 1952 منتشر شد و تارواتر در خرس خشنی که گریخت که در 1960 به چاپ رسید) نمیتوانند با دنیای عجیبی که حس میکنند نمیشود در آن به سر برد، کنار بیایند. از بسیاری جهات 1984 اثر جورج ارول شبیه به آثار کافکا است، چون قهرمانش را به مسیری میاندازد که مجبور به مقابله با عجایبی شود که نمیتوان بر آنها غلبه کرد. برای این که ببینیم چگونه میشود مانند کافکا نوشت، بهتر است سبک ارول و کافکا را در مقابل هم قرار دهیم. هر دو از قهرمانی استفاده میکنند که با جهانی که در آن زندگی میکنند، بیگانهاند. برای نویسندهها یک راه مناسب و مفید که به درک سبک کافکا کمک میکند، استفاده از تحلیلهای کریستوفر بوکر در کتاب هفت طرح اساسی (2004) است. محاکمه نسخه تیره و تاری از طرح «سفر و بازگشت» است. در این نوع داستان یک قهرمان وارد دنیایی معمایی شده که همه چیز در آن دائماً عجیبتر و موهومتر میشود – مثال دیگر در این زمینه ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب (1865) است – تا این که مردم در این دنیای تازه وهمی مورد تهدید قرار میگیرند. به عبارت دیگر بیگانه بودن و خطر هم چنان که طرح داستانی بیشتر شکل میگیرد، افزونتر میشوند، در نسخه «نورانی» این نوع طرح داستانی، قهرمان (مثلاً آلیس) بالاخره به خانه بازمیگردد. در نسخه «تیره و تار» (مثلاً محاکمه) قهرمان هم چنان در دام میماند و هیچ گاه به خانه بازنمیگردد.تحلیل بوکر شبیه به نظر نورتروب فرای است که معتقد است کافکا کمتر به طرح خطی متکی است و بیشتر به «حادثه روانی» میپردازد. فرای هم چنین قصر را یک «کابوس اضطرابآور» توصیف میکند.
آیا یک نویسنده مدرن میتواند چیز سودمندی در این نوع طرح داستانی بیابد؟ پاسخ در کار برخی از نویسندههای قرن بیستم نهفته است: فلانری اوکانر همان طور که دیدیم، روی یک طرح داستانی کافکایی کار کرد و قهرمانانش یاغیهایاند که دنیا را متفاوت با هر کس دیگری میبینند. قربانی (1947) اثر سال بلونیزیک «رمان کافکایی» است که قهرمان در آن احساس میکند در نیویورک به دام افتاده و به وسیله دیگر شخصیتها به عنوان طعمه مورد استفاده قرار گرفته است. دادخواهی پورتنوی (1969) نوشته فیلیپ راث موتیف مشابهی را استفاده میکند و اشتیاقش به کافکا رابا قربانی کردن قهرمانش و ترسیم گناهکاری نشان میدهد.
چگونه بزرگترین ضعف کافکا میتواند بزرگترین نقطه قوت ما باشد
یک نقطه ضعف کافکا به عنوان نویسنده، عدم موفقیتش در فراهم آوردن پس زمینه برای شخصیتهایش است. مثلاً جوزف ک در رمان محاکمه کیست؟ ما بسیار کم دربارهاش میدانیم. او بیشتر یک آدم معمولی است تا یک شخصیت واقعگرای خاص. در آثار کافکا همه چیز حول محور شخصیت اصلی میگردد... غنای متنی یک گذشته فردی، یک محیط و حتی مجموعهای به خصوص از تنشهای روانی، چیزهاییاند که در کار کافکا دیده نمیشوند. اطلاعات اندک از گذشته شخصیت در میان نویسندههایی که به آنها مدرنیست اطلاق میشود، برعکس کافکا طرفدار دارد. آنها برای پرداخت شخصیت تسریع دارند و حتی به خاطر پرداخت شخصیتهایشان مورد تشویق قرار میگیرند. ضعف چشمگیر دیگری که در کافکا دیده میشود، ناتوانی او در پرداخت روابط رمانتیک است. مانند آثار دی. اچ لارنس یا جورج الیوت، هیچ زوح عاشقی در آثار او وجود ندارد. هیچ ماجرای عاشقانه پرشور و حرارتی در آثار او نیست که شبیه کار نویسندگانی باشد که او تحسینشان میکرد: داستایفسکی (به راسکولنیکف و سونیا در جنایت و مکافات، یا پرنس میشکین و ناستازیا در ابله توجه کنید)، دیکنز (به پیپ و استلا در آرزوهای بزرگ و دیوید و دورا در دیوید کاپرفیلد نگاه کنید). ممکن است بگویید کافکا هیچ وقت قصد نداشته که به چنین رمانسهایی بپردازد. غیاب چنین چیزهایی در آثار کافکا یقیناً یکی از دلایلی است که نوشتههای او را برای برخی دل تنگکننده کرده است. با این حال شاید بیشترین ناکامی کافکا را بتوان در نبود ارتباط میان شخصیت محوری و دیگران دانست. جوزف که در محاکمه هیچ دوستی ندارد. ارتباط مختصرش با لنی به هیچ جا نمیرسد، چون بعدها به او گفته میشود که این زن دلب بسته هر متهمی میشود. هیچ کسی یافت نمیشود که به شکل به خصوصی به ک کمک کند. در قصر نیز ک تنها است. دو دستیارش به شدت بیمبالات هستند و به همین دلیل میشود دید که ک در دنیای خاص خودش زندگی میکند. او نه تنها رابطه معناداری با هیچ کسی ندارد، حتی دنبال چنین چیزی هم نیست. هر وقت هم سعی میکند چنین رابطهای به وجود بیاورد، معمولاً به این دلیل است که راهی به سوی قصر باز کند. اما زنانی که او با آنها دیدار میکند، کوچکترین کمکی به او نمیکنند. در مسخ نیز خانواده سامسا از او میترسند و به این دلیل که بدل به یک سوسک غولپیکر شده، از او بدشان میآید. خواهرش که نزدیکترین فرد به اوست، سرانجام به تنفری مشابه دیگران میرسد. گرگوار مانند دیگر قهرمانان آثار کافکا کسی را ندارد که به او نزدیک باشد و هیچ رابطه معناداری نیز با کسی ندارد.کریستوفر بوکر در کتابش پا را فراتر گذاشته و به طور تلویحی قهرمان رمانی از کافکا را به دلیل نداشتن رابطه با دیگری، با فردی روانپریش برابر میداند. بنابراین باید پرسید که چطور چنین «عیوبی» میتواند به شما کمک کند؟ پاسخ این است که قصد شما برای نوشتن یک داستان، ماهیتاً تمثیلی یا خیالی است. چنین داستانهایی میتوان نوشت، همان طورکه کافکا هم نوشته است. میتوان با حداقل شخصیت و حذف رمانس و پس زمینه شخصیتها و تمرکز بر بیگانگی شخصیت با محیط اطراف داستان نوشت. ساموئل بکت در مولوی (1951)؛ مالون میمیرد (1951) و نام ناپذیر (1953) از چنین رویکردی بهره برده است.
اگر بنا دارید داستانی بنویسید که در آن شخصیتی به نوع به خصوصی با اطراف قطع ارتباط کرده و او وارد جهانی میشود که بیگانه و عجیب است و همین طور که داستان جلو میرود، تهدید و ارعاب غلبه پیدا میکند، کافکا راهنمای خوبی است. من اصلاً بنا ندارم شما را وادار کنم تا از نویسندهای کپیبرداری کنید. بلکه دوست داشتم ببینید که میشود از نویسندههای خاص نیز چیزی یاد گرفت. (این را نیز باید افزود که اورسن ولز در 1962 براساس رمان محاکمه فیلمی با بازی آنتونی پرکینز ساخت و استیون سودربرگ در 1991 فیلمی با نام کافکا کارگردانی کرده است. در سالهای مختلف آثار فراوانی براساس داستانهای کافکا ساخته شده که شمارش از این مقال فراتر میرود و میتوان مشخصات آنها را در سایتهای سینمایی اطلاعاتی یافت.)
منبع مقاله :
مجلهی فیلم نگار، شماره 153، شهریور 1394، سال چهاردهم