نویسنده: روی باسکار
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
Phiosophy of science
این شاخهی پژوهشی دربرگیرندهی پرسشهایی است دربارهی علم به طور کلی (مثل این که آیا دستکم بعضی از امور نظری واقعی هستند؟) دربارهی بعضی گروههای خاص علوم (مثل این که آیا میتوان امور اجتماعی را به همان شیوهی امور طبیعی مطالعه کرد؟ یعنی مسئلهی طبیعتگرایی)، و دربارهی هریک از علوم (مثل این که دلالتهای نظریهی نسبیت برای مفاهیم ما دربارهی زبان و مکان چیست؟). فلسفهی علم در اواسط قرن نوزدهم به صورت شاخهای متمایز از نظریهی کلی معرفت پدیدار شد، یعنی تقریباً در زمانی که علوم جداگانهای که نامهایی همچون «فیزیک»، «شیمی»، و «زیستشناسی» داشتند، در حال تبدیل شدن به «حرفه» بودند. چهرههای شاخص نسل اول فیلسوفان علم عبارت بودند از اگوست کنت، واضع واژهی «پوزیتیویسم» (و همچنین «جامعهشناسی»)، جان استوارت میل تجربهگرای افراطی (که فکر میکرد حتی قضیههای ریاضی نیز تجربی هستند) و ویلیام هیوول مورخ کانتی. بخش اعظم تاریخ بعدی فلسفهی علم را میتوان استقرار مناقشهی میان کنت و جان استوارت میل، از یک طرف، و هیوول از طرف دیگر، با سنت مرسوم پیشین تا 1970 به شمار آورد. دید غالب به علم مستقیماً بر پایهی تجربهگرایی هیومی بنا شده است، و میتوان آن را در این ادعای ارنست ماخ (Mach, 1894, p. 192) خلاصه کرد که قوانین طبیعی چیزی نیستند جز «بازتولید امور واقع در اندیشه به نحو محاکات که هدف آن جایگزینی و اجتناب از دردسر تجربهی تازه است.» از همین رو است که در اواخر قرن نوزدهم شاهد پیروزیهای چشمگیر اردوگاه تجربهگرایی هستیم، مانند دانش شیمی بنجامین برودی که اتمها در آن نقشی نداشتند، چون به باور اکثر صاحبنظران آن روزگار، به تعبیر الکساندر بین، فقط «افسانههای بازنماگر» بودند.پوزیتیویسم منطقی حلقهی وین در دهههای 1920 و 1930 تجربهگرایی و تقلیلگرایی معرفتشناختی ماخ، پیرسون و دوئم را با ابتکارهای فرگه، راسل و ویتگنشتاین پیوند داد تا ستون دیدگاه غالب به علم در اواسط قرن بیستم شکل بگیرد. اعضای اصلی این جریان موریس اشلیک، رودولف کارناپ، اتو نویراث، وایزمان و رایشنباخ بودند. همچل، نیکل و اِئر نیز به لحاظ فکری به این جریان نزدیک بودند. لودویگ ویتگنشتاین و کارل پوپر نیز در حاشیههای آن قرار میگرفتند. صورتگرایی و زبانمحوری از ویژگیهای اصلی حلقهی وین بود. حلقهی وین در گرایشهای زبانی خود با قراردادگرایی شکلگرفته در فرانسه و تحت نفوذ هانری پوانکاره و لو روئا در نخستین دههی قرن بیستم اشتراک داشت، جریانی که به دست باشلار و کانگیلم از دههی 1930 به بعد به شدت تاریخینگرانه شد. در مقابل این جریان اصلی، میراث هیوول در دههی 1920 به دست کمبل استمرار یافت که از ضرورت وجود مدلها در علم حمایت میکرد. تقریباً در همین زمان و خارج از جریان اصلی، کیهانشناسیهای ملهم از زیستشناسی از سوی برگسن، الکساندر و وایتهد مطرح شد؛ و مادهگرایی دیالکتیک در اتحاد جماهیر شوروی و تحت حکومت استالین به صورت نظاممند مدون و ترویج میشد.
دیدگاه پوزیتیویستی به علم بر پایهی نظریه وحدتگرایانهی پیشرفت علمی و نظریهی تقلیلگرایانهی ساختار علمی قرار داشت. نظریهی نخست از سه جبههی اصلی مورد حمله قرار گرفت. اول، پوپر و پوپریها (ی سابق) مانند لاکاتوش و فایرابند. استدلال آنها این بود که نه اثباتپذیری بلکه ابطالپذیری محک و معیار علم است و ارزش معرفتشناختی ابطالپذیری دقیقاً در واژگونیهای انقلابی نظیر کار گالیله یا اینشتین نهفته است. دوم، تامس کوون و سایر مورخان (مانند کویره) و جامعهشناسان علم (مانند ال. فلک) آنها توجه شایانی به فرایندهای اجتماعی واقعی در بازتولید و تغییرشکل معرفت علمی کردند- چیزی که بعدها ساخت گذرا یا معرفتشناختی یا تاریخی- جامعهشناختی فلسفهی علم نامیده شد. و سرانجام ویتگنشتاینیهایی همچون هانسن، تولمین و سلرز که به ویژگی غیر ذرهای، وابسته به نظریه و جهشی «وقایع» در علم توجه میکردند.
یکی از مسائلی که در همان نخستین روزهای بحث و جدل دربارهی تغییر علمی به وجود آمد به امکان، و در واقع از نظر کسانی همچون کوون و فایرابند، فعلیت تنوع معنایی و همچنین ناهمگونی و ناسازگاری در تغییر علمی مربوط میشد. کوون و فایرابند معتقد بودند که این مسئله گواهی میدهد که هیچ معنای مشترکی بین یک نظریه و جانشین آن نظریه وجود ندارد. ظاهراً با این سخن ایدهی انتخاب عقلانی از میان این نظریههای «مقایسهناپذیر» مشکلساز و حتی مشوق شکاکیت (فوق ایدهباور) دربارهی وجود دنیایی مستقل از نظریه بود. با این حال، اگر رابطهی میان نظریهها تضاد و برخورد باشد نه صرفاً تفاوت، آنگاه به ناچار نظریهها تبیینهای بدیلی از دنیایی واحد هستند؛ اگر یک نظریه بر اساس توصیفهای خود بتواند پدیدههای مهمتری را تبیین کند، آنگاه معیاری عقلانی برای انتخاب نظریه وجود خواهد داشت، و به طریق اولی میتوان معنایی به ایدهی پیشرفت علمی در طول زمان داد.
نظریهی تقلیلگرایانهی ساختار علمی را ابتدا مایکل اسکرن، مری هسه و رم هاره به سبب کافی نبودن معیارهای هیوم برای علیت و قانون، و معیارهای همپل برای تبیین و معیارهای نیکل برای تقلیل و فروکاستن یک علم به علم اساسیتر مورد حمله قرار دادند. انتقادهای آنها را بعدها روی باسکار تعمیم داد تا فقدان ضرورت این معیارها را نیز نشان دهد. استدلال باسکار این بود که پوزیتیویسم قادر به دفاع از ضرورت و کلیت قوانین- به ویژه مافوق جزئیات بودن قوانین (چه در سیستمهای باز و چه در سیستمهای بسته) نیست؛ همچنین از هستی شناسیای دفاع کرد که ساحت ناگذرای فلسفهی علم وصفش میکرد، هستیشناسیای که حیطههای امور واقعی، بالفعل و تجربی را یکی نمیکند. بیمعنا نیست که حمله به قیاسگرایی را فیلسوفانی آغاز کردند و استمرار دادند که علاقهی زیادی به علوم انسانی داشتند، علومی که در آن، به گفتهی یکی از نویسندگان، «کیش مرسوم تبیین- قانون» (outhwait, 1987b) هرگز، حتی اندکی هم، معقول و پذیرفتنی نبوده است (Donagan, 1966).
محور اصلی قیاسگرایی، نظریهی تبیین پوپر- همپل بود که طبق آن تبیین از طریق اندراج قیاسی تحت قوانین کلی انجام میگیرد (که آن را نظمهای مکرر تجربی تفسیر میکنند). اما گفته میشد که اندراج قیاسی نوعاً مسئله را تبیین نمیکند بلکه فقط مسئله را تعمیم میدهد (مثلاً از پرسش «چرا این x خاصیت دارد؟» به «چرا همهی x ها خاصیت دارند؟» میرسیم.) چیزی که برای تبیین واقعی لازم بود، بنا به اصرار هیوول و کمبل، معرفی مفاهیم تازهای بود که پیش از آن در موضوع تبیین، مدلها، سازوکارهای تصویرگر و از این قبیل موجود نبودهاند. اما واقعگرایان نوین- انتقادی یا استعلایی- از کانتیگرایی کمبل فاصله گرفتند و پذیرفتند که، تحت بعضی شرایط، این مفاهیم یا مدلها میتوانند بیانگر سطوح جدید و ژرفتر واقعیت باشند؛ آنها تصور میکردند علم با فرایند دائمی حرکت از پدیدههای آشکار، و از مسیر مدلسازی و آزمایشگری خلاق، به سمت شناسایی علل ایجاد آن پدیدهها پیش میرود که اکنون خود آن علل پدیدههای تازهای برای تبیین میشوند ... علاوه بر این، آنها معتقد بودند قوانینی که علم در شرایط بستهی آزمایشی شناسایی میکند در ورای آزمایش نیز صدق میکنند (البته به صورت فراتر از موارد جزئی نه به صورت قاعدهمندیهای تجربی) و بنابراین اساس عقلی برای فعالیتهای علمی و کاربردی تبیین، تشخیص، اکتشاف و غیره فراهم میآورند.
در دههی 1980، هکینگ، چالمرز و .. استدلالهای دیگری در حمایت از واقعگرایی علمی مطرح کردند. اما همچنین پوزیتیویسم نیز در «تجربهگرایی سازهای» ون فراسن تاحدی احیاء شد که بار دیگر اطلاق واقعیت را به امور مشاهدهپذیر محدود میساخت، و در فعلیتگرایی کارترایت که طبق آن قوانین فیزیک مادامی که به لحاظ تجربی درست نباشد، کاذباند. در عین حال، واقعگرایان انتقادی کمکم به مسئلهی شرایط امکان پوزیتیویسم و واقعگرایی- که «ساحت فراانتقادی» نامیده میشد- پرداختند (مثلاً شناسایی تجربی هستارهای تازهای که در اصطلاحاتی همچون «اتمها»، «الکترونها»، «ژنها» بیان میشد و به کمک فنآوری قرن بیستم ممکن شده بود). به این ترتیب، آنها به «برنامهی حداکثری جامعهشناسی معرفت» ملحق میشدند که بری بارنز، دیوید بلور و مکتب ایدنبورو مطرح میکردند. به نظر میرسد که در همین جا فلسفهی علم در پایان قرن به سرانجام میرسد، با نگاهی کثرتگرا و مختلط، و (شاید بتوان گفت) با حل شدن پرسشهای بزرگ مربوط به واقعگرایی و طبیعتگرایی و شاید باتوجه بیشتر به مسائل فرانتقادی، فرانظریهای و مفهومی در علوم خاص.
منبع مقاله :
آوتویت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، مترجم: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول