امام زمان در منزل مرحوم قزوینی
نويسنده:
منبع:
منبع:
یکی از اصحاب و شایستگان شهر حله بنام « علی » گوید :
روزی از خانه ام به سوی خانه آیة الله سید مهدی قزوینی به راه افتادم ، به هنگام عبور از کوچه ها به مرقد « سید محمد » معروف به « ذی الدمعه » فرزند زید بن علی بن الحسین علیه السلام رسیدم . این مرقد منور بطرف کوچه پنجره ای داشت که به هنگام عبور ، دیدم مرد پرشکوه و خوش چهره ای کنار پنجره مرقد ، ایستاده و بر روح « سید محمد » فاتحه تلاوت می کند . من نیز ایستادم و فاتحه خواندم و پس از پایان فاتحه ، بر آن مرد بزرگ سلام گفتم و او جوابم را داد و گفت : « علی ؛ تو به خانه سید مهدی قزوینی و برای دیدار او می روی » ؟
گفتم : « آری » !
گفت : « پس بیا با هم برویم » !
در میان راه به من گفت «علی ؛ بر ضرر و زیان مالی که امسال به تو رسیده است اندوهگین مباش ، چرا که تو مردی هستی که خداوند تو را با ارزانی داشتن نعمت مالی آزموده و تو را سپاسگزار و حق شناس و ادا کننده حقوق اموال خود ، یافته است . آنچه را خدا بر تو واجب ساخته بود . انجام دادی و مال چیزی است که می آید و می رود » .
علی می گوید : « من آن سال در تجارت زیان بزرگی کرده بودم و آن را به هیچ کس نگفته بودم ، اما هنگامی که دیدم یک مرد بیگانه و ناشناس از ورشکستگی و ضرر بزرگ من در تجارت آگاه است ، غم و اندوه سراسر قلبم را گرفت و فکر کردم که خبر این ضرر بزرگ منتشر شده و مردم فهمیده اند ، بطوریکه این مرد بیگانه نیز از آن اطلاع یافته است . اما به هر حال گفتم : خدای را سپاس » !
دیدم ادامه داد که : « علی ؛ آنچه از اموال تو بخاطر زیان در تجارت ، از دستت رفت بزودی به دستت باز می گردد و بدهی هایت پرداخت می شود » .
هنگامی که به بیت آیت الله قزوینی رسیدیم ، ایستادم و به آن مرد بزرگ گفتم :
« سرورم ؛ بفرمایید داخل ! من اهل این خانه هستم و شما میهمان » .
او فرمود : « انا صاحب الدار » .
یعنی : من خود صاحب خانه هستم .
اما من بر او پیشی نگرفتم ، بلکه او دست مرا گرفت و وارد خانه ساخت . در کنار خانه « سید مهدی قزوینی » مسجدی بود ، ما وارد آ مسجد شدیم و دیدم گروهی از دانشجویان علوم اسلامی در انتظار آمدن « سید » برای تدریس هستند .
آن مرد بر چایگاه خاص « سید » نشست و کتاب « شرایع » را که در آنجا بود بر گرفت و گشود و بر ورقهایی که آیت الله قزوینی برخی نکات را نوشته بود نظاره کرد و برخی مسایل را خواند .
در این هنگام « سید » وارد شد و دید که آن مرد بزرگ بر جایگاه او نشسته است و به او خوش آمد گفت و او با ورود « سید » از جایگاه او کنار رفت ، اما سید با اصرار آن مرد پرشکوه را در جای خودش نشانید .
خود آیت الله « قزوینی » در این مورد می گوید : « من او را مردی بسیار پرشکوه و زیبا روی دیدم ، بسوی او رفتم و از حال او جویا شدم ، اما گویی از او شرمنده شدم که از نام و وطنش بپرسم » .
به هر حال ، « سید » درس خود را طبق برنامه روزانه آغاز کرد و آن میهمان نیز که خود را صاحب خانه خوانده بود ، در مسایلی که « سید » طرح می کرد پرس و جو و چون و چرا را آغاز کرد .
یکی از دانشجویان علوم دینی که کم سن و سال و کم تجربه می نمود ، به او گفت : « این بحث به شما ربطی ندارد ، لطفاً سکوت کنید تا بحث ادامه یابد » ! که او تبسم کرد و ساکت شد .
پس از پایان بحث آیت الله قزوینی از او پرسید : « از کجا به شهر « حله » آمده اید » ؟
پاسخ داد : « از شهر سلیمانیه » .
آیت الله پرسید : « چه زمانی از سلیمانیه خارج شده اید » ؟
پاسخ داد : « دیروز » !
و افزود که : « نجیب پاشا آنجا را فتح کرد و پیروزمندانه وارد شهر گردید و احمد پاشا را که بر دولت عثمانی شوریده بود ، دستگیری کرده است » .1
آیت الله قزوینی در این مورد می گوید : « من در مورد سخن او و اینکه چگونه خبر فتح سلیمانیه به حکومت « حله » گزارش نشده است فکر می کردم و به ذهنم نرسید که از آن مرد بزرگ بپرسم که چگونه با وجود اینکه دیروز از « سلیمانیه » حرکت کرده است و فاصله آنجا تا « حله » حدود 400 کیلومتر است ، امروز به « حله » رسیده است » ؟
آنگاه که مرد بزرگ آب خواست ، یکی از خدمتگزاران بیت برخاست تا از ظرف ویژه ای که گلین یا سفالین بود ، برای او آب خوردنی بیاورد که فرمود : « از آنجا نه ! چرا که در آن حیوانی مرده است » . وقتی به درون ظرف نگریست ، دید سوسماری زهرآگین در آن مرده است .
از ظرف دیگری برایش آب آوردند . آن را نوشید ، آنگاه برخاست و آماده حرکت شد که آیت الله قزوینی نیز بپا خاست و او را بدرقه نمود .
پس از رفتن او « سید » گفت : « چرا خبر او در مورد فتح سلیمانیه را به آسانی پذیرفتید » ؟
همه به فکر فرو رفتند که در این وقت « حاج علی » ، هم او که پیش از همه او را در کنار مرقد « سید محمد » دیده بود ، همه آنچه را که از او شنیده بود ، برای حاضران گفت و همگی در حالی که حیرت و بهت زدگی آنان را فراگرفته بود ، حرکت کردند و به جستجوی او پرداختند و همه شهر را زیر پا نهادند ، اما آن مرد بزرگ را نیافتند ، گویی به آسمان پرکشید یا در زمین نهان شد .
آیت الله قزوینی پس از اندیشه عمیقی گفت : « مردم ! بخدای سوگند که او صاحب الامر بود » .
و عجیب اینکه پس از ده روز خبر فتح « سلیمانیه » و دستگیری « احمد پاشا » و ... تازه به « حله » و حاکم آن رسید .2
روزی از خانه ام به سوی خانه آیة الله سید مهدی قزوینی به راه افتادم ، به هنگام عبور از کوچه ها به مرقد « سید محمد » معروف به « ذی الدمعه » فرزند زید بن علی بن الحسین علیه السلام رسیدم . این مرقد منور بطرف کوچه پنجره ای داشت که به هنگام عبور ، دیدم مرد پرشکوه و خوش چهره ای کنار پنجره مرقد ، ایستاده و بر روح « سید محمد » فاتحه تلاوت می کند . من نیز ایستادم و فاتحه خواندم و پس از پایان فاتحه ، بر آن مرد بزرگ سلام گفتم و او جوابم را داد و گفت : « علی ؛ تو به خانه سید مهدی قزوینی و برای دیدار او می روی » ؟
گفتم : « آری » !
گفت : « پس بیا با هم برویم » !
در میان راه به من گفت «علی ؛ بر ضرر و زیان مالی که امسال به تو رسیده است اندوهگین مباش ، چرا که تو مردی هستی که خداوند تو را با ارزانی داشتن نعمت مالی آزموده و تو را سپاسگزار و حق شناس و ادا کننده حقوق اموال خود ، یافته است . آنچه را خدا بر تو واجب ساخته بود . انجام دادی و مال چیزی است که می آید و می رود » .
علی می گوید : « من آن سال در تجارت زیان بزرگی کرده بودم و آن را به هیچ کس نگفته بودم ، اما هنگامی که دیدم یک مرد بیگانه و ناشناس از ورشکستگی و ضرر بزرگ من در تجارت آگاه است ، غم و اندوه سراسر قلبم را گرفت و فکر کردم که خبر این ضرر بزرگ منتشر شده و مردم فهمیده اند ، بطوریکه این مرد بیگانه نیز از آن اطلاع یافته است . اما به هر حال گفتم : خدای را سپاس » !
دیدم ادامه داد که : « علی ؛ آنچه از اموال تو بخاطر زیان در تجارت ، از دستت رفت بزودی به دستت باز می گردد و بدهی هایت پرداخت می شود » .
هنگامی که به بیت آیت الله قزوینی رسیدیم ، ایستادم و به آن مرد بزرگ گفتم :
« سرورم ؛ بفرمایید داخل ! من اهل این خانه هستم و شما میهمان » .
او فرمود : « انا صاحب الدار » .
یعنی : من خود صاحب خانه هستم .
اما من بر او پیشی نگرفتم ، بلکه او دست مرا گرفت و وارد خانه ساخت . در کنار خانه « سید مهدی قزوینی » مسجدی بود ، ما وارد آ مسجد شدیم و دیدم گروهی از دانشجویان علوم اسلامی در انتظار آمدن « سید » برای تدریس هستند .
آن مرد بر چایگاه خاص « سید » نشست و کتاب « شرایع » را که در آنجا بود بر گرفت و گشود و بر ورقهایی که آیت الله قزوینی برخی نکات را نوشته بود نظاره کرد و برخی مسایل را خواند .
در این هنگام « سید » وارد شد و دید که آن مرد بزرگ بر جایگاه او نشسته است و به او خوش آمد گفت و او با ورود « سید » از جایگاه او کنار رفت ، اما سید با اصرار آن مرد پرشکوه را در جای خودش نشانید .
خود آیت الله « قزوینی » در این مورد می گوید : « من او را مردی بسیار پرشکوه و زیبا روی دیدم ، بسوی او رفتم و از حال او جویا شدم ، اما گویی از او شرمنده شدم که از نام و وطنش بپرسم » .
به هر حال ، « سید » درس خود را طبق برنامه روزانه آغاز کرد و آن میهمان نیز که خود را صاحب خانه خوانده بود ، در مسایلی که « سید » طرح می کرد پرس و جو و چون و چرا را آغاز کرد .
یکی از دانشجویان علوم دینی که کم سن و سال و کم تجربه می نمود ، به او گفت : « این بحث به شما ربطی ندارد ، لطفاً سکوت کنید تا بحث ادامه یابد » ! که او تبسم کرد و ساکت شد .
پس از پایان بحث آیت الله قزوینی از او پرسید : « از کجا به شهر « حله » آمده اید » ؟
پاسخ داد : « از شهر سلیمانیه » .
آیت الله پرسید : « چه زمانی از سلیمانیه خارج شده اید » ؟
پاسخ داد : « دیروز » !
و افزود که : « نجیب پاشا آنجا را فتح کرد و پیروزمندانه وارد شهر گردید و احمد پاشا را که بر دولت عثمانی شوریده بود ، دستگیری کرده است » .1
آیت الله قزوینی در این مورد می گوید : « من در مورد سخن او و اینکه چگونه خبر فتح سلیمانیه به حکومت « حله » گزارش نشده است فکر می کردم و به ذهنم نرسید که از آن مرد بزرگ بپرسم که چگونه با وجود اینکه دیروز از « سلیمانیه » حرکت کرده است و فاصله آنجا تا « حله » حدود 400 کیلومتر است ، امروز به « حله » رسیده است » ؟
آنگاه که مرد بزرگ آب خواست ، یکی از خدمتگزاران بیت برخاست تا از ظرف ویژه ای که گلین یا سفالین بود ، برای او آب خوردنی بیاورد که فرمود : « از آنجا نه ! چرا که در آن حیوانی مرده است » . وقتی به درون ظرف نگریست ، دید سوسماری زهرآگین در آن مرده است .
از ظرف دیگری برایش آب آوردند . آن را نوشید ، آنگاه برخاست و آماده حرکت شد که آیت الله قزوینی نیز بپا خاست و او را بدرقه نمود .
پس از رفتن او « سید » گفت : « چرا خبر او در مورد فتح سلیمانیه را به آسانی پذیرفتید » ؟
همه به فکر فرو رفتند که در این وقت « حاج علی » ، هم او که پیش از همه او را در کنار مرقد « سید محمد » دیده بود ، همه آنچه را که از او شنیده بود ، برای حاضران گفت و همگی در حالی که حیرت و بهت زدگی آنان را فراگرفته بود ، حرکت کردند و به جستجوی او پرداختند و همه شهر را زیر پا نهادند ، اما آن مرد بزرگ را نیافتند ، گویی به آسمان پرکشید یا در زمین نهان شد .
آیت الله قزوینی پس از اندیشه عمیقی گفت : « مردم ! بخدای سوگند که او صاحب الامر بود » .
و عجیب اینکه پس از ده روز خبر فتح « سلیمانیه » و دستگیری « احمد پاشا » و ... تازه به « حله » و حاکم آن رسید .2
پی نوشت:
1 . آن روزها عراق جزو عثمانی بود و « احمد پاشا » بر ضد حکومت مرکزی سرکشی می کرد .
2 . محمد کاظم ، قزوینی ، امام مهدی از ولادت تا ظهور ، ص 423 .