خاستگاه حقيقي فلسفه وعلوم در کجاست ؟
اگر از برخى نوشتارهاى متعصبانه اى كه در دو سه قرن اخير در اروپا و غرب نوشته شده بگذريم، كه كوشش بر آن داشته اند كه فلسفه را زاييده يونان بدانند و آن را جوششى معجزه آسا يا حتى معجزه اى تاريخى وانمود نمايند، تمام مدارك معتبر و نيمه معتبر نشان مى دهد كه حكمت و فلسفه ـ حتى بمعناى عام آن (كه شامل تمام علوم اصلى مانند رياضيات، نجوم، پزشكى و علوم طبيعى مى شود) ـ پيشينه اى بسيار قديم و ريشه اى ديرينه در تاريخ بشر دارند.
كتب آسمانى و اديان و ادبيات دينى مى گويند كه حكمت و علوم و فنون، در حدّ نيازهاى اوليه بشر، همراه با پيامبران بدست بشر رسيده است. روايات دينى گوياى آن است كه آموزگار نخستين بشر، آدم و نوادگان او ـ همچون ادريس و برخى ديگر ـ بوده اند و هرمس كه پدر فلسفه ناميده شده همان ادريس پيامبر است.
قرآن مجيد، آدم ابوالبشر را دانش آموزى معرفى مى كند كه در پيشگاه معلم نخستين ـ يعنى خداوند متعال ـ درس «اسماء» را فراگرفته است و در آيه: (وَ عَلَّمَ آدَمَ الأسماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى المَلائِكةِ...)[1]
صريحاً بيان مى كند كه آدم، رموز اصلى معرفت و كليد علم و حكمت (يا چيزى بسيار مهم و سرنوشتساز) را در آغاز خلقت خود، از پروردگار متعال آموخته و فراگرفته و بسبب آن دانش، بر فرشتگان برترى و سرورى يافته و در آزمايش سرافراز گرديده است.
اين حقيقت همواره در ميان حكما و علما و مورخان مسلمان معروف و مسلّم بوده و برخى مانند ابوحاتم رازى كتاب أعلام النبوة را براى اثبات آن نوشته اند. از جمله سهروردى شيخ اشراق در مقدمه كتاب حكمة الإشراق در اين باره مى گويد: گمان مبريد كه حكمت پيش از پيشينيان نبوده، بلكه جهان هرگز از حكمت و حكيم خالى نبوده و نخواهد بود:
و لا تظنّ أنّ الحكمة في هذه المدة القريبة كانت، لاغير; بل العالَم ما خلا قطُّ عن الحكمة و عن شخص قائم بها عنده الحجج و البيّنات، و هو خليفة اللّه في أرضه; و هكذا يكون، ما دامت السماوات و الأرض. و الاختلاف بين متقدّمي الحكماء و متأخّريهم إنّما هو في الأَلفاظ و اختلاف عاداتهم في التصريح و التعريض...[2]
و نيز مورخى مشهور در اين باره چنين مى گويد:
اختلف علماء الأمم في أول من تكلّم في الحكمة و أركانها من الرياضة و المنطق و الطبيعي و الإلهي; و كل فرقة ذكرت الأوّل عندها، و ليس ذلك هو الأوّل في الحقيقة. و لمّا أمعن الناظرون النظر، رأوا أنّ ذلك كان «نبوة» أنزلت على ادريس، و كلّ الأوائل المذكورة عند العالم نوّعاهم من قول تلاميذه، أو تلاميذ تلاميذه... .[3]
در تأييد اين مدّعا و براى گريز از تطويل به گفتارى از صدرالمتألهين بسنده مى كنيم. وى در اين باره چنين مى گويد:
اعلم انّ الحكمة نشأت أولاً من آدم صفي اللّه، و عن ذريّته شيث و هرمس ـ أعني إدريس ـ و عن نوح; لأنّ العالَم ما خلا قطّ عن شخص يقوم به علم التوحيد و المعاد و أنّ هرمس الأعظم هو الذي نشرها في الأقاليم و البلاد، و أظهرها و أفاضها على العباد، و هو أبوالحكماء و علاّمة العلماء; أشركنا اللّه في صالح دعائه. و أمّا الروم و يونان، فلم يكن الحكمة فيهم قديمة، و إنّما كانت علومهم أولاً الخطب و الرسائل و النجوم و الأشعار...[4]
و در جاى ديگرى مى گويد:
و أمّا الروم و يونان، فلم يكن الحكمة فيهم قديمة ... حتّى بعث إبراهيم ـ عليه السلام ـ و علّمهم علم التوحيد. و ذكر في التاريخ أنّ أوّل من تفلسف منهم ]أي اليونانيّين[ ثالس الملطي و لهم سمّيت الفلسفة ]فلسفة[; و كان قد تفلسف بمصر و قدم الى ملطيّة و هو شيخ كبير نشر حكمته ... و كان بعده أنكساغورس الملطي و أنكسيمانس الملطي، ثمّ نشأ بعد هؤلاء أنباذقلس و فيثاغورس و سقراط و أفلاطن ...
فإنّ أولئك الأساطين من أعاظم الحكماء الأولين، المقتبسين أنوار علومهم من مشكاة نبوّة الأنبياء الماضين و أهل السفارة الإلهيين كهرمس ـ المسمى بـ «والد الحكماء» ـ و ثالس و أنكسيمانس و آغاثاذيمون و أنباذقلس و فيثاغورس و سقراط...[5]
بنابر آنچه گذشت، حكمت همزاد بشر است و عمرى بدرازاى عمر بشر دارد; نكته مهم آنكه مى توان دانست كه تعريف بشر از حكمت جدا نيست، بشر بدون حكمت نمى تواند و نبايد زندگى كند.
دسته دوم از منابع و مدارك فلسفه باستانى و تاريخ آن، كتب تاريخ و مدارك علمى و باستانشناسى است. اين منابع را مى توان بر دو دسته تقسيم نمود: يكى تواريخى كه پيش از مسيح يا چند قرن پس از آن نوشته شده است، مانند هرودوتوس (هرودوت) و گزنفون و توسيديد و... . ديگر كتب معاصرين غربى و يا نزديك به قرن حاضر و كتابهايى كه بنام تاريخ فلسفه يا تاريخ فلاسفه نوشته اند.
مدارك قديمى، و حتى نوشته برخى از محققان غربى معاصر كه غرضورزى نداشته اند، همه منصفانه از حقايق تاريخى سخن گفته و ثابت نموده اند كه پيش از آنكه در سرزمين يونان چيزى بنام فلسفه و علوم ديگر وجود داشته باشد در مشرق (ايران و بابل) و مصر و لبنان (فنيقيه) و حتى جزاير سيسيل (صقليه) و كِرِت، تمدنى پر فروغ پرتوافكن بوده و فلسفه و علومى همچون نجوم و رياضيات و فيزيك وجود داشته است.
امّا در اين ميان، گروهى از مورخان فلسفه و تاريخ علوم نيز هستند كه هريك بگونه اى كوشش دارند حقايق تاريخى را مسخ كنند و چنين وانمود سازند كه جهان، دورانى دراز در تاريكى جهل و در باتلاق توحّش فرو رفته بوده تا آنكه ناگهان معجزه اى روى داده و در نقطه اى از جهان ـ يعنى يونان (و در واقع در اروپا) ـ گروهى نابغه پديد آمده اند كه چهره جهان را بكلى دگرگون ساخته و براى نخستين بار پايه هاى فلسفه و علوم ديگر را بنياد نهاده و كاخ عظيم حكمت و دانش را بنا كرده و تمدن را به بشريت هديه نموده اند.
از اين رو شايسته مى دانيم كه در اينجا گوشه اى از بررسى و نگاه خود را بر اين پديده تاريخ نويسى بيندازيم و به كار كسانى كه ديده بر حقايق تاريخى مى بندند و پسند خاطر و خواسته دل خود را، بجاى واقعيات جهان بر مى گزينند، بپردازيم.
همان گونه كه گفتيم، اين دسته برغم مدارك تاريخى بسيار، اصرار بر آن دارند كه حكمت و دانش همه از يونان برخاسته و يونان وامدار ملّت يا تمدّنى ديگر نيست; و در پاسخ و حل اين مشكل كه «چگونه آن انفجار ناگهانى علم و حكمت با آن عرض و عمق در شهر آتن يا سرزمين كوچك يونان و در ميان جماعتى اندك روى داده؟» مى گويند كه نبوغ و استعداد شگرف آن مردم چنين ثمرى داشته است.
اين برداشت و پديده تاريخ نويسى را، كه مى توان يك نهضت مسخ تاريخ دانست، بيشتر از قرن اخير در اروپا آغاز شد; آنجا كه سياستهاى جهانگيرى و استثمارى برخى از حكومتهاى اروپايى و حضور آنان در شرق دور و نزديك و ميانه، آنان را با تمدنها و فرهنگهاى ديرينه و ژرفى همچون ايران و هند و چين و مصر و بابل آشنا ساخت و پذيرش اين تمدنهاى ديرينه براى مللى كه نو كيسه تمدن بودند، بمعناى شكست در عرصه فرهنگ و تمدنها بود. از اينرو به نوشته و گفته مورخان پيشين اروپايى و برخى از شرق شناسان و محققان بى تعصب پشت كردند، ولى چون جاى انكار آن تمدنهاى باستانى مشرق نبود، كوشيدند تا ثابت كنند كه يونان گهواره همه تمدنهاست و ملل مشرق، همه در حكمت و علوم، فرزندان و وارثان فلاسفه و دانشمندان يونانى مى باشند. يكى از مورخان اين گروه در كتابى كه درباره فلسفه يونان نگاشته چنين مى نويسد:
... در زمان شكوفا شدن مدنيّت اسكندريه ... اين عقيده ميان مردمان منتشر گشته بود كه «خاستگاه فلسفه يونان، مشرق زمين است». نومينوس (قرن دوم مسيحى) از پيشتازان حكمت نو افلاطونى، آن عقيده عام را چنين بيان مى كرد كه افلاطون موساى يونانى زبان بوده است.
مورخان دوران جديد اين عقيده را نپذيرفته اند; فقط برخى نظير گلاديش (Gladisch) و رُت (Roth)اعتقاد به وجود منشأ شرقى را براى فلسفه يونان از سرگرفته اند...، ولى اين عقيده بكلىمنسوخ گشته است. تنها قوم باستانى كه همچون يونانيان حكمتى داشته قوم هند بوده است(...) و مى توان چنين انديشيد كه فلسفه هند از حكمت يونان سرچشمه گرفته است.
اين مؤلف در اينجا دانسته يا ندانسته و از روى ناآگاهى به تاريخ، از ايران و بابل و مصر نام نبرده و حتى به تحقير اصل فلسفه آنان كه همان «حكمت مشرقيه» است پرداخته و مى گويد:
به طور كلى، انديشه شرقى هر وقت خواسته است حقيقت جهان را بيان كند به اساطير دست يازيده و (...) نخستين بار در يونان بوده كه مردانى بزرگ از شيوه مرسوم تفكر بريده اند و انجمنهاى مذهبى را به مكتب و مدرسه تبديل كرده اند.
در اينجا مى توان پرسيد كه: آيا خداشناسى يونان تحت تأثير خداشناسى مشرق زمين قرار گرفته است؟ گلاديش مى پنداشت كه الهيات يونان از همان آغاز تحت تأثير شرق قرار گرفته است و از اين راه بود كه فلسفه يونان نيز از خاور زمين متأثر شده است. امّا اين عقيده هم امروزه منسوخ گشته است.
امروز عقيده حاكم اين است كه: انديشه يونان در برابر فكر شرقى استقلال تام دارد و ذاتاً مخلوق ذهن مردم آن مرز و بوم است. چكيده اين عقيده را گمپرتس از كتاب يك محقق انگليسى گرفته است كه: «سعادت كشف اصل و قاعده ترقى از آن قومى است كوچك و آن قوم يونانى است. بجز قواى بيشعور طبيعت، هيچ چيز در جهان نمى يابيد كه از يونان برنخاسته باشد»(!)
اين مؤلف بدنبال نقل آن گفتارها مى افزايد:
ما اگرچه با اين عقيده كاملاً همداستانيم، در عين حال مى پنداريم كه بخلاف نظر برخى مورخان، آن را با قاطعيت كمترى مى توان اظهار داشت. بى آنكه بخواهيم در اصالت عمقى انديشه يونان ترديد كنيم، يا بخواهيم ميان آن و مكاتب فلسفى خاص رابطه تأثير و تأثرى قائل شويم ناگزير از پذيرفتن اين حقيقت هستيم كه انديشه شرق بر فلسفه يونان تأثيرى كلى داشته است. در توضيح تأثير شرق بر يونان باختصار، به ذكر نكات زير بسنده مى كنيم:
يونانيان خود را مديون شرق مى دانستند و بر اين نكته آگاه بودند، و هر زمان از علوم و تمدن شرق سخن رانده اند همراه با احترام بسيار بوده است.
دوران تمدن اسكندريه را به كنار بگذاريم، چون در اين زمينه مدارك مربوط به قبل از آن عهد را در دست داريم. در اين باب عقيده هرودوت مشهور است. او مى پنداشت كه دين و تمدن يونان از مصر آمده است. افلاطون ـ در رساله مشهور به تيمائوس ـ گفته كاهنى مصرى را خطاب به سولون (Solon)، حكيم يونانى، چنين روايت مى كند: «شما يونانيان كودكانى بيش نيستيد!». ارسطو مى گويد كه علوم رياضى در مصر به وجود آمده است (...)
همچنين، يونانيان گمان مى كردند كه طالس و فيثاغورس رياضى را از مصريان آموخته اند. ائودموس (Eudemos)درباره طالس، و ايزوكرات (Isocrate)درباره فيثاغورس اين نكته را بصراحت گفته اند. ذيمقراطيس (Democritus)دانش بسيار و جامع داشت; معاصرانش گفته اند كه او به هند و ساير نقاط عالم سفر و اين همه كمالات را از آنجاها كسب كرده است[6].
اين مورخ سرگردان پس از آن انكار نخستين، و اقرار و اعتراف اخير، چنين مى نويسد:
مسجّل شده كه فلسفه يونان در نقاط شرقى اين سرزمين، در سواحل آسياى صغير يا مهاجرنشينهايى در ناحيه يونيا (ايونىInoia )، داير شده بود نشئت يافته ...(...) گهواره فلسفه، شهر ملطيه (Malt) بوده(...) هنگامى كه ايرانيان به يونان هجوم آوردند جولانگاه فلسفه تغيير يافته و به جانب مغرب نقل مكان كرد و در نواحى جنوب ايتاليا، و صقليه (سيسيل) ... جايگزين شد.
فيثاغورس از كروتون (ايتاليا) و كسينوفانوس از الئا (Elee)و انباذقلس (Empedoclus)از صقليه برخاسته اند ....
وى همچنين يادآور مى شود كه لئوسيب (Leucippus)ـ بنيانگذار مكتب اتميسم ـ از ملطيه، و انكساغورس (Anaxagoras)از كلازومن بودند. ديوجانُس(...) از مردم آپولونيا (جزيره كرت) برخاسته و ذيمقراطيس از تركيه، و حتى ارسطو از مقدونيه بوده است. و سپس در جاى ديگر مى گويد:
اولين محصول آميزش نبوغ يونانى با نبوغ شرقى را در نام بلند فيثاغورس مى توان يافت. نظريه فيثاغورس در باب روح متأثر از شرق است. اين نظريه خود از آيين اورفئوسى (Orphisme)ريشه گرفته و اين آيين، يونانى محض نيست».
در سنت آمده است كه فيثاغورس به مصر و بابل سفر كرده و در آن سرزمينها با موبدان ايرانى و جانشينان زردشت محشور شده است ....
اگر نهال انديشه يونان از آب حكمت شرق سيراب نمى شد هر آينه فلسفه فيثاغورس و اولين مكاتب فلسفى يونان با آن شكوفايى پرشكوهش هستى نمى يافت.[7]
اين تاريخ نگار، پس از مقدارى سرگردانى و حيرت در انتخاب حقايق تاريخى يا تعصبات قاره اى، سرانجام به حد وسط و مرز ميانه اى مى رسد و اين گونه نتيجه مى گيرد كه:
حال كه تأثير كلى مشرق زمين را در انديشه يونان پذيرفتيم، بايد اعتراف كنيم كه فكر يونانى، عنصرى جديد و اساسى بر فكر شرقى افزوده و آن صرفاً مخلوق دماغ يونانى بوده است... .[8]
ما در لابلاى بررسيهاى خود خواهيم گفت يونان (بمعناى خاص خود) به حكمت و علوم ديگر نه فقط يارى نرسانده و بر آن چيزى نيفزوده كه شايد بتوان گفت آن را از مدارج پيشين خود پائينتر آورده و آن را از اصل خود دور ساخته است. اين سخن، اگر چه ممكن است براى بسيارى سخت شگفت آور و دور از انتظار باشد، امّا يك حقيقت تاريخى است، كه قرنها زير پرده تعصب نژادى و قاره اى پوشيده مانده است.
نمونه هاى ديگرى نيز از اين گونه قضاوتهاى پر اشتباه تاريخى وجود دارد كه به يك نمونه آن بسنده مى كنيم. از جمله، يكى از مؤلفين تاريخ فلسفه در آغاز كتاب خود مى نويسد:
در سرتاسر تاريخ، هيچ چيز شگفت انگيزتر يا توجيهش دشوارتر از ظهور ناگهانى تمدن در يونان نيست. بسيارى از عوامل تشكيل دهنده تمدن، هزاران سال پيش از ظهور تمدن يونانى، در مصر و بين النهرين وجود داشت و از آن مناطق به سرزمينهاى همسايه نيز رسيده بود، ولى هنوز عناصر خاصى لازم بود تا «تمدن» پديد آيد.] ! [ سرانجام يونانيان اين كمبود را برطرف كردند ... رياضيات و علم و فلسفه را يونانيان پديد آوردند ....[9]
براى اين كه اين مشاهير را متهم به غرضورزى و تعصب قاره اى نكنيم بايد بگوييم كه بدون بررسى دقيق و بلكه باعتماد دروس آموزگار دبستان خود به نگارش دوره تاريخ فلسفه پرداخته اند; و براى يك محقق نسبتاً آشنا به تاريخ مشرق ( كه گاه خود غربيها آنجا را «گهواره تمدن» نام داده اند) كه از تمدن گسترده و خيره كننده ايران زمان ماد و بخصوص هخامنشى و تمدنهاى بابل و هند و مصر خبر دارد، بسيار شگفت انگيز خواهد بود كه از كسى مانند مؤلف يا محقق بالا بشنود كه تمدن، پيش از يونان وجود نداشته است.
اين گونه تحقيقات كاذب ـ كه حتى گاهى بوسيله مؤلفان شرقى نيز كوركورانه پيروى و تقليد مى شود ـ با مدارك تاريخى معتبر موجود، تاب و توان رويارويى ندارد و از طرف محققان طرد مى گردد. خوشبختانه مدارك تاريخى باستانشناختى اخير كه گهگاه به دست دانشمندان و محققان غربى افتاده موضوع منشأ تمدن و فرهنگ و فلسفه و علم را بخوبى روشن نموده است.
يكى از محققان اروپايى در كتاب خود بنام دين ايرانى بر پايه متنهاى كهن يونانى چنين مى گويد:
استرابو (Strabo) (64 ق م ـ 21 م) مى گويد: «به چشم مردم يونان، ايرانيان ناميترين بيگانگان هستند». هرگاه توجه يونانيان بجهت ضرورتهاى سياسى نيز به توان و قدرت ايران جلب نمى شد باز دلايل نيكوى ديگرى بود كه آنان با عنايت به اين سرزمين بنگرند.
ايران ـ خواه از لحاظ اصالت فرهنگ و شكل ويژه حكومتش، خواه از لحاظ شكوه دربار و گذشته افسانه اى كه سلاله هاى پيشين آن را در بر گرفته بود، و خواه از لحاظ روش و شيوه خاص تعليماتى (مغان) و ديگر جنبه هاى تمدنش، كانونى از شگفتيها براى يونانيان بود كه همانند آن در هيچ كشور شرقى يكجا يافت نمى شد.
با وجود اين، تنها جلوه هاى عينى مدنيّت ايران نبود كه مردم يونان را پسند مى افتاد. از ايران جريانهاى فكرى و دانش اسرارآميز به يونان راه مى يافت كه ذهن و دماغ يونانى در برابر آنها از تأثر ناگزير بود(...).
يونانيان ـ كه همواره آيينهاى ايرانى را با علاقمندى مى نگريستند ـ بناچار به دين ايرانيان، كه مراسم آن را بآسانى مى توانستند در آسياى صغير مشاهده كنند، توجه بيشترى داشتند. بعدها مشاهدات يونانيان به روميان منتقل شد.[10]
گيمن در اين باره مى گويد:
يونانيان بسيار سريع گرايشى براى نشان دادن اينكه جانشينان حكماى شرق هستند نمودار ساختند. بيگمان هماننديهاى فراوانى ميان آراء ايرانى و يونانى وجود دارد. حتى اگر زمان «هلنيسم» يا يونانى مآبى را ـ كه در آن افكار «گنوسى» پيدا شد ـ به حساب نياوريم، مى توان نمونه هايى از ثنويّت و پرستش زمان و تقسيم تاريخ جهان به دوره هاى مشخص و تصور «روح جهان»، و آتش را نشان قانون كيهانى گرفتن، و وجود الگوهاى چيزها پيش از به وجود آمدن خود آنها (...) باز شناخت.
اين هماننديها را چگونه مى توان توجيه كرد؟ دانشمندان ما در حل اين مسئله اختلافات بسيار دارند.
بعضى چون آيزلر (Eisler)نفوذ ايرانى را بر مى كشند و آن را در سرچشمه فلسفه و اورفيسم يونان قرار مى دهند. رايتزنشتاين (Reitzenstein) - كه افلاطون را سخت وامدار زرتشت مى پندارد ـ نظر آيزلر را پذيرفته است.
بيده(Bedez) و يگر (Jaeger)به رابطه تاريخى ميان «مغان» و آكادمى افلاطون جلب شد و نشان داد كه فيلسوفان يونان وامدار افكار ايرانى هستند.
كونفورد (Conford) مى گويد: «چه فرضيه نفوذ مستقيم ايران را بر افكار ايونيان سده ششم ق.م بپذيريم يا نپذيريم، هيچ پژوهنده در انديشه هاى «اورفى» و فيثاغورى نمى تواند هماننديهاى بسيار ميان ايندو را ناديده بگيرد و ايندو را نمودار و پديده اى از يك جهانبينى «واحد» نبيند، كه هر يك از آنها در تعبير ديگرى مؤثر است.
بايد يادآور شويم كه ارسطو هم، پيوندى ميان ثنويت مغان و فلسفه افلاطون مى ديد[11].
وى با وجود تعصب قاره اى و ضد شرقى، در جاى ديگرى از كتاب خود با استناد سخن ايرانشناسان و متخصصان اوستا و كتب دينى ايران باستان، به شباهت غير قابل انكار جهانبينى زرتشتى در كتاب بُندَهِش با مكتب فيثاغورى انحرافى (يا همان اورفيسم) و پرستش زمان (يا زروان) اشاره مى كند كه پيروى دربست يونان را از حكمت و مذهب ايرانى اثبات مى نمايد:
امّا با مسئله اى روبرو هستيم كه گوتز شايستگى مطرح كردن آن را داشته است و آن همانندى فكرى اسناد و مدارك يونانى است با مطالب بُندهش....
اولرود معتقد بود كه ]كيهانشناسى اورفيسم[ از ايران وام گرفته شده است و از امكان دين «ديونيزوس» براى جذب افكار شرقى ... سخن مى دارد....
«خُرونوسِ» ـ يا زمان ـ پايگاه خدايى يافته كه در اورفيسم نيز هست، يكى از نكته هايى است كه يادآور نفوذ ايران مى تواند باشد (معادل زروان ايرانى و ترجمه آن). افكار هرقليطوس را ـ كه بر اساس پيكار دائم دو ضد در جهان است ـ برگرفته از منابع ايرانى دانسته اند. بدينگونه استلا (Stella) بعضى نكات موجود در افكار اين فيلسوف يونانى را يادآور شده كه ظاهرى ايرانى دارد. مثلاً بمسخره گرفتن انديشه خدايانى با صورت انسان، يا خونريزى در مراسم مذهبى.[12] از كتابى كه لاسال به نام «هراكليت» نوشته نقل شده است كه هراكليت به ايران سفر كرده و نزد مغان فلسفه مى آموخته و نظريه مشهور وى ـ كه آتش را مبدأ آفرينش اشياء مى داند ـ از مزد يسنا و مكتب مغان گرفته است.
و نيز از پلوتارخ مورخ مشهور يونان باستان نقل شده است كه در قرون ششم و پنجم پيش از ميلاد عده اى از يونان براى تحصيل فلسفه و علوم پيوسته به آن در ايران و مصر و بابل و چين مى زيسته اند از جمله به سفر طالس ملطى به مصر و فيثاغورس به ايران و مصر و سفر ذيمقراطيس به بابل تصريح شده است».[13]
يك ايران شناس بنام اميل بنونيست در اين باره مى گويد:
«در ميان روايات يونانى، متنهاى فراوانى هست كه باستانى بودن آيين زروانيگرى را نشان مى دهد. از جمله بروسوس (در قرن 4م) مى گويد: پيروان مؤمن زروانى را گاهى مگوسوسMaguseaus) ـ مجوس) نيز مى خوانند و به آسياى صغير روى آورده و در آنجا انبوه شده بودند. يونانيان از ديرباز آيين«زمانِ أكران» (زروانيگرى) را به زردشت و مغان نسبت مى دادند.[14]
اميل بريه استاد تاريخ فلسفه در فرانسه از زبان مورخ يونان باستان ديوگنس چنين مى نويسد:
ديوگنس لاارتى (Diogene Laerce) در مقدمه كتاب خود از سابقه داستانى فلسفه در ميان ايرانيان و مصريان سخن گفته است... چنان مى نمايد كه شرق شناسان بتدريج از روى تمدنهاى پيش از عهد هلنى، مانند تمدنهاى بين النهرين و مصر، كه ايونيا يعنى مهد فلسفه يونان با آنها در ارتباط بوده پرده بر مى دارند و نظر دوم (يعنى يونان، فلسفه را از اقوام غير يونانى بارث برده) تأييد مى كنند.
مثلاً ممكن نيست كه مشابهت نظريه معروف طالس ملطى ـ نخستين فيلسوف يونان ـ را كه همه اشياء را از آب مى داند با منظومه خلقت كه قرنها پيش از آن در بين النهرين سروده شده ناديده گرفت (...) و مى توان گفت كه فلسفه اولين دانشمندان طبيعت شناس ايونى صورت تازه اى از مطلب كهنه ]ايرانيان[ بوده است.
جديدترين تحقيقات درباره تاريخ رياضيات به نتايجى مشابه با آنچه گفتيم رسيده است. ميلو (Milhaud) اين نظر را در سال 1910م اظهار كرده است كه «مواد مطالبى كه شرقيان و مصريان در رياضيات فراهم آورده بودند چنان مهم و چندان زياد بوده كه تا ده سال اخير تصوّر آن هم نمى رفته است»[15] يونانيان كمتر به كشف و ابداع دست يازيده اند و بيشتر به تصريح و توضيح آراء متداول و ترجيح بعضى از آنها بر بعضى ديگر پرداخته اند.
و در جاى ديگرى مى گويد: «ملطيان آنچه را كه از تمدنهاى بين النهرين و مصر بدانها انتقال يافته بود در كشور يونان انتشار دادند...[16] از سال 494 با ويرانى مالطس(مالت) و زوال نحله ملطى، حوزه علمى به ايتالياى جنوبى و صقليه (سيسيل) منتقل شده بود».[17]
محقق ديگرى نيز نوشته است:
فيثاغورس و آمپدوكس و فيثاغوريان متأخر هم (بر روال زردشت) كشتار رمه و گله را منع مى كنند. بنابرين، كم و بيش بگونه اى همزمان (سال 500 ق.م) هم در ايران و هم در يونان تمايلات دينى همانندى پيدا مى شود...
داورى با آتش ـ كه هراكليوس از آن سخن مى گويد ـ ريشه ايرانى دارد (...) آتش خردمند دادگر از مفاهيم اصيل زرتشتى است (...) بنابرين، بايد چنين فرض كرد كه (انديشه ايرانى) داورى با آتش پيش از پايان قرن ششم ق.م به بابل منتقل شده و از آنجا (...) به يونان سرايت مى كند.[18]
روايات يونانى آن هنگام (يعنى قرن ششم ق.م) خبر از مسافرت و سياحت مردى به مصر و بابل مى دهد كه بعدها بعنوان رهبر مذهبى و پيشوايى خردمند در يونان و جنوب ايتاليا روزگار بسر برد، يعنى فيثاغورس.
اگر اين فيثاغورس بوده است كه در انتقال اين انديشه ها از شرق به غرب نقش ميانجى و واسطه را بازى كرده است چشمداشت داريم تا جاى پا و اثر اين انديشه ها را در تعاليم او بيابيم. اين چشمداشت و انتظار دست كم سه بار برآورده مى شود.[19]
نفوذ ناگهانى نجوم و هيئت در يونان همراه رياضيات نيز همانگونه كه محققان اروپائى مى گويند، يكى از قراين و دلايل نفوذ آن از ايران و مشرق زمين مى باشد از جمله آنها، گيمن (در كتاب زردشت...) است كه مى نويسد:
نظريه افلاك هفتگانه، ناگهان در يونان ظاهر مى شود... شايد توسط مكتب كنيدوس (Cnidus)، كه از طريق پزشكان يونانى دربار هخامنشيان با ايران مربوط بودند، آورده شده است.
ميلز (Mills) بر آن است كه ثنويت مزدايى در ديالكتيك هگل هم از طريق گنوسيانى چون ژاكوب بوهم و فيخته اثر گذاشته است، و در واقع بور در يكى از آثار خويش نشان داده است كه ايدآليسم آلمان، بويژه هِگِل براى زمان او، گنوسى و همانند پديده گنوسى كهن است.[20]
برخى مستقيماً به تأثير مغان ايرانى در يونان اشاره كرده اند، از جمله اميل بنونيست مى گويد:
يونانيان (...)، مطابق آنچه از مغان آموخته بودند، سال كيهانى را دوازده هزار ساله تقسيم به دو دوره ششهزار ساله مى شد، كه دوره نخست آن با ظهور زردشت مشخص شده بود. شاگردان افلاطون براى آنكه افلاطون را مجدِّد و رأس دوره دوم وانمود كنند فاصله آن دو (زردشت و افلاطون) را شش هزار سال قلمداد مى كردند.[21]
يكى از پنداشتهاى «اورفه ـ فيثاغورى» اعتقاد به معاد و بازگشت اشياء است كه پس از يك انفجار كيهانى (قيامت) مى شود و خلق دوباره تجديد مى شود. تئوپومپوس (Theopompus) در كتاب خود Philipics(ج8) تأكيد مى كند كه تعليمات مغان نيز چنين بوده است(...) شخص زردشت و تعليمات مغان بر افكار يونانى تأثيرى پرداخت كه راست و واقعى بود(...) در زمانهاى بعد برداشت يونانى درباره «أعصار ازلى» از يك برخورد كهن معنوى با عقايد ايرانى حكايت مى كند....[22]
و درباره رابطه افلاطون با مغان زردشتى، دياكونوف مورخ روسى چنين مى نويسد:
افلاطون ظاهراً اولين كسى بود در يونان كه جداً به تعليمات مغان ـ مجوسان ـ علاقه ورزيد.[23]
محقق ديگرى در تاريخ پيدايش علم نجوم درباره مبناى يونانيان براى تعيين نقطه آغاز سال و صورت فلكى حَمَل و استفاده از نقطه اعتدال طبيعى بهارى (كه شيوه اى ايرانى بوده) مى گويد:
كه اين نشان مى دهد كه نجوم هم از ايران و هم از بابل (به يونان) رفته (ولى) بدون شك اعتدال ربيعى همان نوروز ايران و ابتداى سال جديد كنونى است كه قرنها در فرهنگ و فلسفه ايران وجود داشته است.[24]
حاصل تمام اين اعترافات و دهها مانند آن را (كه در كتب يونانيان قديم و محققان معاصر اروپا ديده مى شود) گيرشمن در سه سطر بيان كرده است. وى مى گويد:
ايران ـ چنانكه ديده ايم ـ شاهراهى بوده براى نهضت ملل و انتقال افكار از عهد ما قبل تاريخى به بعد و در مدتى بيش از هزار سال. وى اين وضع مهم را بمنزله واسطه و ميانجى ميان شرق و غرب حفظ كرد.[25]
يكى از علل ارتباط يونان با ملل همسايه و حتى ايران و بابل، عامل حركت طبيعى فرهنگها و حركت انسانها به اطراف جهان بوده و چنانكه خواهيم گفت حتى در دوران باستانى هم مردم در جوامع بسته زندگى نمى كرده اند، و همواره فرهنگ ضعيف به دنبال فرهنگ قويتر و والاتر مى رفته و قدرت و عظمت سياسى نيز به اين حركت طبيعى كمك مى نموده است.
حقيقت اين است كه جهانگشايى هخامنشيان ـ مانند كورش (كه او را همان ذوالقرنين قرآن مى دانند) و داريوش و خشايار و گشودن سرزمينهاى يونان و يونانى و جزاير بحر ابيض (مديترانه)، همچون ملطيه (مالت) و صقليه (سيسيل) و ايونان (ايونيا) و رسيدن بنزديك آتن ـ كه قطب شرك و جاهليت غربى و چندگانه پرستى اساطيرى اروپائى بود ـ و فتح آنجا و از بين بردن بتخانه وآكروپوليس آنجا، علاوه بر گسترش دانش و حكمت و فلسفه و تمدن درخشان شرقى و فرهنگ پيشرفته ايرانى و صدور آن به قاره اروپاى آن زمان، راه را براى روابط متقابل ملتهاى آن قاره با ايرانيان باز نمود و كشور ايران مركز روابط فرهنگى و تجارى ملل گوناگون گرديده بود.
ملل گوناگون براحتى مى توانستند از راه بيزانس و سوريا و مصر با هند و حتى چين رابطه داشته باشند و هندوستان و چين به ايلام و بابل و فنيقيّه (سوريه و لبنان) وصل گردد. شايد بهمين سبب بوده كه يونانيان نام پايتخت ايران را «اكباتان» (و بفارسى هنگمتنه[26]) بنامند كه بمعناى چهارراه يا مجمع عام مردم بوده و امروز به اين شهر «همدان» (همه دان) مى گويند. راداكريشنامى گويد:
اكباتان بمعنى چهارراه است، زيرا همدان چهارراه شرق و غرب بوده و افكار فلسفى شرق و غرب به آن وسيله به هم مى پيوسته است.[27]
برخى از مورخان يونانى نوشته اند كه چون كمبوجيه در سال 525 ق.م مصر را فتح نمود فيثاغورس با وى به بابل آمد و از علوم رياضى و موسيقى و اسرار طبيعت چيزهايى فرا گرفت و سپس به ساموس بازگشت.
سفر كردن به مشرق و ايران يك سنت رايج ميان طلاب و علما و فلاسفه و حتى تجار و جهانگردان بوده، و تمام كسانى كه بدنبال حكمت و دانش بودند ناگزير به اين سفرها مى پرداختند. آتنيها و مناطق اطراف آن، نخست به جزاير كرت و ملطيه و ديگر جزاير مديترانه اى، و سپس به مصر و فنيقيه و سوريا سفر مى كردند و سپس به بابل مى رفتند كه واسطه ميان ايران و مناطق غربى بود و گاهى از راه جزاير ايونى و آسياى صغير و كناره هاى درياى مازندران (معروف به گاسپيان يا درياى قزوين) به ايران وارد مى شدند; و سبب آنكه فيثاغورس و ثالس و برخى ديگر، نخست به مصر مى رفته اند همين راه عادى كاروانها بوده است.
شايد برخى گمان كنند كه ملّتها و تمدنهاى قديم و باستانى در جوامعى بسته زندگى مى كرده و هر يك تمدنى جدا و بدور از ديگر ملل و جوامع و تمدّنها داشته اند، امّا اين گمان نادرست و مخالف مدارك و دلايل تاريخى است; چه تاريخ نشان مى دهد كه ـ بمقتضاى طبيعت و سرشت بشرى ـ ملتها و تمدنهاى باستانى نيز مانند امروز نوعى پيوستگى و رابطه داشته اند و بهمين سبب است كه علوم و هنرها و صنايع، و همچنين عقيده و مذهب و تمدن، همواره از ملتى كه داراى فرهنگ و تمدن والاتر و قويتر بوده به ديگر ملل همسايه و دور و نزديك حركت مى كرده و از جامعه اى به جامعه ديگر منتقل مى شده است و فرهنگها و تمدنهاى ضعيفتر را تحت تأثير خود قرار مى داده است.
همان گونه كه ديديم يكى از اسباب و عوامل قهرى اين ارتباطها، جنگها و كشور گشاييهاى پادشاهان بوده و در اين جنگها، در واقع، برخورد تمدّنها بطور طبيعى انجام مى شده وبحكم قوانين طبيعى و اجتماعى، تمدّن فرودست از تمدن برتر و فرادست، اثر مى پذيرفته و گاه مذهب و زبان و فرهنگ خود را رها كرده و فرهنگ و زبان يا مذهب ملت ديگر ـ چه ملت غالب و چه ملت مغلوب ـ را مى پذيرفته است.
عامل مؤثّر ديگر ـ كه گاهى در كنار تحولات سياسى و نظامى اثر مى كرده ـ حركت و تلاش طبيعى و مبادلات سوداگران و بازرگانان ملل گوناگون با يكديگر و آميزش قهرى تمدنها و فرهنگها از راه فروش كالاها و كارهاى دستى و هنرها و صنايع، و حتى انتقال علوم و زبان و مذهب آنها به ديگرى بوده است، عوامل ديگرى نيز مانند سياحان و جهانگردان و همچنين مزدوران نظامى (سربازان و جنگجويان مزدور) و گاهى اسيران جنگى و بردگان نيز در اين انتقال و يا مبادله فرهنگ مؤثر بوده اند.
يكى از تمدن شناسان اروپائى در اين باره چنين مى نويسد:
قسمتهاى مختلف آسياى باخترى باستان دائماً با يكديگر رابطه داشته اند و بازرگانى ـ تقريباً ـ بهمانگونه كه تا چهل سال پيش در خاور زمين مرسوم بود (...) انجام مى گرفت. در آن زمان نا امنى راهها از نا امنى در قرنهاى اخير بيشتر نبود... كشف بايگانيهاى بنگاههاى بازرگانى مهّم ـ چه در كاپادوكيه و چه در آشور شرقى و در بابل ـ نشان مى دهد كه چه داد و ستدى در خاور نزديك عهد باستان حكمفرما بوده است.[28]
وى انواع بازرگانيها و مؤسسات گسترده و سرمايه دار بازرگانى را بر مى شمارد- مؤسساتى كه كارهاى بانكدارى و بيمه هاى تجارى و وام پردازى و اداره كاروانها را بر عهده داشته اند و تجارت و رفت و آمد سرمايه ها را آسان مى ساخته اند-، و مى گويد كه در هزاره دوم پيش از ميلاد (نزديك به چهار هزار سال پيش) برات و روابط پولى و ارزى و بانكى (بصورت صرافى) در ميان آنها رواج داشته است.
اين محقق در دنبال سخن خود مى افزايد كه:
از اين نظر احساس مى شود كه آسياى باستانى ـ كه دير زمانى آن را راكد و ايستا مى پنداشتند ـ بيش از امروز جدا افتاده نبوده است. هنگامى كه زندگى آغاز مى گردد در ساحت گسترده اى شروع مى شود; بخشى از آن ـ كه دستاوردى از تمدّن داشته ـ دير زمانى نمى تواند منحصراً از آن برخوردار بماند. وقتى كه فلز كشف شد، كشف آن براى همه است. همين طور است درباره خط و معمارى ... از اين لحاظ نمى توان منكر شد كه بين النهرين (...) بايد رهبر و راهنما به شمار آيد....[29]
با توجه به اين خاصيت، آميزش قهرى تمدنها و فرهنگها، هنگامى كه به تاريخ حدود پانصد سال پيش از ميلاد مسيح بنگريم كه امپراتورى بزرگ و مقتدر كورش كبير و جانشينانش با نيروى نظامى خود توانستند جهان متمدن آن روز ـ يعنى هند و آسياى شرقى از يكطرف تا بابل و مصر و سوريا و بيزانس (تركيه فعلى) از طرف ديگر، و همچنين از آبهاى خليج فارس تا درياى اژه و جزاير بالكان و جزاير و بنادر مديترانه (بحرابيض) ـ را بتصرف خود در آورند و بيشتر ملل آن روز را زير يك پرچم ببرند و وحدت سياسى و امنيت و آسايشى بوجود بياورند ـ كه بقول همين محقق «چنين امنيّتى نه پيش و نه پس از آن در جهان محقق نشده»[30] سوداگرى و بازرگانى گسترش بسيارى يافته باشد، ـ مى بينيم كه انتقال فرهنگ و علوم و فلسفه و مذهب از يك نقطه به نقاط ديگر بسيار عادى و طبيعى شمرده مى شود.[31]
اين محقق مى نويسد كه اين پادشاهان ايرانى سبب گرديدند كه جاده ها و راههايى در سراسر استانها و كشورهاى متحد امپراتورى ساخته شود كه به آنشاهراه (يعنى راهى كه پادشاه آن را ساخته است) مى گفتند; و اين سبب شده بود كه تمام مستعمرات اروپايى و شرقى ايران به يكديگر متصل باشند، كه علاوه بر سهولت لشگر كشى و رفت و آمد پيكها و بازرسهاى دولتى، كار بازرگانى و آمد و رفت كاروانها و امنيت آنان را نيز تسهيل مى نمود.[32]
از بركت اين وسائل آسان ارتباط و سفر رابطه ئى مستمر و آرام ميان ملل آسيا و آسياى صغير با سواحل مديترانه و درياى اژه و ايتاليا و يونان براه افتاده بود، و فرهنگ و علوم و مذهب پيشرفته آرياييان ايران به تمام جهان آن روز پخش مى گرديد- كه در صفحات بعد بشرح آن خواهيم پرداخت.
تحقيقات قرن اخير محققان اروپايى ـ آن دسته كه بدور از هر تعصب ملى يا نژادى به سراغ حقايق تاريخ مى روند ـ نشان داده است كه علوم و از جمله فلسفه و تمدّن پيشرفته، از سرزمينهاى ديگر به ايران قديم نيامده، بلكه اين ايران (و يا به تعبير برخى: فقط شرق) بوده است كه آن را به ملل ديگر باستانى مى فرستاده است; و حتى مصر و چين و بابل قديم ـ كه خود داراى سابقه تمدن مى باشند- نيز تمام يا بخشى از آن را از همسايگان خود گرفته اند، و اعتقاد برخى بر آن است كه آن را از منطقه اى كه ايران باستانى شمرده مى شده است بدست آورده اند.
نويسنده كتاب تمدنهاى باستانى درباره مصر مى نويسد:
برخى تصور مى كردند كه تمدّن مصر ـ كه باندازه تمدّن خاورميانه در خور ستايش مى باشد ـ قديمتر است. امروزه مى دانيم كه چنين نيست و درباره اين موضوع اگر تأمل مى شد مسلّم مى گرديد... بر اثر كاوشها، با دوره اى آشنا شده ايم كه مربوط به هزاره چهارم پيش از ميلاد بوده و در آن زمان مصر و آسيا، كم و بيش، در يك تمدن سهيم بوده اند... در تمام اين دوران هنر دو كشور شباهتهايى شگفت انگيز با يكديگر دارند (...) و تكامل و ترقيات بموازات يكديگر است... در منطقه اى از سرزمين، از سوريه تا خاور ايران، و از سوريه شمالى و شمال ايران مى گذرد در چندين دوره ميان برخى فرآورده ها (...) شباهت خانوادگى وجود دارد... تجسسّاتى كه در سيستان و بلوچستان و در شمال باخترى سند بعمل آمد ما را با سرزمينى آشنا ساخت كه مناسبات آن با خاور نزديك و بخصوص با جنوب بين النهرين قابل بحث نيست. در سراسر سيستان و بلوچستان (ايران اصلى) سراميكهايى يافت شده كه تمدن پر دامنه اى را نشان مى دهد... تمدن غرب خيلى به تمدنهاى خاور باستانى مديون است، بيگمان، بيش از آنچه به مصر مديون مى باشد; زيرا فرهنگ مصر تا موقعى كه اسكندر يونانى شده در غرب تأثير كند چندان نفوذ و تأثيرى در غرب نداشته است...[33]
اين محقق، بدنبال ارتباط اين تمدن كه در ايران شرقى بوده با بابل و بين النهرين كه در غرب ايران است به اين نتيجه مى رسد كه هيچيك از اين دو از يكديگر تمدن و صنعت را نگرفته اند، بلكه هر دوى آنها از ملتى گرفته اند كه بتعبير او «نيا» و يا مادر آنهاست; و مى دانيم كه جز ايران قديم ظرفيت و امكان و احتمال قابل قبول اين نظريه را ندارد، كه هم از ناحيه شرق آن را به چين و هندوستان صادر مى كرده، و هم از ناحيه غرب و شمال غربى آن را به بين النهرين و مصر و سوريه و آسياى صغير مى فرستاده است.
رابطه نزديك بين زبان پارسى قديم با زبان سانسكريت، و همچنين خط ميخى ايرانى و بابلى نيز مؤيد اين نظر است.
محقق مزبور در مقايسه اى ديگر از راه شناسايى روى سراميك شوش و سراميك چين، و يا شباهت بين گورهاى زمان سلسله دوازدهم فراعنه مصر با پرسپوليس (همان تخت جمشيد) و سنگ نبشته هاى آن، گستردگى و پهناى اين خويشاوندى و نزديكى فرهنگى بين ايران و ملل همسايه را نشان مى دهد. و همين تحقيقات كه گذشت، مى تواند در برداشتهاى تاريخى ما در مركزيت حكمت و علوم در ايران باستان مؤثر باشد.
يكى از محققان ايرانى كه به اين روابط فرهنگى ميان ملل معروف آن دوران، از زاويه ديگرى نگريسته و مركزيت فرهنگ و تمدن و حكمت ايرانى را اثبات نموده در اين باره چنين مى گويد:
به سبب فتح سارد ـ پايتخت ليديا ـ بدست كورش بزرگ (در سال 546 يا 547 ق.م) قسمت باخترى آسياى صغير را ـ كه يونانى نشين بود ـ تصرف كرد و از آن پس يونانيان اين نواحى تابعيت ايران را يافتند و بتدريج روابط ايرانيان با اقوام مختلف يونان افزون گشت.
جنگهايى بين ايران و يونان كه بنام «مادى» (Mediques) در تاريخ معروف شده و در زمان داريوش بزرگ (521-486 ق.م) و پسرش خشايارشا (486-466 ق.م) اتفاق افتاده اطلاعات اين دو ملت را از شئون ملى و مذهب يكديگر افزايش داد.[34]
واقعيت اين است كه حسن شهرت ايران در سرزمين يونان و تمدنهاى نزديك به آن تا سرزمين مصر، فقط از راه لشگركشيهاى كورش و اخلاف وى نبود، اگر چه حضور اين پادشاهان و دستگاه و ارتش پرشكوهشان تأثير بيشترى مى بخشيد; بلكه ايران دست كم از قرن ششم پيش از ميلاد همواره براى سرزمينهاى غربى آسياى صغير ـ كه يونان جزء كوچكى از آن شمرده مى شد ـ شناخته شده، بلكه كعبه آرزوهاى طلاب و تجار و حتى رزمندگان يونانى بود تا با خدمت در ارتش ايران به ثروت و جاه و جلال برسند.
همين محقق مى گويد:
رفت و آمد سياحان يونان و قبول خدمت برخى از يونانيان در دربار هخامنشى، مانند دموكدوس (پزشك داريوش اول) و كتزياس (پزشك اردشير دوم) و پناه آوردن بزرگان يونان، مانند تميستوكلس ـ سردار مشهور ـ به دربار ايران، در زمان اردشير دراز دست، و استخدام رزم آوران يونانى توسط شاهان و سفرهاى جنگى، نظير مسافرت سيزده هزار تن يونانى در سال 401 ق.م ـ كه بكمك كورش دوم آمده بودند و پس از قتل او، برياست گزنفون، بازگشتند; و وجود مورخانى از قبيل هرودوتس، توكيديدس، گزنفون، دينون، پوليپوس، ديودورس، پلوتارخس و غيره ـ كه ايران را به هم ميهنان خود شناساندند... موجب تكميل روابط گرديد به طورى كه بسيارى از آداب و رسوم ايران در يونان نفوذ كرد.[35]
از جمله حكمت مغان در فلسفه فيثاغورس، مقتبس از حكمت «مزديسنا» است.[36] افلاطون و ارسطو نيز از فلسفه مغان استفاده كرده اند چنانكه «مُثُل» افلاطون فَروَهرهاى آيين «مزديسنا» را به خاطر مى آورد. حكماى اسكندريه مانند فيلون، افلوطين، فرفوريوس نيز چنانكه بايد از آيين مغان بهره مند شدند.[37]
يكى از محققان هندى (كريشنا) در اين باره چنين مى گويد:
نخستين برخورد شرق و غرب زمان كورش در سال 600 ق.م بود كه جزيره ايونيا را فتح كرد و يونانيان از زمان ثالس با مشرق تماس پيدا كردند. نومينيوس (Numenius) اهل آپاميا مى گويد: «فيثاغورس و افلاطون، حكمت قديم مغان ايرانى و نيز حكمت برهمنان هندى را كه به ايران آمده بود ]؟[ به يونان معرفى كرده اند».[38]
برخى «مُثل» افلاطونى را برگرفته از «فَروَهر» يا «فروشى» دانسته اند، زيرا فروشى در فلسفه ايران قديم حقايق لاهوتى بود كه جهان مادى سايه هاى آن محسوب مى گرديد. فروشىحقيقت ازلى و ابدى جاويدان و غايت حركت تكاملى بشر و سعادت او مى باشد، كه بعدها بر اثر كوته بينى و عوامى مردم، اين حقيقت محض و مجرد گاهى بصورت فرشته و گاهى روح انسان فرض گرديد.
پلوتارخ ـ مورخ معروف يونانى ـ نيز در كتاب خود ـ كه از كتب اروپاييها در دو قرن اخير به حقيقت نزديكتر و از تعصب اروپاى مركزى دورتر است ـ مى نويسد:
«گروهى از فلاسفه يونان براى تحصيل علم به خاور زمين سفر كرده بودند، از جمله ثالس مالتى به مصر و فيثاغورس به مصر و ايران و ذيمقراطيس به بابل».
لاسال نيز در كتابى ـ كه بنام هراكليتوس نوشته و سفر او به ايران و بهره گيرى از دانش مغان ايرانى را يادآور شده ـ مى گويد: هراكليتوس كه مبدأ اشياء را آتش مى دانست، آن را از مزديسنا الهام گرفته است.
مركزيت ايران مخصوص به دوره هخامنشيان نبوده است، بلكه حتى در دوره مادها نيز كانون علم و حكمت و هنر بوده است. مورخ مشهور ـ دياكونوف ـ كه متخصص دوره سلسله مادهاى (Madi)ايرانى است مى گويد: «بايد به اين نكته جالب توجه كنيم كه سرزمين ماد در قرنهاى هفتم و ششم ق.م كانونى بوده كه از آنجا مفهومات دينى و فلسفى انتشار يافته».[39]
سپس با ذكر اين نكته كه وجود برخى لغات و مفاهيم پارسى مادى درباره صلح و كاميابى و سوگند و نيروى سحر آميز و دليرى و پيروزى (كه در كلمات فرن و أرد و اَخسَر و مانند آنها و مشتقات آنهاست) كه در همسايگان قديم ايران يعنى آشوريان، و يا اسكيتها (سكاها) ـ در كرانه درياى سياه ـ ديده مى شود، مى گويد: «بنابراين، در قرنهاى هفتم و ششم ق.م سرزمين ماد مركز اشاعه فعاليتهاى معيّنى در زمينه فرهنگى و دينى بوده است».
نامبرده درباره رابطه فرهنگى و دينى ايران و يونان مى گويد:
ارسطو و ديگر شاگردان افلاطون (ظاهراً وى اولين كسى بود در يونان كه جداً به تعاليم مغان، يا مجوسان، علاقه ورزيد) به تعاليم مغان توجه كردند و شايد كتسياس نيز از زردشت نام برده باشد. روايات باستانى، تعليمات فيثاغورس را مأخوذ از زردشت مى دانند، ولى مسلماً اين نظر نادرست است».[40]
مورخ مشهور ديگر ـ ويل دورانت ـ مى نويسد:
تاكنون دست كم ششهزار سال مى گذرد كه در نيمى از اين مدت ـ تا آنجا كه بر ما معلوم است ـ خاور نزديك مركز امور و مسائل بشرى بوده (...) فرهنگهاى مختلف وجود داشته، كشاورزى، بازرگانى، صنايع، رياضيات و پزشكى، هندسه و نجوم و تقويم و ساعت، منطقه البروج، الفبا و خط و كاغذ و مركب، كتاب و كتابخانه و مدرسه (...) يكتاپرستى (...) و چيزهاى فراوان ديگر براى نخستين بار پيدا شده و رشد كرده و فرهنگ اروپايى و امريكايى ما در طى قرون، از راه جزيره كرت و يونان و روم، از فرهنگ همين خاور نزديك گرفته شده است.
و در جاى ديگر مى نويسد:
يونانيان سازنده كاخ تمدن بشمار نمى روند (...) يونان در واقع همچون وارثى است كه ذخاير سه هزار ساله علم و هنر را ـ كه با غنايم جنگ و بازرگانى از خاور زمين به آن سرزمين رسيده- بنا حق تصاحب كرده است.
با مطالعه مطالب تاريخى مربوط به خاور نزديك و احترام گذاشتن به آن در حقيقت وامى را كه نسبت به مؤسسّان واقعى تمدن اروپا و امريكا داريم ادا كرده ايم.[41]
اگر چه اين فقط گوشه اى از حقيقت تاريخى در اين باره است، ولى بهر حال، تقدم مشرق را بر يونان مى رساند و همان گونه كه ديديم خاور نزديك نيز، خود وامدار و مديون ايران و بابل است.
پينوشتها:
[1]) سوره بقره، آيه 31 (و به آدم همه اسماء را آموخت، سپس آنها را به ملائكه نشان داد...).
[2]) حكمة الاشراق، شهاب الدين سهروردى، ص11.
[3]) تاريخ الحكماء، قفطى، ص1.
[4]) رسالة في الحدوث، ملاّصدرا، ص153.
[5]) همان، ص 153-154.
[6]) حكمت يونان، شارل ورنر، صص 5 و 6 (فارسى).
[7]) همان، صص 5،6،7.
[8]) همان.
[9]) تاريخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ص 27(فارسى).
[10]) دين ايرانى بر پايه متنهاى كهن يونانى، اميل بنونيست، ص هفت و هشت.
[11]) زردشت و جهان غرب ، گيمن، صص 119-121.
[12]) همان، صص 129-134.
[13]) تاريخ ايران، كمبريج، ج1، ص 154.
[14]) دين ايرانى، اميل بنونيست، صص 69-70 و 107.
[15]) تاريخ فلسفه، اميل بريه، ج1، صص 3-4.
[16]) همان، ص 51.
[17]) همان، ص 61.
[18]) استنباط ديگر اين است كه از يكسو به بابل و ملل همسايه ديگر رفته، و از سوى ديگر بوسيله افرادى مانند فيثاغورس به يونان برده شده باشد.
[19]) پيدايش دانش نجوم، واندر وِردِن، ص191-193.
[20]) زردشت و جهان غرب، گيمن، ص 125 و 158.
[21]) دين ايرانى، اميل بنونيست، ص 11.
[22]) همان، ص 9 و ص 111.
[23]) تاريخ ماد، دياكونوف، ص 346.
[24]) پيدايش دانش نجوم، واندر وردن.
[25]) گيرشمن، ايران از آغاز تا اسلام، ص38.
[26]) تاريخ ماد، دياكونوف، ص 254 (فارسى).
[27]) تاريخ فلسفه شرق و غرب، راداكريشنا، ج2، ص 54; تاريخ تمدن، ويل دورانت، ج1، ص 141.
[28]) تمدنهاى باستانى (خاور نزديك)، ژرژ كنتنو، ص 84-85، (فارسى).
[29]) همان، ص 90.
[30]- و نيز ر.ك به تاريخ آسيا، رنه گروسه، ص 40 (فارسى): «ايرانيان هخامنشى بهنگام استيلاى خود (529-330 ق.م) آسياى خاورى را در زير يك لوا در آورده بودند. ايران، بين النهرين، آسياى صغير، سوريه و مصر چنانكه ديده شده فقط يك امپراتورى فراخ تشكيل مى دادند كه نژادها و مذاهب گوناگون اتباع آن ـ كه در آرامش همكارى مى كردند ـ اسماً ايرانى خوانده مى شد»، «چنان آرامشى كه در دو قرن (539-330 ق.م) در دوره هخامنشيان بر شرق باستانى ـ از رود سند گرفته تا بوسفور و از سرداريا تا مصر- فرو افتاده بود دنيا هرگز به خود نديده است، و حتى نا كاميهاى داريوش و پسرش نيز اين سكون را بر هم نزد.» ص23، ص40، تاريخ آسيا.
[31]- و نيز ر.ك به تاريخ آسيا، رنه گروسه، ص 40 (فارسى): «ايرانيان هخامنشى بهنگام استيلاى خود (529-330 ق.م) آسياى خاورى را در زير يك لوا در آورده بودند. ايران، بين النهرين، آسياى صغير، سوريه و مصر چنانكه ديده شده فقط يك امپراتورى فراخ تشكيل مى دادند كه نژادها و مذاهب گوناگون اتباع آن ـ كه در آرامش همكارى مى كردند ـ اسماً ايرانى خوانده مى شد»، «چنان آرامشى كه در دو قرن (539-330 ق.م) در دوره هخامنشيان بر شرق باستانى ـ از رود سند گرفته تا بوسفور و از سرداريا تا مصر- فرو افتاده بود دنيا هرگز به خود نديده است، و حتى نا كاميهاى داريوش و پسرش نيز اين سكون را بر هم نزد.» ص23، ص40، تاريخ آسيا.
[32]) تمدنهاى باستانى، ژرژ كنتنو، صص 132-133.
[33]) تمدنهاى باستانى، كنتنو، صص 86 و 88 و 132.
[34]) مجموعه مقالات، دكتر محمد معين، 1/47.
[35]) اسكندر لباس شاهان ايرانى را مى پوشيد و سرداران او نيز آداب ايرانى داشتند.
[36]) Porphyrius Vhita Pytagorae 12,14.
[37]) مزديسنا و تأثير آن در ادب فارسى، دكتر معين، ص 147.
[38]) تاريخ فلسفه شرق و غرب، كريشنا، ج1، ص3.
[39]) تاريخ ماد، دياكونوف، ص 245.
[40]) مقصود وى وجود فاصله زمانى ميان زردشت پيامبر و فيثاغورس است، نه انكار و سلب رابطه فيثاغورس با ايران.
[41]) تاريخ تمدن، ويل دورانت، ج1، ص141.
/ج