يا زيارت يا شهادت
اين بار على در آسمان چيز ديگرى را جست و جو مى كرد. سرش به طرف آسمان بلند بود و مناجات حضرت امير (ع) را زمزمه مى كرد: مولاى يا مولاى! انت الخالق و انا المخلوق و هل يرحم المخلوق الا الخالق...؟
وقتى صداى شكستن دلش را مى شنيد، سر بر خاك مى گذاشت و آرزوهايش را با خدا نجوا مى كرد:
الهى، اول زيارت حرمت را نصيبم كن و سپس شهادت را و بعد مدام تكرار مى كرد يا قاضى الحاجات يا قاضى الحاجات ، يا...
آرزوى اولش، يك روز پس از جارى شدن خطبه نكاحش ـ وقتى كه خبر دادند على مهيا شو براى حج، برآورده گشت. از عرفات كه برگشت، سه روز بيشتر پيشمان نماند و عازم جبهه شد. در آستانه در، توقفى كرد و به همسرش سپرد كه بعد از من يكجا را انتخاب كن يا خانه پدر خويش و يا منزل پدر من! همسرش با كنجكاوى به او نگريست و پرسيد: روزى كه عازم حج بودى، به من سفارش كردى كه در خانه بمانم تا چراغ خانه مان روشن باشد و امروز حرف از خانه ديگرى مى زنى؟ على درحالى كه روى پا بند نمى شد، لبخندى روى صورتش نقش بست و مهربانتر از هميشه جواب داد: ديگر به اندازه كافى چراغ خانه مان روشن مانده، دعا كن و به خداوند بگو على در راه تو رفت و من هم به تو پناه مى آورم... چهل روز پس از رفتنش، كبوترى سبك بال پركشيد و به همسرش خبر داد كه آرزوى ديگر على نيز به اجابت خداوند رسيده است.