نویسنده: مَری جاهودا
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
Personality
ویلیام جیمز در ابتدای قرن بیستم گفته بود: «تفاوت بسیار اندکی بین یک انسان و انسان دیگر وجود دارد اما همین تفاوت اندک بسیار مهم است.» این موضوعِ بسیار مهم همان شخصیت است. شخصیت متشکل از خصوصیات و فرایندهای زیستشناختی و روانشناختیای است که اگر هر یک از آنها را به تنهایی و جداگانه در نظر بگیریم یا در همهی آدمیان یا در بعضی از آنها مشترک است، اما در هیئت مرکبشان منحصر به فرد و یکتا هستند. به همین دلیل در نظریههای شخصیت رهیافتهای بسیار گوناگونی را میتوانند در پیش بگیرند: ممکن است این نظریهها روی ساختار این هیئتها متمرکز شوند یا از میان خواص و فرایندهای پرشماری که برای درک تفاوتهای فردی مهم میانگارند، بعضی را برگزینند. گوردون آلپورت (Allport, 1937) نشان داده است که در این نظریهها از این آزادی انتخاب کاملاً استفاده کردهاند؛ آلپورت حدود 50 برداشت مختلف دربارهی شخصیت را شناسایی و فهرست کرده است.
اما یک رهیافت است که در طول قرن بیستم بر تفکر دربارهی شخصیت سایه انداخته است و آن رهیافت زیگموند فروید است (برای مثال، Ferud, 1923). چنین نیست که این رهیافت با پذیرش عام و همگانی روبه رو شده باشد؛ برعکس، میتوان گفت که تأثیر و نفوذ پایدار نظریهی فروید همانقدر که مرهون طرفداران آن است به یمن وجود مخالفان آن نیز هست (مانند Eysenck, 1947, 1982). دیدگاه فروید به تمام رشتههای علوم انسانی رسوخ کرده و غالباً به شکل عوامانه وارد کل پیکرهی فرهنگ نیز شده است. در هر حال، به زحمت میتوان رهیافت منظمی به تفکر دربارهی شخصیت پیدا کرد که به صورت مثبت یا منفی اشارهای به رهیافت عام فروید نداشته باشد. جوهر و عصارهی رهیافت فروید در دیدگاه ساختاری و سهوجهی او به شخصیت نهفته است که طبقهبندی فراگیری از فرایندهای روانشناختی پیوسته در تعامل است: فرایندهای خود (ego)، که به معنای تعامل و داد و ستد با دنیای واقعی است که شامل ادراک حسی، یادگیری، حافظه، اندیشیدن و عمل کردن و همچنین سازوکارهای دفاعی ناخودآگاه است؛ فرایندهای نهاد (id)، که شامل نیازهای زیستی، لذتجویی و تجربههای سرکوب شده است که همگی ناخودآگاهاند؛ و فرایندهای فراخود (superego)، یعنی کاربرد معیارهای اخلاقی درونی شده در مورد خویشتن. این دید به ساختار شخصیت، یادآور طبقهبندی ارسطو از اهداف اساسی کنشهای بشر است که عبارت است از سود، لذت و اخلاق. این سه نوع فرایند در تعامل پویای خود ممکن است است جهتگیریهای متفاوتی پیدا کنند و بنابراین دلیل تجربهی تضاد درونی و همچنین اختلالهای شخصیتی میشوند.
اندیشههای اساسی فروید دربارهی ساختار شخصیت را تا اندازهای خود او شرح و بسط داد، اما قسمت عمدهی آن را پیروان او پرورانیدند، از جمله دخترش آنا که سازوکارهای دفاعی دیگری را شناسایی کرد یا هاینتس هارتمان که استقلال و خودمختاری فرایندهای خود را صورتبندی کرد و اریک اریکسن که رشد و تکوین خود را در بستر اجتماعی آن قرار داد و مراحل آن را در جریان چرخهی زندگی توصیف کرد.
آلفرد آدلر و کارل یونگ که ابتدا پیرو و سپس منتقد فروید بودند، دیدگاههای خاصی دربارهی شخصیت پروراندند. آدلر که واضع اصطلاح «عقدهی حقارت» است، شخصیت را به منزلهی عادتهای اکتسابی اولیه در تلاش برای غلبه بر حس حقارت اجتنابناپذیر نوزاد میداند، تجربهای که معمولاً در برخوردهای اجتماعی جدید و مواجهشدن با الزامات بیرونی جدید باز هم تکرار میشود. برخلاف بدبینی فروید، آدلر سائق برتریجویی و ارادهی معطوف به قدرت را ریشهی همهی پیشرفتها و دستاوردهای امور بشری میدانست.
یونگ کمتر از آدلر از مفاهیم پایهی فرویدی فاصله گرفت، هرچند واژگان جدید و ابتکاری او برای فرایندهای روانشناختی، که با ایدههای عرفانی درهم تنیده بود، این شباهتها را پنهان میکرد. او مفهوم ناخودآگاه جمعی را که از نیاکان به ارث میبریم و همه در آن سهیم هستیم و حاوی نمونههای ازلی اندیشه و احساس است، به مدل فروید اضافه کرد. او همچنین اصطلاحات «برونگرایی» و «درونگرایی» را نیز وارد روانشناسی شخصیت کرد که بعدها نقش مهمی در رهیافت بسیار متفاوت دیگری ایفا کردند.
چرخ و تعدیلهای بسیار بیشتری در مورد مدل پویش روانی پیشنهاد شده است و هنوز هم میشود. صرفنظر از تفاوتها و برخوردهای میان آنها، ارائه دهندگان این پیشنهادها مفروضات و ویژگیهای مشترکی دارند: آنها با کلیت و تمامیت شخص سروکار دارند و نه با جنبههای مجزا و جداگانهی او؛ فرض آنها این است که شخصیت ژرفناهایی دارد که با چشم غیرمسلح دیده نمیشود؛ اکثر آنها بر مؤلفهی اجتماعی شکلگیری شخصیت تأکید میکنند؛ آنها درمانگرانی هستند که عمدتاً بیرون از نهادهای علمی کار میکنند.
مخالفت فکری با مدل پویش روانی، در بیرون و درون روانشناسی، بر پایهی دو استدلال اصلی استوار است: مخالفت با تأثیر جبری اوان کودکی و فرایندهای ناخودآگاه از یک طرف؛ و مخالفت با روشهای «غیرعلمی» روانکاوی از طرف دیگر.
مخالفت نخست موجب پیدایش روانشناسی انسانگرا شد که برای مدتی سومین جریان روانشناسی بین روانکاوی و رفتارگرایی تلقی میشد. تحت تأثیر اگزیستانسیالیسم ژان پل سارتر و پدیدارشناسی مارتین هایدگر ایدهی ناخودآگاه رد شد و به جای آن ارادهی آزاد، عاملیت، بودن در جهان و صیرورت، جنبههای اصلی شخصیت به شمار آمد. لودویگ بینسوانگر در سویس، کارل راجرز و آبراهام مزلو در ایالات متحدهی امریکا و رونالد لینگ در بریتانیا چهرههای شاخص این برداشت بودند؛ پاسخ این پرسش که آیا این دیدگاه پس از مرگ آنها هم زنده خواهد ماند یا نه، هنوز معلوم نیست.
مخالفت با برداشتهای پویش روانی به این دلیل که پیشفرضهای «غیرعلمی» به شمار میآید، به معنای وفاداری به تلقی خاصی از علم است که هرگونه تفکر نظاممندی را حذف میکند مگر این که آن تفکر به فرضیههایی بینجامد که بتوان آنها را به صورت تجربی آزمود. مسلماً شکی نیست که تجربه و آزمایش میتواند آزمون محکمی برای اندیشهها و تصورات باشد (در عمل نیز بعضی از ایدههای فروید در صدها آزمایش آزمون شده است)، اما آزمودن تجربی و آزمایشی رهیافتهای اساسی، اگر نگوییم غیرممکن بسیار دشوار است.
هنری ماری (Marray, 1959) و گوردون آلپورت (Allport, 1961) سهم مهمی در مفروضات اساسی ساختار شخصیت و نیز در روشهای مطالعهی آن داشتند. هر دو بر مردم عادی در محیط طبیعی زندگی آنها متمرکز شدند؛ از نظر هر دو انگیزش محوری است که شخصیت بر اساس آن سازمان مییابد. ماری، با اذعان به تأثیری که از فروید و یونگ پذیرفته است، دو انگیزهی اساسی مورد نظر فروید را رد کرد- سائقهای زندگی و مرگ- و آنها را بیش از حد محدود دانست. او حدود 20 نیاز را مطرح کرد که ریشه در مغز دارند و با «فشارها» هم تعامل دارند، یعنی با ویژگیها و خواص محیط اجتماعی که تشدیدکننده یا بازدارندهی ارضای نیازها هستند. آلپورت بسیار بیش از ماری منتقد مدل فرویدی بود. او شخصیت را تحت تأثیر خصلتهای نسبتاً پایدار و مقاصد عقلانی میدانست که سازمان ترکیبی آنها را «پروپریوم» مینامید، به معنای نظامی روانشناختی که گرایش به خودمختاری کارکردی انگیزشها (مستقل از انگیزش کودکی) دارد.
این دو نظریهپرداز شخصیت روشهای هوشمندانهای برای گردآوری شواهد تجربی طراحی کردند. سهم ماری در این حوزه بیش از هرچیز آزمون اندریافت موضوع (TAT) بود، و سهم آلپورت حمایت و کاربرد روشهای فردنگرانه بود؛ هرچند او نیز ابتکارهایی در طراحی روشهای تعمیمی داشت.
تأثیر و نفوذ این دو نظریهپرداز شخصیت بر سایر دانشپژوهان بسیار عمیق بود، اما ایدههای آنها دربارهی ساختار شخصیت شرح و بسط بیشتری پیدا نکرد. در عوض، تعداد انبوهی از آزمونها و مقیاسهای شخصیتی طراحی و استاندارد شد. اکنون ابزارهایی برای سنجش بسیاری از ویژگیهای شخصیتی مانند برونگرایی/ درونگرایی، اضطراب، افسردگی، مصلحتگرایی، بیهنجاری، قضاوت اخلاقی، ارزشها، پیشداوری و بسیاری دیگر، وجود دارد. این مقیاسها برای مقایسهی میان گروهها در سطح گستردهای رواج دارد، ولی آنها را برای مقایسهی دورههای زمانی کمتر به کار میبرند، هرچند میتوانند به روشنشدن ماهیت پایدار یا انعطافپذیر این گرایشها کمک کنند.
کسانی که فرض را بر وجود مؤلفهی وراثتی عمدهای در شخصیت میگذارند، مسلماً به یک مقیاس «یک بار برای همیشه» رضایت میدهند؛ تأکید آنها بر جبر و تعیین زیستشناختی نوع شخصیت مسیرهای متفاوتی داشته است. ویلیام شلدون (sheldon, 1942) شخصیت را تحت تعین ساختار بدن میدانست؛ هانس آیسنک (Eysenck, 1982) دستگاه عصبی را تعیین کنندهی شخصیت تلقی میکرد.
شلدون، با پیروی از سنتی که به بقراط میرسد، خلق و خوی مزاجی را ذات و جوهر شخصیت میدانست و شخصیت را وابسته به تیپ بدنی فرض میکرد و واقعاً هم همبستگیهای بسیار بالایی بین این دو متغیر پیدا کرد. از نظر آیسنک، ماهیت شخصیت تحت تعین فرایندهای مغزی است که هنوز به خوبی درک نشدهاند اما نتیجهی آنها را میتوان در راستای چهار بُعد پیوسته که از یکدیگر مستقلاند، مورد مطالعه قرار داد. این چهار بعد عبارت است از برونگرایی/ درونگرایی، اختلال عصبی، اختلال روانی و هوش. از مقیاسهای آیسنک برای سنجش سه بعد از چهار بعد فوق، اکنون به طور گسترده در پژوهشها استفاده میکنند؛ حتی کسانی که این رهیافت کلی را قبول ندارند.
در منبع اصلی نظریههای شخصیت (Hall et al., 1985) نظریهپردازان بسیاری معرفی میشوند که نظریهپردازان یادگیری نیز در زمرهی آنها هستند که در میان آنها بی. اف. اسکینر مهمتر از بقیه است. با این حال، جای بحث است که آیا اسکینر و سایر رفتارگرایان در زمینهی شخصیت دستاورد و سهمی داشتهاند یا خیر، هرقدر هم که کار آنها در زمینههای دیگر مهم باشد؛ یقیناً خود آنها چنین ادعایی ندارند. فرض گرفتن یک سازمان درونی که مسئول تفسیر دنیای بیرونی است، یعنی کاری که نظریهپردازان شخصیت باید انجام دهند، ظاهراً با کل طرز تفکر اسکینر تناقض دارد.
در پایان قرن بیستم، هیچ رهیافت مورد پذیرش عمومی برای درک شخصیت وجود ندارد. تفکیک اصلی در این زمینه بین مدلهای پویش روانی و فرضیهی آنها دربارهی رویدادهای ذهنی ناخودآگاه، از یک طرف، و سایر مدلها در طرف دیگر است؛ هرچند که درون هر یک از آنها نیز مناقشههایی وجود دارد. در طول قرن بیستم گاه به گاه تلاشهایی برای پرکردن این شکاف اصلی انجام گرفته؛ اما همهی آنها شکست خورده است. تازهترین تلاشی که در این زمینه شده (western, 1985) در جهت اثبات سازگاری و انطباق نتایج پژوهشهای دقیق تجربی با ایدههای پویش روانی است که به دست کسی انجام گرفته که در هر دو زمینه صاحبنظر است. اما هنوز معلوم نیست که این تلاش بهتر و موفقتر از پیشکسوتان خود باشد.
منبع مقاله:
آوتویت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، مترجم: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول.
/م