...تا یک ظهور شبشکن
...تا یک ظهور شبشکن
کرانههای در سکوت لایتناهی، طلوع را به ادراک میرسند که هر سپیدهدم از نفسهای روشن خورشید، زمزمههای «عهد» در کالبد، میتراود:
«بِاسْمِکَ الَّذی اَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ و الاَرَضُونَ و بِاسْمَکِ الّذی یَصْلَحُ بِهِ الاْوَّلُونَ وَ الاْخِرونَ»
... تا تکامل کائنات یک ظهور شبشکن و یک حضور لایزال در پس پلکهای سنگین زمان باقی مانده است: بَقیَّةُ اللّه خَیرٌ لَکُمْ اِنْ کُنْتُم مُؤمِنینْ
شاید بلوغ عاشقانههای انتظار قدمهای چهلگانه اشک باشد تا «سهله»
سلامهای سر به آستانِ «ال یاسین» باشد تا اشکباریهای «اَیْنَ» در «ندبه»
شاید عطر نیازی باشد که سحرگاه جمعه در نیلوفر دستانی میپیچد: «اَللهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجْ. »
مَتی تَرانا و نَراک
ابراهیم قبله آرباطان
»پروردگارا! به ولیّ امر خود که قیام کننده آرمانی و عدل مورد انتظار همه است، درود بفرست.»
... و انتظار، این آخرین جرعههای امید، از سبوی شکسته منتظرانت، بر شنهای تفتیده بیابان ناامیدی میچکد؛ یا اباصالح المهدی!
با این حال، مَتی تَرانا و نَراکَ: کی گوشه چشمی به ما میکنی و کی زیارتت میکنیم؟
شاید آن صبحگاهی که دریا، صداقت خود را بین اهالی تقسیم کند و لبهای تشنه را، به جرعهای آشنایی، سیراب.
شاید آن آدینهای که آسمان، چتر آبیاش را بر سر شقایقهای وحشی بگستراند و ابر، جرعه جرعه مِیِ وصالْ بر جام اطلسیهای بزمِ انتظار بریزد.
ای غریبه آشنا، ای تنها امید مظلومیت کوچه بنیهاشم، ای گلِ سرسبز امامت؛ «ای شوکتِ نماز، ای شکوهِ روزه، اصالت حج، کرامت زکاة، شرافتِ دین، هیبت عدل»!
هر صبح آدینه، دلم میگیرد و پرنده در بدر چشم انتظارِ تو، بر بام اشتیاق مینشیند، تا در این شب تیره و تار از این بیسر پناهی ـ آشنایی، او را مهمان کند؛ دریغ از پنجره نیمه گشوده دریغ از لبخندی آشنا! تو را با واژه نمیخوانم تو را باید با دل خواند، با دل دید و با دل بوئید.
خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد
روی آنم نیست تا از آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد
ناگهان قفل بزرگی تیرگی را میگشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
از هفت شهر عشق گذشتن و بر هفت آسمان وصال رسیدن کارِ هر کسی نیست؛ مجنون میخواهد.
حالا، چه میشود که به مسلخ جنونم بکشانی و با دستهای آیینهگونِ خود، زنگار سینهام را صیقل دهی و با طلای نابِ عشقت، نام ولای خود را بر سنگِ قلبم حک کنی؟
کاش سری به ساحل غمگرفته این اهالی بزنی! کاش دستهای بارانیات، آبیاری کنند، شمعدانیهای پشت پنجره بسته را!
دیروز تنگ غروب، با دلم خلوت کرده بودم پس کی میآید آن نور چشم زهرا؟
اَمّا و اللّه لیدخلنَّ القائم علیهالسلام علیهم عدله جُوفَ بیوتهم کما یَدخُل الحَرُّ و القرُّ
مهدی علیهالسلام عدالت را، چنان که گرما و سرما وارد خانه میشود، وارد خانههای مردم میکند و دادگری او همه جا را میگیرد.
اشتیاق عدالت
زندگی، مسافر زخمی و تشنهای است که منتظر نوازش دست مرهم است، تا طبیب ریش درون و زخم بیرونش باشد و پیالهای که تشنگیاش را به آب بسپارد.
جهان، سبوی تشنهای است که در گذار خشک و بیروح بیابان درک و شعور و عاطفه، چشم در چشم آسمان عشق، بارش محبت را لهله میزند و حیات دوباره را به انتظار نشسته است. ای صحیفه آزادی! دفتر جهان، از سیاهکاری ستمگران و تباهکاری فاسدان و زشتکاری فاسقان نازیبا شده و خطوط تعدی و تجاوز، حریم حرمتش را شکسته است.
قلمهای متجاوز، بر سطور پاکش نشسته و نقش تباهی میزنند و دستهای تعدی، بذر تجاوز میپاشند و آزادی انسان را به سخره میگیرند.
ای اشتیاق عدالت بر دل بیشکیب انتظار!
حسرتِ شمشیر عدالت گسترت، قلب زخمی انتظار را برآشفته و صبر ـ خانهنشین تیغ ستم و آیینهدار طلوعت ـ منتظر تابش حضورت بر آستانه امید، به افق آرزو خیره شده است. ای امید صابران و آرزوی منتظران! بیا و جهان را با حضور سبزت، بهاری کن!
آفتابیترین بهانه اشتیاق عدالت
ای جاریترین جویبار طراوت! چشمههای عطش، گریبان چاک به نماز باران نشستهاند و بارش بهاریترین طراوت را استغاثه میکنند.
ای آفتابیترین بهانهها بودن! پنجرهها، دست دعا بر آسمان دارند و حضور سپیده را فریاد میزنند. ای سحریترین نسیم سرودن، قصیدههای بلند رویش، بیت بیت هستی خود را قربانی قدوم مبارک زیباترین غزل آفرینش میکنند تا دلنشینترین آهنگ زندگی از پس پرده انتظار شکوفا شود.
ای بهاریترین نغمه رویش! شاخه ستبر انتظار، لطیفترین گلهای امید را در باغ آرزو شکوفا کرده است.
ای بلیغترین نهجالبلاغه خلقت! زبانها در کام و دلها در دام ماندهاند و کتابها، گنگ و اندیشهها، منگ شدهاند از وصف رنگهای گوناگون که بر پرده نقش بسته است و عدالت، در قربانگاه ظالمان ذبح میشود و در پیشخوان عدل فروشان عالم به معرض مذاکره گذاشته میشود.
دعا، پرچم همیشه برافراشتهای است که بر بام سرای دلهای بیقرار، به اهتزاز درآمده و سر بر آسمان اجابت میساید.
ای توفندهترین گردباد ستمسوز! ستارههای توهم، از وحشت سردی و سکون، به دامن شب آویختهاند و شب دیجور، وحشیترین نظم نوینش را بر گرده زمین تحمیل کرده است.
ای روح پنهان عدالت در کالبد زمان! جهان از دیدن وحشیترین متمدنهای تاریخ، قالب تهی کرده است و جهانیان سر در گم و سرگردان، به هر بیشهای پناه میبرند بیا و جهان را از این سرگردانی نجات بده و جهانیان را به سرزمین امن، مهمان کن و در ناکجاآباد زمین اسکان بده.
ای بغض نشکفته زمین! شکوفا شو، که خشمهای فرو خورده، چشم به تو دوختهاند و فریادهای در گلو مرده، آیینهدار تواَند.
آقا بیا!
که جمال جانفزایت، دل عاشقان ربوده
صنما، دمی نگاهی، که دل جهان فسرده
مأمن آشفتگان
امام مأمن آشفتگان است و آرامگاه شوریدگان. امین اللّه است بر پهنه خاک و امین بندگانش. ایمان به مأمون ثمرهاش امان است: «یا ایّها الّذین آمَنوا آمِنوا...». امان نامه من این نگاشتههاست که نثار پیشقدمت داشتهام. تو در دل ما خانه کردهای و ما در دل تو...؟ چه میتوان گفت؟! تو خود این جمله را به پایان بر!... تو را از شمشیر چشمها دور بردهاند. تو را از تیغهای پنهان در امان داشتهاند. تو در سایهسار امنیّت خدایی! و آدمیان در چتر رعایت تو، تو راعی مایی و ما گوسفندان تو!...شبان مهربان! ساعتی بیاسای! کنار این رمه بنشین و نوای شوق برآور از نای!... «بشنو از نی چون حکایت میکند»... گرگها در کمینگاهند؛ باد و باران، درّهها و پرتگاهها، سراشیبیها و فرازها، همه آسودگی ربودهاند از خیال ما. اما نه! ما سر به هواییم! غافلیم! تو باید نگذاری! تو باید پراکندگیها را به را به الفت بدل کنی! تو باید چوپانی کنی!...
... السّلام علیک ایّهاالامام المأمون...
«آنگاه علامت «پسر انسان» پدیدار گردد... پسر انسان را ببینید که بر ابرهای آسمان،با قوّت و جلال میآید...»
«خدا تسلّی بخش دیگر به شما عطا خواهد کرد؛ تا همیشه با شما بماند؛ یعنی روح راستی که جهان نمیتواند آنرا بپذیرد؛ زیرا او را نمیبیند و نمیشناسد. اما شما او را میشناسید؛ زیرا با شما میماند و در میان شما خواهد بود...»
«عصای قدرت و سلطنت یهود، دور نخواهد شد تا او بیاید...»
«پسر انسان با ابرهای آسمان آمد و سلطنت و جلال و ملکوت به او داده شد...»
«وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ اْلأَرْضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصّالِحُونَ»
تو را به ما وعده دادهاند در انجیل، تورات، زبور و کتاب دانیال و فراتر از همه در کتاب آسمانی رسول آخرین ـ قرآن ـ و تو را بر همه چیز مقدّم داشتهاند؛ در خلقت، کمال، اطاعت و محبّت... تو را همه آرزو بردهاند. در سحرگاه خلقت آنگاه که دستان طمع قابیل، گلوی معصومیّت هابیل را فشرد، آن دم که سیل اشک پیش از سیلاب بلا در دیدگان نوح علیهالسلام راه برد، موسی علیهالسلام که پس از سالها ایستادگی، پیروانش را گوسالهپرست یافت، آن زمان که عیسی علیهالسلام در گاهواره، به پاکدامنی مریم علیهاالسلام شهادت داد، احمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم که سنگ بر پیشانی تاب آورد، علی که خار در دیده یارست، حسن که پارههای جگر خویش در تشت تماشا کرد و... غروب عاشورا وقتی زینب دستهای استیصال بر سر، میان قربانگاه و خیمهگاه هروله میکرد، لبها همه در تب و تاب ذکر تو و دلها به هوای تو در تلاطم:
... السّلام علیک ایّها المقدّم المأمول...
صد دشت فانوس
ای بیکران!
ای بیکران آهنگ جاری،
در نغمههای زندگی بخش قناری!
صبحی که میگیرد شمیم اولین فصل شکفتن را به دامان
آیا مرا با لحظههای بینظیرش دوست خواهی کرد، یا نه؟
من در سکوت این شب آرام
در لابلای خاطرات شمع و آیینه
در عمق محراب بلند کهکشانها
در وسعت دلگرمی صد دشت فانوس
تصویر صبحی را تجسّم کردهام با یک جهان اشراق پنهانی
آیا مرا در لحظههای انتظارت، یار خواهی شد؟
ای بیکران!
ای بیکران آهنگ جاری...
تکبیر میپیچد درون دشت، امّا
ردّ سواری را نمیبیند نگاهم!
گویی تمام لحظهها را بُهت یک تصویر، در تکبیر پوشاندهست.
با من بگو، آیا گناهم...
یا نگاهم.
یا نغمههای همچنان خاموش لبها
در باور خود تازه بودن را، چرا کرده فراموش؟
خشکند این گلبرگهای ارغوانی!
تنها نشانِ مانده داغِ غربتِ ماست!
شاید نسیم صبحگاهان برده شبنمهای زیبا را به مهمانی!
کو آن سحرگاه پرندین؟
کو آن بلور تازهتر از روح شبنم؟
تصویر صبحی را که من؛
در لابلای خاطرات اشک و آیینه تماشا کردهام، هر شب
آیا مرا با لحظههای انتظارت دوست خواهد کرد، یا نه؟
ای بیکران آهنگ جاری،
در نغمههای زندگیبخش بهاری! آیا مرا...؟