دو غزل از فيض كاشانى
ألا يا أيّها المهدى، مدامَ الوصل ناوِلها
كه در دوران هجرانت بسى افتاد مشكلها
صبا از نكهت كويت نسيمى سوى ما آورد
زسوز شعله ى شوقت چه تاب افتاد در دلها
چو نور مهر تو تابيد بر دلهاى مشتاقان
زخود آهنگ حق كردند و بر بستند محملها
دل بى بهره از مِهرت، حقيقت را كجا يابد
حق از آيينه ى رويت، تجلّى كرد بر دلها
به كوى خود نشانى ده كه شوق تو محبّان را
زتقوا داد زاد ره، زطاعت بست محملها
به حق سجاده تزيين كن، مَهِلْ محراب و منبر را
كه ديوان فلك صورت، از آن سازند محفلها
شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هايل
زغرقاب فراق خود رهى بنما به ساحلها
اگر دانستمى كويت، به سر مىآمدم سويت
خوشا گر بودمى آگه، زراه و رسم منزلها
چو بينى حجت حق را، به پايش جان فشاناى فيض
متى ما تَلق مَن تَهوى، دَعِ الدّنيا و أهمِلها
* * * كه در دوران هجرانت بسى افتاد مشكلها
صبا از نكهت كويت نسيمى سوى ما آورد
زسوز شعله ى شوقت چه تاب افتاد در دلها
چو نور مهر تو تابيد بر دلهاى مشتاقان
زخود آهنگ حق كردند و بر بستند محملها
دل بى بهره از مِهرت، حقيقت را كجا يابد
حق از آيينه ى رويت، تجلّى كرد بر دلها
به كوى خود نشانى ده كه شوق تو محبّان را
زتقوا داد زاد ره، زطاعت بست محملها
به حق سجاده تزيين كن، مَهِلْ محراب و منبر را
كه ديوان فلك صورت، از آن سازند محفلها
شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هايل
زغرقاب فراق خود رهى بنما به ساحلها
اگر دانستمى كويت، به سر مىآمدم سويت
خوشا گر بودمى آگه، زراه و رسم منزلها
چو بينى حجت حق را، به پايش جان فشاناى فيض
متى ما تَلق مَن تَهوى، دَعِ الدّنيا و أهمِلها
دل مىرود زدستم صاحب زمان خدا را
بيرون خرام از غيب، طاقت نماند ما را
اى كشتى ولايت، از غرق ده نجاتم
باشد كه باز بينم، ديدار آشنا را
اى صاحب هدايت، شكرانه ى ولايت
از خوان وصل بنواز، مهجور بينوا را
مست شراب شوقت، اين نغمه مىسرايد
هاتِ الصبوح حيّوا، يا أيّها السّكارا
ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
يك لحظه خدمت تو، بهتر زملك دارا
آن كو شناخت قَدْرَت، هرگز نگشت محتاج
اين كيمياى مهرت، سلطان كند گدا را
آيينه ى سكندر، كى چون دل تو باشد
با آفتاب تابان، نسبت كجا سها را
در كوى حضرت تو، فيض ار گذر ندارد
در بارگاه شاهان، ره نيست هر گدا را
بيرون خرام از غيب، طاقت نماند ما را
اى كشتى ولايت، از غرق ده نجاتم
باشد كه باز بينم، ديدار آشنا را
اى صاحب هدايت، شكرانه ى ولايت
از خوان وصل بنواز، مهجور بينوا را
مست شراب شوقت، اين نغمه مىسرايد
هاتِ الصبوح حيّوا، يا أيّها السّكارا
ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
يك لحظه خدمت تو، بهتر زملك دارا
آن كو شناخت قَدْرَت، هرگز نگشت محتاج
اين كيمياى مهرت، سلطان كند گدا را
آيينه ى سكندر، كى چون دل تو باشد
با آفتاب تابان، نسبت كجا سها را
در كوى حضرت تو، فيض ار گذر ندارد
در بارگاه شاهان، ره نيست هر گدا را