دل نوشته(4)
مقتدای مسیح علیهالسلام
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست که مغیلانِ طریقش گل و نسرین من است
آقای من مهدی(عج)، همان امامی است که عیسی ابن مریم، مأمومش خواهد بود. همان است که عمر دراز خضر، در برابر عمر بلند حضرتش کوتاه است.
همان است که تصوّر ظهورش، در ردیف تصور وقوع قیامت است.
مهدی(عج) همان است که در مدت سلطنت چندین و چند سالهاش از فرط عدالت، بسیاری در بسیار، حکومت علیوارِ او را تاب نیاورده و از حکومتش میگریزند. مهدی(عج) همان است که ارواح مردگان به گاه ظهورش، قیام قائم آل محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم را به یکدیگر مژده میدهند. مهدی(عج) همان موعودی است که نهتنها شیعه، که مسلمانان، مسیحیان، کلیمیان، زرتشتیان، برهمائیان، هندوها، ژرمنها، اِسلاوها، همه و همه معتقدند که: «او خواهد آمد».
«وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ اْلأَرْضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصّالِحُونَ؛ و ما در زبور داوود، از پس همه کتابهای آسمانی گذشته، نوشتهایم که سرانجام زمین را بندگان شایسته ما صاحب شوند».
یابن الحسن! بیا که شد از روز غیبتت دنیا پر اضطراب و جهان در مخاصمه
و سواری خواهد آمد!
ـ از آن یکهتاز غریب نوازِ صحراهای بیساز، در تماشاخانه یاد تاریخ، چیزی نمانده جز یک راز؛ راز کودکی که در پیشتازی صف نماز عقل بزرگان طایفه، پنهان شد از دیدگان عقولِ باز! تا کی که بازگردد آن فارِسُ الحجاز!؟
ـ از آن کماندار نامدارِ سرزمینهای سر به دار، در قوس ابروان فلک، چیزی نمانده جز یک خار!
که تیری است برای آخرین کار، که یادگار بماند در این گنبد دوّار، عشق آن حیدر کرّار!
ـ از آن منصور سلحشورِ معرکههای نبرد کور، در غنائم سالهای دور، چیزی نمانده جز یکخط عبور! که راهی است به سوی نور.
ـ از آن دیدهبان نهانِ سنگرهای ادیان، در زمان دلق پوشان ریاکار جهان، چیزی نمانده جز غم هجران!
در آه غربت دینداران!
ـ از آن میرعباس ناشناسِ شهر مردمان ناسپاس، در میان ازدحام عوام الناس، چیزی نمانده جز عطر گل یاس! که فقط میرسد بر مشام دلهای حساس.
ـ از آن شهسوار غصهدارِ کوچههای داغدار، در خاطره هر علمدار، چیزی نمانده جز غُبار دستار! که با نسیم انتظار، میکند دل روزگار را از عشق، سرشار.
ـ و از آن موعود مسعودِ عصر نمرود، در ترنم هر سرود، چیزی نمانده جز بوی عنبر و عود و غزلهای آسمانی داوود!
تا فرا رسد وقت معهود، لحظه موعود.
پس بر آن نرگس جادو که دل از باغ ربود، صلوات و درود!
بانوی صُبح
آن شب که در ضیافت نورانی رؤیایت، به تماشای بانوی آفتاب نشستی، نمیدانستی که بخت خواب زدهات، تو را به چه هوشیاری مستانهای کشانده است و قلم عشق بر پیشانی تقدیرت چه خطوطی رقم زده است!
حتی از پنجره خیالت هم نمیگذشت که روزی بیاید و خورشید، از مشرق چشمهای تو بر عالم بتابد. فقط وقتی تو را نرگس نام نهاد، احساس کردی عطر و بوی گل گرفتهای و به جای قطرات عرق، چکههای گلاب از چهرهات جاری شده است؛ بی آنکه بدانی «نرگس» نام گلی در مُصحف باغ آل طه است.
در انتظار شنیدن آیههای امید، عقیق دلت به خون نشست و رخسار بهاریات به خزان فراق، زرد شد و به جای پاسخی برای ابهام چشمهای سلطنتی روم، دیده بر هم میگذاشتی تا شاید دوباره به آن خیال مبارک راه یابی!
اما چیزی نگذشت که در ملکوت بیداری نگاهت، قاصدی از سرزمین یار آمد تا تو را به زیارت صبح ببرد. و تو به اندازه پلک بر هم زدنی، از دالان تاریکی شب جهلت به معبر درخشان اسلام مشرّف شدی و در پناه اسم یک مرد آسمانی، که حُسن سلوکش، نوازش دل غریبان بود، به عقد یازدهمین ستاره درآمدی!
خانهات به بزرگی کاخ پدریات نبود، اما همیشه بوی گل میداد و شوکت باغ را درنظرت خیالانگیز مینمود؛ اگرچه هنوز نمیدانستی که طلوعمهر، از بام خانه کوچک خوشبختی تو خواهدبود.
برای تو همین دلخوشی بس بود که وقتی امامت، تو را به حضور میطلبید، تمام وجودت سراسر عشق میشد، اما سرزمین طور قلب تو مقدستر از آن بود که قصه نیکبختیات، به همین نقطه نور، ختم شود. سینه سینای تو منتظر انکشاف حضور حق بود و تو از این حس مسعود، به وجد میآمدی!
... و دانستی که امانتدار وارث بانوی رؤیاهای دخترانه خود هستی!
و دوباره وجودت غرق بوی گل شد، گل نرگس!
نقاب غیبت
آنگاه که تو آمدی آقا! نور حضور سراسر سرورت، دل سیاه از شب دیجور میدرید. آنگاه که تو آمدی، نسیم سحرگاهان، از کمینگاه کوهها به سوی شهر «سُرَّ مَنْ رأی» وزیدن گرفت.
آنگاه که تو آمدی، چکاوکان خوش الحان، به نغمهسرایی عطر دل آویزت مدهوش شدند.
آنگاه که تو آمدی، آبشاران سنگی، به کوفتن طبل بشارت، به سماع صوفی، قدح صافی درکشیدند و قمریان، جارچیان شکفتن مبارک تو شدند.
زمانی نپایید که مردانِ سیاه، کوی به کوی، معبر به معبر و خانه به خانه از پشت اندیشههای کبود، خاموشی تو را زوزه میکشیدند تا این چراغ نو شکفته، خلیفه خدا را و نور چشم اولیاء خود را همچون پدران شریفش، به شهادت رسانند.
فقُتِلَ مَن قُتِل و سُبیَ مَن سُبِی و اُقْصِیَ مَن اُقْصِیَ
امّا
دور باد که سنت خدا چنین باشد که زمین از «حجت» خالی بماند
«لَوْلاَ الْحُجَّةُ لَساخَتِ الْاَرْضُ بِأَهْلِها»
که اگر «حجت خدا» لحظهای در زمین نباشد زمین، اهلش را در کام خویش فرو میبرد. و این چنین، چشمه نور از دید دیدگانِ شورِ اصحاب شرور، رخ در نقاب غیبت کشید؛ «اِلی یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» تا آن زمان که فقط خدا از آن آگاه است. و امام حسن عسگری علیهالسلام ، خدای موسی بن عمران را به نیازش میخواند و فرزند بیهمتا و یگانه خویش را به دستان با کفایت روحالقدس میسپارد.
گفتم: که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رُخم عیان است
گفتم: که از که پرسم جانا نشان کویت؟
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بینشان است
به امید آن روز که بیایی و نقاب از چهره برکشیده، عیان بر ما بتابی.