تشرّف حاج على بغدادى

مرحوم نورى در نجم الثّاقب مى‏فرمايد : در ماه رجب گذشته كه مشغول نوشتن كتاب جنّة المأوى‏ بودم خدمت جناب عالم عامل و فقيه كامل سيّد محمّدبن سيّد احمدبن حيدر الكاظمينى رسيدم و از ايشان خواستم كه اگر قضيّه‏اى در باب ملاقات با امام زمان‏عليه السلام ديده يا شنيده‏اند براى من نقل كنند تا در اين كتاب بنويسم ،
پنجشنبه، 24 مرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تشرّف حاج على بغدادى
تشرّف حاج على بغدادى
تشرّف حاج على بغدادى

مرحوم نورى در نجم الثّاقب مى‏فرمايد : در ماه رجب گذشته كه مشغول نوشتن كتاب جنّة المأوى‏ بودم خدمت جناب عالم عامل و فقيه كامل سيّد محمّدبن سيّد احمدبن حيدر الكاظمينى رسيدم و از ايشان خواستم كه اگر قضيّه‏اى در باب ملاقات با امام زمان‏عليه السلام ديده يا شنيده‏اند براى من نقل كنند تا در اين كتاب بنويسم ، ( و خلاصه پس از سخنان زيادى كه بين مرحوم نورى و مرحوم سيّد محمّد ردّ و بدل شده اين حكايت را از قول ايشان نقل مى‏كند ، كه سيّد محمّد مذكور آن را عيناً از قول خود حاج على بغدادى نقل فرموده ) ولى با اين وجود مرحوم نورى مى‏گويد مدّتى بعد نيز موفّق شدم خودم حاج على بغدادى را زيارت كنم و از او خواهش كردم تا حكايت خود را بگويد ولى او امتناع كرد و بالاخره با اصرار من و عدّه ديگرى از علماء آن را نقل كرد ، و آن حكايت اينگونه است ) :
حاج على بغدادى فرمود : من مبلغ هشتاد تومان سهم امام‏عليه السلام بدهكار بودم ، براى پرداخت آن به نجف اشرف مشرّف شدم ، و مبلغ بيست تومان آن را به عَلَم الهُدى‏ مرحوم شيخ مرتضى « اعلى اللّه مقامه » و بيست تومان به جناب شيخ محمّد حسين مجتهد كاظمينى ، و بيست تو مان به جناب شيخ محمّد حسن شروقى دادم ، و مبلغ بيست تو مان ديگر بر ذمّه من بود كه قصد داشتم در مراجعت آن را به جناب شيخ محمّد كاظمينى آل يس « ايّده اللّه » بدهم ، چون به بغداد مراجعه كردم خوش داشتم كه عجله كنم براى پرداخت بيست تومان باقى مانده ، به همين علّت در روز پنج شنبه كه مشرّف شدم براى زيارت امامين همامين كاظميّين‏عليهما السلام پس از زيارت رفتم خدمت جناب شيخ « سلّمه اللّه » و مقدارى از آن بيست تومان را دادم و باقى مانده را وعده كردم كه بعد از فروش بعضى از اجناس به تدريج بر من حواله كنند تا به اهلش برسانم ، و تصميم گرفتم كه در عصر همان روز به بغداد برگردم ، جناب شيخ بسيار خواهش كرد بمانم ولى گفتم : بايد مزد كارگران كارگاه شعربافى را در روز پنج شنبه در بغداد بپردازم ، چون رسم بر اين بود كه مزد هفته آنها را عصر پنج شنبه‏ها مى‏دادم ،
پس به طرف بغداد حركت كردم ، تقريباً ثلث راه را پيموده بودم كه ديدم سيّد جليلى از طرف بغداد به طرف من مى‏آيد ، چون نزديك شد به من سلام كرد ، و دستهاى خود را براى مصافحه و معانقه ( روبوسى ) باز كرد و فرمود : اهلاً و سهلاً ، و سپس مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم ، آن سيّد عمّامه سبز روشنى بر سر داشت ، و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگى بود ، آنگاه ايستاد و فرمود : حاج على خير است به كجا مى‏روى؟ گفتم : كاظمين‏عليهما السلام را زيارت كرده‏ام و به بغداد برمى‏گردم ، فرمود : امشب شب جمعه است برگرد ( كاظمين ) گفتم : يا سيّدى قادر نيستم ، فرمود : هستى ، برگرد تا براى تو شهادت بدهم كه تو از مواليان ( دوستان ) جدّ من اميرالمؤمنين‏عليه السلام و از مواليان ما هستى ، و شيخ نيز همين شهادت را براى تو بدهد ، زيرا خداى تعالى امر فرموده كه دو شاهد بگيريد . ( و اين سخن آن بزرگوار اشاره به مطلبى داشت كه من در ذهنم داشتم ، و آن اين بود كه مى‏خواستم از جناب شيخ خواهش كنم نوشته‏اى به من بدهد كه در آن شهادت بدهد كه من از مواليان اهل بيت عليهم السلام هستم ، و آن را در كفنم بگذارم ) گفتم : تو چه مى‏دانى و چگونه شهادت مى‏دهى و حال آنكه مرا نمى‏شناسى؟ فرمود : كسى كه حقّ او را به او مى‏رسانند چگونه آن رساننده را نمى‏شناسد؟ گفتم : چه حقّى؟ فرمود : آن حقّى كه به وكيل من رساندى ( منظور از حقّ سهم امام است ) گفتم : وكيل تو كيست؟ فرمود : شيخ محمّد حسن ، گفتم : او وكيل تو است؟ فرمود : آرى او وكيل من است ،
ناگاه از اين سخنان در خاطرم آمد كه اين سيّد جليل نام مرا از كجا مى‏داند؟ با اينكه من او را نمى‏شناسم ، و بعد با خود گفتم : شايد او مرا مى‏شناسد و من او را فراموش كرده‏ام ، باز در نفس خود گفتم : گويا اين سيّد از من سهم سادات مى‏خواهد ، و خوش دارم از سهم امام چيزى به او بدهم ، پس گفتم : اى سيّد نزد من از حقّ شما ( سادات ) مقدارى مانده بود ، و براى آن رجوع كردم به جناب شيخ محمّد حسن ، براى اينكه با اجازه او حقّ شما سادات را پرداخت كنم ، آن سيّد بر روى من تبسّمى كرد و فرمود : آرى مقدارى از حقّ ما را به وكلاى ما در نجف اشرف پرداخت كردى ، گفتم : آنچه پرداخت كردم قبول شد؟ فرمود : آرى ، بار ديگر در خاطرم آمد كه اين سيّد علماى اعلام را وكلاى خود خطاب مى‏كند ، و اين مطلب در نظرم بزرگ آمد ، امّا غفلت كردم و با خود گفتم : شايد منظور او اين است كه علماء وكيل هستند براى گرفتن حقوق سادات .
آنگاه فرمود : برگرد و جدّم را زيارت كن ، در حالى كه دست چپ من در دست راست او بود من برگشتم و با يكديگر حركت كرديم ، چون به راه افتاديم ديدم در طرف راست جادّه نهر آب سفيد و صافى جارى بود ، و درختان ليمو ، و نارنج ، و انار ، و انگور و ميوه‏هاى ديگرى با ميوه در يك وقت و زمان وجود داشت ( با اينكه بعضى از اين ميوه‏ها در فصلهاى مختلفى وجود دارد ) و با اينكه فصل آنها نبود ، و آن درختان بر بالاى سر ما سايه انداخته بودند ، گفتم : اين نهر و اين درختان چيست؟ فرمود : هركس از مواليان ما ( دوستان ما ) زيارت كند ما، و جدّ ما را اينها با او هست .
گفتم : مى‏خواهم سؤالى كنم ، فرمود : سؤال كن ، گفتم : مرحوم شيخ عبدالرزّاق مردى بود مدرّس ، روزى نزد او رفتم و شنيدم كه مى‏گفت : اگر كسى در طول عمر خود روزه باشد و شبها به عبادت به سر بَرَد و چهل حجّ و چهل عمره به جاى آورد و در ميان صفا و مروه بميرد امّا از دوستان اميرالمؤمنين‏عليه السلام نباشد براى او چيزى نيست ( عباداتش قبول نيست ) فرمود : آرى واللّه براى او چيزى نيست ، سپس در مورد يكى از خويشاوندان خودم سؤال كردم ، و گفتم : آيا او از مواليان اميرالمؤمنين‏عليه السلام است؟ فرمود : آرى ، او و هركس كه متعلّق به تو است .
سپس عرض كردم : سيّدنا براى من مسئله‏اى است ، ( سؤالى دارم ) فرمود : بپرس! گفتم : روضه خوانها در عزادارى امام حسين‏عليه السلام مى‏گويند : سليمان اعمش نزد شخصى آمد و در مورد زيارت سيّد الشّهداءعليه السلام سؤال كرد ، گفت : بدعت است ، و سپس ادامه قضيّه سليمان را گفتم(49) و پرسيدم آيا اين حديث صحيح است؟ فرمود : آرى صحيح و كامل است ، گفتم : سيّدنا! صحيح است كه مى‏گويند : هركس در شب جمعه زيارت كند حسين‏عليه السلام را ( از عذاب الهى ) در امان است؟ فرمود : واللّه آرى ، و در اين حال اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست ، گفتم : سيّدنا! مسئله‏اى دارم ، فرمود : سؤال كن ، گفتم : من در سنه هزار و دويست و شصت و نُه به زيارت حضرت علىّ‏بن موسى الرضاعليه السلام مشرّف شدم ، و در « دروت » يكى از عربهاى شروقيه ( كه از باديه نشينان شرقى نجف اشرف هستند ) را ملاقات كردم و او را ميهمان نمودم ، و از او در مورد شهر مشهد سؤال كردم ، او به من گفت : اين شهر بهشت است ، و امروز پانزده روز است كه من از سُفره مولاى خود حضرت رضاعليه السلام خورده‏ام ، چه جرأتى دارند منكر و نكير كه در قبر مرا عذاب دهند و حال آنكه در اين مدّت گوشت و خون من از مهمانخانه طعام آن حضرت روئيده؟ آيا اين سخن او صحيح است؟ فرمود : آرى واللّه جدّ من ضامن است ( كه او را از دست نكير و منكر رهائى بخشد ) گفتم : سيّدنا مسئله كوچك ديگرى دارم كه مى‏خواهم بپرسم ، فرمود : بپرس ، گفتم : آيا آن زيارت من ( زيارت امام رضاعليه السلام ) قبول است؟ فرمود : آرى انشاء اللّه قبول است ، گفتم : سيّدنا! مسئلةٌ ، فرمود : بسم اللّه ، عرض كردم : حاجى محمّد بزّاز باشى پسر مرحوم حاجى احمد بزّاز باشى زيارتش قبول است يا نه؟ ( او در راه زيارت امام رضاعليه السلام با من شريك خرج و رفيق راه بود ) فرمود : بنده صالح زيارتش قبول است ، عرض كردم : سيّدنا! مسئلةٌ فرمود : بسم اللّه ، گفتم : فلانى كه از اهل بغداد بود و با ما در همان زيارت همسفر بود زيارتش قبول شد؟ ديدم سكوت كرد ، بار ديگر عرض كردم : سيّدنا! اين كلمه كه گفتم را شنيدى يا نَه؟ زيارت آن شخص قبول است يا نَه؟ باز هم جوابى نداد ( حاج على بغدادى گويد : اين شخصى كه در موردش از حضرت سؤال كردم با چند نفر ديگر از ثروتمندان بغداد در اين سفر همراه ما بودند كه در راه پيوسته مشغول لهو و لعب بودند ، و آن شخص نيز مادر خود را كشته بود ) .
آنگاه رسيديم به محلّى كه در دو طرف جادّه باغ بود ، و محلّ ديگرى كه متصّل است به باغهاى طرف راست آن كه از بغداد مى‏آيد ، و آن جادّه از بعضى يتيمان سادات بود كه حكومت آن را با ظلم و جور داخل در جادّه كرده بود ، و اهل تقوى‏ از ساكنين اين دو شهر هميشه مراقب بودند كه از آن قسمت زمين راه نروند ، امّا ديدم آن بزرگوار در آن قطعه زمين راه مى‏رفت ، من عرض كردم : اى سيّد اين محل مال بعضى از يتيمان سادات مى‏باشد و تصرّف ( راه رفتن ) در آن جايز نيست ، فرمود : اينجا مال جدّ ما اميرالمؤمنين‏عليه السلام و ذريّه و اولاد ما است ، و براى دوستان ما حلال است تصرّف در آن ،
و در نزديكى آن محل نيز باغى است كه صاحب آن حاجى ميرزا هادى است ، عرض كردم : سيّدنا! درست است كه مى‏گويند زمين باغ حاج ميرزا هادى‏مال‏حضرت‏موسى‏بن‏جعفرعليه السلام است؟فرمود :چه كار دارى به اين كارها؟
سپس رسيديم به ساقيه آب كه براى مزارع و باغهاى آن حدود از شطّ دجله مى‏كشند ، و از آنجا براى شهر دو جادّه مى‏شود ، يكى راه سلطانى ، و ديگرى راه سادات ، ديدم آن جناب از راه سادات حركت كرد ، من عرض كردم : بيا از اين راه ( يعنى راه سلطانى ) برويم ، فرمود : نَه از همين راه خود مى‏رويم ، پس آمديم و چند قدمى بيشتر نرفته بوديم كه رسيديم به صحن مقدّس نزد كفشدارى ( بدون اينكه در بين راه كوچه و بازارى ديده باشم ) و از طرف باب المراد كه پائين پا است وارد ايوان شديم ، و بدون اينكه اذن دخول بخواند وارد حرم مطهّر شد ، چون داخل حرم شديم فرمود : زيارت بخوان ، گفتم : من قارى نيستم ، فرمود : براى تو بخوانم؟ گفتم : آرى ، فرمود : أادخل يا اللّه ، السلام عليك يا رسول اللّه السلام عليك يا اميرالمؤمنين ، و به ترتيب سلام داد تا رسيد به امام عسكرى‏عليه السلام و فرمود : السّلام عليك يا ابا محمّد الحسن العسكرى ، آنگاه به من فرمود : امام زمان خود را مى‏شناسى؟ عرض كردم : چگونه نشناسم؟ فرمود : سلام كن بر امام زمان خود ، من گفتم : السلام عليك يا حجّة اللّه يا صاحب الزّمان ، ياابن الحسن ، ديدم تبسّمى كرد و فرمود : عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته .
آنگاه داخل حرم شديم و به ضريح چسبيديم و بوسيديم ، بار ديگر فرمود : زيارت كن! گفتم : من قارى نيستم ، فرمود : بخوانم براى تو؟ گفتم : آرى ، فرمود : كدام زيارت را مى‏خواهى؟ گفتم : هر زيارتى كه افضل است را برايم بخوان ، فرمود : زيارت امين اللّه افضل است ، آنگاه مشغول شدند و فرمودند : السّلام عليكما يا امينى اللّه فى ارضه و حجّتيه على عباده ( و تا آخر زيارت را خواندند ) در اين حال ديدم چراغها و شمعهاى حرم را روشن كردند ، ولى ديدم حرم روشن است به نورى ديگر مانند نور آفتاب ، و شمعهاى حرم مانند چراغى بود كه روز در آفتاب روشن كنند ، و مرا آن چنان غفلت گرفته بود كه متوجّه هيچ يك از اين نشانه‏ها نشدم ،
چون از زيارت فارغ شديم از سمت پائين پا آمدند پشت سر مبارك ، در طرف شرقى ايستادند و فرمودند : آيا زيارت مى‏كنى جدّم حسين‏عليه السلام را؟ عرض كردم : آرى ، امشب شب جمعه است زيارت مى‏كنم امام حسين‏عليه السلام را ، پس زيارت وارث را خواندند ، در اين موقع مؤذّنها از اذان مغرب فارغ شدند ،
سپس به من فرمودند : ملحق شو به جماعت و نماز بخوان ، و خود ايشان تشريف آوردند در مسجد پشت سر حرم مطهّر كه نماز جماعت در آنجا منعقد بود ، امّا خودشان ايستادند در طرف راست امام جماعت محاذى او و نماز را فرادا خواندند ، و من نيز داخل صف اوّل ايستادم ،
وقتى از نماز فارغ شدم او را نديدم ، از مسجد بيرون آمدم و در حرم جستجو كردم ولى او را نديدم ، و قصد داشتم او را پيدا كنم و چند قران پول به او بدهم ، و شب براى مهمانى او را دعوت كنم .
آنگاه تازه متوجّه خود شدم ، و از خود سؤال كردم كه اين سيّد چه كسى بود؟ و همه آن معجزات را به خاطر آوردم ، و به ياد آوردم كه من تصميم قطعى داشتم براى پرداخت مزد كارگرانم به بغداد بروم ولى با دستور او بى‏اختيار منصرف شدم ، و به ياد آوردم كه او مرا با اسم صدا زد با اينكه تا كنون همديگر را نديده بوديم ، و اينكه دائماً از شيعيان به « مواليان ما » تعبير مى‏كرد ، و اينكه من شهادت مى‏دهم كه تو از دوستان ما مى‏باشى ، و ديدن آن نهرهائى كه تا كنون نديده بودم ، و مخصوصاً وقتى فرمود به امام زمانت سلام كن و چون من سلام كردم فرمود : و عليك السلام ،
و خلاصه تمام آن امورى كه از آن بزرگوار ديده بودم مرا مطمئن كرد كه او كسى نبود غير از وجود مبارك امام زمان‏عليه السلام .
با عجله آمدم نزد كفشدار و سراغ آن بزرگوار را گرفتم ، او به من گفت ، رفت بيرون ، و پرسيد : اين سيّد رفيق تو بود؟ گفتم : بلى ، چون از يافتن آن حضرت‏مأيوس‏شدم‏به‏خانه‏مهماندارخودرفتم‏وشب‏رادر آنجا سپرى نمودم ،
چون صبح شد به خانه جناب شيخ محمّد حسن رفتم و آنچه ديده بودم را نقل كردم ، او دست خود را بر دهان گذاشت و مرا نهى فرمود از اظهار اين حكايت و افشاى اين سرّ ، و فرمود : خداوند تو را موفّق بدارد .
پس من اين قضيّه را از همه مخفى كردم و به احدى اظهار نمى‏كردم ، تا اينكه يك ماه از اين قضيّه گذشته بود روزى در حرم مطهّر بودم سيّد جليلى را ديدم كه نزد من آمد و گفت : چه ديدى؟ ( اشاره كرد به قضيّه آن روز ) گفتم : چيزى نديدم ، بار ديگر تكرار كرد ، من به شدّت انكار كردم ، پس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم .

روايت سليمان اعمش

روايتى كه حاج على بغدادى از امام زمان‏عليه السلام در مورد صحّت آن سؤال كرد را مرحوم نورى صاحب كتاب نجم الثّاقب از كتاب مزار شيخ محمّدبن المشهدى به اين گونه روايت مى‏كند :
اعمش گفت : من در كوفه منزل كرده بودم ، و همسايه‏اى داشتم كه بسيارى از اوقات با او همنشين بودم ، در شب جمعه‏اى با او نشسته بودم كه از او در مورد زيارت امام حسين‏عليه السلام در شب جمعه سؤال كردم ، ( و نظر او را در اين مورد خواستم ) گفت : زيارت امام حسين‏عليه السلام بدعت است ، و هر بدعتى ضلالت است ، و هر ضلالتى در آتش است ، پس من در حالى كه بر او غضب كرده بودم از نزد او برخاستم ، و با خود گفتم : در موقع سحر نزد او مى‏آيم و فضائلى از اميرالمؤمنين‏عليه السلام براى او نقل مى‏كنم تا چشمش گرم شود ( چشمش گرم شود كنايه از اين است كه از شنيدن آن فضائل محزون و مغموم شود ، زيرا منكر آن فضائل است ) چون در موقع سحر آمدم درب خانه او را كوبيدم ، شخصى پشت درب آمد ، من آن مرد را صدا زدم ، همان كسى كه پشت درب آمده بود گفت : او به قصد زيارت امام حسين‏عليه السلام به كربلا رفته ، من با عجله به كربلا رفتم ، ديدم آن شيخ سر به سجده گذاشته و دائماً به ركوع و سجده مى‏رود و خسته نمى‏شود ، به او گفتم : تو سر شب مى‏گفتى زيارت بدعت است و هر بدعتى ضلالت است و هر ضلالتى در آتش است ، و امروز آن جناب را زيارت مى‏كنى؟ گفت : اى سليمان مرا ملامت مكن ، زيرا من قبل از اين به امامت اهلبيت عليهم السلام ايمان نداشتم ، تا اينكه شب گذشته ( بعد از اينكه تو از نزد من رفتى ) خوابيدم و خوابى ديدم كه بسيار ترسيدم ، گفتم : اى شيخ مگر در خواب چه ديدى؟
گفت : مردى را ديدم كه نَه زياد قدّش بلند بود و نَه كوتاه ، و خلاصه قادر نيستم كه زيبائيهاى او را توصيف كنم ، ديدم گروهى اطراف آن مرد را گرفته بودند ، و در پيش روى او شخصى سوار بر اسبى بود ، كه بر سر آن اسب تاجى بود ، و بر آن تاج چهار ركن بود ، و در هر ركن جوهرى بود كه از او روشن مى‏شد مسافت سه روز ، من گفتم : اين سوار كيست؟ گفتند : او محمّدبن عبداللّه‏بن عبدالمطلّب‏صلى الله عليه وآله است ، گفتم : آن ديگرى كيست؟ گفتند : وصىّ او علىّ‏بن ابى‏طالب‏عليه السلام است ، آنگاه نظر كردم ناقه‏اى از نور ديدم كه بر آن هودجى بود كه ميان زمين و آسمان پرواز مى‏كرد ، گفتم : اين ناقه از كيست؟ گفتند : از خديجه بنت خويلد و فاطمه دختر محمّدصلى الله عليه وآله ، گفتم : آن جوان كيست؟ گفتند : او حسن‏بن على‏عليهما السلام است : گفتم : آنها به كجا مى‏روند؟ گفتند : همه آنها براى زيارت كشته شده به ظلم شهيد در كربلا حسين‏بن على‏عليهما السلام مى‏روند ، آنگاه متوجّه شدم و ديدم ورقه‏هائى از طرف پروردگار از آسمان به زمين مى‏ريزد ، و در آنها امان بود براى زوّار حسين‏عليه السلام در شب جمعه .
ناگاه‏هاتفى‏ندا داد : آگاه‏باشيدكه‏ماوشيعيان‏مادر درجه عاليه‏ايم از بهشت .
سپس آن همسايه به من گفت : اى سليمان! واللّه من از اين مكان ( كربلا ) مفارقت نمى‏كنم تا زمانى كه روح از جسدم مفارقت كند .
و شيخ طريحى آخر اين خبر را اينگونه نقل مى‏كند كه گفت : ناگاه ديدم ورقه‏هائى از بالا به پائين مى‏ريزد ، سؤال كردم اين ورقه‏ها چيست؟ گفتند : در آن امان نوشته شده براى كسانى كه حسين‏عليه السلام را زيارت كنند در شب جمعه ، پس من يكى از آنها را طلب كردم ، به من گفتند : تو مى‏گوئى زيارت آن جناب بدعت است ، پس به تو نمى‏دهند آن ورقه‏ها را تا اينكه زيارت كنى آن حضرت را و معتقد شوى به فضل و شرافت او ، پس من هراسان از خواب بيدار شدم و در همان وقت قصد نمودم زيارت سيّد خودم حسين‏عليه السلام را .




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.