نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی
مترجم: عظمی نفیسی
دخترک پانزده سالهای از نژاد نیمه بومی و نیمه فرانسوی، که از لطافت و طراوت به شکوفههای زیبای بهاری میماند، به اروپای شمالی و کرانههای رود «نیهمن» آمده است. این موجود دلربا را، که تا به حال در نواحی گرمسیر پرورش یافته و میان طوطیان رنگارنگ و مرغان مگسخوار بزرگ شده، فقط نسیم عشق بدین سو کشیده است. مردم جزیرهاش بارها او را نصیحت و دلالت کردند و گفتند: «به خودت رحم کن و از این سفر درگذر. زمستان سخت قارهی اروپا تو را خواهد کشت.» اما دخترک که سرما را، جز به هنگام نوشیدن شربتهای خنک و خوردن بستنی، هرگز احساس نکرده بود به این دلسوزیها توجهی نکرد، زیرا عاشق بود و از مرگ باکی نداشت... بالاخره هم در یک روز مهآلود با بادبزنهای متعدد و ننوی ریسمانی و پشهبند و قفس طلایی رنگش، که پر از پرندگان خوشرنگ و گوناگون بود، در بندر از کشتی پیاده شد.
«بابا شمال پیر» وقتی این گل لطیف را، که «جزایر جنوب»، به رسم هدیه برایش فرستاده بودند، مشاهده کرد به حالش رقت آورد و چون میدانست سرما در اولین حملهی خود دخترک کم طاقت و ظریف و پرندگان خوش خط و خالش را نابود خواهد ساخت فوراً آفتاب زرد بیرنگش را در آسمان برافروخت و برای پذیرایی از مهمان نورسیده، تابستان را آغاز کرد. دختر جزیرهها از دیدن این احوال دچار اشتباه شد. گرمای سنگین و ناگهانی شمال را حرارتی ثابت و دایمی پنداشت و سبزی تیره و ابدی درختان را نشانه و نمودار بهار تصور نمود. ننوی ریسمانی خود را در انتهای باغ بین دو درخت کاج آویخته بود و تمام روز روی آن تاب میخورد و خود را باد میزد.
خندهکنان میگفت: «هوای شمال که خیلی گرم است.»
با این همه گاهی در فکر فرو میرفت و با نگرانی و تشویش از خود میپرسید: «در این سرزمین عجیب چرا مردم ایوان و سرداب در منازلشان نساختهاند؟ دیوارها و قالیها چرا این قدر کلفت و ضخیم هستند؟ این بخاریهای بزرگ برای چیست و مردم چرا این همه چوب در خانههای خود انبار میکنند؟ همه بالاپوشهای گرم و پوستی در قفسههای خود نگه داشتهاند. فایدهی این لباسها چیست؟
طفلک بیچاره! بزودی این معما برایش حل شد. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد لرزشی در سراپای خود احساس نمود و از آفتاب اثری ندید. گویی فاصلهی بین زمین و آسمان به طور محسوسی کاهش یافته بود و اکنون تکههای درشت و سفید و پنبه مانندی آرام و خاموش و سریع از آسمان پست و تیره به زمین میبارید.
زمستان فرا رسیده. باد زوزه میکشد و بخاریها گرگر میکنند. پرندگان قشنگ نواحی گرمسیر با آن نوکهای ظریف و چشمان درخشان و سنجاق مانندشان بالهای رنگارنگ خود را جمع کرده با وضع رقتباری به یکدیگر چسبیدهاند و در گوشهی قفس کز کردهاند و دیگر آواز نمیخوانند. آن جا در انتهای باغ بین درختان کاج، که برف درست مثل شیشه به روی شاخ و برگشان منجمد گشته است، ننوی ریسمای با قشر یخی، که به رویش نشسته، بیهوده تلوتلو میخورد.
دختر جزیرهها از سرما در عذاب است و دیگر از اتاق خارج نمیشود. او هم مانند پرندگان قشنگش در کنار بخاری کز کرده و به شعلههای آتش خیره شده است و با یک دنیا حسرت و آرزو به آفتاب گرم و جانبخش زادگاهش فکر میکند.
در عالم خیال بندر و بارانداز وسیع و روشن جزیره را پیش چشم خود میبیند و مزارع نیشکر و ذرت را تماشا میکند و به یاد کرکرههای خوشرنگ و حصیرهای خنک و آسمان پر ستاره و حتی پشهها و مگسهایی که شبها دور پشه بند توری قشنگش وزوز میکردند آه میکشد.
رفته رفته روزهای سرد زمستان کوتاهتر و غمانگیزتر میشوند. دخترک مجبور است هر بامداد جسد بیجان یکی از پرندگان محبوبش را از قفس بیرون آورد. بزودی جز دو پرندهی بیچاره، که از فرط سرما پرهای سبز و وز کردهاشان رابه یکدیگر چسبانده و درگوشهای کز کردهاند، بقیه همه از بین رفتهاند.
امروز صبح دختر جزیرهها دیگر نتوانست از جای خود برخیزد. سرمای سخت شمال او را از پا درآورده و فلج ساخته است. هوا تیره و گرفته و اتاق تاریک و حزنانگیز است. به سبب یخ ضخیمی که پشت شیشهها بسته است. بیرون را نمیتوان دید. سکوت مرگباری شهر را فرا گرفته و در کوچههای خلوت و خاموش جز زوزه یکنواخت و غمانگیز ماشینهای برف پاککن صدایی به گوش نمیرسد. دخترک رنجور برای گذراندن وقت گاهی بادبزنهای پولکی و براق خود را باز میکند و به آنها مینگرد وگاه در آینهی قشنگی، که از سرزمین خود بدین جا آورده و اطرافش با پرهای رنگین پرندگان تزیین شده، صورت خویش را تماشا میکند.
زمان میگذرد و روزها باز هم کوتاهتر و تاریکتر میشوند. پشت پردههای نازک تختخواب دخترک روز به روز ناتوانتر و افسردهتر میگردد. متأسفانه از بستر خود قادر به دیدن آتش نیست و این موضوع بیش از هر چیز روح او را معذب میسازد. از وقتی که نمیتواند شعلههای فروزان آتش را تماشا کند. درست مثل این که بار دیگر زادگاه محبوبش را ترک کرده باشد غم و اندوهش را سنگینتر و بیشتر احساس میکند. گاهی با لحنی اندوهگین سؤال میکند: «آیا بخاری روشن است؟»
- بلی خانم کوچولو. مگر گرگر چوبها و صدای جرقه زدن میوههای کاجی را که در بخاری میسوزند نمیشنوی؟
- آه دلم میخواهد شعلههای آتش را ببینم.
اما آتش با او خیلی فاصله دارد و هر چه خم میشود موفق به دیدن آن نمیگردد و آن وقت نومید و مأیوس دوباره به روی بسترش میافتد. یک شب، که با رنگی پریده و حالتی متفکر سرش را به بالش تکیه داده و چشمان آرزومندش را به امید دیدن شعلههای نامرئی به سوی بخاری گردانده بود، محبوبش به کنارش آمد و در حالی که آینه را از روی تخت برمیداشت گفت: «عزیز دلم، حال که آن قدر مشتاق دیدن آتش هستی من آن را به تو نشان خواهم داد.»
آن وقت کنار بخاری زانو زد و سعی کرد تصویر شعلههای سحرانگیز را در آینه منعکس سازد و به دخترک نشان دهد.
- میبینی عزیزم؟
- نه چیزی نمیبینم.
- حالا چطور؟
- نه باز هم نمیبینم.
اما وقتی بالاخره شعلههای فروزان به وسیلهی آینه کاملاً در چهرهاش منعکس شد با شادمانی زایدالوصفی فریاد زد: «آه میبینم. میبینم.»
آن وقت در حالی که انعکاس آتش فروزان در دو چشم دلفریبش زبانه میکشید خرّم و خندان سر به زمین نهاد و جان سپرد.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
«بابا شمال پیر» وقتی این گل لطیف را، که «جزایر جنوب»، به رسم هدیه برایش فرستاده بودند، مشاهده کرد به حالش رقت آورد و چون میدانست سرما در اولین حملهی خود دخترک کم طاقت و ظریف و پرندگان خوش خط و خالش را نابود خواهد ساخت فوراً آفتاب زرد بیرنگش را در آسمان برافروخت و برای پذیرایی از مهمان نورسیده، تابستان را آغاز کرد. دختر جزیرهها از دیدن این احوال دچار اشتباه شد. گرمای سنگین و ناگهانی شمال را حرارتی ثابت و دایمی پنداشت و سبزی تیره و ابدی درختان را نشانه و نمودار بهار تصور نمود. ننوی ریسمانی خود را در انتهای باغ بین دو درخت کاج آویخته بود و تمام روز روی آن تاب میخورد و خود را باد میزد.
خندهکنان میگفت: «هوای شمال که خیلی گرم است.»
با این همه گاهی در فکر فرو میرفت و با نگرانی و تشویش از خود میپرسید: «در این سرزمین عجیب چرا مردم ایوان و سرداب در منازلشان نساختهاند؟ دیوارها و قالیها چرا این قدر کلفت و ضخیم هستند؟ این بخاریهای بزرگ برای چیست و مردم چرا این همه چوب در خانههای خود انبار میکنند؟ همه بالاپوشهای گرم و پوستی در قفسههای خود نگه داشتهاند. فایدهی این لباسها چیست؟
طفلک بیچاره! بزودی این معما برایش حل شد. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد لرزشی در سراپای خود احساس نمود و از آفتاب اثری ندید. گویی فاصلهی بین زمین و آسمان به طور محسوسی کاهش یافته بود و اکنون تکههای درشت و سفید و پنبه مانندی آرام و خاموش و سریع از آسمان پست و تیره به زمین میبارید.
زمستان فرا رسیده. باد زوزه میکشد و بخاریها گرگر میکنند. پرندگان قشنگ نواحی گرمسیر با آن نوکهای ظریف و چشمان درخشان و سنجاق مانندشان بالهای رنگارنگ خود را جمع کرده با وضع رقتباری به یکدیگر چسبیدهاند و در گوشهی قفس کز کردهاند و دیگر آواز نمیخوانند. آن جا در انتهای باغ بین درختان کاج، که برف درست مثل شیشه به روی شاخ و برگشان منجمد گشته است، ننوی ریسمای با قشر یخی، که به رویش نشسته، بیهوده تلوتلو میخورد.
دختر جزیرهها از سرما در عذاب است و دیگر از اتاق خارج نمیشود. او هم مانند پرندگان قشنگش در کنار بخاری کز کرده و به شعلههای آتش خیره شده است و با یک دنیا حسرت و آرزو به آفتاب گرم و جانبخش زادگاهش فکر میکند.
در عالم خیال بندر و بارانداز وسیع و روشن جزیره را پیش چشم خود میبیند و مزارع نیشکر و ذرت را تماشا میکند و به یاد کرکرههای خوشرنگ و حصیرهای خنک و آسمان پر ستاره و حتی پشهها و مگسهایی که شبها دور پشه بند توری قشنگش وزوز میکردند آه میکشد.
رفته رفته روزهای سرد زمستان کوتاهتر و غمانگیزتر میشوند. دخترک مجبور است هر بامداد جسد بیجان یکی از پرندگان محبوبش را از قفس بیرون آورد. بزودی جز دو پرندهی بیچاره، که از فرط سرما پرهای سبز و وز کردهاشان رابه یکدیگر چسبانده و درگوشهای کز کردهاند، بقیه همه از بین رفتهاند.
امروز صبح دختر جزیرهها دیگر نتوانست از جای خود برخیزد. سرمای سخت شمال او را از پا درآورده و فلج ساخته است. هوا تیره و گرفته و اتاق تاریک و حزنانگیز است. به سبب یخ ضخیمی که پشت شیشهها بسته است. بیرون را نمیتوان دید. سکوت مرگباری شهر را فرا گرفته و در کوچههای خلوت و خاموش جز زوزه یکنواخت و غمانگیز ماشینهای برف پاککن صدایی به گوش نمیرسد. دخترک رنجور برای گذراندن وقت گاهی بادبزنهای پولکی و براق خود را باز میکند و به آنها مینگرد وگاه در آینهی قشنگی، که از سرزمین خود بدین جا آورده و اطرافش با پرهای رنگین پرندگان تزیین شده، صورت خویش را تماشا میکند.
زمان میگذرد و روزها باز هم کوتاهتر و تاریکتر میشوند. پشت پردههای نازک تختخواب دخترک روز به روز ناتوانتر و افسردهتر میگردد. متأسفانه از بستر خود قادر به دیدن آتش نیست و این موضوع بیش از هر چیز روح او را معذب میسازد. از وقتی که نمیتواند شعلههای فروزان آتش را تماشا کند. درست مثل این که بار دیگر زادگاه محبوبش را ترک کرده باشد غم و اندوهش را سنگینتر و بیشتر احساس میکند. گاهی با لحنی اندوهگین سؤال میکند: «آیا بخاری روشن است؟»
- بلی خانم کوچولو. مگر گرگر چوبها و صدای جرقه زدن میوههای کاجی را که در بخاری میسوزند نمیشنوی؟
- آه دلم میخواهد شعلههای آتش را ببینم.
اما آتش با او خیلی فاصله دارد و هر چه خم میشود موفق به دیدن آن نمیگردد و آن وقت نومید و مأیوس دوباره به روی بسترش میافتد. یک شب، که با رنگی پریده و حالتی متفکر سرش را به بالش تکیه داده و چشمان آرزومندش را به امید دیدن شعلههای نامرئی به سوی بخاری گردانده بود، محبوبش به کنارش آمد و در حالی که آینه را از روی تخت برمیداشت گفت: «عزیز دلم، حال که آن قدر مشتاق دیدن آتش هستی من آن را به تو نشان خواهم داد.»
آن وقت کنار بخاری زانو زد و سعی کرد تصویر شعلههای سحرانگیز را در آینه منعکس سازد و به دخترک نشان دهد.
- میبینی عزیزم؟
- نه چیزی نمیبینم.
- حالا چطور؟
- نه باز هم نمیبینم.
اما وقتی بالاخره شعلههای فروزان به وسیلهی آینه کاملاً در چهرهاش منعکس شد با شادمانی زایدالوصفی فریاد زد: «آه میبینم. میبینم.»
آن وقت در حالی که انعکاس آتش فروزان در دو چشم دلفریبش زبانه میکشید خرّم و خندان سر به زمین نهاد و جان سپرد.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.