نيشيدا كيتارو
نيشيدا كيتارو (nishida kitaro) مهمترين و تأثيرگذارترين فيلسوف ژاپن در قرن بيستم بود. كارهايش را از چند جهت راهگشا دانسته اند: او رشته فلسفه را آن گونه كه در غرب معمول است در ژاپن مستقر ساخت. او همچنين توانست با تأليف ميان منابع تفكر آسيايى و فلسفه اروپايى، بر غناى اين رشته بيفزايد. افزون بر اين كيتارو پايه و اساسى نو براى مباحث و جريان هاى فلسفى مربوط به تفكر آسيايى فراهم ساخت و به ارائه نظريه هايى بديع راجع به خود يا نفس و جهان پرداخت...
او در اين دوران با همكلاسى اش دى .تى.سوزوكى [محقق معروف ژاپنى كه در بوديسم ماهايانه و اديان ژاپنى به طور كلى، صاحب تخصص بود و در غرب عمدتاً به خاطر چاپ آثار عامه پسند راجع به ذن بوديسم شهرت پيدا كرد. او مابين سال هاى ۱۸۷۰ و ۱۹۶۶ مى زيست] دوستى اى را آغاز كرد كه يك عمر ادامه يافت.
كيتارو در سال ۱۸۹۱ در دانشگاه توكيو زيرنظر نخستين استادان فلسفه در ژاپن به مطالعه آثار كانت، هگل و شوپنهاور پرداخت. پس از نوشتن رساله اى راجع به نظريه عليت هيوم، در سال هاى ۱۸۸۴ فارغ التحصيل شد. چندى بعد ازدواج كرد و به تدريس در دبيرستان ها و دانشگاه ها مشغول شد.
او طى دهه بعد زندگى اش - با وجود اشتغالات بسيار از جمله كارهاى مربوط به زندگى خانوادگى و تدريس، چند مقاله فلسفى منتشر كرد اما بيشتر، علاقه مند به انجام آداب رسمى مراقبه زير نظر استادان ذن (zen) در كيوتو بود.
كيتارو در سال ۱۹۰۵ شروع به نگارش كتاب تحقيقى درباره خير (An Inquiry into the Good) كرد. او بر پايه اين اثر، در سال ۱۹۱۰ شغلى در دانشگاه كيوتو پيدا كرد و در سال ۱۹۱۴ استاد فلسفه در آنجا شد. كيتارو طى يك دهه بعد مقالات متعددى به رشته تحرير درآورد كه ناظر به آثار نوكانتيان، رويس [فيلسوف آمريكايى ۱۸۵۵-۱۹۱۶] برگسون، هرمان لوتس [فيلسوف آلمانى ۱۸۱۷-۱۸۸۱] و تا حدودى هوسرل بود.
اين مقالات كه بعدها به صورت چندين كتاب، يك جا منتشر شدند، مباحث و مسائل مختلف فلسفى را دربر مى گيرند از جمله مباحث مربوط به متافيزيك، هنر و اخلاق را. شهرت كيتارو از دهه ۱۹۲۰ رو به فزونى گذاشت. او نظريه خاص اش راجع به مكان را در اواسط دهه ۱۹۲۰ مطرح كرد و پس از بازنشستگى و عزيمت به كاماكورا در سال ،۱۹۲۹ به شرح و بسط آن پرداخت. در اوايل ۱۹۳۰ علايق اش معطوف به سرشت اعمال و مناسبات و روابط انسانى در بستر تاريخ و اجتماعى شان شد و عاقبت به معناى فرهنگ و مليت روى آورد.
وجهه و منزلت خوبى كه نيشيدا كيتارو به عنوان فيلسوف برجسته ژاپن داشت موجب شد كه مقامات رسمى حكومت - كه يكى از آنان، شاگرد پيشين او و بعدها نخست وزير ژاپن، كونو فوميمارو بود - به او متوسل شدند تا ملى گرايى (ناسيوناليسم) ژاپنى را توجيه كند. كيتارو اثرى در اين زمينه تأليف كرد و اگرچه در آن به توجيه توسعه طلبى ژاپن نپرداخت و بر آن صحه نگذاشت اما بخش اعظم آن اثر را حاصل بى دقتى و شتاب فكرى مى شمرد. در سال ۱۹۳۸ راجع به «مسأله فرهنگ ژاپنى» سخنرانى هايى ايراد كرد كه دو سال بعد در هيأت كتابى چاپ شدند كه بيش از چهل هزار نسخه از آن به فروش رسيد. او در سخنانى خطاب به امپراتور در سال ۱۹۴۱ به طرفدارى از آزادى علمى و آكادميك و جايگاه هر ملت در گستره جهانى و بين المللى پرداخت. سپس سخنرانى هايى راجع به «اصول نظم جهانى نوين» و «سياست ملى» ايراد كرد.
طى اين دوره منتقدان راست گراى كيتارو نوشته هاى سياسى او را انتزاعى تر و نارساتر از آن مى دانستند كه مؤيد حكومت وقت باشد. پس از جنگ جهانى دوم منتقدان چپ گراى او همان آثار را بيش از اندازه ملى گرايانه محسوب كردند. كيتارو با وجود كسالت شديد و بمباران شهرهاى ژاپن در دوران جنگ جهانى دوم به تحقيقات فلسفى اش ادامه داد. او رساله مهم و تأثيرگذار منطق مكان و جهان گرايى دينى (The Logic of place and the Relgious worldview) را درست دو ماه قبل از مرگش کامل کرد.
نيشيدا كيتارو در ۷ ژوئن ۱۹۴۵ وفات کرد و چاپ مجموعه آثارش در ۱۹ مجلد، دو سال بعد آغاز شد.
زندگى بيرونى و ظاهرى كيتارو را مانند زندگى ظاهرى كانت - كه كيتارو آثارش را بسيار مى ستود - عادى و به دور از حادثه اى خاص دانسته اند. خودش در اين باره چنين مى نويسد: «تمام زندگى ام به غايت ساده بوده است. در نيمه اول زندگى ام رو به تخته سياه بوده ام و در نيمه دوم، پشت به آن. من در نسبت با تخته سياه فقط يك گردش كامل داشته ام - اين، همه زندگينامه ام است.»
مع الوصف زندگى اش خالى از رنج و اندوه و به دور از فراز و فرود هم نبود: او مرگ نخستين همسر و چهار تن از هشت فرزندش را شاهد بود. وقتى اولين پسرش درگذشت، چنين نوشت: «۲۳ سال در سلامت و تندرستى زيست. اكنون چگونه است كه همچون رؤيايى ناپديد شده است.» اما سه سال بعد توانست چنين بنويسد: «ژرفاى روحم چنين عمقى دارد: نه خوشى را به آن دستى است و نه امواج غم و اندوه را به آن راهى.»
ملى گرايان ژاپنى پيش از جنگ جهانى دوم به او خرده مى گرفتند كه نسبت به انديشه ها و تأثيرات خارجى، بيش از حد پذيرنده است. اما كيتارو اهميتى به اين خرده گيرى ها نمى داد.
خويشتن متناهى در برابر وجود مطلق و نامتناهى:
كيتارو در اواخر عمرش، شايد با اين انديشه كه مرگ براى فهم و شناخت فرد اهميت دارد و شايد با نظر به موضوع خودآگاهى بيدارى درونى (self - awakening) به منزله نوعى مرگ و تولد مجرد، به بررسى عميق تر رابطه ميان خويشتن محدود آدمى و وجود مطلق - خدا - پرداخت. در نظر او اين رابطه منطقاً جايگاه دين را تعيين مى كند.
موضوع مرگ در آثار اوليه كيتارو راجع به تجربه محض خودآگاهى، چندان مطرح نشد و فقط در مقالات و رساله هاى مربوط به خود (self) و جهان تاريخى به شكلى انتزاعى اشاراتى به آن شد. اما كيتارو در واپسين رساله كاملش كه اهميت و شهرت بسيار دارد يعنى منطق مكان و جهان نگرى دينى ، نگرش تجربى تر و عينى ترى دارد. به ديد او مرگ، حادثه اى در پايان زندگى شخص نيست بلكه در هر لحظه زندگى نفوذ مى كند و يك گشودگى هميشه حاضر است. او تصريح مى كند ( am myself by knowing my own death I) يعنى شناخت مرگم مايه شناخت خودم است. با شناختن مرگم است كه به عمق وجودم راه مى يابم. آنچه مرا يك فرد مى سازد نه صرفاً تفاوتم با ديگران و همانندى ام با نوعى اصل ذاتى است بل دقيقاً چيزى است كه در بالاترين حد، مرا «نفى مى كند» نفى در هر لحظه از عمل در اين زمينه، مرگ دال بر نفى درونى خويشتن متناهى (the finite self) است. اگر مرگ يك گشودگى هميشگى است، وجه ديگر آن گشودگى، وجود مطلق است. مردن يعنى ايستادن در برابر وجود مطلق، وجودى كه كيتارو آن را خدا مى خواند اما تصريح مى كند كه مقصودش وجودى شخصى و كاملاً منزه و دور از اين عالم نيست...
از اين جا دو نتيجه مهم به دست مى آيد: اول اين كه دين صرفاً وجهى از وجود زندگى نيست كه بتوان آن را ناديده گرفت يا بر اساس ذوق و سليقه فردى به آن پرداخت بلكه دين جز تار و پود بافت واقعيت است. نتيجه دوم اين است كه آگاهى دينى يك موهبت ويژه كه فقط به عده اى قليل ارزانى شده باشد نيست. كيتارو در اين باره چنين مى نويسد: «فكر دينى در هر شخصى حضور دارد. كسى كه اين موضوع را درنمى يابد نمى تواند فيلسوف باشد.»
نيشيدا كيتارو عقيده دارد كه راه به خدا، درونى و باطنى است. در تعابير او، ما با كندوكاو در تناقض هاى نهفته در خويشتن (self) است كه به خدا نزديك مى شويم. او مى گويد كه دين را فقط به مدد منطق ايجاب و تصديق مطلق از طريق نفى مطلق مى توان عميقاً شناخت. شايد بتوان گفت كه بنابر ديدگاه كيتارو انسان هنگامى به خداوند نزديك مى شود كه خود از ميان برخيزد. اين حركتى در جهت نفى است كه در ژرفاى آن، تصديقى استوار نهفته است و نه فنا و نابودى، از همين روست كه او مرگ را نابودى محسوب نمى كند. كيتارو دين را در قلب فرديت انسان جاى مى دهد و عقيده دارد كه آگاهى دينى، از آگاهى فرد نسبت به مرگش نشأت مى گيرد. از سوى ديگر كيتارو دين را يك پديده اجتماعى و فرهنگى مى دانست و بر آن بود كه انسان معاصر تابع دولت است. اما چنانكه برخى از صاحبنظران از جمله جان مارالدو تصريح كرده اند او قائل به تفوق فرهنگ بر دين و دولت بر فرد نبود. چون عقيده داشت كه فرهنگ در قلب خويش، دينى است و مى توان دين را در هر فرهنگى يافت. بعلاوه اطاعت در برابر ملت و مليت نيز بايد مبتنى بر آگاهى دينى حقيقى باشد. كيتارو بويژه از آن رو كه در دوران يك حكومت تماميت گرا مطلب مى نوشت در بيان اظهاراتش احتياط مى كرد و ابهام مى آورد. از همين رو دقيقاً معلوم نيست كه او تا چه حد فرد را تابع و شكل گرفته توسط دولت مى دانست و اين كه آيا بر آن بود كه دين مى تواند يا بايد به نقد و بررسى دولت و جامعه بپردازد يا نه. نكته ديگر در مورد انديشه هاى عام كيتارو اين است كه او ظاهراً به تعدد و تنوع اصيل فرهنگ ها و اديان و هويت هاى مختلف ملى قائل بود. به تعامل و روابط سازنده و شخص وار ( and Thou I) ميان آنها عقيده داشت و فرهنگ جهانى را حاصل تعامل و زيست مشترك فرهنگ هاى گوناگون بشرى مى دانست.
زندگی
او در اين دوران با همكلاسى اش دى .تى.سوزوكى [محقق معروف ژاپنى كه در بوديسم ماهايانه و اديان ژاپنى به طور كلى، صاحب تخصص بود و در غرب عمدتاً به خاطر چاپ آثار عامه پسند راجع به ذن بوديسم شهرت پيدا كرد. او مابين سال هاى ۱۸۷۰ و ۱۹۶۶ مى زيست] دوستى اى را آغاز كرد كه يك عمر ادامه يافت.
كيتارو در سال ۱۸۹۱ در دانشگاه توكيو زيرنظر نخستين استادان فلسفه در ژاپن به مطالعه آثار كانت، هگل و شوپنهاور پرداخت. پس از نوشتن رساله اى راجع به نظريه عليت هيوم، در سال هاى ۱۸۸۴ فارغ التحصيل شد. چندى بعد ازدواج كرد و به تدريس در دبيرستان ها و دانشگاه ها مشغول شد.
او طى دهه بعد زندگى اش - با وجود اشتغالات بسيار از جمله كارهاى مربوط به زندگى خانوادگى و تدريس، چند مقاله فلسفى منتشر كرد اما بيشتر، علاقه مند به انجام آداب رسمى مراقبه زير نظر استادان ذن (zen) در كيوتو بود.
كيتارو در سال ۱۹۰۵ شروع به نگارش كتاب تحقيقى درباره خير (An Inquiry into the Good) كرد. او بر پايه اين اثر، در سال ۱۹۱۰ شغلى در دانشگاه كيوتو پيدا كرد و در سال ۱۹۱۴ استاد فلسفه در آنجا شد. كيتارو طى يك دهه بعد مقالات متعددى به رشته تحرير درآورد كه ناظر به آثار نوكانتيان، رويس [فيلسوف آمريكايى ۱۸۵۵-۱۹۱۶] برگسون، هرمان لوتس [فيلسوف آلمانى ۱۸۱۷-۱۸۸۱] و تا حدودى هوسرل بود.
اين مقالات كه بعدها به صورت چندين كتاب، يك جا منتشر شدند، مباحث و مسائل مختلف فلسفى را دربر مى گيرند از جمله مباحث مربوط به متافيزيك، هنر و اخلاق را. شهرت كيتارو از دهه ۱۹۲۰ رو به فزونى گذاشت. او نظريه خاص اش راجع به مكان را در اواسط دهه ۱۹۲۰ مطرح كرد و پس از بازنشستگى و عزيمت به كاماكورا در سال ،۱۹۲۹ به شرح و بسط آن پرداخت. در اوايل ۱۹۳۰ علايق اش معطوف به سرشت اعمال و مناسبات و روابط انسانى در بستر تاريخ و اجتماعى شان شد و عاقبت به معناى فرهنگ و مليت روى آورد.
وجهه و منزلت خوبى كه نيشيدا كيتارو به عنوان فيلسوف برجسته ژاپن داشت موجب شد كه مقامات رسمى حكومت - كه يكى از آنان، شاگرد پيشين او و بعدها نخست وزير ژاپن، كونو فوميمارو بود - به او متوسل شدند تا ملى گرايى (ناسيوناليسم) ژاپنى را توجيه كند. كيتارو اثرى در اين زمينه تأليف كرد و اگرچه در آن به توجيه توسعه طلبى ژاپن نپرداخت و بر آن صحه نگذاشت اما بخش اعظم آن اثر را حاصل بى دقتى و شتاب فكرى مى شمرد. در سال ۱۹۳۸ راجع به «مسأله فرهنگ ژاپنى» سخنرانى هايى ايراد كرد كه دو سال بعد در هيأت كتابى چاپ شدند كه بيش از چهل هزار نسخه از آن به فروش رسيد. او در سخنانى خطاب به امپراتور در سال ۱۹۴۱ به طرفدارى از آزادى علمى و آكادميك و جايگاه هر ملت در گستره جهانى و بين المللى پرداخت. سپس سخنرانى هايى راجع به «اصول نظم جهانى نوين» و «سياست ملى» ايراد كرد.
طى اين دوره منتقدان راست گراى كيتارو نوشته هاى سياسى او را انتزاعى تر و نارساتر از آن مى دانستند كه مؤيد حكومت وقت باشد. پس از جنگ جهانى دوم منتقدان چپ گراى او همان آثار را بيش از اندازه ملى گرايانه محسوب كردند. كيتارو با وجود كسالت شديد و بمباران شهرهاى ژاپن در دوران جنگ جهانى دوم به تحقيقات فلسفى اش ادامه داد. او رساله مهم و تأثيرگذار منطق مكان و جهان گرايى دينى (The Logic of place and the Relgious worldview) را درست دو ماه قبل از مرگش کامل کرد.
نيشيدا كيتارو در ۷ ژوئن ۱۹۴۵ وفات کرد و چاپ مجموعه آثارش در ۱۹ مجلد، دو سال بعد آغاز شد.
زندگى بيرونى و ظاهرى كيتارو را مانند زندگى ظاهرى كانت - كه كيتارو آثارش را بسيار مى ستود - عادى و به دور از حادثه اى خاص دانسته اند. خودش در اين باره چنين مى نويسد: «تمام زندگى ام به غايت ساده بوده است. در نيمه اول زندگى ام رو به تخته سياه بوده ام و در نيمه دوم، پشت به آن. من در نسبت با تخته سياه فقط يك گردش كامل داشته ام - اين، همه زندگينامه ام است.»
مع الوصف زندگى اش خالى از رنج و اندوه و به دور از فراز و فرود هم نبود: او مرگ نخستين همسر و چهار تن از هشت فرزندش را شاهد بود. وقتى اولين پسرش درگذشت، چنين نوشت: «۲۳ سال در سلامت و تندرستى زيست. اكنون چگونه است كه همچون رؤيايى ناپديد شده است.» اما سه سال بعد توانست چنين بنويسد: «ژرفاى روحم چنين عمقى دارد: نه خوشى را به آن دستى است و نه امواج غم و اندوه را به آن راهى.»
ملى گرايان ژاپنى پيش از جنگ جهانى دوم به او خرده مى گرفتند كه نسبت به انديشه ها و تأثيرات خارجى، بيش از حد پذيرنده است. اما كيتارو اهميتى به اين خرده گيرى ها نمى داد.
اندیشه
خويشتن متناهى در برابر وجود مطلق و نامتناهى:
كيتارو در اواخر عمرش، شايد با اين انديشه كه مرگ براى فهم و شناخت فرد اهميت دارد و شايد با نظر به موضوع خودآگاهى بيدارى درونى (self - awakening) به منزله نوعى مرگ و تولد مجرد، به بررسى عميق تر رابطه ميان خويشتن محدود آدمى و وجود مطلق - خدا - پرداخت. در نظر او اين رابطه منطقاً جايگاه دين را تعيين مى كند.
موضوع مرگ در آثار اوليه كيتارو راجع به تجربه محض خودآگاهى، چندان مطرح نشد و فقط در مقالات و رساله هاى مربوط به خود (self) و جهان تاريخى به شكلى انتزاعى اشاراتى به آن شد. اما كيتارو در واپسين رساله كاملش كه اهميت و شهرت بسيار دارد يعنى منطق مكان و جهان نگرى دينى ، نگرش تجربى تر و عينى ترى دارد. به ديد او مرگ، حادثه اى در پايان زندگى شخص نيست بلكه در هر لحظه زندگى نفوذ مى كند و يك گشودگى هميشه حاضر است. او تصريح مى كند ( am myself by knowing my own death I) يعنى شناخت مرگم مايه شناخت خودم است. با شناختن مرگم است كه به عمق وجودم راه مى يابم. آنچه مرا يك فرد مى سازد نه صرفاً تفاوتم با ديگران و همانندى ام با نوعى اصل ذاتى است بل دقيقاً چيزى است كه در بالاترين حد، مرا «نفى مى كند» نفى در هر لحظه از عمل در اين زمينه، مرگ دال بر نفى درونى خويشتن متناهى (the finite self) است. اگر مرگ يك گشودگى هميشگى است، وجه ديگر آن گشودگى، وجود مطلق است. مردن يعنى ايستادن در برابر وجود مطلق، وجودى كه كيتارو آن را خدا مى خواند اما تصريح مى كند كه مقصودش وجودى شخصى و كاملاً منزه و دور از اين عالم نيست...
تحليل دين:
از اين جا دو نتيجه مهم به دست مى آيد: اول اين كه دين صرفاً وجهى از وجود زندگى نيست كه بتوان آن را ناديده گرفت يا بر اساس ذوق و سليقه فردى به آن پرداخت بلكه دين جز تار و پود بافت واقعيت است. نتيجه دوم اين است كه آگاهى دينى يك موهبت ويژه كه فقط به عده اى قليل ارزانى شده باشد نيست. كيتارو در اين باره چنين مى نويسد: «فكر دينى در هر شخصى حضور دارد. كسى كه اين موضوع را درنمى يابد نمى تواند فيلسوف باشد.»
نيشيدا كيتارو عقيده دارد كه راه به خدا، درونى و باطنى است. در تعابير او، ما با كندوكاو در تناقض هاى نهفته در خويشتن (self) است كه به خدا نزديك مى شويم. او مى گويد كه دين را فقط به مدد منطق ايجاب و تصديق مطلق از طريق نفى مطلق مى توان عميقاً شناخت. شايد بتوان گفت كه بنابر ديدگاه كيتارو انسان هنگامى به خداوند نزديك مى شود كه خود از ميان برخيزد. اين حركتى در جهت نفى است كه در ژرفاى آن، تصديقى استوار نهفته است و نه فنا و نابودى، از همين روست كه او مرگ را نابودى محسوب نمى كند. كيتارو دين را در قلب فرديت انسان جاى مى دهد و عقيده دارد كه آگاهى دينى، از آگاهى فرد نسبت به مرگش نشأت مى گيرد. از سوى ديگر كيتارو دين را يك پديده اجتماعى و فرهنگى مى دانست و بر آن بود كه انسان معاصر تابع دولت است. اما چنانكه برخى از صاحبنظران از جمله جان مارالدو تصريح كرده اند او قائل به تفوق فرهنگ بر دين و دولت بر فرد نبود. چون عقيده داشت كه فرهنگ در قلب خويش، دينى است و مى توان دين را در هر فرهنگى يافت. بعلاوه اطاعت در برابر ملت و مليت نيز بايد مبتنى بر آگاهى دينى حقيقى باشد. كيتارو بويژه از آن رو كه در دوران يك حكومت تماميت گرا مطلب مى نوشت در بيان اظهاراتش احتياط مى كرد و ابهام مى آورد. از همين رو دقيقاً معلوم نيست كه او تا چه حد فرد را تابع و شكل گرفته توسط دولت مى دانست و اين كه آيا بر آن بود كه دين مى تواند يا بايد به نقد و بررسى دولت و جامعه بپردازد يا نه. نكته ديگر در مورد انديشه هاى عام كيتارو اين است كه او ظاهراً به تعدد و تنوع اصيل فرهنگ ها و اديان و هويت هاى مختلف ملى قائل بود. به تعامل و روابط سازنده و شخص وار ( and Thou I) ميان آنها عقيده داشت و فرهنگ جهانى را حاصل تعامل و زيست مشترك فرهنگ هاى گوناگون بشرى مى دانست.