نویسنده : محمد لگنهاوزن
واژه فلسفه، یونانی است
واژه «فلسفه» از یونان باستان ریشه گرفته، به خصوص افلاطون بحثی خاص درباره فلسفه در مقابل خطابه دارد. افلاطون دربارهی اثبات و برهانسازی میگوید: کاری که ما به عنوان فیلسوف میکنیم، تفاوت دارد با کار دیگران که از همان نوع روش استفاده میکنند. تفاوتش در این است که ما در فلسفه دنبال حقیقت هستیم، اما آنها که در رشتهی خطابه هستند، فقط میخواهند با الفاظ بازی کنند. اگر ما به فلسفه اینگونه نگاه کنیم که سنتی است در تاریخ فکر انسان که در یونان باستان ظهور پیدا کرد، میتوانیم با این دیدگاه تاریخی، به فلسفه اسلامی و فلسفه غرب نگاه کنیم. ولی فلسفهی چین و فلسفه هند را چگونه میتوان از این منظر نگریست؟ فلسفههایی که ارتباط مستقیمی با فلسفه غرب نداشتند. به نظر بنده، در اینجا براساس شباهت چیزهایی که در آثار کنفوسیوس و مائو تسهتونگ و دیگران پیدا میکنیم، بحث تا اندازهای شبیه است به چیزی که در غرب تحت عنوان «فلسفه» پیدا شد، آن را هم با همین عنوان اطلاق میکنند. ولی شاخههای فلسفه بهطور دائم در حال تحول بودهاند و هنوز اینگونه است؛ مثلاً، در آثار قدیم، که تحت عنوان «فلسفه» چاپ میشدند، بحثهایی دربارهی منطق، متافیزیک و اخلاق پیدا میشود، ولی در آنها چیزی به عنوان معرفت شناسی پیدا نمیشود. این شاخه در فلسفهی قدیم نبوده، به تدریج پیدا شده است. در حالی که منطق همیشه یکی از شاخههای مهم در فلسفه بوده، اما اکنون میبینیم بیشتر مقالاتی که در این رشته چاپ میشوند، از دانشکدهی ریاضی بیرون میآیند و به تدریج منطق از دست فیلسوفان بیرون میرود. احساس میکنم ما در زمانی هستیم که میبینیم چطور یک شاخه فلسفه جایش عوض میشود.
در فلسفه مضاف، بعضی رشتهها بسیار جدید هستند؛ مثلاً، بعضی در فلسفه حقوق بحث میکنند، یا فلسفهی تاریخ -که البته پیشینهی طولانیتری دارد- یا فلسفهی فیزیک، فلسفهی ریاضی و مانند آنکه در آثار باستانی پیدا نمیشوند، حتی فلسفه منطق هم پیدا شده است. بنابراین، گاهی در فلسفهی مضاف بحث میکنند در اینکه در فلسفه معرفت (معرفت پیشین) لازم هست یا نه، بعد وارد سایر مباحث میشوند. البته دلیل این آن است که گاهی در این رشتهها مسائلی پیش میآید که با روش این علوم خاص قابل حل نیستند؛ مثلاً، وقتی دربارهی ریاضی بحث میکنیم، گاهی میبینیم که ریاضیدانان در کارهای خود پیش فرضهایی دارند که خود این پیشفرضها مورد بحث ریاضی نیستند، ولی بعد به عنوان فیلسوف که نگاه میکنیم که چه نوع استدلالی میتوانیم بیاوریم، برای تأیید این پیش فرضها و یا رد کردن این پیش فرضها، اینها لازم هستند؛ مثلاً، اینکه عدد جه نوع موجودی است، ذهنی است یا غیر ذهنی. این نوع سؤالها در فلسفهی ریاضی پیش میآیند؛ چون این نوع سؤالها با ریاضی پاسخ داده نمیشوند. بنابراین، باید در فلسفه روشی پیدا کنیم برای حل این نوع مسائل.
تفاوت خطابه و فلسفه
بنده فکر نمیکنم که منظور افلاطون این بود که تفاوت بین فلسفه و خطابه در انگیزه است. آنجا که افلاطون این بحث را دارد، ایشان به خصوص میخواهد دیالکتیک را از سفسطه جدا کند. آنجا ایشان میگوید: ظاهراً خیلی شبیه هم هستند، ولی با روشی که سفسطه دارد، به جایی نمیرسد؛ یعنی با دیالکتیک میتوانیم حقیقت را پیدا کنیم. اما دیالکتیک برهان قیاسی هم نیست، صرفاً برای قانع کردن طرف مقابل نیست. ایشان میگوید: با روش دیالکتیک ما حقیقت را درک میکنیم و این بیش از تفاوت در انگیزه است. باید هم مؤثر باشد و با آن به حقایق برسیم.
به نامههای افلاطون نگاه کنیم، به خصوص نامهی هفتم، که در میان مفسران آثار او بحثانگیز شده، در آنجا افلاطون درباره ملکه «سیسیون» بحث میکند که جزوهای دربارهی فلسفه نوشته و افلاطون از او ناراحت شده بود. به او میگوید: این اصلاً فلسفه نیست. اگر او میخواست فیلسوف بشود، باید شاگرد من میشد، با من صحبت میکرد تا روزی جرقهای در درون او شعلهور شود، آن موقع میتوانست فیلسوف شود. افلاطون در این باره به شکل عرفانی صحبت میکند و ارتباط مراد و مرید را در فلسفه هم شرط میداند. مفسران آثار افلاطون در اینکه این نامه از افلاطون باشد، شک دارند و میگویند: این با دیگر آثار او سازگار نیست. به هر حال، این فکر هم در یونان باستان مطرح بود؛ مرز فلسفه چندان مشخص نبود. بنابراین - همانگونه که استاد فرمودند- بنده هم فکر میکنم ما نمیتوانیم بگوییم فلسفه یک تلاش فکری است تا حقیقت روشن شود. روش خاصی ندارد، به خصوص وقتی نگاه کنیم که حتی دیالکتیک سقراط و افلاطون و ارسطو، با هم تفاوت دارند.
همچنین من فکر نمیکنم بتوانیم بگوییم از دکارت تا امروز یک دیدگاها درباره فلسفه در مقابل علوم تجربی قرار دارد، به خصوص اگر بخواهیم فلسفهی مضاف را هم جزو فلسفه به حساب آوریم؛ چون -مثلاً- در فلسفهی فیزیک میگویند، فیزیک کاملاً مبتنی است بر تجربه و پیش فرض این است که کسی نمیتواند بدون دانستن فیزیک به فلسفهی فیزیک برسد. من فکر میکنم فقط یک روش فلسفی را که کاملاً از علوم تجربی جداست، میتوانیم در یک مدت محدود برای تاریخ فلسفه پیدا کنیم.
چیزهایی که امروزه تحت عنوان فلسفه مطرح میشود، بیشترشان اصلاً یقینآور نیستند، از روشهای عقلی هم استفاده نمیکنند یا فقط تکیه میکنند بر روشهای نقلی. نمیتوانیم یک عنصر مشترک بین همه اینها پیدا کنیم: در این کتابها و مقالاتی که تحت عنوان فلسفه چاپ میشوند، صرفاً با استفاده از روش نقلی و تجربی نمیتوانیم به نتیجه برسیم. به نظر بنده، این تفاوت بین روشهای سایر علوم و فلسفه هست که در آن علوم فقط روش تجربی برای رسیدن به نتیجه ملاک است، ولی وقتی علاوه بر این، چیز دیگری لازم است تا نوعی ارزشیابی براساس عقل داشته باشیم، حتی اگر با علم تجربی آمیخته باشد و حتی اگر به یقین نرسیم، این روش، روش فلسفه است.
واژه «فلسفه» از یونان باستان ریشه گرفته، به خصوص افلاطون بحثی خاص درباره فلسفه در مقابل خطابه دارد. افلاطون دربارهی اثبات و برهانسازی میگوید: کاری که ما به عنوان فیلسوف میکنیم، تفاوت دارد با کار دیگران که از همان نوع روش استفاده میکنند. تفاوتش در این است که ما در فلسفه دنبال حقیقت هستیم، اما آنها که در رشتهی خطابه هستند، فقط میخواهند با الفاظ بازی کنند. اگر ما به فلسفه اینگونه نگاه کنیم که سنتی است در تاریخ فکر انسان که در یونان باستان ظهور پیدا کرد، میتوانیم با این دیدگاه تاریخی، به فلسفه اسلامی و فلسفه غرب نگاه کنیم. ولی فلسفهی چین و فلسفه هند را چگونه میتوان از این منظر نگریست؟ فلسفههایی که ارتباط مستقیمی با فلسفه غرب نداشتند. به نظر بنده، در اینجا براساس شباهت چیزهایی که در آثار کنفوسیوس و مائو تسهتونگ و دیگران پیدا میکنیم، بحث تا اندازهای شبیه است به چیزی که در غرب تحت عنوان «فلسفه» پیدا شد، آن را هم با همین عنوان اطلاق میکنند. ولی شاخههای فلسفه بهطور دائم در حال تحول بودهاند و هنوز اینگونه است؛ مثلاً، در آثار قدیم، که تحت عنوان «فلسفه» چاپ میشدند، بحثهایی دربارهی منطق، متافیزیک و اخلاق پیدا میشود، ولی در آنها چیزی به عنوان معرفت شناسی پیدا نمیشود. این شاخه در فلسفهی قدیم نبوده، به تدریج پیدا شده است. در حالی که منطق همیشه یکی از شاخههای مهم در فلسفه بوده، اما اکنون میبینیم بیشتر مقالاتی که در این رشته چاپ میشوند، از دانشکدهی ریاضی بیرون میآیند و به تدریج منطق از دست فیلسوفان بیرون میرود. احساس میکنم ما در زمانی هستیم که میبینیم چطور یک شاخه فلسفه جایش عوض میشود.
در فلسفه مضاف، بعضی رشتهها بسیار جدید هستند؛ مثلاً، بعضی در فلسفه حقوق بحث میکنند، یا فلسفهی تاریخ -که البته پیشینهی طولانیتری دارد- یا فلسفهی فیزیک، فلسفهی ریاضی و مانند آنکه در آثار باستانی پیدا نمیشوند، حتی فلسفه منطق هم پیدا شده است. بنابراین، گاهی در فلسفهی مضاف بحث میکنند در اینکه در فلسفه معرفت (معرفت پیشین) لازم هست یا نه، بعد وارد سایر مباحث میشوند. البته دلیل این آن است که گاهی در این رشتهها مسائلی پیش میآید که با روش این علوم خاص قابل حل نیستند؛ مثلاً، وقتی دربارهی ریاضی بحث میکنیم، گاهی میبینیم که ریاضیدانان در کارهای خود پیش فرضهایی دارند که خود این پیشفرضها مورد بحث ریاضی نیستند، ولی بعد به عنوان فیلسوف که نگاه میکنیم که چه نوع استدلالی میتوانیم بیاوریم، برای تأیید این پیش فرضها و یا رد کردن این پیش فرضها، اینها لازم هستند؛ مثلاً، اینکه عدد جه نوع موجودی است، ذهنی است یا غیر ذهنی. این نوع سؤالها در فلسفهی ریاضی پیش میآیند؛ چون این نوع سؤالها با ریاضی پاسخ داده نمیشوند. بنابراین، باید در فلسفه روشی پیدا کنیم برای حل این نوع مسائل.
تفاوت خطابه و فلسفه
بنده فکر نمیکنم که منظور افلاطون این بود که تفاوت بین فلسفه و خطابه در انگیزه است. آنجا که افلاطون این بحث را دارد، ایشان به خصوص میخواهد دیالکتیک را از سفسطه جدا کند. آنجا ایشان میگوید: ظاهراً خیلی شبیه هم هستند، ولی با روشی که سفسطه دارد، به جایی نمیرسد؛ یعنی با دیالکتیک میتوانیم حقیقت را پیدا کنیم. اما دیالکتیک برهان قیاسی هم نیست، صرفاً برای قانع کردن طرف مقابل نیست. ایشان میگوید: با روش دیالکتیک ما حقیقت را درک میکنیم و این بیش از تفاوت در انگیزه است. باید هم مؤثر باشد و با آن به حقایق برسیم.
به نامههای افلاطون نگاه کنیم، به خصوص نامهی هفتم، که در میان مفسران آثار او بحثانگیز شده، در آنجا افلاطون درباره ملکه «سیسیون» بحث میکند که جزوهای دربارهی فلسفه نوشته و افلاطون از او ناراحت شده بود. به او میگوید: این اصلاً فلسفه نیست. اگر او میخواست فیلسوف بشود، باید شاگرد من میشد، با من صحبت میکرد تا روزی جرقهای در درون او شعلهور شود، آن موقع میتوانست فیلسوف شود. افلاطون در این باره به شکل عرفانی صحبت میکند و ارتباط مراد و مرید را در فلسفه هم شرط میداند. مفسران آثار افلاطون در اینکه این نامه از افلاطون باشد، شک دارند و میگویند: این با دیگر آثار او سازگار نیست. به هر حال، این فکر هم در یونان باستان مطرح بود؛ مرز فلسفه چندان مشخص نبود. بنابراین - همانگونه که استاد فرمودند- بنده هم فکر میکنم ما نمیتوانیم بگوییم فلسفه یک تلاش فکری است تا حقیقت روشن شود. روش خاصی ندارد، به خصوص وقتی نگاه کنیم که حتی دیالکتیک سقراط و افلاطون و ارسطو، با هم تفاوت دارند.
همچنین من فکر نمیکنم بتوانیم بگوییم از دکارت تا امروز یک دیدگاها درباره فلسفه در مقابل علوم تجربی قرار دارد، به خصوص اگر بخواهیم فلسفهی مضاف را هم جزو فلسفه به حساب آوریم؛ چون -مثلاً- در فلسفهی فیزیک میگویند، فیزیک کاملاً مبتنی است بر تجربه و پیش فرض این است که کسی نمیتواند بدون دانستن فیزیک به فلسفهی فیزیک برسد. من فکر میکنم فقط یک روش فلسفی را که کاملاً از علوم تجربی جداست، میتوانیم در یک مدت محدود برای تاریخ فلسفه پیدا کنیم.
چیزهایی که امروزه تحت عنوان فلسفه مطرح میشود، بیشترشان اصلاً یقینآور نیستند، از روشهای عقلی هم استفاده نمیکنند یا فقط تکیه میکنند بر روشهای نقلی. نمیتوانیم یک عنصر مشترک بین همه اینها پیدا کنیم: در این کتابها و مقالاتی که تحت عنوان فلسفه چاپ میشوند، صرفاً با استفاده از روش نقلی و تجربی نمیتوانیم به نتیجه برسیم. به نظر بنده، این تفاوت بین روشهای سایر علوم و فلسفه هست که در آن علوم فقط روش تجربی برای رسیدن به نتیجه ملاک است، ولی وقتی علاوه بر این، چیز دیگری لازم است تا نوعی ارزشیابی براساس عقل داشته باشیم، حتی اگر با علم تجربی آمیخته باشد و حتی اگر به یقین نرسیم، این روش، روش فلسفه است.