شخصیت و جامعه

شما که هستید؟ دانش آموز دختر یا پسر؟ مسیحی، یهودی، لاادری یا ملحد؟ درستکارید؟ دردسرآفرین هستید؟ رهبر هستید؟ «شما» ی واقعی‌تان چیست؟
جمعه، 10 ارديبهشت 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شخصیت و جامعه

 شخصیت و جامعه
 

 

نویسندگان: دیوید درسلر و ویلیام ویلیس
برگردان: مهرداد هوشمند و غلامرضا رشیدی



 

خود

شما که هستید؟ دانش آموز دختر یا پسر؟ مسیحی، یهودی، لاادری یا ملحد؟ درستکارید؟ دردسرآفرین هستید؟ رهبر هستید؟ «شما» ی واقعی‌تان چیست؟
برای پاسخ دادن به این پرسشها احتمالاً خصوصیتی را برمی‌گزینید که خودِ واقعی شما (برداشت شما از خودتان) را در وضعیتی خاص توصیف می‌کند. وقتی به رابطه‌تان با مدرسه‌ای که به آنجا می‌روید فکر می‌کنید، می‌گویید دانش آموزید. به عنوان عضوی از خانواده، پسر یا دختر خانواده هستید. اما شما «فقط» دانش آموز، پسر یا دختر نیستید. اینها تلقی‌های اتفاقی و گذرا از خود است.
پس این خود چیست؟ «خود عبارت است از تمام افکار و احساساتی که فرد آنها را با «من»، «مرا» و «مال من» تداعی می‌کند.» هر انسان اجتماعی درکی از خود دارد و می‌تواند چیزی در خصوص کیستی خود به دیگران بگوید. فرد میان «مرا»، یعنی خود اصلی، و همه افراد دیگر تمایز قائل می‌شود. درک خود برای شناخت دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنان اهمیت اساسی دارد. شخص فقط با درک اینکه کیست و چیست می‌تواند به عنوان موجودی اجتماعی رفتار کند. اگر کسی نتواند «مرا» را تعریف و مشخص کند، سردرگم می‌شود و می‌کوشد تا هویت خویش را باز یابد.
فرد «از راه تعاملات اجتماعی شناختی از خود پیدا می‌کند که برای ادامه‎ی تعامل اجتماعی مداوم ضرورت اساسی دارد.» براساس این شناخت از خود که از تعامل حاصل می‌شود، می‌توانید بیشتر و با تأثیری قوی‌تر تعامل کنید و به آنچه اعضای جامعه‌تان از شما انتظار دارند نزدیک‌تر شوید یا گاهی از آن فاصله بگیرید. نمی توانید بگویید کی هستید، مگر در ارتباط با کسانی که اطراف شما هستند. همه‎ی ما بعد از حصول تصوری از خویش، خود را در ارتباط با دیگران درک می‌کنیم.
آیا درک این مفهوم برای شما مشکل است؟ در این صورت بار دیگر به «خود» تان فکر کنید. کی هستید؟ دانش آموز؟ نمی توانید دانش آموز باشید، مگر در ارتباط با معلم. رهبر؟ نمی توانید رهبر باشید مگر آنکه پیروانی داشته باشید. پسر یا دختر؟ مگر در ارتباط با والدین‌تان. فقط در جمع سایر موجودات اجتماعی است که می‌توان موجودی اجتماعی بود.

آگاهی از خود

دوباره کودک نوزاد را در نظر بگیرید. او کاملاً ناتوان است، از بابت کمکهایی که برای زنده مانده وی بسیار اهمیت دارد نه ممنون است و نه ناسپاس؛ نمی تواند استدلال کند و احساس ترحم به خود یا برنامه‌ای برای آینده ندارد. نوزاد نمی‎داند که فردایی هست و از اینکه جسم و ذهن دارد ناآگاه است. نوزاد فقط ارگانیسمی زنده است با توانایی تبدیل شدن به یک خود.
چند هفته بعد نوزاد اندکی از امور آگاهتر می‌شود. ممکن است دست خود را ببیند و به طور گذرا توجهش به آن جلب شود. در این موقع کودک نمی‎داند که دست، دست است و قسمتی از بدن او را تشکیل می‌دهد.
بتدریج نوزاد در می‎یابد که دست به او در ارضای نیازهای مبهم کمک می‌کند و دستها و پاها و تارهای صوتی هم تحت کنترل اوست. نوزاد می‌تواند لگد بزند، بغلتد، جیغ بزند، درد، ارضا، گرسنگی، گرما و سرما را حس کند. بدین ترتیب آگاهی از جسم مادی خویش به عنوان موجودیتی جداگانه و مشخص آغاز می‌گردد.
نوزاد در خلال ماههای اول زندگی این نکته را هم در می‌یابد که در محیط اطراف او چیزهای متحرک دیگری هم هستند که برای ارضای نیازها و رفع تنشهایش مفید می‌باشند. او رفته رفته ظهور این اشیاء را پیش بینی می‌کند. او هنوز نمی‌داند این اشیای متحرک انسان هستند، زیرا نمی‌داند «انسان» چیست.
حتی در خلال ماههای اول زندگی دائماً تأثیرات ناشی از تجربیات گردآوری می‌شود. وقتی چیزی دردناک یا خوشایند مکرراً و به طور منظم رخ می‌دهد، نوزاد می‌تواند نتیجه‌هایی بگیرد که به او در اجتناب بیشتر از ناراحتی و کسب رضامندی بیشتر کمک می‌کند. سرانجام نوزاد از خود به عنوان موجودی مشخص که نیازهایش را سایر انسانها ارضا می‌کنند آگاه می‌گردد.
کودک به موقع خود سخن گفتن و ارتباط برقرار کردن با مردم را یاد می‌گیرد. زبان برای این منظور وسیله‌ای مهم است، زیرا از جمله به فرد کمک می‌کند تا از خود آگاه گردد. جویسی او، هرتزلر (Joyce O.Hertzler) می‌نویسد:
«نمونه این ... زمانی است که کودک نام خود را یاد می‌گیرد و از آن در ارتباط خود با دیگران استفاده می‌کند و بدین ترتیب هویت مشخص و وجود مستقل خویش را مورد تأکید قرار می‌دهد. علاوه بر آگاهی از نام خود و واکنش نشان دادن به آن، حس خود - دیگران او نیز در کاربرد او از ضمایری چون «شما» یا «مرا» و عباراتی چون «من»، (مثلاً) جیمی هستم، «تو» (مثلاً) تامی هستید منعکس می‌گردد.»
اما آگاهی از خود در کودکی کاملاً شکل نمی گیرد. یکی از پاسخها به اینکه آگاهی چگونه رشد و نمو می‌کند در نظریه چارلز هورتون کولی (Charles Horton Cooley) مطرح شده است.

نظریه‌ی خود اجتماعی کولی

همان طور که دیدیم فرآیند کسب آگاهی از خود در نوزادی آغاز می‌شود. خود بر اثر تجربه‌ی اجتماعی و تعامل کودک با دیگران رشد می‌کند. کولی (Cooley) در ماهیت انسانی و نظم اجتماعی چاپ 1902 این نظریه را مطرح ساخت که «ما یاد می‌گیریم که براساس تلقی و قضاوت دیگران درباره خودمان درباره دیگران قضاوت کنیم.»
کولی اصطلاح «خود آینه سان» را وضع کرد. ما به آینه -یعنی دیگران - خیره می‌شویم، به پاسخ آنان به خودمان توجه می‌کنیم و براساس واکنشهای آنان احساساتی درباره‌ی خودمان در خود ایجاد می‌کنیم. یعنی ما بر اثر انعکاس، نوعی آگاهی از خود کسب می‌کنیم. ما از این انعکاسات ناشی از «آینه‌ی» اجتماعی به مثابه مبنای شناختن و ارزیابی دیگران استفاده می‌کنیم. شخصیت افراد عمدتاً براساس آنچه شکل می‌گیرد که معتقدند دوستان، آشنایان و دیگران که با آنان تعامل دارند درباره آنان فکر می‌کنند. مردم با توجه به واکنشهای دیگران خود را خوب یا بد، خوشایند یا ناخوشایند، باهوش یا احمق تلقی می‌کنند. شما اگر دانش آموز هستید تا حدی براساس تأثیراتی که گمان می‌کنید بر معلمان و سایر دانش آموزان می‌گذارید خود را ارزیابی می‌کنید. به عنوان پسر یا دختر خانواده تا حدی هویت‌تان همان می‌شود که گمان می‌کنید والدین‌تان در نظر دارند. کل درک شما از خودتان ترکیبی است از همه تأثیراتی که گمان می‌کنید بر دیگران گذاشته‌اید و نیز همه ارزیابی‌هایی که گمان می‌کنید آنان از رفتار شما به عمل آورده اند. مثلاً اگر قرار باشد در کلاستان سخنرانی کنید، عملکرد خود را براساس آن ارزیابی که فکر می‌کنید همکلاسی‌ها و معلمانتان از آن سخنرانی داشته‌اند ارزیابی می‌کنید. اگر در خلال سخنرانی قویاً احساس کنید که در نظر دیگران خوب سخنرانی نمی‌کنید، ممکن است بکوشید نظر آنان را درباره‌ی خود از طریق بهبود سخنرانی عوض کنید، زیرا بهبود سخنرانی‌تان در نظر خودتان بر اساس معیارهای آنان صورت می‌گیرد. چون شما در پذیرفتن عقاید دیگران درباره‌ی خودتان بکلی منفعل نیستید، گاهی می‌کوشید نظر آنان را درباره‌ی خودتان عوض کنید. می‌خواهید که ارزیابی آنان از شما با تلقی شما از خودتان مطابقت داشته باشد، اما به صورتی که شما را راضی کند.
برخی از مردم خودانگاره‌ای دارند که با نظر آنچه دیگران درباره خود می‌دانند مطابقت ندارد. و با وجود این نمی کوشند نظر دیگران را عوض کنند. این افراد کسانی هستند که خود را مهم‌تر از آنچه دیگران فکر می‌کنند، می‌دانند و نیز کسانی که خود را خیلی کمتر از آنچه دیگران می‌پندارند ارزیابی می‌کنند. در زمره دسته اوّل شاعر و مقاله نویس انگلیسی متیوآرنولد (Matthew Arnold) است که به نظر بسیاری از معاصران خویش خود را بسیار باارزش می‌دانست. این اعتقاد چندان فراگیر بود که بعد از مرگ او یکی از آشنایانش گفت: «بیچاره متیو! خدا را هم دوست نخواهد داشت» می‌گویند آنانی که خود را در جامعه به حدی اغراق آمیز مهم می‌دانند «احساس برتری» دارند. در زمره‌ی افراد دسته دوم می‌توان به لئوناردو داوینچی (Leonardo davinci)، نابغه عالم هنر اشاره کرد. وقتی لئوناردو در بستر مرگ بود پادشاه به عیادت او رفت. هنرمند به احترام پادشاه بلند شد و نشست و فریاد زد که خداوند و بشریت را رنجانده است؛ زیرا آنچنان نستوه و مؤثر که باید تلاش نکرده است. تا آنجا که پای دستاوردهای هنری وی در میان بود، لئوناردو دچار چیزی بود که آن را «احساس حقارت» می‌نامیم.
وجود آدمهایی که احساس برتری یا حقارت می‌کنند نشان می‌دهد که همه افراد تمام آگاهی از خود را بر اساس قضاوت دیگران کسب نمی کنند. برخی از افراد براساس ارزیابی دیگران در جامعه خود را کم ارزش‌تر یا مهم‌تر از آنچه هستند تلقی می‌نمایند.
منبع دیگر تحریف طرز تلقی ناشی از این است که مردم ممکن است خود را گول بزنند و از اینکه خود را برخلاف قضاوت دیگران ارزیابی کنند لذت ببرند. ممکن است خود گول زنی ناآگاهانه صورت گیرد؛ زیرا پذیرفتن تصویری ارضا کننده از یک آینه‌ی کج و معوج آسان و خوشایند است.
افراد گاهی آینه‌های کج و معوج اجتماعی را عمداً می‌سازند به این امید که اهداف خود را پیش ببرند. زنی بسیار ثروتمند و قدرتمند ممکن است چنان در احاطه افراد متملق و خودخواه باشد که بندرت از نظر سایر مردم درباره‌ی خود آگاه شود. لذا او ممکن است شناختی تحریف شده از خود کسب کند که نه تنها با قضاوت مردم جهان درباره‌ی او بلکه با قضاوت خود اطرافیان متملق وی هم که در ظاهر او را ستایش و در نهان او را تمسخر و حتی محکوم می‌کنند تفاوت بسیار داشته باشد. او ممکن است قدرت خود ارزیابی منتقدانه را از دست بدهد، زیرا بندرت چنین قدرتی به آزمایش گذاشته می‌شود. این اتفاق زمانی ممکن است رخ دهد که او خود را فقط آنچنان ببیند که برخی از افراد دیگر بظاهر درباره‌ی او می‌اندیشند.
احتمال دیگری هم وجود دارد. کسی که می‌داند مردم چه ارزشی برایش قائل هستند اما آن را نمی‌پسندد، ممکن است عمداً بکوشد این تأثیر را بر آنان بر جا گذارد که ارزیابی آنان غیرواقع بینانه است، حال آنکه خود می‌داند چنین نیست. تلقی این شخص از خود با تلقی دیگران از او تفاوت ندارد: او صرفاً آنچه را معتقد است «خود» اوست استتار می‌کند تا خود را برای دیگران مقبول‌تر کند(در بحث درباره کتاب اروینگ گافمن (Erving Goffman) این موضوع باز هم بررسی خواهد شد).
لذا گاهی شخصی برآوردی کمتر از حد واقع بینانه از خود به عمل می‌آورد. اما حتی با در نظر داشتن این معدود خصوصیات، مفهوم «خود آینه سان» کولی اساساً معتبر به نظر می‌رساند.
کولی درباره‌ی این موضوع اظهارنظرهای مهم دیگری هم به عمل آورد. او گفت: «نظر هر فرد درباره‌ی خود بیشتر حاصل آنچه است که گمان می‌رود مردم در دوران کودکی او درباره‌اش می‌اندیشیده‌اند، نه آنچه او گمان می‌کند تلقی فعلی مردم درباره‌ی اوست.» کولی معتقد بود تأثیرات سالهای اول زندگی دوام بیشتری از تأثیرات سالهای بعد دارند. اگر کودکی یاد گرفته باشد خود را طبق تلقی مادر فداکارش تلقی کند، ممکن است این تأثیر تا سالهای بعدی زندگی ادامه پیدا کند، حتی اگر دیگران او را فاقد صفاتی بدانند که مادر ستایشگر او به او نسبت می‌داده است. برعکس، اگر فردی در کودکی طرد شده باشد، ممکن است تا پایان عمر خود را فردی بی فایده و مزاحم بداند، حتی اگر معاشران بعدی وی او را دوست و محترم بدارند.
هر چند کولی به قدرت نسبی تأثیرات سالهای اول زندگی اشاره کرده، بر این نکته هم تأکید داشته که شناخت شخص از خودش دائماً متغیر است. شخص دائماً در تعامل با دیگران است و قضاوت آنان درباره او ممکن است رفتار او را تغییر دهد. مقبولیت در عین طرد شدن ممکن است باعث شود شخص به نوعی رفتار خود را تغییر دهد و دوباره به آینه نگاه کند. در این صورت شناخت خود براساس انعکاسی تغییریافته‌ی جدید تغییر می‌کند.
اما با اینکه شناخت خود با گذشت سالها بسیار تغییر می‌کند، مردم معمولاً در مقابل تغییر مقاومت می‌کنند و با بالا رفتن سن‌شان بیشتر به قضاوتهای پا گرفته دیگران درباره‌ی خود وفادار می‌مانند. آنان معمولاً به جایی می‌رسند که ظاهراً می‌اندیشند: «من آن هستم که هستم. نیازی نیست تلقی‌ام را از خودم تغییر بدهم. اگر دیگران این تلقی را قبول دارند به آنان احترام می‌گذارم و اگر قبول ندارند قضاوت آنان را نفی می‌کنم و معاشران دیگری پیدا می‌کنم که مرا اینچنین که هستم بپذیرند و دوست بدارند.»
از نظر خود شما سنگ محک نظریه کولی در خصوص خودِ اجتماعی این است که آیا این نظریه بر طبق تجربه شخصی خود شما صحت دارد یا نه. آیا هرگز به دلیل اینکه به شخصی که اشتباه گرفته‌اید، در موقعی نادرست چیز نادرستی گفته باشید احساس ناراحتی کرده‌اید؟ اگر نظریه کولی واقع بینانه باشد، پاسختان مثبت است. به قول کولی، شناخت از خود در چنین موقعیتی از این تصور ناشی می‌شود که قضاوت دیگران درباره شما چه بود. عصاره و اساس نظریه خود اجتماعی کولی همین است.

نظریه خودِ اجتماعی مید

جرج هربرت مید (George Herbert Mead) که از معاصران کولی است نیز نظریه‌ی خودِ اجتماعی را مطرح ساخت. مید از این لحاظ با کولی توافق داشت که خود محصولی اجتماعی ناشی از قضاوت دیگران است. فرد در حال رشد ضمن تعامل با افرادی خاص - والدین، همبازی‌ها و دیگران - یاد می‌گیرد که حالتهای چهره‌ی آنان و سایر حرکاتشان را تفسیر کند؛ درک کند چه موقع راضی هستند یا ناراضی، قبول می‌کنند یا قبول ندارند، و نگرش آنان را در قبال افکار و رفتار خود بپذیرد. در واقع شخص می‌گوید: «آنچه من می‌کنم از نظر آنان خوب (یا بد) است.» بدین ترتیب فرد می‌آموزد که خواسته دیگران را پیش بینی و بر همین اساس اعمال خود را کنترل و ارزیابی نماید.
توجه داشته باشید که فرد در اصل پیش بینی می‌کند که افراد «خاص» دیگری، مانند والدین او، چه انتظاری دارند. فرد در ذهن خود نقش آن اشخاص را بر عهده می‌گیرد و بر همین اساسی رفتار خود را ارزیابی و کنترل می‌کند.
اگر کودکان را هنگام بازی دیده باشید می‌دانید که آنان عملاً نقشهای افراد خاص دیگری را بر عهده می‌گیرند. کودک سه ساله‌ای که «خانه بازی» می‌کند، تبدیل به مامان می‌شود و با عروسکش همان طور رفتار می‌کند که معتقد است مادرش با او رفتار می‌کند. کودک در کسب نگرشهای خاص در قبال عروسکش که تقلیدی از همان نگرشهای مادرش در قبال خود اوست نشان می‌دهد که نگرشهای فرد خاص دیگری یعنی مادرش را درونی ساخته [جذب کرده] است.
هر فرد به مرور زمان با بسیاری از افراد تعامل می‌کند و ارزیابی‌ها و نگرشهای این افراد بی استثناء یکسان نیست. پس فرد چگونه از روی این قضاوتهای ناهمگون شناختی از هویت خود کسب می‌کند؟ در واقع فرد نمی تواند برای افراد مختلف، خودِ مختلفی باشد.
پاسخ مید به این پرسش این بود که فرد از خاص به عام (از جزء به کل) حرکت می‌کند. در جریان رشد فرد، «نقش دیگری تعمیم یافته» درونی می‌شود. در فکر فرد، همه‌ی «دیگرانِ» خاص تثبیت گشته، به یک «دیگری» تعمیم یافته که نماینده نوعی وفاق در درون گروه یا جامعه است تبدیل می‌گردد. «افراد آگاهی خود را با آنچه انتظار عمومی جامعه از خود می‌دانند وفق می‌دهند.»
وقتی بالغ می‌شویم اغلب معتقدیم که معیارهایمان بکلی ساخته خودمان است، اما همان طور که در اینجا نشان داده‌ایم چنین نیست. ممکن است بگویید: «من همیشه آدم با اخلاقی بوده‌ام» چنین نیست. اصول اخلاقی که امروز پذیرفته‌اید مادرزادی نیستند. در واقع هنگام تولد، هیچ اصول اخلاقی در وجود شما نبود. اصول اخلاقی را جامعه مشخص می‌کند و باید آنها را یاد گرفت. ما می‌بینیم که سایر مردم رفتار اخلاقی را در نظر می‌گیرند و وقتی که ما نقش «دیگری تعمیم یافته» را بر عهده می‌گیریم، براساس قضاوتهای اخلاقی آن دیگر تعمیم یافته رفتار می‌کنیم. ما رفتار خود را بر اساس این قضاوتها می‌سنجیم.
اگر نظریه مید را در کنار نظریه کولی قرار دهیم، به این نتیجه می‌رسیم که ما به دو «آینه» مجهز می‌شویم. ما بخصوص در سالهای اول زندگی‌مان برای داشتن تصویری از خودمان بسیار به آینه‌ی «خارجی» متکی هستیم. اما به مرور زمان به یک آینه‌ی «درونی» تعمیم یافته مجهز می‌شویم و در نتیجه به نحوی فزاینده از آینه‌ی خارجی دیگران بی نیاز می‌گردیم.
نظریه مید حاکی از این نکته نیز هست که هر فردی از دو دیدگاه متفاوت به خود نگاه می‌کند: «تأثیراتی موقعیتی از خود وجود دارد که همان عقایدِ ناشی از آگاهی از خود در موقعیت کنونی‌مان است». هر یک از ما بی شک تجربه‌هایی داشته‌ایم که طّی آنها بشدت از خود آگاه گشته‌ایم. فرض کنیم اندکی دیرتر از موعد وارد کلاس می‌شوید و اتفاقاً لیز می‌خورید و به طرز بسیار زشتی بر کف کلاس ولو می‌شوید. آموزگار حرفش را قطع می‌کند و به شما خیره می‌گردد. برخی از دانش آموزان هم می‌خندند. شما با صورت سرخ شده و ناراحت و بسیار خجالت زده از زمین بلند می‌شوید. این احساس نوعی آگاهی موقعیتی از خودتان و ناشی از محیط محل موقعیت است. خودی که به این صورت می‌بینید اغلب در شرایط مختلف تغییر می‌کند.
«آگاهی‌هایی کلی از خود وجود دارد که همان عقایدی است که بتدریج در جریان پیش بینی انتظار دیگران از خودتان شکل می‌گیرند». این آگاهی‌ها نسبتاً بادوام و در عین حال بندرت کاملاً ثابت هستند. خودی که ما از این دیدگاه می‌بینیم، معیارهای پایدارتری برای ارزیابی اعمالمان فراهم می‌کند. سرانجام خواهیم گفت: «زیاد به پول درآوردن علاقه ندارم.» یا «آدم خیلی تندخویی هستم.»
اکنون اتفاقی را که واقعاً در محوطه یک دانشگاه روی داد بررسی می‌کنیم. جوانی سرگرم تکمیل تحقیق کارشناسی ارشد خود در دانشگاه بود و همزمان در دانشکده‌ای در نزدیکی دانشگاه تدریس می‌کرد. یک روز مچ او را هنگام تقلب در یک امتحان می‌گیرند و به مدت یک سال او را از تدریس محروم می‌کنند. چند روز بعد جسد وی را در اتاقش همراه با یک یادداشت خودکشی پیدا می‌کنند، که در آن بشدت اظهار پشیمانی و خود را محکوم کرده است.
ما هرگز نمی توانیم همه نیروهایی را که شخصی را به خودکشی برمی‌انگیزد بشناسیم، اما ظاهراً یکی از دلایل خودکشی این جوان این بود که او نمی توانست رفتار واقعی خود را با برداشت کلی از خود وفق دهد. این نظر موجه به نظر می‌رسد که او خود را شخصی درستکار می‌دانست. او به عنوان مدرس دانشگاه بی شک نادرستی را برای دانشجویان محکوم می‌کرد، اما به عنوان دانشجوی دانشگاه، خود او همان رفتاری را مرتکب شد که آن را محکوم می‌کرد. آگاهی کلی او از خود با رفتار نادرستش مغایر بود. او در آینه‌ای که زمانی تصویری دلپذیر از او منعکس می‌ساخت، ناگهان تصویری بسیار حقارت‌آمیز دید و در نتیجه خود را محکوم کرد و از بین برد.

نظریه «مدیریت تأثیر» گافمن در خصوص خودِ اجتماعی

کولی (cooley) و مید (Mead) درباره‌ی خودانگاره‌ای که ما از دیگران کسب می‌کنیم، نظریه پردازی کردند. اخیراً اروینگ گافمن (Erving Goffman) درباره‌ی اینکه ما چگونه نوعی آگاهی از خود را که امید به مقبولیت آن داریم، به دیگران عرضه کنیم به تحقیق پرداخته است.
«گافمن» در کتاب معرفی خود در زندگی روزمره فرد را در تعامل اجتماعی روزمره به بازیگری بر روی صحنه تشبیه می‌کند که آگاهانه و ناآگاهانه در امتداد چراغهای جلوی صحنه شخصی را با خصوصیات، علایق و اهدافی خاص عرضه می‌کند. ممکن است بازیگر واقعاً برخی از آن خصوصیات را داشته باشد اما سایر خصوصیات صرفاً بخشی از ایفای نقش هستند. فرد تا حد زیادی از بعضی لحاظ شبیه بازیگر است و خود را در مقابل تماشاگران یعنی دیگران - در صحنه‌ای شخصی نشان می‌دهد. در مقابل تماشاگران نقشی اجرا می‌گردد به این امید که متقاعد کننده باشد.
«فرد در نمایاندن خود به دیگران آگاهانه و ناآگاهانه شکل گیری برداشتهای آنان را هدایت و کنترل می‌کند.» نمونه‌ای آشنا را در این مورد در نظر بگیرید. مردی که برای کسب سمت سیاسی مبارزه می‌نماید، در یک گردهمایی عمومی شرکت می‌کند. او امیدوار است که با حرکات، سخنان و ارائه سابقه سیاسی خود بتواند تصویری مطلوب از خود به حاضران عرضه کند. «شخصی در نمایاندن خود به دیگران می‌کوشد آنان را ترغیب کند تا تعریفی از موقعیت مناسب اهدافش را بپذیرند.» نامزد سیاسی انتخابات با بیان حال خود به شیوه‌ای که آنچنان برداشتی در حاضران ایجاد کند که داوطلبانه مطابق با برنامه او عمل کنند» بر آنان اثر می‌گذارد.
وقتی کسی به حضور دیگران می‌رسد، آنان می‌کوشند اطلاعاتی درباره‌ی او به دست آورند (یا از اطلاعات قبلی خود استفاده کنند) تا موقعیت را مشخص نمایند. مخاطبان نامزد انتخاباتی هم او را وارسی می‌کنند، نقاط قوت و ضعف او را ارزیابی می‌نمایند و می‌کوشند مشخص کنند که آیا او نماینده مناسبی برای انتخاب شدن هست یا نه.
با استفاده از قیاس بازیگری، گافمن می‌گوید، فرد اقدام به بازیگری می‌کند. نامزد انتخاباتی ما هم از این لحاظ شبیه بازیگر است که برخی از تأثیراتی را که به دیگران منتقل می‌کند واقع بینانه هستند -خود «واقعی» او را بیان می‌کنند - و سایر تأثیرات واقع بینانه نیستند - صرفاً نتیجه بازیگری بر روی صحنه‌اند. نامزد انتخاباتی هم اگر شنوندگان خود را متقاعد کند که مثلاً ضد حزب کارگر است در حالی که واقعاً چنین نباشد، یا اگر این برداشت را در آنان ایجاد کند که او برای کسب سمت دولتی موردنظر دست به فداکاری شخصی و مالی بزرگی زده است در حالی که هدف واقعی او ثروتمند کردن خود از جیب دولت باشد، او هم دارد بازیگری می‌کند. برخی از برداشتهایی که او از خود به حضار منتقل می‌کند، چه واقع بینانه باشد و چه نباشد، احتمالاً به طور عمد سر هم کرده و عرضه می‌شوند: برداشتهای دیگر هم احتمالاً ناآگاهانه منتقل می‌گردند. نگاهی گذرا، یک لبخند، یک پوزخند، یک نگاه دزدانه، همگی تأثیراتی ناخواسته بر حاضران بر جای می‌گذارند، خواه این تأثیرات نشانه‌هایی معتبر از خود واقعی نامزد مورد نظر باشد یا نباشد.
گافمن می‌پرسد که آیا «بازیگر» به تأثیری که می‌کوشد بر دیگران بر جا گذارد اعتقاد دارد یا نه؟ جواب او این است که برخی بازیگران به آن اعتقاد دارند و بعضی دیگر ندارند. در یک سوی قضیه بازیگری را داریم که کاملاً مقهور بازی خویش است. وقتی تماشاگران وی هم درباره نمایشی که او اجرا می‌کند متقاعد می‌شوند... در آن صورت حداقل به طور موقّت فقط جامعه شناس یا فردی که در جامعه ناخشنود است درباره‌ی «واقعیت» آنچه نمایش داده می‌شود تردید خواهد داشت.
در سوی دیگر قضیه، فردی را داریم که ابداً از نمایشی که اجرا می‌کند متأثر نمی شود. گافمن فردی را که عمداً و آگاهانه ریاکاری می‌کند «بدگمان» می‌خواند. اما همه‌ی نمایشهای بدگمانانه بر غرض شخصی مبتنی نیستند. پزشکی که می‌داند بیمارش در مرحله نهایی سرطان قرار دارد ممکن است به دروغ به او بگوید که غده او سرطانی نیست، به این گمان که چنین دروغی به مصلحت بیمار است. در اینجا پزشک فقط تا آنجا به خود بدگمان است که آگاهانه دروغ گفته است.
گافمن چندان با این فرض درگیر نمی شود که ما با توجه به تلقی دیگران به خودآگاهی می‌رسیم؛ بلکه او می‌افزاید که ما در موقعیت مورد نظر درمانده نیستیم و می‌توانیم برداشتهایی خاص را از خود به دیگران منتقل نماییم. به طور خلاصه، ما دائماً خود را «خلق» می‌کنیم تا با موقعیت‌های در حال تغییر مواجه شویم.
با وجود این، تغییر دادن نگرشها و عقاید دیگران ممکن است مستلزم مهارت بسیار زیادی باشد. در حالی که سیاستمدار مجرب ممکن است در این کار مهارت داشته باشد، کودکی کم سن و سال ممکن است آن را کاری مشکل بیابد. با وجود این، همه ما می‌کوشیم خودی را که می‌شناسیم با خودی که دیگران درک می‌کنند طوری وفق دهیم که تضاد و سرخوردگی درونی به حداقل برسد.
خودانگاره‌ی هر شخصی می‌تواند تأثیری تعیین کننده بر رفتار وی داشته باشد. یک بررسی مهم نشان داد که مهمترین عامل مرتبط با توانایی یادگیری، خودشناسی کودک و کنترل او بر محیط است. کودکی که می‌داند معلم وی او را از لحاظ فکری (یا از لحاظی دیگر) پست‌تر از سایر دانش آموزان تلقی می‌کند، ممکن است بکوشد از راههای امیدوار کننده‌تر - مثلاً با دلقک یا قلچماق شدن در کلاس خودانگاره‌ی خویش را اصلاح کند. در واقع خودنگاره‌ی منفی ممکن است گاهی منجر به بزهکاری یا اعمال ضداجتماعی شود. بیشتر این رفتار را می‌توان به تلاش سخت فرد برای جبران تصویری تحمل ناپذیر از خود نسبت داد که از راه توصیفات منفی مختلف از زبان دیگران در گذشته ایجاد یا تقویت شده است.

شخصیّت، فرهنگ و جامعه

همه ما دارای صفات شخصیتی خاصی هستیم. ممکن است خوش خلق یا بداخلاق، خسیس یا سخاوتمند، پرتحرک یا تنبل، معقول یا غیرمنطقی باشیم. اما شخصیت انسان در بافتی اجتماعی و فرهنگی نیز موجودیت دارد.
«هَری هِیز» یک سرباز جوان پیاده نظام در حال خدمت در ویتنام است (البته جنگ ویتنام مدتها پیش پایان یافته، اما گزارش هری هیز را در اینجا به زمان حال بیان می‌کنیم، زیرا به قول او آن جنگ «هنوز در کنار ماست»). این سرباز و سایر اعضای جوخه‌اش در داخل جنگلی پشت هر چیزی پناه می‌گیرند تا از شر تک تیراندازان در امان باشند، زیرا تاکنون دو تن از رفقایش زخمی شده‌اند. افسر فرمانده اکنون به هیز دستور می‌دهد طوری موضع بگیرد که بتواند آتش تک تیراندازان را دفع کند.
هیز وضع را درک می‌کند، می‌داند چگونه با اعضای جوخه‌اش همکاری کند و تنها بجنگد. او بلد است چگونه تنها در درون جنگل سینه خیز برود و چگونه احتمال مجروح یا کشته شدن خود را به حداقل برساند. او تا حدی مناسب هم در جنگهای چریکی مهارت دارد. وقتی از جوخه جدا می‌شود و تنها در جنگل به راه می‌افتد، خود، شخصیت، فرهنگ و جامعه‌اش در کار هستند.
هیز واقعاً از وضع خودش آگاه است. او می‌داند که فعلاً کانون توجّه است. او نسبت به تأثیری که ممکن است بر کسانی که از آن جدا شده برجا گذارد حساس است، هر چند آنان دیگر او را نمی بینند. او درباره‌ی خود همان طور می‌اندیشد که رفقا و فرماندهش درباره‌ی وی فکر می‌کنند. این تلقی موقعیتی او از خود است. او به عنوان یک سرباز نیز یک برداشت عمومی از خود دارد که مبتنی است بر مهارت و اعتماد به نفسی که در آموزش سربازی کسب کرده است. در چنین شرایطی همه برداشتهایی که هیز از خود دارد، روی هم رفته شخصیت فعلی او را می‌سازد - شخصیت سربازانه او - البته شخصیت سربازانه او تنها جزئی از کل شخصیت اوست.
به دلیل آگاهی ما از خود، که تا حدی مبتنی است بر پیش بینی انتظارات دیگران از ما، زمینه‌ای در وجودمان ایجاد می‌گردد تا در شرایطی خاص به صورتی ویژه رفتار کنیم. «زمینه و آمادگی عمل کردن که فرد در جریان فرآیند تعامل اجتماعی آن را کسب می‌کند، بخش مهمی از کل شخصیت فرد را تشکیل می‌دهد.» هیز در شُرف نشان دادن جنبه‌ای از شخصیت خویش است - آمادگی برای شرکت در یک مانور ویژه‌ی جنگلی؛ نوعی آمادگی که ضمن تعامل با سایر سربازان کسب کرده است.
او ضمن خزیدن از میان علفها در جریان مأموریت خود چندین جزء از فرهنگ خویش را نیز با خود دارد. به تعبیری کلی، فرهنگ همه‌ی مهارتها، اعتقادات و دانشی را که عده‌ای از مردم آن را پذیرفته و در آن سهیم هستند در بر می‌گیرد. هم هیز و هم همرزمان او دارای دانشی معمولی از قواعد جنگ در جنگل، زبان خاص سربازان پیاده نظام، مهارتهای خاص ضروری هستند و ارزش همکاری را درک می‌کنند.
رابطه میان فرهنگ و شخصیت در همین است. شخصیت هر فرد عمدتاً عبارت است از بخش خاصی از یک فرهنگ که از راه یادگیری کسب شده است؛ نوعی استعداد اکتسابی برای رفتار کردن به شیوه‌هایی خاص، فرهنگی که فرد جذب کرده و شخصیت آن فرد یکسان نیست، اما ارتباط نزدیکی با هم دارند.
این نکته رابطه میان خود، شخصیت، فرهنگ و جامعه را ساده‌تر از آنچه هست جلوه می‌دهد. اگر درک این رابطه ابتدا برایتان مشکل است، علت آن شاید این باشد که خود، شخصیت، جامعه و فرهنگ مفاهیمی انتزاعی هستند. وقتی زنی را می‌بینید که ضمن دعا تعظیم می‌کند، عملاً جنبه‌ای از شخصیت او یعنی تمایل آموخته شده‌ی وی به رفتار کردن به آن صورت خاصی را «نمی‌بینید»؛ خود او را هم «نمی‌بینید.» بلکه از روی مشاهده‌ی رفتار وی نکته‌ای را در خصوص شخصیت و خودِ او استنباط می‌کنید. بر همین منوال، با اینکه شما عملاً آنچه را جامعه شناسان فرهنگ و جامعه می‌نامند نمی‌بینید، می‌توان اینها را با مشاهده‌ی افراد در حال اجرای نقشهای فرهنگی‌شان بررسی و ارزیابی نمود.

عوامل زیستی، روان‌شناختی و اجتماعی در شخصیت

عوامل زیستی، روان‌شناختی و اجتماعی در شکل گیری شخصیت دخیل هستند. این عوامل به صورت مجموعه‌ای مؤثر بر هم عمل می‌کنند. هر کدام از این عوامل به ترتیب بررسی می‌گردد.

عوامل زیستی

ابتدا نوزادی را در نظر بگیرید. نوزاد با چه خصوصیتی متولد می‌شود که در شکل گیری شخصیت او نقش بازی می‌کند؟

غرایز:

آیا نوزاد دارای غرایز است؟
«غریزه‌ی یک الگوی رفتاری ناآموخته، ثابت و دارای منشأ زیستی خاص همه اعضای یک گونه است که در وضعیتی خاص بی استثنا بروز می‌کند.» همه‌ی اشکال غیرانسانی حیات حیوانی غریزه‌ی دارند. مثلاً آخوندک طبق غریزه‌ جفت گیری می‌کند. در فصل جفت‌گیری، حشره نر در مقابل حشره ماده حرکاتی شعائر مانند انجام می‌دهد؛ سر خود را به طرف او می‌گرداند، سینه‌اش را خم می‌کند و بالا می‌رود و مدتی مدید بی حرکت می‌ماند، حشره ماده تکان نمی خورد. حشره نر به او نزدیک می‌شود و بالهایش را راست می‌کند و آنها را با تشنج تکان می‌دهد و خود را بر پشت حشره ماده می‌اندازد. آن دو پنج تا شش ساعت در این حالت می‌مانند و سپس از هم جدا می‌شوند. در این موقع حشره ماده حشره‌ی نر را می‌گیرد و از قسمت عقب گردن - و نه جای دیگر - او را گاز می‌گیرد و سپس جفت نگون‌بخت خود را می‌بلعد، اما همیشه بالهای او را باقی می‌گذارد. هر چند این اعمال سازگارانه هدفمند به نظر می‌رسند، بستگی به آموزش قبلی ندارند. آنها به این دلیل این گونه رفتار نمی کنند که عواقب کارشان را می‌دانند. این رفتار، رفتاری غریزی است.
تا حدود دهه‌ی 1920، بسیاری از محققان رفتار گمان می‌کردند انسانها نیز غریزه دارند.
روان شناسان فهرستهایی از به اصطلاح غرایز انسانی تهیه کردند - غریزه‌ی پرخاشگری، غریزه‌ی مادری، غریزه‌ی اجتماعی شدن، غریزه‌ی مال اندوزی و بسیاری دیگر، مشاهدات و تحقیقات علمی امروزی هیچ کدام از این فهرستها را تأیید نکرده است.
حتی در سال 1902 کولی (Cooly) جامعه شناس با روان شناسانی که معتقد بودند غرایزی در انسانها یافته‌اند مخالفت می‌کرد. نتیجه گیری او که بر مشاهدات نسبتاً دقیق مبتنی بود بر این بود که در کودکان هیچ نشانه‌ای از داشتن غریزه‌ دیده نمی شود. در سال 1911، فرانتس بوآس (Franz Boas) انسان شناس کتاب ذهن انسان نخستین را منتشر ساخت و در آن اظهار داشت که بعد از بررسی همه شیوه‌های شناخته شده زندگی مردم در جوامع نخستین، هیچ الگوی همگانی در آنها نیافته است. غریزه‌ی انسانی از نظر تعریف باید در گونه انسان عمومیت داشته باشد، همان گونه که غرایز در همه گونه‌های دیگر عمومیت دارند.

جنجال بر سر تغییر رفتار
از زمانی که پاولف سگها را طوری شرطی کرد که با شنیدن صدای زنگ بزاق ترشح کنند، برای شرطی‌سازی کاربردهای متعدد دیگری پیدا شده است. «بی.اف.اسکینر» روان شناس برجسته و نظریه پرداز اجتماعی جنجال برانگیز، از شرطی‌سازی برای تربیت فرزندان خود استفاده کرد (وی همچنین از راه تنبیه و پاداش گزینش شده به کبوتران پینگ پنگ بازی کردن را آموخت). اخیراً قدرت شرطی‌سازی یا شرطی شدن در تغییر دادن نگرشها و اعمال مردم توجه روانشناسان را به خود جلب کرده است. این شیوه «تغییر رفتار» نام دارد و در مدت چند سال تعداد درمانگرانی که از آن استفاده می‌کردند از یک صد نفر به چندین هزار نفر رسیده است. هنگام نگارش این کتاب تقریباً شصت هزار نفر از مردم آمریکا احتمالا در برنامه‌های تغییر رفتار شرکت دارند.
مدیران زندانها توجه زیادی به تغییر رفتار مبذول می‌کنند. اگر رفتار مجرمان ناشی از بدبودن است نه دیوانه بودن، پس با آموزش می‌توان کج رفتاری آنان را به الگوهای پذیرفته اجتماعی تبدیل کرد.
برنامه‌های تغییر رفتار در زندان‌ها از لحاظ شیوه کار تفاوت دارد. برای مثال، زندانی در ایالت کونکتیکات می‌کوشد تا با تداعی کردن خیال‌پردازی‌های جنسی درباره کودکان با شوکهای الکتریکی دردناک یا با ایجاد تهوع و اضطراب از طریق تلقین فراهیپنوتیسم، سوء استفاده کنندگان از کودکان را به اصطلاح «خاموش کند.» یکی از برنامه‌های دولت فدرال با عنوان استارت (START) زندانیان را وامی‌داشت با رعایت موازینی خاص مزایای بیشتری کسب کنند. زندانیان کار را در انزوا شروع کردند و هر چه رفتارشان بهتر می‌شد آزادی بیشتر، مسکن بهتر، تماس بیشتر با خانواده و سایر مزایا به آنان اعطا می‌شد.
با وجود این، دولت فدرال به دنبال جار و جنجال محافل مختلف در اوایل سال 1975 برنامه مذکور را کنار گذاشت. در دادگاهها، این برنامه به عنوان نقض آزادی‌های مدنی و «تنبیهی ظالمانه و غیرعادی» مورد انتقاد شدید قرار گرفت.
منتقدان تغییر رفتار، بیش از هر چیز به وسایل مورد استفاده در این کار اعتراض می‌کنند. مثلاً در ایالت کالیفرنیا به زندانیان سرکش دارویی می‌خوراندند که کنترل حرکات جسمی خود، از جمله کنترل تنفس، را از دست می‌دادند و در نتیجه احساس خفگی و وحشت در آنها ایجاد می‌شد. جسیکا میتفورد که از حامیان اصلاح زندانهاست در مورد تفاوت داشتن این به اصطلاح «درمان» با شکنجه تردید دارد.
ایراد اصلی این است که تغییر رفتار به حد خطرناکی به سر حد شستشوی مغزی نزدیک می‌شود. دکتر برتراند.اس. براون مدیر مؤسسه ملی بهداشت روانی اظهار داشت که تغییر رفتار به درمان هراس، رفتار غیرارادی و مشکلات جنسی کمک کرده است. اماوی خاطرنشان می‌کرد که بسیاری از مردم می‌ترسند، مبادا این کار به «کنترل فکر» توسط دولتهای مستبد تبدیل شود و خواستار اعمال نظارت دقیق در این مورد می‌شوند. روان شناسی دیگری اظهار داشت که توان بالقوه‌ی تغییر رفتار «بمب هیدروژنی را اسباب بازی جلوه می‌دهد.» اصلاح طلبانی چون میتفورد معتقدند که توقف برنامه‌های تغییر رفتار در زندانها برای جلوگیری از توسعه و تکمیل و کاربرد آن در کل جامعه ضرورت دارد. (منبع: مجله روان شناسی تجربی، 1973، ص 137-120)

امروزه فقط معدودی از دانشمندان سرشناس به مادرزادی بودن غرایز در انسان اعتقاد دارند. آن الگوهای رفتاری که ما آنها را «غریزی» می‌دانیم - مانند رفتار نوازشگرانه‌ی مادر نسبت به فرزند خود - در واقع از راه جامعه پذیری و جذب هنجارهای فرهنگی آموخته می‌شوند. لذا چنین نتیجه می‌گیریم که غرایز بر شکل گیری شخصیت انسان تأثیری ندارد.

بازتابها (رفلکس‌ها)

آیا بازتابها بر شکل گیری شخصیت اثر می‌گذارد؟
«بازتاب پاسخ ساده، غیرارادی و دارای منشأ زیستی به محرک است که خاص همه اعضای یک گونه است.» بازتابها در ارگانیسم‌ها مادرزادی هستند، آموختنی نیستند و در بسیاری از موارد هم بکلی غیرقابل تغییرند. انسانها مجهز به بازتاب به دنیا می‌آیند.
تفاوت غرایز و بازتابها در این است که غریزه الگوی رفتاری کم و بیش پیچیده‌ای است در حالی که بازتاب یک پاسخ ساده و منفرد فیزیکی است. جفتگیری آخوندک یک الگوی نسبتاً پیچیده‌ی رفتاری است که شامل حرکات متعدد و متفاوت اما یکپارچه است. بازتاب رفتاری بسیار ساده‌تر است. نمونه بازتاب در انسانها تکان خوردن زانو هنگام ضربه خوردن و منقبض شدن عضله اطراف مردمک بر اثر تابش نور شدید به مردمک است. اینها پاسخهای غیرارادی به محرکهای خاص هستند.
عمل بازتاب را گاهی می‌توان با فرآیندهای موسوم به «شرطی‌سازی» تغییر داد. در یک آزمایش، چندین نفر را نشاندند و به آنان گفته شد بازوهایشان را روی تکیه گاههای فلزی کنار صندلی بگذارند. صندلی‌ها را طوری سیم کشی کرده بودند که آزمایشگر می‌توانست وقتی افراد مورد آزمایش دستشان را به تکیه گاههای صندلی می‌زدند یک شوک برقی ضعیف به بازوی آنها بفرستد. هر بار که شوک برقی ارسال می‌شد، عمل بازتاب باعث می‌شد فرد بازوهای خود را ناگهان کنار بکشد. سپس آزمایشگر همزمان با شوک چراغی آبی رنگ را بر روی پرده‌ای در مقابل اتاق خاموش و روشن می‌کرد. همان عمل بازتاب باز هم انجام می‌شد. سرانجام آزمایشگر بدون فرستادن شوک برقی، چراغ را خاموش و روشن می‌کرد. در هر مورد که این کار انجام می‌شد، فرد مورد آزمایش بازوی خود را تکان می‌داد؛ گویی باز هم شوک الکتریکی دریافت کرده بود. یکی از کاربردهای جنجال برانگیز شرطی‌سازی برای تغییر رفتار قبلاً در داخل کادر ذکر شد.

ساختار فیزیولوژی - تشریحی

آیا ساختار فیزیولوژی و تشریحی ارگانیسم انسان می‌تواند بر شکل گیری شخصیت اثر بگذارد؟
فیزیولوژیست‌ها ثابت کرده‌اند که «غده‌های درون ریز» یعنی اندامهای ریزی که در چندین نقطه بدن قرار دارند، واقعاً بر رفتار اثر می‌گذارند. این غده‌ها مقدار کمی مواد شیمیایی به نام هورمون به داخل جریان خون ترشح می‌کنند. هورمونها بر اندامهای مختلف بدن اثر می‌گذارند و منجر به «واکنش» های عاطفی عمومی یا استعداد داشتن خلقهایی خاص می‌شود.
هورمونها برای کار کردن عادی اندامهای بدن ضرورت دارند. مثلاً آدرنالین بدن را به افزایش فعالیت وامی‌دارد. کسی یکی از دوستانش را می‌بیند که پیش روی او از پیچ خیابانی رد می‌شود و از نظر او دور می‌گردد. او می‌داند که اگر بخواهد به دوستش برسد باید عجله کند. بدن او با دریافت سیگنالی از سیستم عصبی، آدرنالین بیشتری تولید می‌کند. در این موقع فرد مذکور آماده دویدن می‌گردد.
گاهی غده‌های آدرنال مقدار بسیار زیادی آدرنالین وارد جریان خون می‌کنند؛ به طور موقت یا به مدت طولانی، این ترشح زیاده از حد فرد را ناآرام و بی قرار می‌کند بی آنکه خودش علت آن را بداند. این شخص ممکن است عصبانی شود، بیش از حد پرخاشگر گردد و به اصطلاح دنبال دعوا بگردد. بر همین منوال، مقدار ترشح آدرنالین اگر کمتر از حد لازم باشد، شخص احساس خمودگی می‌کند؛ زیرا بدن چندان به فعالیت تحریک نمی گردد.
اما مردم بکلی مقهور دستگاههای غدد خود نیستند. اثر ترشح غده‌ها را بر رفتار و شخصیّت می‌توان تا حدی با وسایل روان شناختی و سایر ابزار تغییر داد. زنی که عادات خمودگی به هم زده است می‌تواند با تلقین به خود، خود را به فعالیت بیشتری وابدارد. شخصی که معمولاً احساس دشمنی می‌کند می‌تواند با خویشتن‌داری اکید بر این حالت عاطفی غلبه نماید. اینها ابزاری روانشناختی برای تغییر یا خنثی کردن تمایلات فیزیولوژیکی هستند. نیروهای اجتماعی نیز چنین نتایجی به بار می‌آورد. دانشجوی خموده (کسل) که می‌داند اگر کارهای خالی از ذوق و شوق خود را ادامه بدهد، در دوره‌ی آموزشی خود موفق نخواهد شد، بیشتر مطالعه می‌کند. راننده‌ای که زود عصبانی می‌شود، چون می‌داند اگر مثلاً مشتی به دماغ افسر راهنمایی و رانندگی بزند به دردسر می‌افتد، خود را کنترل می‌کند و از انجام کاری که مایل است انجام دهد اجتناب می‌کند. در هر دو مورد، نظارت اجتماعی برای تغییر استعدادهای خلقی که ممکن است تا حدی منشأ فیزیولوژیکی داشته باشند وارد عمل شده است.
برخی از محققان معتقد بوده‌اند که ساختار تشریحی ارثی بر شخصیت اثر می‌گذارد. اندازه و شکل بدن، ساختار عضلات و استخوانها از قرار معلوم مردم را از پیش آماده داشتن خُلقی خاص می‌کنند که این نیز خود منجر به بروز رفتاری خاص می‌گردد. مثلا استدلال کرده‌اند که افراد دارای بدن دراز و لاغر معمولاً بکر و مردم گریز هستند، اما کسانی که بدنهای گردتر و چاق‌تری دارند، معمولاً خوش مشرب و مهربانند.
هر چند ساختار تشریحی بدن احتمالاً قادر نیست بر شکل گیری شخصیت اثری بلافصل داشته باشد، شکل بدن شخصی ممکن است بر نحوه واکنش دیگران به او مؤثر باشد و این واکنشها خود می‌تواند بر شخصیت فرد اثر گذارد. کسی که بدنی ورزیده دارد ممکن است مورد تمجید همتایان خود قرار گیرد به این دلیل که می‌تواند سریع بدود، مسافتهای طولانی شنا کرده یا بسکتبال بازی کند و همین مقبولیت ممکن است علاقه او را به فعالیتهای ورزشی زیاد کند. زنی که مطابق تعریف جامعه از زیبایی بسیار زیبا است، ممکن است به خاطر زیبا بودن چنان مورد تمجید و تحسین واقع شود که فاقد انگیزه برای تقویت توان فکری خود باشد. در این موارد ممکن است ساختار تشریحی با محیط اجتماعی تعامل کند و به طور غیرمستقیم بر شکل گیری شخصیت اثر گذارد.

عوامل روان شناختی

«عوامل روانشناختی شخصیت عبارتند از صفات فکری و عاطفی که عمدتاً در جامعه کسب می‌شود و بر استعدادهای رفتاری شخص اثر می‌گذارند.» صفاتی همچون ترس از تاریکی، هوش، بلندپروازی، هراس از مکانهای بسته، و میل به بستنی از آن جمله است. این عوامل روان شناختی آمادگی قبلی در شخص ایجاد می‌کنند، اما لزوماً وی را محکوم به داشتن رفتاری خاص نمی نمایند.
احتمالاً با نفوذترین نظریه روانشناختی شخصیت نظریه پزشک اتریشی، زیگموند فروید (Sigmund Freud) بوده است که طی 25 سال آخر قرن نوزدهم و حتی تا نیمه اول قرن بیستم آن را پیش برد. فروید به بیماران دچار اختلال روانی که تحت درمان وی بودند توجه بسیار داشت. او که در صدد شناخت شخصیت عصبی بود، به روشی درمانی موسوم به روانکاوی دست یافت که بعدها، نظریه «فرویدی» شخصیت نام گرفت.
اساس رویکرد فروید این فرضی است که نیروهای اجتماعی به صورتی جدایی ناپذیر با عوامل روان‌شناختی در شکل گیری و بروز شخصیت فرد مرتبط هستند. او معتقد بود مردم به این دلیل روان پریش می‌شوند که نمی توانند تضاد میان تمایلات و هوسهای درونی خود از یک طرف و انتظارات اکید و ممنوعیتهای اجتماعی را از طرف دیگر حل کنند.
«فروید» سه عنصر اساسی شخصیت را مشخص ساخت که همه‌ی آنها باید به نحوی معقول متوازن گردند تا فرد بتواند سلامت روانی و عاطفی خود را حفظ کند. او این عناصر را نهاد (id)، خود (ego) و فراخود (superego) نام نهاد. این عناصر به معنایی واقعی وجود خارجی ندارند و صرفاً مدلی فرضی برای شناخت شخصیت انسان فراهم می‌کنند. بسته به اینکه این مدل را در شناخت خودتان و دیگران مفید بیابید یا نه، می‌توانید از آن استفاده یا آن را رد کنید.
نهاد (id) مخزن تمایلات مهار نشده و اساس رفتار انسان است. ما مستقیماً از نهاد آگاه نیستیم، زیرا در ضمیر ناخودآگاه عمل می‌کند. خود (ego) بخش آگاهانه و معقول شخصیت است که از آن و اعمالش آگاه هستیم. فراخود (superego) صدای درونی وجدان و خود انتقادی است که عمدتاً در سطح خودآگاه ذهن عمل می‌کند. فراخود جزء سانسورگر شخصیت انسان است، که منعکس کننده قواعد اخلاقی است که فرد از طریق تجربیات اجتماعی در فرهنگ خاص خود آموخته است.
این سه عنصر شخصیت چگونه باهم تعامل دارند؟ بنا بر گفته فروید، نهاد، هوسها و تمایلات نیازمند ارضا را برای فرد فراهم می‌کند. فراخود ممکن است فرد را آگاه سازد که برآوردن یک هوس یا ارضای آن به صورتی خاص موجب ناخشنودی جامعه می‌گردد. سپس خود، میان نهاد و فراخود میانجیگری می‌کند و می‌کوشد میان هوسهای غالب و هنجارهای جامعه توازنی برقرار سازد.
هر چند فروید و شاگردان وی نظریه خود را براساس مشاهده افراد مبتلا به اختلالات روانی تدوین کردند، این اعتقاد خود را هم بیان می‌کردند که کار آنان همه رفتارهای بشر را توضیح می‌دهد. مثلاً آنان به پدیده «تضاد روانی»، که در بسیاری از افراد روان پریش به صورتی شدید دیده می‌شود، اما تا حدی در همه ما وجود دارد اشاره می‌کردند.
تضاد روانی می‌تواند اثری قوی بر شخصیت برجا گذارد. فرد در جریان حل و فصل چنین تضادی ممکن است افکار و احساساتی را که مقبول جامعه نیست سرکوب کند و به ضمیر ناخودآگاه خود بفرستد. ضمیر ناخودآگاه، مخزن آن احساسات، افکار و تمایلات رفتاری است که به علت نامطلوب بودن، عدم برخورداری از مقبولیت اجتماعی و احتمالاً گناه بودن سرکوب گردیده‌اند. این ماده در جریان بلوغ فرد و شکل گیری شخصیت وی در ضمیر ناخودآگاه جمع می‌شود. هرچند فرد دیگر از وجود این مواد سرکوب شده آگاه نیست، همچنان «زنده» می‌مانند و به سوی سطح آگاه ذهن فشار می‌آورند.
تیم (Tim) پسری هشت ساله است. پدرش مردی عبوس و در انضباط سخت گیر است و پسرک را به دلیل بدرفتاری بشدت تنبیه کرده است. تیم به اتاقش می‌رود و از پدرش متنفر می‌گردد. او زیر لب می‌گوید: «خدا کند بمیرد آن وقت فقط مادر و من می‌مانیم!» او فوراً از آنچه فکر کرده یکه می‌خورد و مغلوب احساس گناه و تقصیر می‌شود. مرگ پدر را خواستن کاری «بد» است! تیم با سرکوب کردن این فکر زشت خود را از دست آن خلاص می‌کند و اندکی بعد اصلاً فراموش می‌کند چنین فکری کرده است. او این احساس را به درون ضمیر ناخودآگاه فرستاده است و در جریان بلوغ وی در همانجا می‌ماند.
اما افکار و هوسهای سرکوب شده از بین نمی‌روند، بلکه در پی بروز هستند و ممکن است زمانی به سطح خودآگاه ذهن برسند. پسرکی که احساس خصومت نسبت به پدر خود را سرکوب کرده است، ممکن است در مناسبتی دیگر شاید سالها بعد، شاهد رسیدن این احساس به سطح خودآگاه باشد.
در بسیاری از اوقات بنا بر گفته روانکاوان افکار و تمایلات سرکوب شده به صورتی غیرمستقیم و نه به نحوی مستقیم بروز میکند و «سانسور» درونی را از میدان به در می‌نماید. ممکن است فردی به جای تمایل به مشت زدن به شخصی دیگر، به دیوار مشت بزند.
بسیاری از روان شناسان معتقدند که «هر رفتار، حتی ظاهراً بی معنا و درک نشدنی معنادار بوده و جلوه‌ای از شخصیت فرد است.» از نظر فروید حتی لغزشهای زبان (حرفهای ناخودآگاه) معنادار است. او این لغزشها را بیان سهوی اندیشه‌ها و احساسات می‌دانست که از ضمیر ناخودآگاه می‌گریزند. می‌گویند یک کشیش انگلیسی هنگام پایان دادن به مراسم یک ازدواج گفته است:
«And now it is kiss tomary to Cuss the bride» فروید معتقد بود که در چنین مواردی تمایل سرکوب شده برخلاف خواست گوینده بیان می‌شود. با استفاده از این رویکرد، می‌توان استدلال کرد که کشیش در واقع می‌خواسته بگوید: «It is customary to kiss the bride» [یعنی: حالا طبق رسوم باید عروس را بوسید.] او در عوض چیزی را گفت که واقعاً به آن معتقد بود، اما آن را سرکوب کرده بود. یعنی اینکه زنی که ازدواج کرد باید در انتظار فحش و بد و بیراه باشد. [چون در انگلیسی To cuss یعنی فحش و بد و بیراه گفتن.]
بسیاری از روان شناسان و جامعه شناسان در خصوص اعتبار نظریه‌های فروید تردیدهای بسیار جدی دارند. اما یکی از مهم‌ترین فرضیات فروید مقبولیت عام یافته است: اینکه شخصیت عمدتاً حاصل تعامل میان فرد و جامعه است.

عوامل اجتماعی

عوامل اجتماعی نقشی حیاتی در شکل گیری شخصیت فرد بازی می‌کنند. انسانی که در شرف تولد است مدتها قبل از کشیدن اولین نفس وابسته به محیط اجتماعی است. پدر و مادر او در آن محیط پرورش یافته‌اند و کودک در آن محیط در رحم مادر شکل گرفته است. هنجارهای جاافتاده جامعه بر نحوه رفتار پدر و مادر با نوزاد اثر می‌گذارد. کسان دیگری هم که فرد سرانجام با آنان تعامل خواهد کرد به هنجارهای اجتماعی واکنش نشان می‌دهند. پیش زمینه‌های رفتاری اکتسابی خود فرد در جامعه شکل می‌گیرد؛ شخصیت او را عمدتاً نیروهای اجتماعی شکل می‌دهند.
همه‌ی این واقعیت‌ها را می‌توان تلویحاً با تأکید گذاشتن بر این نکته بیان کرد که شخصیت از زمینه‌ی «اکتسابی» (آموخته شده) رفتاری فرد جدایی ناپذیر است. صفات زیستی ارثی ما محدوده‌های «ظرفیت» یادگیری‌مان را تعیین می‌کند؛ عوامل روان شناختی میزان «بهره بردن» ما از این ظرفیت را کاهش یا افزایش می‌دهد؛ اما «آنچه» یاد می‌گیریم در تعامل اجتماعی و محیطی فرهنگی یاد گرفته می‌شود.
منبع مقاله :
درسلر، دیوید؛ ویلیس، ویلیام ام؛ (1388)، جامعه شناسی «بررسی تعامل انسانها»، ترجمه‌ی مهرداد هوشمند، غلامرضا رشیدی، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ اول



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط