ارسطو و فلسفه اولي
نويسنده:دکتر عباس محمدى اصل
ارسطو (322 - 384 ق.م) عقيده داشت فلسفه اولى يعنى علم به وجود از آن حيث که موجود است. به عبارت ديگر فلسفه اولى نه علم به وجودى مشخص؛ بلکه علم به مطلق وجود و حقيقت و مبادى و علل و احوال و اوصاف اصلى آن است. از اين نگره، علم به محسوسات يا همان جزئيات تعلق نمىگيرد بلکه آنچه به ادراک عقل در مىآيد فقط کليات معلوم است.
به اعتقاد ارسطو نمىتوان صرفا کليات معقول را موجود واقعى دانست و وجودشان را مستقل شمرد و جزئيات يعنى محسوسات را از آنها جدا و موهوم و غير حقيقى و نمايش ظاهرى معقولات فقط با پرتو يا مثبت به آنها انگاشت؛ زيرا جدايى کليات از جزئيات تنها ذهنى است و وجه خارجى ندارد. البته حس مقدمه علم بوده و افراد، موجودات حقيقىاند و کشف حقيقت و ماهيت ايشان حسب تصوير صورتشان در ذهن و نيز از راه مشاهده و استقراء در احوالشان تا مقام دريافت حد و رسم آنها ميسر است. مع هذا در نيل به حقيقت بايد بدوا ذات را از صفات متمايز کرد و جوهر را چونان وجود حقيقى مستقل و قائم به ذات از عرض چونان وجود وابسته به قائم به جوهر، تميز داد و اقسام نه گانه عرض را به انضمام جوهر، در زمره مقولات ده گانه نهاد.
از اين نگره، مدار امر عالم بر قوه چونان امکان و استعداد بودن چيزى و نيز فعل )Act( چونان بودن و تحقق آن چيز استوار است و لذا وجود گاه بالقوه و زمانى بالفعل مىنمايد.
به سخن ديگر، وجود عبارت است از ماده يا به اصطلاح يونانى همان هيولا و صورت.
از اين زاويه ماده همان وجود بالقوه است که چون صورت گرفت فعليت مىيابد.
صورت اما فعليت ماده است و حقيقت هرچيز هم صورت آن است. به علاوه ماده يا قوه، نقص است و صورت يا فعل، کمال؛ چنان که تن انسان ماده و جان، صورت آن است يا در تعريفات و حدود، جنس، وجه ماده و فصل، حکم صورت مىپذيرد. بر اين سياق ماده و صورت، جوهرند و تعينات موجودات (نوعيت و ماهيت آنها) به صورتشان است و در هر نوع از موجودات، صورت به منزله حقيقتشان يکسان است و کم و زياد و اختلاف ندارد و تفاوت افراد هم در اين راستا به سبب اعراضى است که در ماده آنها حلول کرده؛ زيرا ماده محل اعراض است و لذا در يک نوع از موجودات، افراد به واسطه اعراض از هم مشخص مىگردند.
به اين ترتيب از نظر ارسطو، شدني، ماده است و بودني، صورت، و اين دو جدايىناپذير و جاويدند. مع هذا صورت عوض مىشود و لذا ازاله صورتى از ماده و جمع شدن صورت ديگر به آن همان مرگ و حيات مىنمايد. ماده و صورت البته نسبى بوده و درجات دارند و ماده بىصورت نظير هيولاى اول فقط وجود ذهنى مىيابد. در عين حال، صور قابل جمع با ماده همان حقايقاند که مستقل از ذهن نتوانند بود. اضافه بر اين حقيقت هر چيز همان صورت آن است که همين صور موجودات در ذهن انسان حک مىشود تا به واسطه آنها نسبت به موجودات علم حاصل آيد. از اين حيث تغيير يا دگرگونى موجودات يعنى گذر از قوه به فعل يا صورتپذيرى ماده يا تبديل کيفيت آن.
به باور ارسطو، موجودات و حوادث از علل مادى و صورى چونان شرط لازمو علل فاعلى و غائى چونان شرط کافى برخوردارند. علت فاعلى يعنى امرى که وجود را متغير مىسازد و صورت به ماده مىدهد و علت غائى يعنى امرى که وجود براى آن صورت مى پذيرد. طبيعتا علل غائى و صورى يکى هستند زيرا صورت کمال ماده است و غايت وجود هم کمال و مراد وجود از حرکت و تغيير و تبديل، کماليابى است. علت فاعلى چونان محرک حرکت و باعث تغيير وجود همان رسيدن به غايت و شوق وصال است و لذا علت فاعلى نيز همان علت غائى است که با علت صورى يکى است و لذا وجود از علل صورى (قوه) و مادى (فعل) برخوردار مىنمايد و چون کمال هرچيز بهترين وجه آن است پس غايت وجود، خير و نيکويى است.
در مراتب و مدارج وجود به باور ارسطو، جماد به کمال نامى شده و نامى حساس گرديده و به حيوانيت رسيده و حيوانيت به انسانيت حسب امتياز عقل و فکر و نطق چونان کمال واقعى و غايت قصوى و بهترين امور تکامل يافته است. ضمنا ماده يا قوه طبعا ناقص براى نيل به صورت داراى کمال غائي، متحرک است و لذا فعل بر قوه و کامل بر ناقص مقدم است؛ زيرا دليل و رهبر و قوه فاعلى و محرکش است. به عبارت ديگر آغاز وجود در ناقصترين مراتب ماده المواد است، يعنى هيولاى اولى يا همان قوه صرف براى نيل به غايت کمال و انجام وجود بدون فعل طى مراتب مىکند و لذا آخرين درجه کمال، عقل مجرد و فکر مطلق چونان فعلى است بىهيچ قوه و موضوع فکر او هم خودش است و اين يعنى آنکه اتحاد عاقل و معقول و عالم و معلوم در او محقق است و صورت وجه بسيط بى ماده است و جوهر “اصيل قائم به ذات و وجود کامل و غايت وجود است. اضافه بر اين موجودات همه رو به سوى او دارند و هم او همه چيز را به دنبال خود مىکشاند و محرک آنها است و لذا علت غائى و فاعلى شان نيز مىباشد.
از سوى ديگر اما به گمان ارسطو، عالم نه وجود حادث و مخلوق؛ بل قديم و ازلى و ابدى بوده و حرکت موجودات هم لايزال مىنمايد. مع هذا در سلسله علل، دور محال است و علل بايستى به اتکاى علتى نهايى بايستند که چونان علت نهايى و علت العلل و علت اولى يا محرکى اول، ساکن و مطلق است و علت محرکهاى ندارد و اين نيز همان فکر و عقل مطلق در ترادف با زيبايى و خير مطلق يا ذات بارى است. او بىحرکت است؛ زيرا که حرکت از جهت نقص است و او کامل است و علم او بالذات است، چون غير ذاتش ناقص است و اگر هم علم به غير ذاتش مى داشت ناقص مىشد و استقلال خود را از دست مىداد و واحد است؛ زيرا که عالم يکى است و يک اثر محتاج چندين موثر نيست و حرکتى که محرک اول به موجودات مىدهد نه قسري، بل شوقى است؛ زيرا محرک کل وجود چيزى جز جاذبه زيبايى نيست.
به اعتقاد ارسطو نمىتوان صرفا کليات معقول را موجود واقعى دانست و وجودشان را مستقل شمرد و جزئيات يعنى محسوسات را از آنها جدا و موهوم و غير حقيقى و نمايش ظاهرى معقولات فقط با پرتو يا مثبت به آنها انگاشت؛ زيرا جدايى کليات از جزئيات تنها ذهنى است و وجه خارجى ندارد. البته حس مقدمه علم بوده و افراد، موجودات حقيقىاند و کشف حقيقت و ماهيت ايشان حسب تصوير صورتشان در ذهن و نيز از راه مشاهده و استقراء در احوالشان تا مقام دريافت حد و رسم آنها ميسر است. مع هذا در نيل به حقيقت بايد بدوا ذات را از صفات متمايز کرد و جوهر را چونان وجود حقيقى مستقل و قائم به ذات از عرض چونان وجود وابسته به قائم به جوهر، تميز داد و اقسام نه گانه عرض را به انضمام جوهر، در زمره مقولات ده گانه نهاد.
از اين نگره، مدار امر عالم بر قوه چونان امکان و استعداد بودن چيزى و نيز فعل )Act( چونان بودن و تحقق آن چيز استوار است و لذا وجود گاه بالقوه و زمانى بالفعل مىنمايد.
به سخن ديگر، وجود عبارت است از ماده يا به اصطلاح يونانى همان هيولا و صورت.
از اين زاويه ماده همان وجود بالقوه است که چون صورت گرفت فعليت مىيابد.
صورت اما فعليت ماده است و حقيقت هرچيز هم صورت آن است. به علاوه ماده يا قوه، نقص است و صورت يا فعل، کمال؛ چنان که تن انسان ماده و جان، صورت آن است يا در تعريفات و حدود، جنس، وجه ماده و فصل، حکم صورت مىپذيرد. بر اين سياق ماده و صورت، جوهرند و تعينات موجودات (نوعيت و ماهيت آنها) به صورتشان است و در هر نوع از موجودات، صورت به منزله حقيقتشان يکسان است و کم و زياد و اختلاف ندارد و تفاوت افراد هم در اين راستا به سبب اعراضى است که در ماده آنها حلول کرده؛ زيرا ماده محل اعراض است و لذا در يک نوع از موجودات، افراد به واسطه اعراض از هم مشخص مىگردند.
به اين ترتيب از نظر ارسطو، شدني، ماده است و بودني، صورت، و اين دو جدايىناپذير و جاويدند. مع هذا صورت عوض مىشود و لذا ازاله صورتى از ماده و جمع شدن صورت ديگر به آن همان مرگ و حيات مىنمايد. ماده و صورت البته نسبى بوده و درجات دارند و ماده بىصورت نظير هيولاى اول فقط وجود ذهنى مىيابد. در عين حال، صور قابل جمع با ماده همان حقايقاند که مستقل از ذهن نتوانند بود. اضافه بر اين حقيقت هر چيز همان صورت آن است که همين صور موجودات در ذهن انسان حک مىشود تا به واسطه آنها نسبت به موجودات علم حاصل آيد. از اين حيث تغيير يا دگرگونى موجودات يعنى گذر از قوه به فعل يا صورتپذيرى ماده يا تبديل کيفيت آن.
به باور ارسطو، موجودات و حوادث از علل مادى و صورى چونان شرط لازمو علل فاعلى و غائى چونان شرط کافى برخوردارند. علت فاعلى يعنى امرى که وجود را متغير مىسازد و صورت به ماده مىدهد و علت غائى يعنى امرى که وجود براى آن صورت مى پذيرد. طبيعتا علل غائى و صورى يکى هستند زيرا صورت کمال ماده است و غايت وجود هم کمال و مراد وجود از حرکت و تغيير و تبديل، کماليابى است. علت فاعلى چونان محرک حرکت و باعث تغيير وجود همان رسيدن به غايت و شوق وصال است و لذا علت فاعلى نيز همان علت غائى است که با علت صورى يکى است و لذا وجود از علل صورى (قوه) و مادى (فعل) برخوردار مىنمايد و چون کمال هرچيز بهترين وجه آن است پس غايت وجود، خير و نيکويى است.
در مراتب و مدارج وجود به باور ارسطو، جماد به کمال نامى شده و نامى حساس گرديده و به حيوانيت رسيده و حيوانيت به انسانيت حسب امتياز عقل و فکر و نطق چونان کمال واقعى و غايت قصوى و بهترين امور تکامل يافته است. ضمنا ماده يا قوه طبعا ناقص براى نيل به صورت داراى کمال غائي، متحرک است و لذا فعل بر قوه و کامل بر ناقص مقدم است؛ زيرا دليل و رهبر و قوه فاعلى و محرکش است. به عبارت ديگر آغاز وجود در ناقصترين مراتب ماده المواد است، يعنى هيولاى اولى يا همان قوه صرف براى نيل به غايت کمال و انجام وجود بدون فعل طى مراتب مىکند و لذا آخرين درجه کمال، عقل مجرد و فکر مطلق چونان فعلى است بىهيچ قوه و موضوع فکر او هم خودش است و اين يعنى آنکه اتحاد عاقل و معقول و عالم و معلوم در او محقق است و صورت وجه بسيط بى ماده است و جوهر “اصيل قائم به ذات و وجود کامل و غايت وجود است. اضافه بر اين موجودات همه رو به سوى او دارند و هم او همه چيز را به دنبال خود مىکشاند و محرک آنها است و لذا علت غائى و فاعلى شان نيز مىباشد.
از سوى ديگر اما به گمان ارسطو، عالم نه وجود حادث و مخلوق؛ بل قديم و ازلى و ابدى بوده و حرکت موجودات هم لايزال مىنمايد. مع هذا در سلسله علل، دور محال است و علل بايستى به اتکاى علتى نهايى بايستند که چونان علت نهايى و علت العلل و علت اولى يا محرکى اول، ساکن و مطلق است و علت محرکهاى ندارد و اين نيز همان فکر و عقل مطلق در ترادف با زيبايى و خير مطلق يا ذات بارى است. او بىحرکت است؛ زيرا که حرکت از جهت نقص است و او کامل است و علم او بالذات است، چون غير ذاتش ناقص است و اگر هم علم به غير ذاتش مى داشت ناقص مىشد و استقلال خود را از دست مىداد و واحد است؛ زيرا که عالم يکى است و يک اثر محتاج چندين موثر نيست و حرکتى که محرک اول به موجودات مىدهد نه قسري، بل شوقى است؛ زيرا محرک کل وجود چيزى جز جاذبه زيبايى نيست.