نویسنده: روزبه صدرآرا (1)
بحثی در تمایز نقد هنری با فلسفه در مطالعهی آثار هنری
اشاره
نقد تئوریک و استتیکی هنر چه نوع نقدی است؟ آیا میتوان هنر را نقد کرد بیآنکه به دام و دامن استتیک افتاد؟ آیا نقد هنری نوعی نظریه است و بینظریه نمیتوان به نقد هنر پرداخت؟ غایت نقد هنر چه میتواند باشد و چه کسی امکان نقد هنر را دارد؟ در این یادداشت با تمرکز بر فلسفههای معاصر و در مسیر پاسخ به این پرسشها بیان شده است که کار فلسفه در برخورد با آثار هنری چیزی غیر از نقد هنری است.***
هجوم و شیوع تب سانتاگ خوانی در این یک ساله، به تقریب، خبر از نبود با کمبودی میدهد که نقد در معنای زیباشناختی آن دچار و گرفتارش شده است، این نبود یا کمبود سر به سوی آستانی دارد که به سادگی نامش بازی است؛ بازیای که خالی از دغدغهها و چون و چراهای اخلاقی و سیاسی نیست؛ بدین معنا بازی صرفاً یک حرکت یا کنش دلخوشانه نیست (گرچه این هم هست) بلکه میلی است به قاعده و نظامیافته به سوی آزادی و تعینناپذیریای که به شاخکهای حس دست میساید، سیال و صیرورتپذیر و البته غیرِقابل بازنمایی. نقد با درآمیزش گفتار فلسفی و نظری نشان میدهد که آری آزادی، اما با چه نظم و نسقی؟ (سنخی معرفت) و، رهایی به سوی چه یا از چه؟ (پارهای هستی). نقد، رتوریکش را بر دوام و تغییر سوژه مبنا قرار میدهد؛ مانند خوانشی که دریدا از آنتونن آرتو در رسالهی «نافهمکردن/ مجنونکردن/ بیحس کردن سوبژکتیل» (2) ارائه میدهد و در انتظار خلق نامها و موقعیتهای بدیل و بدیع سوژه است. این بازیمندی یا بازیورزی به نقد این توان را میبخشد که با متعلق نقد همراه و همبازی شود و حتی در کنش با متعلقش، جامه بدل کند و بالعکس؛ چون تاروپودی سخت تنیده و فشرده به هم.
کانتگرایی دستِ کم از نیمهی دوم قرن بیستم، با رشد و نضج فلسفهی تفاوت (3) دههی شصت، این بخت را دارد که با شور دیونیزوسی نیچه قرین گردد و آتشباری را مهیا کند که کارش فروریختن برج و باروی داوری است؛ بدین معنا که این داوری آنچه نیست که ما در افواه عمومی خوب و بدش مینامیم بلکه گونهای شکاکیت نسبت به نظام کهن دیالکتیک است؛ یعنی نیچهای که با پتک، ایدئالیسم قارهای را [فرا] میخواند تا نقد را از دگماهای دیالکتیک برهاند و بدل به شور کند؛ شوری که همبسته با نامها و وضعهای سوژه است و نقد، موضع نشانگذاری چنین شوری. دلوز، کانت را پس از نیچه میخواند، لیوتار نیز کانت را به پس از دوشان محول میکند و رورتی در مقام یک دریدایی، بالکل زیر آب خوانش استعلایی (کانتی) از فلسفه دریدا را میزند. این کانتگرایی یکسر غریب و شگفت، بازی آزادانهی قوهها را پیش مینهد؛ نقد، زمین است و- چنانکه گفتم- موضع، و با زبانی آختهتر و گزندهتر، رزمگاه. این کانتگرایی، سوژهی سفت و سخت استعلایی ندارد، بلکه رو میکند به منافذ و گریزهای حدوث یا پیشآمد (4) (چیزی شبیه تاس ریختن پل والری) که از صافی تجربهی سوژه میگذرد: متون «تجربی» (5) دریدا در میانهی 1974 تا 1980 در باب هگل و نیچه و کانت و نیز کارتپستالها از سقراط بدین سو، معرف چنین تلاشی هستند. سوژه هست بلاتردید، قوهها در کارند به یقین، اما نقد نگرندهی حدوثها و جابهجاییها و از دررفتگیهاست؛ این، بازی نقد است اما (...)
شیلر مستقر در سنت ایدئالیسم آلمانی با کژخوانیای که از استتیک کانتی ارائه داد راه را بر انگاره و منشبازی باز کرد؛ این کژخوانی از سر نافهمی یا نقض غرض نبوده، به نظر میرسد شیلر در مقام یک دراماتیست، به استتیک کانتی نظر افکنده است لذا آنچه او از نظام کانتی دریافت و طلب کرده است توان بازی در جهت تربیت و پرورش احساسات آدمی است یعنی استلزام اخلاقی (6) بازی؛ مشابهت عجیبی میان این نگره و متون انتقادی سوزان سانتاگ وجود دارد حتی اگر لحن رمانتیک هر دو را به عنوان مخرج مشترک در نظر نیاوریم. حال، به تفسیر دقیق پل دمان در رسالهی «ایدئولوژی زیباشناختی» از کژخوانی شیلر از نظام استتیکی کانت میپردازیم؛ شیلر با خط فارق میان تئوری و استتیک در واقع تئوری را موضع مسئول و امر عقلانی میانگارد و استتیک را قلمرو غیرِمسئول و تمایلات و خواستها و امر غیرِعقلانی میداند و این شقاق را صحه میگذارد در حالی که کانت این استقلال استتیک را برنمیتابد و گرنه در چارچوب تفکر کانت، تئوری نیروی دگرگونی و حتی فروپاشی استتیک را دارد. اگر با کژخوانی شیلر همراه شویم درمییابیم که تئوری مآلاً به مثابه یک کنش استتیکی مفروض گرفته میشود و جلوهای از تجلیات استتیک است و اینجاست که باید با این هشدار لیوتار همرأی باشیم که باید زهر استتیک را از تن فلسفه (لاجرم نقد و تئوری) خارج کرد و این معضلهی شیلری است. پس اگر بر سببیل کانت قدم بگذاریم نقد نه لزوماً تجلی است استتیک بلکه بازتولید تئوری در مقام موضع مسئول و عقلانی است. اگر بخواهیم به درستی چشم بر انگارهی بازی شیلر نبندیم باید نقد را نیروی محاط کننده و تعین بخش همان بازی آزاد قوهها بینگاریم که اصل بیانناپذیری استتیک را به بیان درمیآورد تا کاملاً در قلمرو غیرِمسئول و تمایلات و خواستها و امر غیرِعقلانی غصب نشود و، این معضلهی رمانتیسم است. مشکل این است که ما بازی را کاملاً به حوزهی جداسر و مستقل استتیک به مثابه تکانه پیشکش میکنیم بلکه بایستی بازی را به سوی موضع مسئول و امر عقلانی (مثل نظام اکسیوماتیک اسپینوزا در «اخلاق» یا نظام هرمی لایب نیتز در تئودیسه) سوق دهیم تا نقد صرفاً یک فعالیت استتیکی به معنای شیلری نباشد بلکه هستهی کانتی آن- رشته هدایتگر عقل- تصریح گردد. اینجاست که «تجربی» بودن نقد به مخاطرهی ماهوی میافتد؛ چرا که در نگاه نخست، experiment سراسر تیول قلمرو استتیکی است؛ دلوز شاید پیگیرترین مدافع رهیابی نقد به قلمرو تئوری باشد نه صرفاً قلمرو استتیک خیرهسر؛ چراکه برخورد او با استتیک به مثابه نیرویی است که از عقل یا کثرات عقل برمیخیزد تا جهت نقد را به سوی تئوری و سوژه همبستهاش هدایت کند تا استتیک را چیزی جدایافته و ابتر در نظر نیاورد. او بارها به یادمان آورده که کار فلسفه در برخورد با استتیک و ابژهها و متعلقاتش دخلی به کار نقد استتیکی یا به عبارتی، نقد هنری ندارد بلکه کاری به غایت فلسفی و تئوریک در معنای اصیل کانتی است. این experiment محاط در قلمرو تئوری است و اساساً ذاتی فلسفی (هشدار لیوتار!) دارد به عنوان موضع مسئول و امر عقلانی- چنانکه گفته آمد؛ این تعیین کنندگی در وهلهی نهایی به لغت یونانی با تئوریاست نه استتیک. مارکوزه در رسالهی «اروس و تمدن» این مفروض شیلری را با بلاغت تمام چنین صورتبندی میکند: «باید از میان امر زیباشناختی یا همان استتیک عبور کنیم چون این زیبایی است که منجر به آزادی میشود. تکانهی بازی، رانهی این آزادسازی است. منظور این نیست که تکانه با چیزی بازی کند؛ به بیان دقیقتر این تکانه، بازی خود زندگی است». فارغ از اشتهای بی حد و حصر مارکوزه به ارادهی آزاد- گرچه تصریح نشده است- و هارمونی آن با لحن سیاسی و چپگرایانهاش در مقام دفاع از سویهی سیاسی تکانهی بازی، باید این نکته را گوشزد کنیم که این تعیین کنندگی نهایی که ذکرش رفت، در کردوکار ارادهی آزاد مدنظر مارکوزه جایی ندارد و تدقیق کانتی پیشگفته کاملاً از قلم میافتد حتی اگر با صبغهی سیاسی و رادیکال سخن مارکوزه همدل و همنوا باشیم. نقد در صراط کانتی یک نیروست و چون منش اخلاقی (7) و سیاسی بدان علاوه میگردد سراسر مسئول و عقلایی است و نیز مقهور استتیک نیست بلکه بازی آزاد قوهها را در شعاع تئوریا یا همان تئوری در نظر میگیرد و این لبهی تیز و برندهای است که هستی نقد در گرو آن است؛ البته اگر تماماً غرق قلمرو استتیکی نگردد و تَنش از زهر استتیک پژمرده نشود.
پینوشتها:
1- مترجم و پژوهشگر هنر.
2- Maddening the subjectile.
3- Differential ontology.
4- Contingency.
5- Experiment.
6- moralistic.
7- Ethical.
ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه، شماره 86 و 87، مهر و آبان ماه 1394