آراى افلاطون
نويسنده:دکتر عباس محمدى اصل
افلاطون (427 -360 ق.م) عقيده داشت چون محسوسات نه حقايقى اصيل و باقى که ظواهرى عرضى و گذرا هستند لذا علم نه به محسوسات حدس و گمانپذير، بل که به عالم معقولات تعلق مىگيرد. از اين نگره، امور عالم اعم از مادى و معنوى داراى اصل و حقيقتى هستند که سرمشق و نمونه کاملشان به شمار مىآيد و اين اصل و حقيقت مثالى نيز نه با حواس که تنها با عقل درک مىشود. مثل هرچيز حقيقى يکتا داشته و مطلق و لايتغير و فارغ از زمان و مکان ابدى و کلى مىنمايد. معهذا مفرداتى که به حس و گمان در مىآيند؛ نسبى و متکثر و متغير و مقيد به زمان و مکان و فانىاند و فقط پرتويى سايهمانند از حقيقت مثل خود جلوه مىکنند و از همين رهگذر وجود يافته و به نسبت بهرهگيرى از حقيقت خود به حقيقت نزديکتر مىنمايند. پس عالم ظاهر و محسوس مدرک عاميانه، مجاز است و حقيقت، عالم معقولات يامثل است و گرچه عالم ظاهر حقيقت ندارد؛ امام عدم هم نيست و به عبارتى نه بود و نبود که نمود است. در اين ميان علم و معرفت به مراتب به اين امور تعلق مىگيرد؛ چنانکه حسيات و وهميات نه علم واقعى که حدس و گمانى در خور فهم عوامند، اما کاربرد تفکر و پرورش ديالکتيکى قوه تعقل به يارى رياضى در سلوک فلسفى به معرفت و شناخت حقايق و مثل ميل مىکند. مثل بالفطره در عقل و ذهن انسان مختفى است زيرا روح پيش از حلول در بدن و ورد به دنياى مجازى در عالم مجردات و معقولات بوده و حقايق را به وجه مثلى درک نموده و با ورود به اين جهان فراموششان کرده است. مثل اما کاملا محو و نابود نمىشود و انسان با ديدن و اندک توجهى به سايه و اشباح يعنى چيزهاى بهرهمند از مثل، حقايق را به ياد مىآورد. کسب علم و معرفت در اين پرتو فقط تذکر است و اگر آدمى يکسره نادان بود و مايه علمى نداشت؛ به علم نمىرسيد. پس از اين مرحله هنگامى علم و سلوک، کمال و انجام مىگيرد که وحدت مطلق را دريابد. به عبارت ديگر علىرغم وحدتبخشى مفردات متکثر در ذيل حقيقت مثال؛ اما مرتبهدارى مثل و تابعيت و اتکاى حقايق زيرين از حقايق زبرين بدان حکم مىکند در مسير معرفت به حقيقت واحدى برسيم که همه حقايق ديگر تحت آن واقعاند. اين حقيقت واحد، خير ياحسن است؛ زيرا نيکويى و زيبايى از هم جدا نبوده و نيکويى به حقيقت ديگرى نيازمند نيست و بلکه همه به آن معطوفاند و مقتداى همگان و غايب و کل است. بنابراين نيکويي، علت العلل است و ضمن تنوير عالم حقايق، چنين عالمى را چونان پروردگار وجود مىبخشد. درک اين عالم و حصول اين معرفت به اشراق چونان مرتبه کمال علم و عشق، مرحله سلوک رسيدن به چنين مقامى است.
به نظر افلاطون روح پيش از ورود به دنيا، حقيقت زيبايى و حسن مطلق ياخير را بىپرده در عالم مجردات ديده و سپس در اين دنيا با مشاهده حسن ظاهرى و نسبى و مجازى از آن زيبايى مطلق ياد مىکند و با افتادن آتش هجران و هواى عشق به جانش گاه فريفته جمال مىشود و زمانى چون مرغى اسير قفس مىخواهد به سويش پر کشد. در اين حال، عشق جسمانى مانند حسن صوري، مجازى است و عواطف و محبت چيزى جز شوق لقاى حق نمىنمايد در اين صورت عشق حقيقى مخصوص فيلسوف است؛ زيرا همان طور که عشق مجازى سبب نفى عقيمى جسم و مولد فرزند و مايه بقاى نوع است، عشق حقيقى هم روح و عقل را زاينده و مايه ادراک اشراقى و دريافتن زندگى جاودانى يا همان نيل به معرفت جمال حقيقت و خير مطلق و زندگانى روحانى مىسازد. از اين رهگذر نيل انسان به کمال دانش با وصول به حق و مشاهده جمالش ممکن است و در همين پرتو نيز اتحاد عالم و معلوم و عاقل و معقول دست مىدهد.
به باور افلاطون علم و فلسفه در عين ورزش دادن عقل، از سرچشمه عشق سيراب شده و با سلوک طريق ذوق، استدلال مىآموزند. اين باوجودى است که نه با استدلال، بل با کشف و شهود مىتوان وجود بارى را اثبات کرد.
از اين کشف و شهود بر مىآيد چون کليه موجودات، متحرک و طالب خيرند؛ پس محرک و خير مطلقى چونان غايت وجود موجود است و از همين رو پيدايش جهان اثر فيضبخشى پروردگارى مىنمايد که به سبب کمال، بخل و دريغ ندارد و چون کامل است اساسا زاينده هم قلمداد مىگردد.
در چشمانداز افلاطون، انسان زبده وجود و نخبه عالم امکان است و عالم صغير و عقلى است مستقر در روح و اسير تن، روح اما باقى است و يحتمل پس از مرگ به بدنى ديگر حلول مىکند؛ اما به هر تقدير سر، مقر عقل است و سينه مقر عواطف و همت و اراده است و شکم جاى شهوات. در آدمي، علم به نيکى لازمه علم نيک و تشخيص نيکى نافى گرايش به بدى است. حسن اخلاق يا فضيلت نتيجه علم است و کوشش در تقرب به علم، ملکوت يا همان آشنايى و همدمى روح با مثل و حقايق و تشبيه به ذات بارى و صفات و کمالات مىنمايد. از همين لحاظ فضيلت سر و دل و شکم، حکمت و شجاعت و عفت است که بر روى هم زاينده عدالت چونان مسير نيل آدمى به خرسندى و سعادت جلوه مىکند.
فلسفه بىسياست از منظر افلاطون ناقص و سياست بىفلسفه به گمان او باطل است؛ زيرا سياست و اخلاق از يک گوهرند و براى سعادت نوع بشر واجب. همان گونه که استقرار دولت منوط به فضايل و مکارم است؛ بر همان سياق عدالت بايد مرعى و امنيت استوار و مجازات واجب باشد و لذا قوانين جزا نه براى کينهجويى و آزار که براى تنبيه و اصلاح مجرم لازم مىآيد تا ميان مردم سازگارى و محبت و نه بغض و عداوت درگيرد.
گذشته از اين بهترين دولتها آن است که بهترين مردم حکومت کنند، يعنى حاکم حکيم باشد يا حکيم حاکم شود. به علاوه تعميم بىاهميتى اجزا نسبت به کليات در عرصه سياست سبب مىگردد مردم مورد اعتنا قرار نگرفته و اجتماع اصل گرفته شود.
به نظر افلاطون روح پيش از ورود به دنيا، حقيقت زيبايى و حسن مطلق ياخير را بىپرده در عالم مجردات ديده و سپس در اين دنيا با مشاهده حسن ظاهرى و نسبى و مجازى از آن زيبايى مطلق ياد مىکند و با افتادن آتش هجران و هواى عشق به جانش گاه فريفته جمال مىشود و زمانى چون مرغى اسير قفس مىخواهد به سويش پر کشد. در اين حال، عشق جسمانى مانند حسن صوري، مجازى است و عواطف و محبت چيزى جز شوق لقاى حق نمىنمايد در اين صورت عشق حقيقى مخصوص فيلسوف است؛ زيرا همان طور که عشق مجازى سبب نفى عقيمى جسم و مولد فرزند و مايه بقاى نوع است، عشق حقيقى هم روح و عقل را زاينده و مايه ادراک اشراقى و دريافتن زندگى جاودانى يا همان نيل به معرفت جمال حقيقت و خير مطلق و زندگانى روحانى مىسازد. از اين رهگذر نيل انسان به کمال دانش با وصول به حق و مشاهده جمالش ممکن است و در همين پرتو نيز اتحاد عالم و معلوم و عاقل و معقول دست مىدهد.
به باور افلاطون علم و فلسفه در عين ورزش دادن عقل، از سرچشمه عشق سيراب شده و با سلوک طريق ذوق، استدلال مىآموزند. اين باوجودى است که نه با استدلال، بل با کشف و شهود مىتوان وجود بارى را اثبات کرد.
از اين کشف و شهود بر مىآيد چون کليه موجودات، متحرک و طالب خيرند؛ پس محرک و خير مطلقى چونان غايت وجود موجود است و از همين رو پيدايش جهان اثر فيضبخشى پروردگارى مىنمايد که به سبب کمال، بخل و دريغ ندارد و چون کامل است اساسا زاينده هم قلمداد مىگردد.
در چشمانداز افلاطون، انسان زبده وجود و نخبه عالم امکان است و عالم صغير و عقلى است مستقر در روح و اسير تن، روح اما باقى است و يحتمل پس از مرگ به بدنى ديگر حلول مىکند؛ اما به هر تقدير سر، مقر عقل است و سينه مقر عواطف و همت و اراده است و شکم جاى شهوات. در آدمي، علم به نيکى لازمه علم نيک و تشخيص نيکى نافى گرايش به بدى است. حسن اخلاق يا فضيلت نتيجه علم است و کوشش در تقرب به علم، ملکوت يا همان آشنايى و همدمى روح با مثل و حقايق و تشبيه به ذات بارى و صفات و کمالات مىنمايد. از همين لحاظ فضيلت سر و دل و شکم، حکمت و شجاعت و عفت است که بر روى هم زاينده عدالت چونان مسير نيل آدمى به خرسندى و سعادت جلوه مىکند.
فلسفه بىسياست از منظر افلاطون ناقص و سياست بىفلسفه به گمان او باطل است؛ زيرا سياست و اخلاق از يک گوهرند و براى سعادت نوع بشر واجب. همان گونه که استقرار دولت منوط به فضايل و مکارم است؛ بر همان سياق عدالت بايد مرعى و امنيت استوار و مجازات واجب باشد و لذا قوانين جزا نه براى کينهجويى و آزار که براى تنبيه و اصلاح مجرم لازم مىآيد تا ميان مردم سازگارى و محبت و نه بغض و عداوت درگيرد.
گذشته از اين بهترين دولتها آن است که بهترين مردم حکومت کنند، يعنى حاکم حکيم باشد يا حکيم حاکم شود. به علاوه تعميم بىاهميتى اجزا نسبت به کليات در عرصه سياست سبب مىگردد مردم مورد اعتنا قرار نگرفته و اجتماع اصل گرفته شود.
قوانين و نظامات تابع اوضاع و احوال اقتصادى و جغرافيايى نيز بوده و ضمنا وظيفه اصلى دولت، تعليم و تربيت ملت است.