یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست

مقتدای مسیح علیه‏السلام سید عبدالحمید کریمی یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست که مغیلانِ طریقش گل و نسرین من است آقای من مهدی(عج)، همان امامی است که عیسی ابن مریم، مأمومش خواهد بود. همان است که عمر دراز خضر، در برابر عمر بلند حضرتش کوتاه است. همان است که تصوّر ظهورش، در ردیف تصور وقوع قیامت است.
دوشنبه، 28 مرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
دل نوشته(4)
دل نوشته(4)

مقتدای مسیح علیه‏السلام

سید عبدالحمید کریمی
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست که مغیلانِ طریقش گل و نسرین من است
آقای من مهدی(عج)، همان امامی است که عیسی ابن مریم، مأمومش خواهد بود. همان است که عمر دراز خضر، در برابر عمر بلند حضرتش کوتاه است.
همان است که تصوّر ظهورش، در ردیف تصور وقوع قیامت است.
مهدی(عج) همان است که در مدت سلطنت چندین و چند ساله‏اش از فرط عدالت، بسیاری در بسیار، حکومت علی‏وارِ او را تاب نیاورده و از حکومتش می‏گریزند. مهدی(عج) همان است که ارواح مردگان به گاه ظهورش، قیام قائم آل محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را به یکدیگر مژده می‏دهند. مهدی(عج) همان موعودی است که نه‏تنها شیعه، که مسلمانان، مسیحیان، کلیمیان، زرتشتیان، برهمائیان، هندوها، ژرمن‏ها، اِسلاوها، همه و همه معتقدند که: «او خواهد آمد».
«وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ اْلأَرْضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصّالِحُونَ؛ و ما در زبور داوود، از پس همه کتاب‏های آسمانی گذشته، نوشته‏ایم که سرانجام زمین را بندگان شایسته ما صاحب شوند».
یابن الحسن! بیا که شد از روز غیبتت دنیا پر اضطراب و جهان در مخاصمه

و سواری خواهد آمد!

نزهت بادی
ـ از آن یکه‏تاز غریب نوازِ صحراهای بی‏ساز، در تماشاخانه یاد تاریخ، چیزی نمانده جز یک راز؛ راز کودکی که در پیشتازی صف نماز عقل بزرگان طایفه، پنهان شد از دیدگان عقولِ باز! تا کی که بازگردد آن فارِسُ الحجاز!؟
ـ از آن کماندار نامدارِ سرزمین‏های سر به دار، در قوس ابروان فلک، چیزی نمانده جز یک خار!
که تیری است برای آخرین کار، که یادگار بماند در این گنبد دوّار، عشق آن حیدر کرّار!
ـ از آن منصور سلحشورِ معرکه‏های نبرد کور، در غنائم سال‏های دور، چیزی نمانده جز یکخط عبور! که راهی است به سوی نور.
ـ از آن دیده‏بان نهانِ سنگرهای ادیان، در زمان دلق پوشان ریاکار جهان، چیزی نمانده جز غم هجران!
در آه غربت دین‏داران!
ـ از آن میرعباس ناشناسِ شهر مردمان ناسپاس، در میان ازدحام عوام الناس، چیزی نمانده جز عطر گل یاس! که فقط می‏رسد بر مشام دل‏های حساس.
ـ از آن شهسوار غصه‏دارِ کوچه‏های داغدار، در خاطره هر علمدار، چیزی نمانده جز غُبار دستار! که با نسیم انتظار، می‏کند دل روزگار را از عشق، سرشار.
ـ و از آن موعود مسعودِ عصر نمرود، در ترنم هر سرود، چیزی نمانده جز بوی عنبر و عود و غزل‏های آسمانی داوود!
تا فرا رسد وقت معهود، لحظه موعود.
پس بر آن نرگس جادو که دل از باغ ربود، صلوات و درود!

بانوی صُبح

نزهت بادی
آن شب که در ضیافت نورانی رؤیایت، به تماشای بانوی آفتاب نشستی، نمی‏دانستی که بخت خواب زده‏ات، تو را به چه هوشیاری مستانه‏ای کشانده است و قلم عشق بر پیشانی تقدیرت چه خطوطی رقم زده است!
حتی از پنجره خیالت هم نمی‏گذشت که روزی بیاید و خورشید، از مشرق چشم‏های تو بر عالم بتابد. فقط وقتی تو را نرگس نام نهاد، احساس کردی عطر و بوی گل گرفته‏ای و به جای قطرات عرق، چکه‏های گلاب از چهره‏ات جاری شده است؛ بی آن‏که بدانی «نرگس» نام گلی در مُصحف باغ آل طه است.
در انتظار شنیدن آیه‏های امید، عقیق دلت به خون نشست و رخسار بهاری‏ات به خزان فراق، زرد شد و به جای پاسخی برای ابهام چشم‏های سلطنتی روم، دیده بر هم می‏گذاشتی تا شاید دوباره به آن خیال مبارک راه یابی!
اما چیزی نگذشت که در ملکوت بیداری نگاهت، قاصدی از سرزمین یار آمد تا تو را به زیارت صبح ببرد. و تو به اندازه پلک بر هم زدنی، از دالان تاریکی شب جهلت به معبر درخشان اسلام مشرّف شدی و در پناه اسم یک مرد آسمانی، که حُسن سلوکش، نوازش دل غریبان بود، به عقد یازدهمین ستاره درآمدی!
خانه‏ات به بزرگی کاخ پدری‏ات نبود، اما همیشه بوی گل می‏داد و شوکت باغ را درنظرت خیال‏انگیز می‏نمود؛ اگرچه هنوز نمی‏دانستی که طلوع‏مهر، از بام خانه کوچک خوشبختی تو خواهدبود.
برای تو همین دلخوشی بس بود که وقتی امامت، تو را به حضور می‏طلبید، تمام وجودت سراسر عشق می‏شد، اما سرزمین طور قلب تو مقدس‏تر از آن بود که قصه نیکبختی‏ات، به همین نقطه نور، ختم شود. سینه سینای تو منتظر انکشاف حضور حق بود و تو از این حس مسعود، به وجد می‏آمدی!
... و دانستی که امانتدار وارث بانوی رؤیاهای دخترانه خود هستی!
و دوباره وجودت غرق بوی گل شد، گل نرگس!

نقاب غیبت

سید عبدالحمید کریمی
آن‏گاه که تو آمدی آقا! نور حضور سراسر سرورت، دل سیاه از شب دیجور می‏درید. آن‏گاه که تو آمدی، نسیم سحرگاهان، از کمینگاه کوه‏ها به سوی شهر «سُرَّ مَنْ رأی» وزیدن گرفت.
آن‏گاه که تو آمدی، چکاوکان خوش الحان، به نغمه‏سرایی عطر دل آویزت مدهوش شدند.
آن‏گاه که تو آمدی، آبشاران سنگی، به کوفتن طبل بشارت، به سماع صوفی، قدح صافی درکشیدند و قمریان، جارچیان شکفتن مبارک تو شدند.
زمانی نپایید که مردانِ سیاه، کوی به کوی، معبر به معبر و خانه به خانه از پشت اندیشه‏های کبود، خاموشی تو را زوزه می‏کشیدند تا این چراغ نو شکفته، خلیفه خدا را و نور چشم اولیاء خود را همچون پدران شریفش، به شهادت رسانند.
فقُتِلَ مَن قُتِل و سُبیَ مَن سُبِی و اُقْصِیَ مَن اُقْصِیَ
امّا
دور باد که سنت خدا چنین باشد که زمین از «حجت» خالی بماند
«لَوْلاَ الْحُجَّةُ لَساخَتِ الْاَرْضُ بِأَهْلِها»
که اگر «حجت خدا» لحظه‏ای در زمین نباشد زمین، اهلش را در کام خویش فرو می‏برد. و این چنین، چشمه نور از دید دیدگانِ شورِ اصحاب شرور، رخ در نقاب غیبت کشید؛ «اِلی یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» تا آن زمان که فقط خدا از آن آگاه است. و امام حسن عسگری علیه‏السلام ، خدای موسی بن عمران را به نیازش می‏خواند و فرزند بی‏همتا و یگانه خویش را به دستان با کفایت روح‏القدس می‏سپارد.
گفتم: که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رُخم عیان است
گفتم: که از که پرسم جانا نشان کویت؟
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی‏نشان است
به امید آن روز که بیایی و نقاب از چهره برکشیده، عیان بر ما بتابی.




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط