شخصيت مادر امام زمان (ع)
در تاريخ براي مادر امام زمان (ع) ، چند اسم ذکر شده است : مليکه يا مليکا ، نرجس خاتون ، ريحانه ، سوسن و صيقل که از همه معروف تر همان نرگس خاتون يا نرجس خاتون است . هر چند ممکن است علت تکثر نام حضرت به صورت مستعار براي مصالح امنيتي بوده باشد .
اين بانوي مکرم اصالتا اروپايي و دختر يشوعاست . يشوعا فرزند پادشاه روم شرقي است و از طرف مادر به شمعون که از جمله حواريون و ياران نزديک حضرت عيسي (ع) است منتهي مي شود . از نظر شخصيت ، به عنوان يکي از پاک ترين ، با شخصيت ترين و عفيف ترين بانوان تاريخ اسلام است که از جايگاه ويژه اي برخوردار است . با آن که از نظر پدر و مادر در ميان مسلمانان زندگي نکرد اما در تاريخ داريم که حضرت حکيمه خاتون که دختر امام جواد و خواهر امام هادي و عمه امام عسکري (ع) و از جهات مختلف متصل به معصوم است ، وقتي که نرجس خاتون ، ايشان را با عنوان « يا سيدتي » صدا زد ، حکيمه خاتون فرمود : نه ، تو سيده و خانم من هستي ؛ يعني براي او شخصيتي برجسته تر از شخصيت خودش قائل شده است .
در تاريخ است که نرجس خاتون در محيط خانوادگي از جايگاه ويژه اي برخوردار بود . جد او يعني قيصر روم توجه خاصي به او داشت و شديدا به او علاقه مند بود واو را به عنوان يک دختر استثنايي در محيط خانوادگي خودش تلقي مي کرد ، به همين خاطر خانمي را که چندين زبان مسلط بود به عنوان مربي او گماشت و او از آن خانم ، زبان عربي را به خوبي ياد گرفت .
روايت اين است : فردي به نام بشربن سليمان که از شخصيت هاي بسيار مورد اعتماد امام هادي و امام عسکري (عليهما الاسلام) است و از نوادگان ابو ايوب انصاري است (2) و در شهر سامرا و در همسايگي امام هادي (ع) زندگي مي کرد مي گويد : روزي يکي از خدمتگزاران امام هادي (ع) به نام « کافور» به دنبال من آمد که امام تو را احضار کرده است . من به خدمت امام هادي (ع) شرفياب شدم و امام هادي (ع) رو به من کرد و فرمود : اي بشر بن سليمان ! تو و خانواده ات به عنوان انصار پيغمبر اکرم (ص) و محبان اهل بيت (ع) محسوب مي شويد و اين افتخار محبت خاندان ما در خانواده شما ريشه دار است ، مي خواهم به تو رازي را بگويم و کاري را به تو بسپارم که به عنوان يکي از افتخارات در زندگي شما ثبت شود . پذيرفتم ، آن گاه ايشان نامه اي را به زبان و خط رومي نوشت و به همراه يک کيسه زرد رنگي که در آن دويست و بيست دينار اشرفي بود به من داد و فرمود : اين نامه و اين پول را بردار و به بغداد برو و در کنار پل بغداد منتظر باش. وقتي برده فروشان آمدند ، در ميان آنان شخصي به نام عمر بن زيد هست ، در ميان کنيزان و برده هايي که در معرض فروش قرار داده مي شوند خانمي هست با اين خصوصيات و با اين ويژگي ها که در پوششي ، خود را مخفي کرده است و با عفاف و عفت و حجاب بسيار خوب ، سعي مي کند تا خود را از معرض ديد افراد مخفي نگه دارد و گاهي هم به دليل اين حالتي که براي او پيش آمده با زبان رومي يا عربي از اين وضع خودش شکايت مي کند و ناراحت است که چطور در اين وضعيت قرار گرفته است و زودتر به وضعش پايان داده نمي شود ؟ و چرا در معرض ديد ديگران است ؟
در اين حال شخصي مي آيد که وقتي نگاهش به چهره ي اين خانم مي افتد ، حاضر مي شود به دليل حجت و بزرگواري اين خانم او را به سيصد درهم از عمر بن زيد برده فروش بخرد ، اما اين بانو به زبان عربي به او مي گويد : پولت را براي خريد من سرمايه گذاري نکن ؛ زيرا من به هيچ وجه به تو رغبتي ندارم و در اختيار تو قرار نخواهم گرفت . برده فروش مي گويد: به هر حال من بايد تو را به فروش برسانم .او در جواب مي گويد : « عجله نکن ، آن کسي که مشتري من است و من به او رغبت دارم ان شاءالله خواهد آمد وتو هم به پولت خواهي رسيد » . بعد شما جلو رفته و نامه را به آن برده فروش بده و براي خريد وارد معامله شو . اين نامه را وقتي به برده فروش دادي ، با اين پولي که به تو داده ام راضي خواهد شد و معامله صورت خواهد گرفت .
من نامه و پول را از امام هادي (ع) تحويل گرفتم و به سمت بغداد حرکت کردم . خودم را به بغداد رساندم و طبق دستور ، به پل بغداد ، در کنار رود دجله رفتم . برده فروش آمد، مشتري هاي برده با همان ويژگي هايي که امام فرموده بودند حاضر شدند . در ميان بردگان ، همان شخصيتي که امام هادي (ع) نشانه اش را داده بود مشاهده کردم و ديدم دختري است در نهايت عفاف ، حجاب و متانت و وقار . آن گاه شخصي که امام هادي (ع) نشانه اش را گفته بودند جلو آمد و در ازاي خريد اين بانو حاضر به پرداخت سيصد دينار شد ، اما اين خانم از پذيرش معامله و تسليم کردن خود به اين خريدار ابا کرد و از فروشنده در خواست کرد که مهلت بدهد و عجله و شتاب نکند . در اين حال من جلو رفتم و نامه را به دست برده فروش دادم . وقتي که او اين نامه را نگاه کرد . گفتم اين نامه به زبان رومي و توسط يکي از شخصيت هاي شريف و برجسته نوشته شده که براي خريد يکي از بردگان که همين خانم است نوشته شده ، من ماموريت پيدا کردم که به نيابت او را خريداري نمايم .
او نامه را گرفت و به دست آن خانم داد .خانم نامه را خواند و به چشم خودش ماليد و احترام زيادي براي آن نامه قائل شد و به برده فروش اصرار کرد که مرا به نماينده ي نويسنده ي اين نامه بفروش . وارد قيمتش شديم و به هر حال برده فروش با همان دويست و بيست دينار که امام داده بود حاضر به فروش شد . من او را خريداري کردم و به اتفاق به شهر بغداد آمديم و در مسافرخانه اي ، جايي را اجاره کرديم تا قدري بياساييم و سپس به سمت سامرا حرکت کنيم .
من در اينجا از او پرسيدم که شما چگونه به اين نامه که نويسنده اش را نمي شناختي آنقدر اظهار علاقه مي کني ، به چشم مي مالي . از شوقش گريه مي کني ؟ او گفت : من او را مي شناسم اما تو او را نمي شناسي . او جمله اي گفت که عين جمله در تاريخ ضبط شد : « أيها العاجز الضعيف المعرفة بالمحل اولاد الانبياء أعرني سمعک و فرغ لي قلبک أنا مليکة بنت يشوعا ابن القيصر ؛ اي ناتوان که معرفتت نسبت به جايگاه اولاد پيامبران ضعيف است ، به من گوش فرا ده و قلبت را از همه چيز فارغ کن ( کاملا متوجه سخن من باش ) من مليکه دختر يشوعا فرزند پادشاه روم هستم . »
از من مي پرسي چگونه با اين که نويسنده ي نامه را نديده ام به او علاقمند شدم ؟ تو مثل اين که توانايي لازم را نسبت به معرفت و شناخت فرزندان پيغمبر نداري ؟
گفتم : پس تو دختر يشوعا ، نوه ي پادشاه روم در ميان بردگان چه مي کني ؟
او سرگذشتش را براي من تعريف کرد ، گفت : من از کودکي شديدا مورد توجه و عنايت جدم بودم ، او علاقمند بود که مرا به عقد برادر زاده ي خودش در بياورد ، در حالي که من هيچ علاقه اي به آن شخص نداشتم. اما جدم در حالي که من 13 ساله بودم ، تصميم ازدواج من با برادر زاده ي خودش را گرفت و براي اين منظور دستور داد تختي را مرصع از جواهرات که بر چهل پايه بود استوار کردند ، علامت هاي صليب را بر روي آن نصب نمودند . سپس انجيل هاي مختلف را باز کرده و سيصد نفر از رهبانان و قسيسين نصاري در جلسه حضور پيدا کردند و بيش از چهار هزار نفر از شخصيت هاي کشوري و لشگري در اين جلسه حاضر شدند تا مرا به عقد برادر زاده ي جدم در بياورند . ولي در اين حال که آن جوان را در بالاي آن تخت نشاندند و اسقف ها و کشيش ها آماده بودند که مراسم عقد را اجرا کنند ، ناگهان تخت در هم شکست ، صليب ها فرو ريخت و آن جوان روي زمين به حالت بيهوش افتاد . رهبانان از اين ماجرا برداشت بدي کردند و آن را به فال بد گرفتند و بزرگ و اسقف ها به جدم گفت اين ازدواج مبارک و ميمون نيست ، حاضر به انجام آن مباش که اين نشانه ي زوال دين حضرت مسيح (ع) و پادشاهي توست . اما جدم شديدا علاقمند بود که اين کار صورت بگيرد لذا ، در عين نگراني و اوج ناراحتي مجددا دستور بر پايي تخت و صليب و صحنه سازي را داد که باز همان حالت تکرار شد و تخت شکست و صليب ها فرو ريخت و جوان از بالاي تخت بر زمين افتاد و غش کرد و جدم که شديدا سرخورده و ناراحت و غمگين شده بود به خانه برگشت .
من نيز به خانه برگشتم اما از اين که اين مجلس عقد پا نگرفت ، خوشحال بودم . آن شب در عالم رويا ديدم حضرت مسيح (ع) و يشوعا و شمعون و گروهي از حواريون وارد کاخ جدم شدند و درگوشه کاخ و در جاي تخت و مکان سبزي که نور از آن مي درخشيد قرار گرفته و منتظر مانده اند ، ناگاه ديدم که چهره ي نوراني شخصي ظاهر شد که بعد فهميدم او محمد بن عبدالله (ع) است که در کنارش ، وصي و دامادش علي بن ابي طالب (ع) است . آن گاه حضرت رسول (ص) رو کرد به حضرت مسيح (ع) و فرمود : يا روح الله ! من آمدم دختر حواري تو را براي فرزندم خواستگاري کنم. آن گاه نگاهي به حسن بن هادي (ع) کرد . حضرت عيسي (ع) رو کرد به شمعون و يشوعا و فرمود : لطف الهي شامل حال شما شده است و عنايت و برکات پروردگار به شما رو آورده است . آن ها نيز موافقت کردندو در نتيجه مرا به عقد فرزند پيغمبر در آوردند .
از خواب بيدار شدم . بسيار خوشحال شدم و از طرفي شگفت زده بودم . مدتي گذشت و از بيم جان ، خواب را به احدي نگفتم . قلبم مملو از محبت و علاقه نسبت به امام حسن (ع) شده بود . از خوردن و آشاميدن بازماندم و لاغر و رنجور شدم و جدم بعد از مداواي فروان از بهبودي نا اميد شد ، از من خواست که هر خواسته اي دارم بگويم . گفتم اگر اسيران مسلمين را
آزادکني شايد عيسي مسيح (ع) و مادرش مرا شفا دهند . جدم تقاضاي مرا پذيرفت و من مقداري احساس رضايت کردم و غذا خوردم.
بعد از چهارده روز حضرت مريم عذرا (عليها السلام) به خواب من آمد که ديدم در کنار او بانوي مجلله اي قرار گرفته است که فهميدم حضرت زهرا (س) است . حضرت مريم (عليها السلام) رو به من کرد و فرمود : اين بانوي جهان و مادر شوهر توست . من دامن حضرت زهرا (س) را چسبيدم ، عجز و ناله کردم و گفتم : اي دختر رسول خدا ! آن آقايي که پدرت مرا به عقد او در آورده است ، او را به من بنمايان . او در جواب فرمود : چون تو هنوز به دين پدرم و اسلام در نيامده اي ، او به سراغ شما نخواهد آمد . من هم در آنجا به دست حضرت زهرا (س) در عالم خواب اسلام اختيار کردم و حضرت فاطمه (س) مرا در آغوش گرفت و حالم بهبود يافت . از آن پس دائما در عالم خواب حسن بن امام هادي (ع) را ملاقات مي کردم و از او کمک مي خواستم .
بشرين سليمان گفت : به او گفتم که خوب چطور شد که شما به عنوان اسير در اختيار سربازان اسلام قرار گرفتيد ؟ گفت : يک شب که امام عسکري (ع) به خواب من آمد به من فرمود : گروهي از سربازان جد تو در حمله به مسلمانان به اسارت خواهند افتاد و تو اسير خواهي شد . من دستور او را اطاعت کردم و با لباس خدمتگزاران و کنيزان در جمع سربازاني که به مسلمانان حمله کردند قرار گرفتم ، در نتيجه به اسارت مسلمانان در آمدم و به همان حالتي که مشاهده کردي ، من سهم پيرمردي از مسلمانان شدم که او از من اسم مرا پرسيد و من در جواب گفتم ، اسمم نرجس است .
بشر مي گويد : گفتم تو رومي هستي ، چگونه زبان عربي را به خوبي مي داني ؟
گفت : جدم به خاطر علاقه اي که به من داشت خانمي را که به چند زبان مسلط بود براي تعليم من انتخاب کرد و من از او زبان عربي را ياد گرفتم . بشر مي گويد : پس از بغداد به همراه او به شهر سامرا آمدم و به خدمت امام هادي (ع) شرفياب شدم و عرض کردم : امر شما اطاعت شد واين بانو را در ازاي پولي که داده بوديد از آن برده فروش تحويل گرفتم و امام هادي (ع) به نرجس خوش آمد گفت . (1)
داستان بشر بن سليمان در اينجا پايان يافت اما جناب نرجس خاتون بعدها فرمود : امام هادي (ع) به من فرمود که اين دو پيشنهاد کدام براي تو بهتر است ؟ آيا حاضري ده هزار دينار طلا به تو بدهم يا تو رابه يک مژده ي مسرت بخش خوشحال کنم ؟ من فهميدم که او چه مي خواهد بگويد .گفتم : نه اين طلا و دينار را نمي خواهم ، همان مژده اي که داري به من بده و او مژده ي مادر امام زمان (ع) شدن را به من داد و من اين افتخار را بر همه ي آن چه در دنياست ترجيح دادم . آن گاه امام هادي (ع) خواهر خود ، جناب حکيمه خاتون را صدا زد و جناب نرجس خاتون را در اختيار او گذاشت و به او فرمود : اين بانوي مجلله را تحت تعليمات صحيح اسلامي قرار بده . او هم که از نظر شخصيت از خانوان عصمت و طهارت ، فرزند امام ، خواهر امام ، عمه ي امام و يک شخصيت برجسته اي بود ، اين بانو را به خوبي تحت تعليم قرار داد و به سرعت اين شخصيت و اين ميهمان ، بانوي اين خانه شد .
بنا به قولي نرجس خاتون در سال 261 هجري قمري يعني يک سال پس از شهادت امام حسن عسکري (ع) از دنيا رفت و در شهر سامرا در کنار امام هادي و امام عسکري (ع) و حکيمه خاتون مدفون گشت و اکنون همگي در يک ضريح قرار دارند .
مشيت و حکمت الهي را ببين که دختر مسيحي و نوه ي قيصر روم شرقي ، با چه وضعي به جهان اسلام منتقل مي شود و توفيق زندگي در کنار امامان را پيدا مي کند و سپس مادر شخصيتي مي شود که بايد دنيا به وسيله ي وجود او پر از عدل و داد شود و در آخر زندگي هم توفيق دفن در مجاورت قبر دو امام و قبر دختر امام نصيبش شود .
امروز زائرين امام هادي (ع) و امام عسکري (ع) زائرين اين بانوي با عظمت هم هستند. خداوند به زودي زيارت آن ها را نصيب ما فرمايد ، و چشم ما و همه ي محبان اهل بيت (ع) را به جمال امام زمان (ع) روشن فرمايد و ما را جزو ارادتمندان و مشتاقان ظهورش قرار بدهد .
اين بانوي مکرم اصالتا اروپايي و دختر يشوعاست . يشوعا فرزند پادشاه روم شرقي است و از طرف مادر به شمعون که از جمله حواريون و ياران نزديک حضرت عيسي (ع) است منتهي مي شود . از نظر شخصيت ، به عنوان يکي از پاک ترين ، با شخصيت ترين و عفيف ترين بانوان تاريخ اسلام است که از جايگاه ويژه اي برخوردار است . با آن که از نظر پدر و مادر در ميان مسلمانان زندگي نکرد اما در تاريخ داريم که حضرت حکيمه خاتون که دختر امام جواد و خواهر امام هادي و عمه امام عسکري (ع) و از جهات مختلف متصل به معصوم است ، وقتي که نرجس خاتون ، ايشان را با عنوان « يا سيدتي » صدا زد ، حکيمه خاتون فرمود : نه ، تو سيده و خانم من هستي ؛ يعني براي او شخصيتي برجسته تر از شخصيت خودش قائل شده است .
در تاريخ است که نرجس خاتون در محيط خانوادگي از جايگاه ويژه اي برخوردار بود . جد او يعني قيصر روم توجه خاصي به او داشت و شديدا به او علاقه مند بود واو را به عنوان يک دختر استثنايي در محيط خانوادگي خودش تلقي مي کرد ، به همين خاطر خانمي را که چندين زبان مسلط بود به عنوان مربي او گماشت و او از آن خانم ، زبان عربي را به خوبي ياد گرفت .
داستان سعادت با فرجام
روايت اين است : فردي به نام بشربن سليمان که از شخصيت هاي بسيار مورد اعتماد امام هادي و امام عسکري (عليهما الاسلام) است و از نوادگان ابو ايوب انصاري است (2) و در شهر سامرا و در همسايگي امام هادي (ع) زندگي مي کرد مي گويد : روزي يکي از خدمتگزاران امام هادي (ع) به نام « کافور» به دنبال من آمد که امام تو را احضار کرده است . من به خدمت امام هادي (ع) شرفياب شدم و امام هادي (ع) رو به من کرد و فرمود : اي بشر بن سليمان ! تو و خانواده ات به عنوان انصار پيغمبر اکرم (ص) و محبان اهل بيت (ع) محسوب مي شويد و اين افتخار محبت خاندان ما در خانواده شما ريشه دار است ، مي خواهم به تو رازي را بگويم و کاري را به تو بسپارم که به عنوان يکي از افتخارات در زندگي شما ثبت شود . پذيرفتم ، آن گاه ايشان نامه اي را به زبان و خط رومي نوشت و به همراه يک کيسه زرد رنگي که در آن دويست و بيست دينار اشرفي بود به من داد و فرمود : اين نامه و اين پول را بردار و به بغداد برو و در کنار پل بغداد منتظر باش. وقتي برده فروشان آمدند ، در ميان آنان شخصي به نام عمر بن زيد هست ، در ميان کنيزان و برده هايي که در معرض فروش قرار داده مي شوند خانمي هست با اين خصوصيات و با اين ويژگي ها که در پوششي ، خود را مخفي کرده است و با عفاف و عفت و حجاب بسيار خوب ، سعي مي کند تا خود را از معرض ديد افراد مخفي نگه دارد و گاهي هم به دليل اين حالتي که براي او پيش آمده با زبان رومي يا عربي از اين وضع خودش شکايت مي کند و ناراحت است که چطور در اين وضعيت قرار گرفته است و زودتر به وضعش پايان داده نمي شود ؟ و چرا در معرض ديد ديگران است ؟
در اين حال شخصي مي آيد که وقتي نگاهش به چهره ي اين خانم مي افتد ، حاضر مي شود به دليل حجت و بزرگواري اين خانم او را به سيصد درهم از عمر بن زيد برده فروش بخرد ، اما اين بانو به زبان عربي به او مي گويد : پولت را براي خريد من سرمايه گذاري نکن ؛ زيرا من به هيچ وجه به تو رغبتي ندارم و در اختيار تو قرار نخواهم گرفت . برده فروش مي گويد: به هر حال من بايد تو را به فروش برسانم .او در جواب مي گويد : « عجله نکن ، آن کسي که مشتري من است و من به او رغبت دارم ان شاءالله خواهد آمد وتو هم به پولت خواهي رسيد » . بعد شما جلو رفته و نامه را به آن برده فروش بده و براي خريد وارد معامله شو . اين نامه را وقتي به برده فروش دادي ، با اين پولي که به تو داده ام راضي خواهد شد و معامله صورت خواهد گرفت .
من نامه و پول را از امام هادي (ع) تحويل گرفتم و به سمت بغداد حرکت کردم . خودم را به بغداد رساندم و طبق دستور ، به پل بغداد ، در کنار رود دجله رفتم . برده فروش آمد، مشتري هاي برده با همان ويژگي هايي که امام فرموده بودند حاضر شدند . در ميان بردگان ، همان شخصيتي که امام هادي (ع) نشانه اش را داده بود مشاهده کردم و ديدم دختري است در نهايت عفاف ، حجاب و متانت و وقار . آن گاه شخصي که امام هادي (ع) نشانه اش را گفته بودند جلو آمد و در ازاي خريد اين بانو حاضر به پرداخت سيصد دينار شد ، اما اين خانم از پذيرش معامله و تسليم کردن خود به اين خريدار ابا کرد و از فروشنده در خواست کرد که مهلت بدهد و عجله و شتاب نکند . در اين حال من جلو رفتم و نامه را به دست برده فروش دادم . وقتي که او اين نامه را نگاه کرد . گفتم اين نامه به زبان رومي و توسط يکي از شخصيت هاي شريف و برجسته نوشته شده که براي خريد يکي از بردگان که همين خانم است نوشته شده ، من ماموريت پيدا کردم که به نيابت او را خريداري نمايم .
او نامه را گرفت و به دست آن خانم داد .خانم نامه را خواند و به چشم خودش ماليد و احترام زيادي براي آن نامه قائل شد و به برده فروش اصرار کرد که مرا به نماينده ي نويسنده ي اين نامه بفروش . وارد قيمتش شديم و به هر حال برده فروش با همان دويست و بيست دينار که امام داده بود حاضر به فروش شد . من او را خريداري کردم و به اتفاق به شهر بغداد آمديم و در مسافرخانه اي ، جايي را اجاره کرديم تا قدري بياساييم و سپس به سمت سامرا حرکت کنيم .
من در اينجا از او پرسيدم که شما چگونه به اين نامه که نويسنده اش را نمي شناختي آنقدر اظهار علاقه مي کني ، به چشم مي مالي . از شوقش گريه مي کني ؟ او گفت : من او را مي شناسم اما تو او را نمي شناسي . او جمله اي گفت که عين جمله در تاريخ ضبط شد : « أيها العاجز الضعيف المعرفة بالمحل اولاد الانبياء أعرني سمعک و فرغ لي قلبک أنا مليکة بنت يشوعا ابن القيصر ؛ اي ناتوان که معرفتت نسبت به جايگاه اولاد پيامبران ضعيف است ، به من گوش فرا ده و قلبت را از همه چيز فارغ کن ( کاملا متوجه سخن من باش ) من مليکه دختر يشوعا فرزند پادشاه روم هستم . »
از من مي پرسي چگونه با اين که نويسنده ي نامه را نديده ام به او علاقمند شدم ؟ تو مثل اين که توانايي لازم را نسبت به معرفت و شناخت فرزندان پيغمبر نداري ؟
گفتم : پس تو دختر يشوعا ، نوه ي پادشاه روم در ميان بردگان چه مي کني ؟
او سرگذشتش را براي من تعريف کرد ، گفت : من از کودکي شديدا مورد توجه و عنايت جدم بودم ، او علاقمند بود که مرا به عقد برادر زاده ي خودش در بياورد ، در حالي که من هيچ علاقه اي به آن شخص نداشتم. اما جدم در حالي که من 13 ساله بودم ، تصميم ازدواج من با برادر زاده ي خودش را گرفت و براي اين منظور دستور داد تختي را مرصع از جواهرات که بر چهل پايه بود استوار کردند ، علامت هاي صليب را بر روي آن نصب نمودند . سپس انجيل هاي مختلف را باز کرده و سيصد نفر از رهبانان و قسيسين نصاري در جلسه حضور پيدا کردند و بيش از چهار هزار نفر از شخصيت هاي کشوري و لشگري در اين جلسه حاضر شدند تا مرا به عقد برادر زاده ي جدم در بياورند . ولي در اين حال که آن جوان را در بالاي آن تخت نشاندند و اسقف ها و کشيش ها آماده بودند که مراسم عقد را اجرا کنند ، ناگهان تخت در هم شکست ، صليب ها فرو ريخت و آن جوان روي زمين به حالت بيهوش افتاد . رهبانان از اين ماجرا برداشت بدي کردند و آن را به فال بد گرفتند و بزرگ و اسقف ها به جدم گفت اين ازدواج مبارک و ميمون نيست ، حاضر به انجام آن مباش که اين نشانه ي زوال دين حضرت مسيح (ع) و پادشاهي توست . اما جدم شديدا علاقمند بود که اين کار صورت بگيرد لذا ، در عين نگراني و اوج ناراحتي مجددا دستور بر پايي تخت و صليب و صحنه سازي را داد که باز همان حالت تکرار شد و تخت شکست و صليب ها فرو ريخت و جوان از بالاي تخت بر زمين افتاد و غش کرد و جدم که شديدا سرخورده و ناراحت و غمگين شده بود به خانه برگشت .
من نيز به خانه برگشتم اما از اين که اين مجلس عقد پا نگرفت ، خوشحال بودم . آن شب در عالم رويا ديدم حضرت مسيح (ع) و يشوعا و شمعون و گروهي از حواريون وارد کاخ جدم شدند و درگوشه کاخ و در جاي تخت و مکان سبزي که نور از آن مي درخشيد قرار گرفته و منتظر مانده اند ، ناگاه ديدم که چهره ي نوراني شخصي ظاهر شد که بعد فهميدم او محمد بن عبدالله (ع) است که در کنارش ، وصي و دامادش علي بن ابي طالب (ع) است . آن گاه حضرت رسول (ص) رو کرد به حضرت مسيح (ع) و فرمود : يا روح الله ! من آمدم دختر حواري تو را براي فرزندم خواستگاري کنم. آن گاه نگاهي به حسن بن هادي (ع) کرد . حضرت عيسي (ع) رو کرد به شمعون و يشوعا و فرمود : لطف الهي شامل حال شما شده است و عنايت و برکات پروردگار به شما رو آورده است . آن ها نيز موافقت کردندو در نتيجه مرا به عقد فرزند پيغمبر در آوردند .
از خواب بيدار شدم . بسيار خوشحال شدم و از طرفي شگفت زده بودم . مدتي گذشت و از بيم جان ، خواب را به احدي نگفتم . قلبم مملو از محبت و علاقه نسبت به امام حسن (ع) شده بود . از خوردن و آشاميدن بازماندم و لاغر و رنجور شدم و جدم بعد از مداواي فروان از بهبودي نا اميد شد ، از من خواست که هر خواسته اي دارم بگويم . گفتم اگر اسيران مسلمين را
آزادکني شايد عيسي مسيح (ع) و مادرش مرا شفا دهند . جدم تقاضاي مرا پذيرفت و من مقداري احساس رضايت کردم و غذا خوردم.
بعد از چهارده روز حضرت مريم عذرا (عليها السلام) به خواب من آمد که ديدم در کنار او بانوي مجلله اي قرار گرفته است که فهميدم حضرت زهرا (س) است . حضرت مريم (عليها السلام) رو به من کرد و فرمود : اين بانوي جهان و مادر شوهر توست . من دامن حضرت زهرا (س) را چسبيدم ، عجز و ناله کردم و گفتم : اي دختر رسول خدا ! آن آقايي که پدرت مرا به عقد او در آورده است ، او را به من بنمايان . او در جواب فرمود : چون تو هنوز به دين پدرم و اسلام در نيامده اي ، او به سراغ شما نخواهد آمد . من هم در آنجا به دست حضرت زهرا (س) در عالم خواب اسلام اختيار کردم و حضرت فاطمه (س) مرا در آغوش گرفت و حالم بهبود يافت . از آن پس دائما در عالم خواب حسن بن امام هادي (ع) را ملاقات مي کردم و از او کمک مي خواستم .
بشرين سليمان گفت : به او گفتم که خوب چطور شد که شما به عنوان اسير در اختيار سربازان اسلام قرار گرفتيد ؟ گفت : يک شب که امام عسکري (ع) به خواب من آمد به من فرمود : گروهي از سربازان جد تو در حمله به مسلمانان به اسارت خواهند افتاد و تو اسير خواهي شد . من دستور او را اطاعت کردم و با لباس خدمتگزاران و کنيزان در جمع سربازاني که به مسلمانان حمله کردند قرار گرفتم ، در نتيجه به اسارت مسلمانان در آمدم و به همان حالتي که مشاهده کردي ، من سهم پيرمردي از مسلمانان شدم که او از من اسم مرا پرسيد و من در جواب گفتم ، اسمم نرجس است .
بشر مي گويد : گفتم تو رومي هستي ، چگونه زبان عربي را به خوبي مي داني ؟
گفت : جدم به خاطر علاقه اي که به من داشت خانمي را که به چند زبان مسلط بود براي تعليم من انتخاب کرد و من از او زبان عربي را ياد گرفتم . بشر مي گويد : پس از بغداد به همراه او به شهر سامرا آمدم و به خدمت امام هادي (ع) شرفياب شدم و عرض کردم : امر شما اطاعت شد واين بانو را در ازاي پولي که داده بوديد از آن برده فروش تحويل گرفتم و امام هادي (ع) به نرجس خوش آمد گفت . (1)
داستان بشر بن سليمان در اينجا پايان يافت اما جناب نرجس خاتون بعدها فرمود : امام هادي (ع) به من فرمود که اين دو پيشنهاد کدام براي تو بهتر است ؟ آيا حاضري ده هزار دينار طلا به تو بدهم يا تو رابه يک مژده ي مسرت بخش خوشحال کنم ؟ من فهميدم که او چه مي خواهد بگويد .گفتم : نه اين طلا و دينار را نمي خواهم ، همان مژده اي که داري به من بده و او مژده ي مادر امام زمان (ع) شدن را به من داد و من اين افتخار را بر همه ي آن چه در دنياست ترجيح دادم . آن گاه امام هادي (ع) خواهر خود ، جناب حکيمه خاتون را صدا زد و جناب نرجس خاتون را در اختيار او گذاشت و به او فرمود : اين بانوي مجلله را تحت تعليمات صحيح اسلامي قرار بده . او هم که از نظر شخصيت از خانوان عصمت و طهارت ، فرزند امام ، خواهر امام ، عمه ي امام و يک شخصيت برجسته اي بود ، اين بانو را به خوبي تحت تعليم قرار داد و به سرعت اين شخصيت و اين ميهمان ، بانوي اين خانه شد .
بنا به قولي نرجس خاتون در سال 261 هجري قمري يعني يک سال پس از شهادت امام حسن عسکري (ع) از دنيا رفت و در شهر سامرا در کنار امام هادي و امام عسکري (ع) و حکيمه خاتون مدفون گشت و اکنون همگي در يک ضريح قرار دارند .
مشيت و حکمت الهي را ببين که دختر مسيحي و نوه ي قيصر روم شرقي ، با چه وضعي به جهان اسلام منتقل مي شود و توفيق زندگي در کنار امامان را پيدا مي کند و سپس مادر شخصيتي مي شود که بايد دنيا به وسيله ي وجود او پر از عدل و داد شود و در آخر زندگي هم توفيق دفن در مجاورت قبر دو امام و قبر دختر امام نصيبش شود .
امروز زائرين امام هادي (ع) و امام عسکري (ع) زائرين اين بانوي با عظمت هم هستند. خداوند به زودي زيارت آن ها را نصيب ما فرمايد ، و چشم ما و همه ي محبان اهل بيت (ع) را به جمال امام زمان (ع) روشن فرمايد و ما را جزو ارادتمندان و مشتاقان ظهورش قرار بدهد .
پي نوشت :
1. ابو ايوب انصاري همان کسي است که هنگامي که پيغمبر اکرم (ص) به مدينه مهاجرت کرد بر او وارد شد و او مورد عنايت پيغمبر اکرم (ص) بود و دودمان او هميشه به عنوان انصار رسول خدا و اهل بيت پيغمبر اکرم (ص) بوده اند .
2. بحارالانوار : 6/51.
3. بحارالانوار : 6/51.