اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

باشچیلیق

روزگاری تزاری بود كه سه پسر و سه دختر داشت. چون بسیار پیر و كهنسال شد و پایان عمرش را نزدیك دید روزی فرزندان خود را پیش خواند و آنگاه روی به پسران خود كرد و گفت:
پنجشنبه، 3 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
باشچیلیق
 باشچیلیق

 

نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور


 

اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

روزگاری تزاری بود كه سه پسر و سه دختر داشت. چون بسیار پیر و كهنسال شد و پایان عمرش را نزدیك دید روزی فرزندان خود را پیش خواند و آنگاه روی به پسران خود كرد و گفت:
-پسران عزیزم، آخرین خواهش من از شما این است كه هریك از خواهرانتان را به نخستین كسی كه به خواستگاری آنان بیاید بدهید. نفرین من تا پایان عمر همراهتان باد اگر از این امرم سرپیچی كنید!
این سخن، بازپسین كلماتی بود كه از دهان او بیرون آمد، زیرا تزار پس از گفتن آنها افتاد و مرد.
آن دم كه قلب او از زدن بازایستاد طوفانی سهمگین برخاست كه تا چند روز ادامه یافت.
شبی خانواده و خدمتگزاران تزار در كاخ نشسته بودند كه ناگهان در بزرگ در میان غرش و فریاد و همهمه و رعد و برق به صدا درآمد. كاخ را آوای هراس انگیز پر ساخت. گفتی كاخ را آتش از چهار سو مورد حمله قرار داده بود.
همه‌ی ساكنان كاخ در پشت دیوارهای آن از ترس چون بید به لرزه افتادند. آنگاه بانگی در میان غریوها به گوش رسید كه می‌گفت:
-ای تزار زادگان جوان، در را به روی من باز كنید.
پسر بزرگ گفت: «نه، باز نكنید!»
پسر میانی هم بشتاب گفت: «مبادا! مبادا در را باز كنید!»
ولی پسر جوان‌تر گفت: «من در را باز می‌كنم.» آنگاه روی دو پای خود جست و رفت و در را باز كرد. تا در گشوده شد چیزی وارد كاخ شد؛ اما تزار زادگان نتوانستند او را خوب ببینند، زیرا او هیولایی بود كه از طرفش آتش زبانه می‌كشید. هیولا به سخن آمد و گفت:
-من به خواستگاری خواهر بزرگتان به اینجا آمده‌ام و می‌خواهم هم اكنون او را بردارم و با خود ببرم. من وقت و حوصله‌ی صبر كردن ندارم و بار دیگر هم به اینجا برنمی‌گردم. همین حالا جوابم را بدهید كه او را به من می‌دهید یا نه؟ می‌خواهم بی‌درنگ از تصمیم شما آگاه شوم.
برادر بزرگ تر، كه سخت در وحشت و هراس افتاده بود، گفت: «نه، من خواهرم را به شما نمی‌دهم. چگونه می‌توانم این كار را بكنم در حالی كه نمی‌دانم تو از كجا می‌آیی و كیستی و چه كاره‌ای؟ تو امشب به اینجا آمده‌ای و می‌خواهی هم اكنون او را با خود برداری و ببری. من حتی نمی‌دانم كه بعدها خواهرم را در كجا می‌توانم ببینم.»
برادر میانی هم كه در كنار برادر بزرگ‌ترش ایستاده بود گفت: «من هم نمی‌توانم خواهرمان را بدهم تو برداری و با خود ببری».
در این میان برادر كوچك‌تر فریاد برآورد: «اگر آنان هم نخواهند خواهرم را به تو بدهند من او را به تو می‌دهم.» آنگاه روی به برادران خود كرد و گفت: «آیا شما فرمان پدر محتضرمان را به این زودی فراموش كردید؟» سپس رفت و دست خواهر بزرگ‌ترش را گرفت و آورد و در دست غول نهاد و گفت:‌«بگیر و با خود ببر. امیدوارم كه با او به خوشی و خرمی زندگی كنی.»
خواهرشان با غول بیرون رفت و در تاریكی شب از دیده ناپدید گشت. كاخ نشینان را هراسی سخت فراگرفت، زیرا رعد و برق تندتر و سخت‌تر گشته بود و دیوارهای كاخ چون خانه‌های كاغذی در برابر تندباد می‌لرزید.
شب سپری شد و سپیده دمید. سروصداها فروخوابید و آن گاه كه نخستین پرتو خورشید سینه‌ی ابرها را درید تزارزادگان جوان از كاخ بیرون شدند تا مگر نشان پای خواهرشان را روی زمین پیدا كنند و بدانند غول او را به كجا برده است؛ ولی چیزی ندیدند. نه نشان پایی در روی زمین دیده می‌شد و نه كوچك‌ترین صدایی به گوش می‌رسید.
شب بعد نیز همان حوادث تكرار شد. در همان ساعت كه برق می‌زد و تندر می‌غرید در كاخ را زدند و صدایی از پشت آن به گوش رسید كه می‌گفت:
-ای تزارزادگان جوان، در را به روی من باز كنید.
ترس و وحشت بر دل كاخ نشینان نشست؛ ولی سرانجام در را باز كردند. تا در باز شد چند غول هولناك وارد شدند و گفتند:‌«سرور ما می‌خواهد دومین خواهر شما را به زنی بگیرد. ما از طرف او به خواستگاری آمده‌ایم.»
برادر بزرگ گفت: «من او را به شما نمی‌دهم كه با خود ببرید.»
برادر دومی هم گفت: «من حاضر نیستم او را به شما بدهم.»
اما برادر كوچك‌تر گفت: «من او را به شما می‌دهم.» آنگاه روی به برادران خود كرد و گفت: «مگر فرمانی را كه پدرمان در بستر مرگ درباره‌ی خواهرانمان به ما داد فراموش كرده‌اید؟»
سپس دست خواهر میانی خود را گرفت و در دست غولان نهاد و گفت: «امیدوار و آرزومندم كه خواهرم با سرور شما بخوشی و خرمی زندگی كند!»
عروس و غولان از كاخ بیرون رفتند و بزودی از دیده ناپدید شدند.
فردای آن روز سه برادر از كاخ بیرون آمدند و همه جا را برای یافتن نشان پای خواهرشان گشتند تا مگر بدانند كه غولان او را به كجا برده‌اند. لیكن از جست و جو و كوشش خود سودی نبردند و نشانی از خواهر خود و غولان نیافتند. گفتی نه غولی وجود داشته است و نه خواهرشان.
در شب سوم نیز درست در همان كاخ از رعد و برق و طوفان به لرزه افتاد و بانگی از پشت در شنیده شد كه می‌گفت:
-ای شاهزادگان جوان، در را باز كنید!
برادر كوچك‌تر از جای برجست و رفت و در را باز كرد. این بار هم غولی بزرگ وارد شد و غریو برآورد كه: «من آمده‌ام از خواهر كوچكتان خواستگاری كنم.»
برادر بزرگ و برادر میانی جواب دادند: «ما در این نیمه شب خواهر كوچكمان را به تو نمی‌دهیم كه برداری و با خود ببری. اقلاً این بار باید بدانیم كه خواهرمان كجا زندگی خواهد كرد تا هر وقت دلمان برایش تنگ شد بتوانیم به دیدنش بیاییم.»
لیكن برادر كوچك‌تر با دو برادر خود مخالفت ورزید و گفت: «اگر شما نخواهید من او را به این غول می‌دهم. مگر فراموش كرده‌اید كه پدرمان در بستر مرگ به ما چه گفت؟ هنوز كه دیرزمانی از آن روز نگذشته است.» آنگاه دست خواهر خود را گرفت و در دست غول نهاد و گفت: «بیا خواهرم را بگیر و با خود ببر. امیدوارم كه با هم بخوشی و خرمی زندگی كنید!»
پس از آنكه غول با دختر تزار از كاخ بیرون رفت رعد و برق و طوفان هوا فروخوابید.
سه برادر از سرنوشتی كه خواهرانشان یافته بودند سخت غمگین و آشفته شده بودند. ده هفته گذشت و كوچك‌ترین خبری از خواهران نشد. دیگر طاقت برادران از دوری خواهران طاق شد و سخت نگران گشتند و با هم به شور نشستند.
برادر بزرگ‌تر گفت: «دریغ! دریغ و درد كه نمی‌دانیم خواهران عزیزمان كجا رفته‌اند و چه بر سرشان آمده است! آیا برای ما شرم‌آور نیست كه ندانیم آنان با چه كسانی و در كجا زندگی می‌كنند؟»
برادر میانی گفت: «بیایید برویم و بگردیم، بلكه نشانی از خواهران بیچاره‌ی خود پیدا كنیم.»
سه برادر تصمیم گرفتند كه برای پیدا كردن خواهران خود روی به راه بنهند. بشتاب اسباب سفر را فراهم آوردند، به مقدار كافی پول برداشتند و برای یافتن خواهران خود آماده‌ی سفری دور و دراز گشتند. آنان با پای پیاده به راه افتادند، زیرا با خود اندیشیدند كه بدین ترتیب بهتر می‌توانند جای خواهرانشان را پیدا كنند.
رفتند و رفتند تا به پای كوهی بلند رسیدند و به هزار رنج و سختی شروع به بالا رفتن از آن كردند. همه‌ی روز را از كوه بالا رفتند تا تاریكی و شب فرا رسید. چون بسیار خسته و فرسوده بودند كوشیدند كه چشمه‌ی آب پاكی بیابند و در كنار آن چادر بزنند و شب را در آنجا به روز آورند. در این فكر بودند كه به كنار دریاچه‌ای رسیدند. در آنجا نشستند و آتشی روشن كردند. شام خود را خوردند و خواستند بخوابند. برادر بزرگ‌تر گفت:
-شما بخوابید من به نگهبانی می‌ایستم.
دو برادر دیگر كه راه پیمایی طولانی سخت خسته شان كرده بود پیشنهاد برادر بزرگ‌تر را با خشنودی پذیرفتند و رفتند و خوابیدند.
شبی تیره و تار بود و چون به نیمه رسید آب دریاچه تكان خورد. برادر بزرگ‌تر در تاریكی به دریاچه خیره شد و سراپایش به لرزه افتاد؛ زیرا دید كه چیز بزرگی از آب بالا می‌آید و به طرف او حركت می‌كند. چون آن هیولا نزدیك‌تر گشت دید كه اژدهایی است ترسناك با دو گوش بسیار بزرگ.
اژدها از دریاچه بیرون آمد و خود را به روی تزارزاده انداخت. جوان به عقب جست و بی‌درنگ شمشیرش را بیرون كشید و با همه‌ی نیرو و قدرت خود بر سر اژدها نواخت و آن را برانداخت. سپس دو گوش اژدها را برید و در جیب خود نهاد.
هنگامی كه خورشید دوباره از ستیغ كوه سر برزد برادران كوچك‌تر هنوز در خواب بودند و از آنچه روی داده بود كوچك‌ترین اطلاعی نداشتند. برادر بزرگ‌تر بیدارشان كرد، اما درباره‌ی كار قهرمانانه‌ی خود چیزی به آن دو نگفت.
دو برادر بیدار شدند و دوباره با برادر بزرگ‌تر خود روی به راه نهادند. چون شب فرا رسید دوباره به كنار دریاچه‌ای رسیده بودند. در كنار دریاچه آتشی برافروختند و شام خود را پختند و خوردند. آنگاه برادر دوم گفت:
-امشب شما دو تن بخوابید. من بیدار می‌مانم و كشیك می‌كشم.
دو برادر خوابیدند و برادر دوم در كنار آتش بیدار نشست. شب به نیمه رسیده بود و دو برادر در خواب خوش فرو رفته بودند كه ناگهان صدای شلپ شلپ آب به گوش برادر دوم رسید. چون خوب نگاه كرد دید كه ای داد و بیداد، اژدهایی دوسر بر آنان تاخته و می‌خواهد هر سه برادر را با یك حمله بدرد و بخورد.
تزارزاده بچالاكی به پاخاست و شمشیرش را از غلاف بیرون كشید. محكم بر جای خود ایستاد و چون اژدها خود را به روی او انداخت هر دو سر او را با یك نواخت شمشیر برانداخت. سپس دو گوش او را برید و در جیب خود نهاد و تن اژدها را در دریاچه انداخت. او نیز چون برادر بزرگ‌تر برادرانش را بیدار نكرد و چیزی در این باره به آنان نگفت و گذاشت كه تا برآمدن آفتاب آسوده و راحت بخوابند.
چون خورشید برآمد، دو برادر خود را بیدار كرد و گفت: «برادران، بیدار شوید! آفتاب برآمده است.»
آنان برخاستند. بی‌درنگ ناشتایی خوردند و دوباره راه خود را در پیش گرفتند. هیچ نمی‌دانستند كه در كجا، در چه سرزمینی و قلمرو كدام فرمانروایی سفر می‌كنند. اندك اندك ترس در دلشان خانه كرد. پایان جنگل بزرگ پیدا نبود و چون ذخیره‌ی غذایی كه با خود آورده بودند داشت تمام می‌شد خطر گرسنگی تهدیدشان می‌كرد. سه روز بود كه راه می‌رفتند و با موجود زنده‌ای برخورد نكرده بودند. آن سه دست به دعا برداشتند كه بزودی به دهكده و یا شهری برسند و یا با فردی روبه رو شوند و راه را از او بپرسند؛ زیرا هنوز انتهای جنگل انبوه دیده نمی‌شد.
برادران پیش از غروب آفتاب به كنار دریاچه‌ی بزرگی رسیدند و تصمیم گرفتند كه شب را در آنجا بیاسایند، زیرا ترسیدند كه دیگر آبی در سر راه خود پیدا نكنند. پس آتش بزرگی برافروختند و گوشت اندكی را كه در بار و بنه‌ی سفر خود داشتند پختند و خوردند. آنگاه گلیم خود را پهن كردند و آماده‌ی خواب شدند. كوچك‌ترین برادر گفت:
-حال نوبت من است كه به نگهبانی و مراقبت شما بایستم. شما بخوابید. من در كنار آتش بیدار می‌نشینم.
دو برادر خوابیدند و برادر كوچك‌تر بیدار نشست. او بیشتر به دریاچه نگاه می‌كرد. تا چند ساعت همه چیز و همه جا در آرامش و خاموشی فرو رفته بود، لیكن دیرگاه شب بود كه دریاچه طغیان كرد و امواج آن بشدت به سنگ‌های ساحلی خورد و موجی بروی آتش ریخت و آن را تقریباً خاموش ساخت. تزار زاده از جای برخاست، شمشیرش را از نیام بیرون كشید و در كنار آتش ایستاد. ناگهان اژدهای سه‌سر هراس انگیزی از میان آب‌های تیره بیرون پرید و آهنگ دریدن و خوردن سه تزارزاده كرد. تزارزاده‌ی جوان، كه دلی آهنین داشت بی‌آنكه برادرانش را از خواب برانگیزد، یك تنه در برابر اژدها ایستاد و با سه نواخت پیاپی شمشیر سه سر او را برانداخت. گوش هایش را برید و در جیب خود نهاد و سرها و تنه‌ی اژدها را در دریاچه انداخت. در این میان آتش كه مدتی از آن مراقبت نشده بود كاملاً خاموش شده بود. برادر كوچك‌تر چیزی نداشت كه با آن دوباره آتش را روشن كند. برای آنكه خواب برادرانش را آشفته نسازد بتنهایی به جنگل رفت تا هیمه‌ای برای برافروختن آتش گرد آورد. لیكن شب بسیار تیره و تار بود و او جایی و چیزی را نمی‌دید. ناگهان در تاریكی دستش به تنه‌ی درختی خورد و بر آن شد كه از آن بالا برود. از درخت بالا خزید و تا بالای درخت رفت تا مگر نشانی از زندگی در آن حوالی پیدا كند. لختی دور و برش را نگریست، به چشمان خود فشار آورد و خیره شد تا سرانجام پرتوی كه چندان از او دور نبود به چشمش خورد. از درخت پایین آمد و بدان سو روان گشت. با خود می‌اندیشید چرا پیشتر آن را ندیده بود. او امید داشت كه از آنجا آتشی برگیرد و به نزد برادرانش بازگردد. مدتی دراز در تاریكی راه رفت. آتشی كه از بالای درخت چون نقطه‌ای بود هرچه او پیشتر می‌رفت بزرگ‌تر می‌گشت.
سرانجام، تزارزاده به غاری رسید كه آتش در كنار آن می‌سوخت. نُه غول آدمی خوار گرد آن ایستاده بودند و آدمیزادی را به سیخ كشیده كباب می‌كردند. در آن حوالی استخوان‌های بسیاری از آدمیان دیده می‌شد. از دیدن این منظره ترس بر دل تزارزاده‌ی جوان نشست و بر آن شد كه برگردد و بگریزد. اما دیگر دیر شده بود، زیرا دیوان او را دیده بودند. پس بناچار خود را برای اقدامی دلیرانه آماده ساخت. با شادی بانگ برآورد و گفت:
-سلام دوستان گرامی، من مدت‌ها است كه پی شما می‌گردم.
دیوان به او خوشامد گفتند و افزودند: «اگر یار مایی خوش آمده‌ای!»
-من براستی دوستدار شما هستم و خواهم بود. حاضرم حتی جان خود را فدای شما بكنم.
غولان بدو گفتند: «اگر دوست مایی بگو ببینیم آیا حاضری گوشت آدمیزاد بخوری و وارد جرگه‌ی ما بشوی؟»
تزارزاده‌ی جوان جواب داد: «آری حاضرم. شما هر كاری بكنید من هم می‌كنم.»
-خوب! پس بیا پیش ما در كنار آتش بنشین!
یكی از غولان قطعه‌ای از گوشت آدمیزاد را به تزارزاده داد. تزارزاده چنین وانمود كرد كه آن را می‌خورد، اما در حقیقت نخورد و یواشكی آن را به پشت سر خود انداخت. غولان پس از خوردن گوشت گفتند: «حال باید برخیزیم و به شكار برویم و غذای فردایمان را فراهم آوریم.»
پس همه از جای برخاستند و روی به راه نهادند. نُه غول بودند و تزارزاده‌ی جوان دهمین نفرشان.
غولان به تزارزاده گفتند: «ما به شهری كه در این نزدیكی‌ها است می‌رویم و گوشت موردنیاز خود را از ساكنان آنجا تهیه می‌كنیم. در آنجا تزاری فرمانروایی می‌كند كه در برابر ما كاری از دستش برنمی‌آید و زبون و درمانده است. ما سال‌ها است كه اتباع او را می‌خوریم.»
غولان چون به شهر رسیدند دو صنوبر كهنسال را از ریشه بركندند و آنها را بر حصار شهر تكیه دادند و به جوان گفتند:
- از تنه‌ی درخت بالا برو، چون به روی بارو رسیدی در آنجا بمان تا ما دومین درخت صنوبر را به تو بدهیم. تو باید سر آن را بگیری و بالا بكشی و به آن طرف دیوار تكیه‌اش بدهی. ما اینها را چون نردبانی برای وارد شدن به شهر به كار می‌بریم.
تزارزاده‌ی جوان از دیوها فرمان برد و به روی باروی شهر رفت. در آنجا ایستاد و بانگ بر غولان زد كه:
-من می‌ترسم، وضع من در اینجا بسیار بد و خطرناك است. نمی‌دانم این درخت لعنتی را چگونه بالا بكشم؟ خواهش می‌كنم یكی از شما بیاید بالا و به من یاد بدهد كه چه كار باید بكنم.
یكی از دیوان به بالا آمد و سر درخت را گرفت تا آن را به آن سوی دیوار تكیه دهد. هنوز سر درخت در دست دیو بود و تنه‌ی درخت كاملاً در جای خود قرار نگرفته بود كه تزارزاده شمشیرش را از نیام بیرون كشید و سر او را گوش تا گوش برید و سر و تنه‌ی او را به پایین دیوار شهر انداخت. آنگاه دوباره بانگ برآورد كه:
-خوب، حالا دانستم كه چه باید بكنم، یكی یكی بالا بیایید!
دیوان بی‌آنكه از سرنوشت غول نخستین آگاه گردند بنا كردند از تنه‌ی درخت بالا رفتن و خود را به روی دیوار شهر رسانیدن. اما هریك از آنان كه به روی دیوار می‌رسید شاهزاده همان بلایی را بر سرش می‌آورد كه بر سر نخستین غول آورده بود. چون سر آخرین دیو نیز با شمشیر تزارزاده بریده شد و در پای دیوار افتاد، شاهزاده به وسیله‌ی تنه‌ی درخت به شهر فرود آمد و در خیابان‌ها و كوچه‌های آن به راه افتاد. صدایی از جانداری به گوش نمی‌رسید. خیابان‌ها و خانه‌ها به نظر خالی و خلوت می‌نمودند، چندان كه تزارزاده با خود گفت: «بی‌گمان دیوان تا آخرین فرد ساكنان این شهر را ربوده و دریده و خورده‌اند.»
همچنان كه ویلان و سرگردان در كوچه‌ها راه می‌سپرد به پای برج بلندی رسید. نور شمعی یكی از پنجره‌ها را روشن كرده بود. جوان از دیدن این نور زندگی بسیار شادمان شد و وارد برج گشت. پلكان آن را گرفت و بالا رفت.
چون تزارزاده در اتاقی را كه شمع در آن می‌سوخت گشود و وارد آن شد از حیرت و تعجب بر جای خود خشكید. دور تا دور اتاق با ظرف‌ها و جام‌های زرین آراسته بود و دیوارها را با مخمل‌های زربفت پوشانیده بودند. در آن اتاق جز دختری كه بر تختخوابی دراز كشیده بود، كسی دیده نمی‌شد. دختر چنان زیبا و دلربا بود كه جوان نمی‌توانست دمی دیده از وی برگیرد و به جای دیگری نگاه كند. اما در آن دم كه او دیده بر گیسوان زرتار او دوخته بود حركت سایه‌ای را در پشت ستونی دید. چون به بالا نگریست دید ماری بی‌سر و صدا از روی دیوار به سوی دختر می‌خزد و می‌خواهد میان دو چشم او را نیش بزند. جوان كه بسی چالاك‌تر از مار بود چاقویش را بركشید، دستش را بالا برد، كارد برقی زد و آنگاه سر مار به دیوار میخكوب شد.
جوان پس از انجام دادن این كار گفت: «خوب، جز من كس دیگری را اجازه مده كه این چاقو را از دیوار بیرون بكشد.» آنگاه بسرعت بازگشت. از برج بیرون رفت و یك بار دیگر از حصار شهر بالا رفت و به كمك دو تنه‌ی صنوبر، كه چون نردبانی به كار می‌رفت، خود را به آن سوی شهر رسانید. از آنجا به طرف غار غولان دوید و آتشی از آنجا برگرفت و شتابان به سوی دریاچه‌ای كه دو برادرش در كنار آن به خواب رفته بودند، آمد و دوباره آتش را روشن كرد. پس از لختی خورشید بردمید و برادران از خواب برخاستند. آنگاه هر سه با هم روی به راه نهادند. آن روز راهی را در پیش گرفتند كه آنان را به شهری می‌برد كه برادر كوچك قسمتی از شب پیش را در آن گذرانیده بود.
در آن شهر تزاری می‌زیست كه پیشترها مردی دلیر و توانا بود، لیكن اكنون سخت افسرده و غمگین بود و هر روز در غم از دست دادن رعایای خود و ویرانی شهر دامن دامن اشك می‌ریخت و بیم آن داشت كه غولان تا آخرین فرد رعایایش را بخورند. او از دختر یگانه‌ی خود نیز سخت نگران بود، زیرا می‌ترسید كه بزودی نوبت وی برسد. تزار، آن روز، بامدادان، در شهر به گردش پرداخت. و آن را مانند هر روز خالی و خلوت یافت، زیرا عده‌ی كمی از مردم شهر هم كه هنوز بازمانده بودند از ترس غولان در سوراخ و سنبه‌ها پنهان شده بودند.
تزار همچنان كه در شهر قدم می‌زد به كنار حصار رسید. دو درخت صنوبر را كه از ریشه بیرون آمده بود، دید كه به دیوار تكیه داده بودند. شتابان به سوی آنها رفت و منظره‌ای در كنار آنها دید كه از حیرت بر جای خود خشك شد. نُه غول آدمی خوار آزارگر در كنار دیوار افتاده بودند و سرشان گوش تا گوش بریده بود.
تزار از دیدن این منظره بسیار شادمان شد و مردمان را فراخواند تا بدان جا بیایند. عده‌ی كمی از ساكنان شهر كه زنده مانده بودند از زیرزمین‌ها و سوراخ و سنبه‌ها بیرون آمدند و دور فرمانروای خود جمع شدند. خداوند را سپاس گزاردند و از او خواستند كه نجات دهنده‌ی آنان را شادكامی و سلامت عطا فرماید.
هنوز تزار و ساكنان شهر از بهت و حیرت دیدن آن منظره بیرون نیامده بودند و نمی‌دانستند آن واقعه را چگونه تعبیر و تفسیر كنند كه خدمتكاری چند دوان دوان خود را به تزار رسانیدند و خبر دادند ماری كه می‌خواسته است دختر او را بگزد با چاقویی به دیوار میخكوب شده است. خواست چاقو را از دیوار بیرون بكشد، اما هرچه زور زد نتوانست آن را از جای خود بیرون بكشد.
تزار فرمان داد تا در پایتخت و همه‌ی شهرهای دور و نزدیك كشور او جار بزنند كه هركس غولان را كشته و سر مار را با چاقو به دیوار میخكوب كرده است هرچه زودتر خود را به كاخ برساند، پاداش خود را از تزار بستاند و شاهدخت را به زنی بگیرد. تزار همچنین به خدمتكاران خود فرمان داد كه به همه‌ی مهمانخانه‌ها و كاروانسراهای شاهراه‌ها بروند و از مسافران تحقیق بكنند و ببینند آیا كسی می‌تواند مردی را كه این كارهای بزرگ را انجام داده است بشناسند. و اگر چنین كسی را پیدا كردند بی‌درنگ به تزار گزارش كنند. او قول داد كه هركس چنین خبری را به او بیاورد پاداش نیكویی خواهد گرفت.
فرمان تزار بی‌درنگ به مورد اجرا نهاده شد. خدمتكاران او به همه‌ی مسافرخانه‌ها سر زدند و درباره‌ی پهلوان مرموز از مسافران پرسش كردند و كارهای عجیب او را شرح دادند؛ لیكن از این كوشش‌ها سودی نبردند. همه‌ی مردمان شجاعت و دلیری او را می‌ستودند، لیكن كسی او را نمی‌شناخت.
پس از مدتی سه برادر، كه هنوز دنبال خواهرانشان می‌گشتند، به مسافرخانه‌ای وارد شدند و تصمیم گرفتند كه در آنجا شام بخورند و بیاسایند و شب را به روز برسانند.
پس از خوردن شام نشستند و با هم گفت و گو كردند. صاحب مهمانخانه نیز به نزدشان آمد و با آنان بنای گفت و گو نهاد و پس از آنكه از كارهای قهرمانی یكی از برادران تعریف‌ها و تمجیدها كرد از آنان پرسید كه آیا چنین داستانی درباره‌ی خود می‌دانند؟ برادر بزرگ تر، كه زبانش با زدن جامی چند باز شده بود، داستان خود را بدین گونه شرح داد:
-پس از آنكه من و برادرانم روی به راه نهادیم در شامگاه نخستین روز حركتمان در میان جنگلی بزرگ به كنار دریاچه‌ای رسیدیم. من به برادرانم گفتم كه آسوده بخوابند و من تا صبح بیدار می‌مانم. آنان خوابیدند و من در كنار آتش بیدار نشستم. نیمه‌های شب ناگهان اژدهایی از دریاچه بیرون آمد و قصد جان ما كرد. او با بی‌شرمی بسیار می‌خواست ما را پاره پاره بكند و بخورد.من چاقوی خود را برگرفتم و سرش را از تن جدا كردم و گوشهایش را بریدم. اگر سخنم را باور نمی‌كنید این هم گوش‌های اژدها بگیرید و تماشایش كنید!»
برادر بزرگ پس از گفتن این سخن گوش‌های اژدها را از جیب خود بیرون آورد و روی میز انداخت.
پس از او برادر دوم راز خود را فاش ساخت و چنین گفت:
-در شب دوم سفرمان، كه در پای كوهی كنار دریاچه فرود آمده بودیم، من اژدهای دوسری را كشتم. باور نمی‌كنید؟ این هم گوش‌های اژدها!»
او نیز چهار گوش اژدها را از جیب خود بیرون آورد و روی میز انداخت.
برادر سوم خاموش ماند و چیزی نگفت.
صاحب مسافرخانه رو به وی كرد و گفت: «آیا تو هیچ كار دلیرانه‌ای به عمر خود انجام نداده‌ای؟ براستی كه برادرانت دلیری و شایستگی بزرگی از خود نشان داده‌اند.»
تزارزاده‌ی جوان لب به سخن گشود و گفت:
-من هم كار كوچك و كم ارزشی كرده‌ام كه می‌خواهم آن را برای شما نقل كنم. چون شب سوم فرارسید و شما برادرانم خوابیدید، من در آن شب تاریك، در كنار دریاچه به نگهبانی ایستادم. نیمه‌های شب دریاچه به تلاطم آمد و اژدهایی سه سر از آن بیرون آمد و بر ما تاخت. من شمشیر بركشیدم و به دفاع از خود و برادرانم پرداختم و توانستم سرهای او را یكی پس از دیگری از تنش جدا كنم و سپس شش گوش او را هم بریدم. این هم گوش‌های او!»
او نیز گوش‌ها را از جیب خود بیرون آورد و نشان داد.
دو برادر با شگفتی در وی نگریستند. سپس گوش‌های اژدها را برداشتند و تماشا كردند. برادر كوچك شرح سرگذشت خود را ادامه داد و چنین گفت:
-در این گیرودار آب به روی آتش ریخت و آن را خاموش ساخت و من برای پیدا كردن اخگری كه با آن بتوانم دوباره آتش را روشن كنم از كنار دریاچه دور شدم. پس از لختی راه رفتن در تاریكی به در غاری رسیدم كه نُه غول در آن نشسته بودند...»
آن گاه وقایعی را كه آن شب روی داده بود بشرح باز گفت. دو برادر دمی از برآوردن ندای حیرت و به به و آفرین نیاسودند؛ اما صاحب مسافرخانه وقت خود را بیهوده تلف نكرد. شتابان زین بر اسب خود نهاد و بتاخت به سوی كاخ روان شد. او خبرهای خوشی را كه در كاخ آرزومند و منتظر شنیدنش بودند، با خود می‌برد. تزار با شادمانی بسیار سخنان مهمانخانه دار را گوش داد و پول هنگفتی به پاداشش داد. آنگاه مردان خود را در پی سه تزارزاده‌ی جوان فرستاد.
چون سه برادر به تالار بار عام، كه در آن بزرگان و اعیان و اشراف كشور در اطراف تخت سلطنت گرد آمده بودند، رسیدند تزار روی به برادر جوان كرد و از او پرسید:
-آیا راست است كه همه‌ی این كارهای عجیب را تو در این شهر انجام دادی؟ آیا تو بودی كه غولان را كشتی و جان دختر دلبند مرا از مرگ حتمی رهانیدی؟»
جوان كه چشم در چشم تزار دوخته بود، گفت: «بلی‌، قربان، من همه‌ی این كارها را كرده‌ام.»
-پس تو با یگانه دختر من عروسی می‌كنی، در نزد من می‌مانی، مشاور دربار من می‌شوی و در كارهای كشورداری یار و یاورم می‌گردی و چون روزی من بیفتم و بمیرم به جای من بر تخت سلطنت می‌نشینی و به خیر و صلاح مردم حكومت می‌كنی. برای شما دو تزارزاده‌ی جوان هم دو دختر زیبا و اصیل زاده به زنی می‌گیرم. اگر هم دلتان بخواهد كه در اینجا بمانید، خانه‌ی مجللی برای هركدامتان می‌سازم.
دو برادر بزرگ‌تر از تزار سپاسگزاری كردند، ولی پیشنهاد كریمانه‌ی او را نپذیرفتند و گفتند كه قبلاً ازدواج كرده‌اند و تعریف كردند كه به چه مقصد و هدفی پای در راه نهاده‌اند. آنان سخن خود را چنین پایان دادند كه از كوشش‌های خود سودی نبرده و نتوانسته‌اند خواهرانشان را پیدا كنند.
پس از پایان سخنان دو برادر، تزار بار دیگر از جوان ترین آنان درخواست كرد تا داماد او شود و در نزدش بماند. برادر كوچك‌تر خواهش تزار را پذیرفت و در آنجا ماند. آنگاه تزار دو قاطر، كه به هریك كیسه هایی پر از زر و گوهر بار كرده بودند، به دو برادر دیگر بخشید و آنان را اجازه‌ی مرخصی داد.
دو برادر به كشور خود بازگشتند، زیرا ناچار بودند كه پس از غیبتی طولانی به كارهای دولت خود رسیدگی كنند.
برادر جوان‌تر نزد تزار پیر ماند، دختر او را به زنی گرفت و شاد و خرم روزگار گذرانید. اگر غم و نگرانی خواهران نگون بخت خود را نمی‌خورد و دلش از جانب آنان آسوده بود، شادتر و خرم‌تر هم می‌شد. او می‌خواست دوباره به جست و جوی خواهرانش برود، اما بسیار افسرده و پریشان بود كه زن جوانش را تا مدتی نامعلوم ترك می‌گوید. تزار، پدرزن تزارزاده، هم حاضر نبود به او اجازه بدهد كه از دربار او دور شود؛ زیرا روز به روز احساس می‌كرد كه در كارهای ملك و دولت بیشتر بدو نیازمند است. تزارزاده بناچار در آن جا ماند، اما هر روز افسرده‌تر و رنگ پریده‌تر از روز پیش می‌گشت.
روزی تزار بر آن شد كه به شكار برود. پیش از بیرون رفتن از كاخ دامادش را پیش خواند و كلیدهایش را بدو داد و گفت:
-بهتر است تو امروز در خانه بمانی، این‌ها كلید در نُه اتاق در كاخ من است. تو می‌توانی در سه یا چهار اتاق را باز كنی. در آنها سیم و زر و جنگ افزارهای گرانبها و چیزهای قیمتی دیگر می‌توانی بیابی. اگر كنجكاوی‌ات بسیار شدید بود می‌توانی تا هشت در از این نه در را باز كنی، اما در نهمین اتاق به هیچ روی نباید گشوده شود. خوب گوش به حرفم بده و این را به خاطر بسپار كه هرگاه در نهمین اتاق را باز بكنی ناگهان چند دیو هولناك به تو حمله خواهند كرد.
تزار پیر پس از این سفارش‌ها بر پشت زین قرار گرفت و با شكارافكنان و تازیان خود از كاخ دور شد. تزارزاده‌ی جوان پس از آنكه صدای پای اسبان و شیپور شكارافكنان خوابید به كاخ بازگشت و خواست كه در بسته‌ی اتاق‌ها را بگشاید و ببیند در درون آنها چیست و دید كه گنج‌های بسیاری در آنها انباشته است. همه‌ی اتاق هایی را كه اجازه‌ی گشودن درهای آنها را داشت، گشت و سرانجام به مقابل در اتاق نهم رسید. در آنجا ایستاد و به فكر فرو رفت.
- در این اتاق چه چیزی ممكن است باشد كه من نباید آن را ببینم؟ اما من دیگر بچه نیستم و در زندگی خود شگفتی‌ها و خطرهای بسیاری دیده‌ام. حالا چرا چون مردی ترسو رفتار كنم؟
او این سخن را با خود گفت و سپس تصمیم گرفت كه در اتاق نهم را هم باز كند.
چون در آن اتاق را باز كرد در برابر منظره‌ی عجیبی قرار گرفت. در میان اتاق مردی نشسته بود كه زانوانش را به میله‌های آهنی بسته بودند. دور صندلی او چهار تیر نصب كرده و روی هر تیری صفحه‌ی آهنینی نهاده بودند كه گردن مرد را چون یقه‌ای در میان گرفته بود. دست‌های مرد تا بالای آرنج در میله های آهنین به بند كشیده شده بود. او حتی بقدر یك بند انگشت هم نمی‌توانست تكان بخورد. چشمانش به چپ و راست می‌چرخیدند. در برابر او تشت زرینی بود كه شیر زرینی در بالای آن قرار داشت. آبی گوارا و خنك از آن بر تشت فرو می‌ریخت و در كنار آن جام زرین گوهرنشانی نهاده شده بود. معلوم بود كه مرد سخت تشنه است، ولی دستش نه به آب می‌رسید و نه به جام. تزارزاده‌ی جوان از دیدن این منظره‌ی هراس انگیز بر خود لرزید و گامی چند عقب عقب رفت. مرد زندانی، كه به تصمیم او پی برده بود، با التماس به او نگریست و خطابش كرد كه: «ای جوان، به خاطر خدا مرو و بیا تو!»
تزارزاده دوباره وارد آن اتاق گشت. مردی كه به بند كشیده شده بود رو به وی كرد و گفت:
-به خاطر خدا به من رحم كن و یك جام آب به من بده، از تشنگی دارم می‌میرم. اگر تو دلسوز و مهربان باشی من هم زندگی دیگری به تو می‌بخشم.
تزارزاده‌ی جوان لختی به اندیشه فرو رفت و با خود گفت كه بد نیست گذشته از زندگی خود زندگی دیگری هم داشته باشد. پس جام زرین را پر از آب خنك كرد و به مرد داد. زندانی آب را لاجرعه سركشید. آنگاه تزارزاده از او پرسید:
-ای مرد عجیب، بگو ببینم نامت چیست؟
زندانی در جواب او گفت: «نام من باشچیلیق است. خواهش می‌كنم جام دیگری آب به من بده و من در عوض زندگی دیگری به تو می‌دهم.»
داشتن سه زندگی، اگرچه به نظر عجیب و غیرعادی می‌آمد، خیلی موردپسند جوان بود. پس او جام را برداشت و دوباره آن را پر از آب كرد و به باشچیلیق داد. می‌خواست از آن اتاق بیرون برود كه زندانی بار دیگر او را صدا كرد و گفت:
-ای پهلوان دلیر و شایسته، به نزد من بازگرد و گوش كن ببین چه می‌گویم. جام را دوباره بردار و پر از آب كن و آن را بر سر من بریز! تو تا به حال دو كار نیك درباره‌ی من انجام داده‌ای، اگر سومین كار نیك را هم درباره‌ی من انجام بدهی پاداش من به تو زندگی سوم خواهد بود و تو خواهی توانست در این دنیا بسی بیش از هركس دیگری عمر بكنی.
تزارزاده جام آب را برداشت. آن را با آب پر كرد و به صورت زندانی پاشید.
تا آب موهای باشچیلیق را تر كرد و از سرش به پایین ریخت ناگهان صدای شكستن آهن به گوش رسید و میله‌ها و یراق آهنی كه دور زندانی قرار داشت درهم شكست و قطعه قطعه شد و بر زمین ریخت. مرد كه آزادی خود را بازیافته بود روی دو پای خود جست، و ناگهان دو بال بزرگ و نیرومند بر دوشش رویید. او آن‌ها را باز كرد و تكان داد و از پنجره‌ی اتاق به بیرون پرید.
تزارزاده‌ی جوان باشچیلیق را دید كه در باغ كاخ فرود آمد و همسر زیبای او را، كه در آنجا نشسته بود و گلدوزی می‌كرد، درربود و زیر بال خود زد و به آسمان پرواز كرد و در پس ابرها ناپدید گشت. او در پس پنجره ایستاده بود و بهتش برده بود كه چگونه خبر این پیشامد را به پدر زن خود بدهد و پس از دادن خبر چه پیشامدی ممكن است بشود؟ بیچاره گیج شده بود و نمی‌‎دانست كه غم و غصه‌ی گم شدن زن محبوبش را بخورد یا از خشم پدرزنش بترسد.
او نتوانست تصمیمی در این باره بگیرد. با این همه وقتی تزار از شكار بازگشت همه چیز را به او اعتراف كرد.
تزار پس از آنكه از بهت و گیجی ناشی از این ضربه‌ی ناگهانی به خود آمد خشمش بیش از غم و غصه‌اش بود و نمی‌توانست از داماد خود چیزی بپرسد. سرانجام روی به او كرد و گفت:
-چرا این كار را كردی؟ مگر من تو را از خطر آگاه نكرده بودم؟ مگر نگفته بودم كه در اتاق نهم را باز مكن؟
تزارزاده‌ی جوان در جواب او گفت: «چرا، چرا پدر، گفته بودید. اما خواهش می‌كنم بر من خشم مگیرید، زیرا من هم چون شما از این پیشامد بسیار متأسفم و ناراحتم. شما دختر خود را از دست داده‌اید و من زن محبوبم را. اما بدانید كه تا باشچیلیق خائن را پیدا نكنم و زنم را از چنگ او نرهانم آرام نخواهم گرفت و آسوده نخواهم نشست.»
تزار كوشید كه او را آرام كند و گفت: «من نمی‌گذارم تو بروی، چون اگر در پی او بروی تو هم مثل او گم و گور می‌شوی. تو نمی‌دانی باشچیلیق كیست. من برای دربند كشیدن او بسیاری از سپاهیان و ثروتم را از دست داده بودم. اكنون كه غولان مردم خوار سپاهیان مرا نابود كرده‌اند تو نمی‌توانی سپاهی گرد آوری و او را بگیری و در بند بكشی. در چنین اوضاع و احوالی هر كوششی در این مورد دیوانگی محض خواهد بود. پسرم، صبر كن! صبر كن تا فرصت بهتری به دست بیاوریم.»
تزارزاده‌ی جوان چنین وانمود كرد كه پند پدرزنش را پذیرفته است. او چندی در نزد پدرزنش ماند، اما چون دید كه او تسلیم سرنوشت غم انگیز خود شده است و كاری نمی‌كند، نتوانست بیش از این شكیبایی كند و پنهانی از كاخ بیرون آمد. مقداری پول با خود برداشت، بر اسبی نشست و به جست و جوی باشچیلیق رفت. از شهری به شهر دیگر، از دهكده‌ای به دهكده‌ی دیگر می‌رفت و سراغ باشچیلیق را می‌گرفت؛ لیكن نشانی از او نمی‌یافت. روزی داشت از شهری می‌گذشت كه ناگهان دختری از روی ایوان خانه‌ای او را صدا كرد و گفت:
-ای تزارزاده‌ی جوان، از اسب پیاده شو و به باغ من بیا!
او دعوت دختر را پذیرفت و وارد باغ شد. وقتی دختر را دید كه از ایوان پایین آمده و آغوش گشوده است و به طرف او می‌دود سخت در شگفت افتاد؛ اما چون دختر نزدیك‌تر آمد او را شناخت. آن دختر خواهر بزرگ او بود. خواهر و برادر یكدیگر را در آغوش كشیدند و سر و روی یكدیگر را بوسیدند. پس از آنكه هیجان و التهاب نخستین آنان فرونشست دختر او را به خانه‌ی خود برد. از پلكان بالا رفتند و به اتاق دختر وارد شدند. دختر چند نازبالش آورد و زیر او انداخت و سپس با هم به گفت و گو نشستند. تزارزاده نخست از او پرسید كه مردی كه در آن شب هولناك به خواستگاری وی آمد و او را برداشت و با خود برد كیست. دختر در پاسخ او گفت:
-برادرجان، شوهر من شاه اژدهایان است و خود نیز اژدها است.
سپس ناگهان سخن خود را برید و دمی گوش خوابانید. آنگاه فریاد برآورد كه: «آه! من صدای او را می‌شنوم كه به خانه برمی گردد. باید هرچه زودتر تو را پنهان كنم، زیرا او كینه‌ای سخت از برادران من در دل دارد. بارها گفته است كه آرزوی كشته شدن آنان را دارد و اگر روزی یكی از آنان بر سر راهش قرار گیرد نمی‌تواند جان سالم از دستش به در ببرد. من سعی می‌كنم كه او را رام كنم و بعد درباره‌ی تو چند كلمه حرف بزنم؛ اما تا رامش نكرده‌ام مبادا از پنهانگاه خود بیرون بیایی!»
دختر بی‌درنگ برادر خود را پنهان كرد. خوشبختانه كسی او را ندیده بود و چون خدمتكاران آمدند و شام اژدها را آوردند همه چیز حال عادی داشت. وقتی اژدها پروازكنان وارد اتاق گشت اشیای آن مانند آنكه در برابر نور خورشید قرار گرفته باشد درخشیدن گرفت. اژدها كه با سروصدا بو می‌كشید و به چپ و راست خود می‌نگریست، با صدای بلندی به او گفت:
-زن، این بو از چیست؟ بوی آدمیزاد می‌شنوم. زود بگو ببینم چه كسی به كاخ من آمده است؟
زن جواب داد: «هیچ كس، سرور من.»
-سعی مكن به من حقه بزنی. من گول نمی‌خورم. بهتر است پیش از اینكه خشمگین بشوم حقیقت را به من بگویی.
زن كه می‌كوشید او را آرام سازد، گفت: «چشم، شوهر عزیزم، می‌گویم؛ اما اول به این سؤال من جواب بده تا بعد من بگویم. بگو ببینم اگر یكی از برادران من برای دیدن من به اینجا بیاید آیا صدمه و آزاری به او می‌رسانی؟»
شاه اژدهایان گفت: «هریك از دو برادر بزرگت به اینجا بیاید می‌كشم و به سیخش می‌كشم و كبابش می‌كنم. اما اگر برادر كوچكت به اینجا بیاید آزاری به او نمی‌رسانم زیرا او بود كه تو را به من داد.»
زن پس از شنیدن این سخن دیگر كوششی در پنهان داشتن راز خود ننمود و با شادمانی گفت:
-او اینجا است! جوان‌ترین برادرم! برادر زن تو به اینجا آمده است. شاه اژدهایان گفت: «زود باش او را به نزد من بیاور!»
زن دستور او را با شادمانی انجام داد. چون چشم شاه اژدهایان به تزارزاده‌ی جوان افتاد او را در آغوش كشید و رویش را بوسید و گفت:
-برادر، به خانه‌ی من خوش آمدی!
-من هم بسیار شاد و خوشحالم كه پس از مدتی شما را، هم خواهرم و هم شما را، می‌بینم.
آنگاه آنچه را بر سرش آمده بود و كاری را كه می‌خواست انجام بدهد برای اژدها و خواهرش شرح داد.
شاه اژدهایان فریاد برآورد كه: «دیوانگی است، دیوانگی محض! من دو روز پیش شنیدم كه باشچیلیق آزاد شده است و از فراز كشور من می‌گذرد. من هفتصد اژدهای زیر فرمان خود را گرد آوردم و كوشیدم كه راه او را سد كنم؛ اما دریغ كه كاری از دستمان برنیامد. او كه زن تو را زیر بالش زده بود از روی كشور من پرواز كرد و رفت. من از تو خواهش می‌كنم كه از سر این تصمیم ابلهانه درگذری و به خانه‌ی خود بازگردی. هرچه مال و ثروت از من بخواهی به تو می‌بخشم. اگر مال و ثروت به دردت بخورد.»
اما تزارزاده جوانی سرسخت بود و حاضر نمی‌شد از تصمیم خود برگردد.
روز بعد، به هنگام خداحافظی، شاه اژدهایان كه دید نمی‌تواند او را بر سر عقل بیاورد و از تصمیم خود بازش گرداند پری از بال خود را كند و به او داد و گفت:
-خوب گوش كن ببین چه می‌گویم. این پر را بگیر و نگه‌دار! اگر به باشچیلیق رسیدی و در خطر افتادی آن را روی آتش بگیر. من و اژدهایان زیرفرمانم بی‌درنگ به كمك تو می‌شتابیم.
تزارزاده پر را گرفت. آنگاه خواهر و شوهر خواهرش را در آغوش كشید و رویشان را بوسید و بدرودشان گفت. بعد به روی اسب خود پرید و از آنجا دور شد.
پس از مدتی اسب تازی به شهر بزرگ دیگری وارد شد. همچنان كه در خیابانی پیش می‌رفت پنجره‌ی خانه‌ای گشوده شد و دختری او را صدا كرد و گفت:
-ای تزارزاده‌ی جوان، از اسب پیاده شو و به باغ من بیا!
جوان به سوی باغ رفت. دختر آغوش گشود و به سوی او دوید. دل جوان از دیدن او از شادی و خوشحالی سرشار گشت، چه، وی خواهر میانی او بود. خواهرش او را به برج بلندی برد، درها را بست و از حال و احوالش جویا شد. تزارزاده كه می‌دید خواهرش آن همه نسبت به او دلبسته است بسیار خوشحال شد و پس از بیان سرگذشت خود از او پرسید:
-خوب، خواهر عزیزم بگو ببینم آن كه در آن شب هولناك به كاخ پدرمان آمد و تو را به همسری خود برگزید كیست؟
-شوهر من شاه بازها است. او بزودی به اینجا بازمی‌گردد. بهتر است تو را در جایی پنهان كنم؛ زیرا او گفته است كه برادران مرا دوست نمی‌دارد و اگر آنان را ببیند بی‌درنگ به قتلشان خواهد رسانید.
زن پیش از بازگشت شاه بازها جای خوبی برای پنهان ساختن برادرش پیدا كرد. هنگامی كه شاه بازها به سوی برج خود بازگشت، برج از بادی كه از به هم خوردن بال‌های او برمی‌خاست به لرزه افتاد. خدمتكاران در دم شام او را آماده كردند، زیرا او اغلب كج خویی و ناشكیبایی می‌نمود و آنان از خشم او سخت هراسان بودند.
شاه بازها ابرو درهم كشید و دور و بر خود را بو كرد و به زن خود گفت:
-زن، من بوی آدمیزاد می‌شنوم.
زن در پاسخ او گفت: «نه شوهر عزیزم، كسی در اینجا نیست. شاید باد این بو را از جای دیگری به مشام شما رسانیده است.»
آنگاه به اصرار از او خواست كه بنشیند و شامش را بخورد و چون دید كه گرسنگی شوهرش فرونشسته است به او گفت:
-راستی، من هیچ نمی‌دانم كه برادرانم در چه حالی هستند. از روزی كه زن تو شده‌ام خبری از آنان ندارم. بگو ببینم اگر اتفاقاً یكی از آنان به اینجا بیاید با او چگونه رفتار می‌كنی؟
-دو برادر بزرگت را، كه وقتی به خواستگاری تو پیششان رفتم توهین و تحقیرم كردند، می‌كشم. اما به برادر كوچكت، كه آن شب با من مهربانی كرد، كوچك‌ترین آزاری نمی‌رسانم.
زن خوشحال شد و گفت كه برادرش به آنجا آمده و آنگاه رفت و او را به نزد شاه بازها آورد. شاه بازها با دیدن او به پا خاست و در آغوشش كشید و رویش را بوسید و گفت:
-برادر عزیزم، به خانه‌ی من خوش آمدی!
سپس از او دعوت كرد كه بنشیند و با آنان شام بخورد. آنان مدتی دراز با هم نشستند و پس از خوردن و آشامیدن به گفت و گو پرداختند. مرد جوان به شاه بازها گفت كه چه هدف و مقصدی دارد. شاه بازها با نگرانی از ناراحتی بسیار به او نگاه كرد و اندرزش داد كه شتاب نورزد و منتظر فرصت بهتری بشود و بعد به گفته‌ی خود چنین افزود:
-من اكنون چیزی درباره‌ی او به تو می‌گویم. چند روز پیش كه او زن تو را ربوده بود و با خود می‌برد من با پنج هزار باز زیر فرمانم در كمینش نشستم و بر او تاختم. جنگی بی امان میان ما و او درگرفت. خون های بسیار ریخته شد، ولی نتوانستیم جلو او را بگیریم. حالا تو می‌خواهی یك تنه به جنگ او بروی و در بندش بكشی؟ من به تو نصیحت می‌كنم كه به خانه‌ات برگردی. هر قدر زر و گوهر هم دلت می‌خواهد به تو می‌دهم كه برداری و با خود ببری.
تزارزاده گفت: «ای شاه شهبازان، از لطف و محبت شما متشكرم؛ اما من تا باشچیلیق را پیدا نكنم به خانه‌ی خود برنمی‌گردم.» و بعد به گفته‌ی خود چنین افزود: «من سه جان بیشتر از جان خود دارم، چرا نتوانم او را بگیرم؟»
شاه بازها چون او را در عزم خود راسخ یافت و دانست كه از جست و جوی دشمن خود دست نخواهد كشید پری از یكی از بال‌های خود كند و به او داد و گفت:
-این پر را بگیر و هروقت در مهلكه‌ای افتادی روی آتشش بگیر تا من به یك آن با همه‌ی سپاهیانم به كمكت بشتابم.
جوان پر را گرفت، با خواهر و شوهر خواهرش بدرود گفت و از آنجا رفت.
پس از مدتی رهنوردی به شهر دیگری رسید. در آن شهر نیز دختری او را به باغ خانه‌ی خود خواند و جوان او را شناخت كه خواهر سومش بود. پس از آنكه خواهر و برادر همدیگر را شناختند بسیار شادمان شدند و روی یكدیگر را بوسیدند. خواهر اسب برادر را به اصطبل برد، برادرش را به اتاق خود راهنمایی كرد و به او گفت كه شوهرش شاه عقاب‌ها است و چون می‌دانست كه شوهرش برادرانش را دوست نمی‌دارد مانند دو خواهر دیگر خود برادرش را پنهان كرد.
طولی نكشید كه شاه عقاب‌ها به خانه‌ی خود بازگشت و گفت: «زن، بوی آدمیزاد می‌شنوم. زود بگو ببینم كیست كه به خانه‌ی من آمده است؟»
-شوهر عزیزم، بی‌گمان شما بسیار گرسنه هستید، بهتر است اول شام خود را بخورید.
و شام او را روی میز نهاد.
زن و شوهر پشت میز نشستند و شام خود را خوردند. پس از ساعتی زن جوان از هر دری با شوهر خود گفت و گو كرد. آنگاه سخن برادران خود را به میان آورد و از او پرسید كه اگر یكی از آنان به دیدن وی بیاید چگونه با او رفتار می‌كند.
شاه عقاب‌ها در جواب زنش گفت: «دو برادر بزرگت را می‌كشم، اما به برادر كوچكت آزاری نمی‌رسانم. من او را دوست دارم و خیلی دلم می‌خواهد كه خدمتی- اگر از دستم برآید- به او بكنم.»
-سرور گرامی، با این حرف‌ها كه زدی مرا بی‌اندازه شادمان كردی. بدان كه برادر كوچكم به خانه‌ی ما آمده است. او آمده است كه پس از سال‌ها دوری مرا ببیند.
پادشاه عقاب‌ها به خدمتكاران خود فرمود كه تزارزاده را به نزد او بیاورند و چون وارد شد به پا خاست، در آغوشش كشید، رویش را بوسید و خوشامد گفت و به خوردن شام دعوتش كرد.
مرد جوان در كنار خواهر و شوهرخواهرش نشست و شام خورد و با آنان از هر دری صحبت كرد. سرانجام پادشاه عقاب‌ها از او پرسید:
-بگو ببینم كدام باد موافق و اقبال بلند تو را بدین جا رهنمون گشته؟ آیا می‌دانستی كه خواهرت در اینجا است؟
-نه برادر عزیزم، بخت و اقبال مرا بدین جا نكشانیده، بلكه حادثه‌ای غمناك مرا به اینجا آورده است.
آنگاه همه چیز را درباره‌ی باشچیلیق بدذات به او شرح داد. شوهرخواهر پس از شنیدن سرگذشت او رو به سویش كرد و گفت:
-برادر گرامی، باشچیلیق بدذات را به حال خود رها كن، زیرا هیچ سلاحی در او كارگر نیست و كسی از عهده‌ی او برنمی‌آید. اگر تو با او دربیفتی نه تنها نمی‌توانی زنت را از چنگش بیرون بیاوری، بلكه خودت را هم به كشتن می‌دهی. بهتر است در اینجا در كنار ما بمانی.
اما شاه عقاب‌ها نیز نتوانست او را از تصمیمی كه داشت منصرف گرداند.
روز بعد جوان بر آن شد كه سفر پرخطر خود را از سر گیرد. پادشاه عقاب‌ها، كه بسیار خشمگین بود، پری از یكی از بال‌های خود كند و به او داد و گفت:
-این را بگیر، اگر در مهلكه‌ای افتادی بسوزانش تا من بی‌درنگ با همه‌ی عقاب‌های زیر فرمانم به كمكت بیایم.
تزارزاده‌ی جوان آن پر را هم گرفت و در جیب خود در كنار دو پر دیگر نهاد و راه خود را در پیش گرفت. از شهری به شهری و از دهكده‌ای به دهكده‌ی دیگر می‌رفت و در جایی درنگ نمی‌كرد؛ اما نشانی از دشمن نابكار خود نمی‌یافت.
روزی در جنگلی اسب می‌تاخت كه ناگاه از دور آتشی را دید كه در كنار غاری شعله می‌كشید. به آن سو رفت و دید كه زنی از غار بیرون آمد. از دیدن زن دلش بشدت به تپش افتاد. وی زن خود او بود.
پس از آنكه زبان زن از شوق دیدار شوهرش باز شد به او گفت: «شوهر عزیزم، چگونه به اینجا آمدی و مرا پیدا كردی؟ من تقریباً امید بازیافتنت را از دست داده بودم.»
تزارزاده پس از آنكه داستان خود را، از آن روزی كه او را از دست داده بود، برای او شرح داد به او گفت: «بیا از فرصت سود جوییم و با هم فرار كنیم.»
زن سر خود را با غم و اندوه بسیار تكان داد و گفت: «گمان نمی‌كنم این كار ما سودی داشته باشد. باشچیلیق بزودی بدین جا می‌آید و چون مرا نبیند بی‌درنگ سر در پی ما می‌نهد و یقین دارم كه تو را می‌كشد و مرا دوباره به اینجا می‌آورد.»
اما جوان معنای ترس را نمی‌دانست و پس از گفت و گوی بسیار زنش را راضی كرد كه با او فرار كند.
آن دو هنوز چندان از غار دور نشده بودند كه باشچیلیق بازگشت و چون زنش را در آنجا ندید فهمید كه چه پیش آمده است. بی‌درنگ سر در پی آنان نهاد و بزودی خود را به آن دو رسانید و فریاد زد:
-ای تزارزاده‌ی نادان، خیال كردی می‌توانی زن مرا بربایی و فرار كنی؟
و دست زن را از دست او بیرون كشید و به گفته‌ی خود چنین افزود:
-این بار تو را می‌بخشم و نمی‌كشم، زیرا فراموش نكرده‌ام كه سه زندگی به تو بخشیده‌ام. اما بدان كه اگر دوباره از این شوخی‌ها با من بكنی دیگر نمی‌بخشمت و بزاری می‌كشمت.
باشچیلیق زن را به زیر بال خود گرفت و به غار خویش بازگشت. تزارزاده افسرده و غمگین در آنجا ماند و به فكر فرو رفت كه چه بكند. سرانجام تصمیم گرفت كه بار دیگر هم كوشش كند شاید بتواند موفق گردد. پس روز بعد وقتی فهمید كه باشچیلیق از غار بیرون رفته است به نزد زنش رفت و او را برداشت و فرار كرد؛ لیكن خوشی آن دو چندان نپایید، زیرا باشچیلیق چون باد خود را به آنان رسانید و فریاد برآورد:
-ای تزارزاده‌ی جوان، بگو چه نوع مرگی را انتخاب می‌كنی؟ با تیر و كمانت بكشم یا با شمشیر؟ زود باش و جواب مرا بده!
-به قولی كه داده‌ای وفا كن! در آن موقع كه اسیر بند بودی به من قول داده‌ای كه سه زندگی به من ببخشی. اما تنها یك زندگی مرا بخشیده‌ای.
باشچیلیق با خود گفت كه راست می‌گوید اگر او نبود من هنوز در بند گران اسیر بودم. پس نرم‌تر شد و گفت: «بسیارخوب! من زندگی دومت را هم بخشیدم، ولی بدان كه این آخرین بار است كه تو را می‌بخشم. اگر بار دیگر برگردی و بخواهی زنت را برداری و فرار بكنی دیگر نمی‌بخشمت و قسم می‌خورم كه تو را بكشم.»
آنگاه زن را، كه از پریشانی و ناراحتی می‌لرزید، برداشت و با خود برد.
تزارزاده بر كنده‌ی درختی نشسته و به فكر فرو رفت كه چگونه زنش را از چنگ آن دیو بدكنش برهاند. آنگاه با خود گفت: «چرا از باشچیلیق بترسم. من كه دو زندگی دیگر هم دارم. یكی زندگی طبیعی و دومی زندگی‌ای كه او خود به من بخشیده است.»
روز دیگر نیز وقتی یقین یافت كه باشچیلیق از غار بیرون رفته و زنش تنها مانده است دوباره به آنجا رفت و از زنش خواست كه با او فرار كند. زن نمی‌خواست بگریزد و به او گفت:
-آخر فرار ما چه فایده‌ای دارد؟ من یقین دارم كه باشچیلیق خود را به ما می‌رساند و هم مرا می‌گیرد و به غار بازمی‌گرداند و هم تو را می‌كشد و تنها رشته‌ی امید مرا پاره می‌كند.
با این همه نتوانست بیش از این از گریختن با شوهر خود خودداری كند. آن دو باز با هم فرار كردند، اما باشچیلیق این بار هم در پی آنان به پرواز آمد و چون خود را به آن دو رسانید با بانگی هراس انگیز به تزارزاده گفت:
-ای مرد پست، كجا فرار می‌كنی؟ همانجا بایست. این بار دیگر تو را نمی‌بخشم. زمان مرگت فرا رسیده است!
تزارزاده در جواب او گفت: «تو وقتی پس از آن همه خوبی كه در حقت كرده بودم زنم را ربودی دانستم كه تا چه حد پست و نابكاری. اما آخرین كلمات تو معنای دیگری داشت. آیا تو به قول خود وفا نمی‌كنی؟ به یاد بیاور كه وقتی آب بر سرت می‌ریختم سومین زندگی را به من بخشیدی.» باشچیلیق گفت: «پس به همین دلیل این آخرین باری خواهد بود كه رفتار ناپسند و نابخردانه‌ی تو را می‌بخشم. بسیار خوب، سومین بار نیز زندگی تو را به خودت بخشیدم؛ زیرا می‌خواهم به قول خود وفا كنم. من به تو اجازه نمی‌دهم كه به من بگویی به قول خود وفا نكردم. اما به یاد داشته باش كه اكنون دیگر تنها همان زندگی‌ای را داری كه خداوند به تو بخشیده است. سعی كن آن را از دست ندهی!»
تزارزاده‌ی جوان پس از این ناكامی چاره‌ای جز بازگشت به خانه نداشت. سخت افسرده و غمگین بود و دمی نمی‌توانست فكر زنش را از سر خود بیرون كند. چون به فضای بازی در جنگل رسید آواز پرندگان او را متوجه خود ساخت. سر بالا كرد و ناگهان پری را دید كه از بال مرغی كنده شده بود. بال در هوا چرخ زد و آمد و بر سر اسب او افتاد.
چون چشم جوان به پر مرغ افتاد ناگهان به یاد پرهایی افتاد كه شوهرخواهرانش به او داده بودند. دوباره نور امیدی در دلش درخشید و با خود گفت:
-نه، نباید نومید شد! شوهرخواهرانم به من قول داده‌اند كه هرگاه در مشكلی گیر كنم به كمكم بشتابند. چرا نومید بشوم؟ درست است كه من یك تنه نمی‌توانم در برابر باشچیلیق بایستم، اما حالا پر آنها را می‌سوزانم ببینم آیا به كمك آنان هم نمی‌توانم از عهده‌ی او برآیم؟
تزارزاده دوباره به سوی غار بازگشت و كنار آن در جایی پنهان شد. چون باشچیلیق از آن بیرون آمد و پرواز كرد و دور شد او هم زن خود را صدا كرد. زن وقتی صدای او را شنید و از غار بیرون آمد و چشمش به او افتاد از ترس و وحشت بر خود لرزید و گفت:
-آه، شوهر نادانم، باز هم به اینجا برگشتی؟ مگر از جان خود سیر و بیزار شده‌ای كه نمی‌توانی صبر كنی تا فرصت مساعدی به دستت بیفتد؟ آه، من چه بدبختم كه باید تو را برای همیشه از دست بدهم.
تزارزاده كوشید كه او را با شرح قولی كه شوهران خواهرانش به او داده بودند آرام سازد. بعد پرها را برای اثبات گفته‌ی خود به او نشان داد و چنین افزود:
-خوب، حالا فهمیدی كه چرا خود را به مخاطره انداخته‌ام؟ بیا پیش از بازگشت باشچیلیق با هم فرار كنیم.
اما این بار نیز مثل بارهای پیش باشچیلیق بزودی خود را به آنان رسانید و فریاد زد:
-همان جا بایست‌ای تزارزاده‌ی نادان! این بار دیگر نمی توانی جان سالم به در ببری.
تزارزاده در دم پرها را با دو سنگ آتشزنه از جیب بیرون آورد. سنگها را به هم زد تا جرقه‌ای زدند. جرقه در پرها افتاد و آنها را سوزانید؛ اما باشچیلیق كه او را گرفته بود با خشم و تندی شمشیرش را از نیام بیرون كشید و او را به دو نیم كرد.
در همان دم، كه تزارزاده‌ی بیچاره بی‌جان بر زمین افتاد، حادثه‌ی شگفت انگیزی روی داد. ناگهان سراسر آسمان تیره گشت، گفتی ابر سیاه پرپشتی روی خورشید را پوشانید. این ابر سیاه سپاهیان سه شوهر خواهر او بودند كه به كمكش شتافته بودند و بال زدن‌هایشان بادی هراسناك برانگیخته بود.
سه پادشاه: پادشاه اژدهایان، پادشاه شهبازان و پادشاه عقاب‌ها با همه‌ی سپاهیان خود به كمك برادرزدن خود شتافته بودند. آنان بر سر باشچیلیق ریختند و جنگی بی‌امان با او آغاز كردند. اما با این كه خون بسیار ریخته شد باشچیلیق توانست زن زیبارو را زیر بال خود بزند و از چنگ دشمنان خود بگریزد. پادشاه اژدهایان سه تن از تیزپرترین اژدهایان را پیش خواند و به آنان گفت:
-در چه مدتی می‌توانید به اردن اقدس بروید و مقداری از آب رود اردن بردارید و به اینجا بیاورید؟
اژدهای نخستین گفت: «من در نیم ساعت این كار را می‌كنم.»
دومی گفت: «من در یك ربع ساعت این كار را می‌كنم.»
سومی گفت: «من در نه دقیقه این كار را انجام می‌دهم.»
شاه به او دستور داد كه هرچه زودتر به آنجا برود و با مقداری آب رود اردن بازگردد. اژدها در حالی كه زبانه‌های آتش از دهانش بیرون می‌زد به هوا برخاست و در یك چشم به هم زدن از دیده‌ها ناپدید گشت و همچنان كه گفته بود پس از نه دقیقه بازگشت و شیشه‌ای پر از آب مقدس رودخانه‌ی اردن را با خود آورد.
سه پادشاه آن آب را به روی زخم‌های تزارزاده ریختند. درست در همان لحظه كه آخرین قطره‌ی آب به روی زخم ریخته شد جوان زندگی خود را بازیافت. روی دو پای خود جست و دور و برش را به تعجب نگریستن گرفت.
شوهر خواهرانش او را از آنچه روی داده بود آگاه ساختند و سخن خود را بدین گونه به پایان بردند:
-تو باید خدا را سپاس گزاری كه زندگی خود را دوباره بازیافتی. اكنون به خانه‌ی خود برگرد و دیگر در پی این كار میا! تو آنچه لازمه‌ی سعی و كوشش بود برای رهایی زنت كردی و اگر پیروز نگشتی خود تقصیر نداری.
تزارزاده‌ی جوان در جواب آنان گفت:‌«نمی‌توانم، نمی‌توانم زن خود را بگذارم و بروم. باید بار دیگر بكوشم تا او را از چنگ آن دیو بدكنش رهایی دهم.»
-ای تزارزاده‌ی جوان، دیوانگی مكن! اگر در این كار بیش از این پافشاری كنی می‌ترسم جانی را كه خداوند به تو بخشیده است از دست بدهی.
آن سه كوشش بسیار كردند كه او را از تصمیم خود منصرف كنند، اما گوش تزارزاده به این حرف‌ها بدهكار نبود. آنان چون دیدند پند و اندرز در او كارگر نمی‌افتد و از تصمیمی كه گرفته است بازش نمی‌گرداند به او گفتند:
-حال كه تصمیم داری باز هم دنبال زنت بروی این بار هوشیارتر و عاقل‌تر باش! به نزد او برو، اما او را با خود میاور! به او بگو از باشچیلیق بپرسد كه نیرویش در كجای بدنش جمع شده است. تو وقتی از این راز آگاه شدی پیش ما برگرد و آن را به ما بگو. شاید پس از پی بردن به راز او بتوانیم كاری برایت بكنیم.
تزارزاده به نزد زنش رفت و آنچه را كه شوهر خواهرانش به او گفته بودند به وی بازگفت. سپس بازگشت و در جنگل پنهان شد تا زنش جواب سؤال او را بیاورد.
شامگاهان كه باشچیلیق به غار بازآمد زن جوان با خوشرویی و مهربانی به پیشبازش شتافت. بعد در غار در كنارش نشست و از هر دری با او سخن گفت و از زور و نیرویش تعریف‌ها كرد و گفت كه به شجاعت و نیرومندی او مباهات می‌كند.
آن شب باشچیلیق از زن تزارزاده بسیار راضی و ممنون شد و شامش را با شادی بسیار خورد. زن سرانجام از او پرسید:
- بگو ببینم زور و نیروی شگرف تو در كدام عضو بدنت جای دارد؟
باشچیلیق جواب داد: «عزیزم زور و نیروی من در شمشیرم است.»
او به طرف شمشیر كه از دیوار غار آویخته بود رفت و در برابر آن زانو زد و دست به دعا برداشت. باشچیلیق كه از دیدن او چنان خنده‌اش گرفته بود كه نزدیك بود غش بكند. گفت:‌«آه! زن نادان، نیروی من در شمشیرم نیست در كمانم است.»
زن به طرف كمان رفت و دوباره شروع به خواندن دعا كرد، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. باشچیلیق كه خیره بر او می‌نگریست، گفت:
-بی‌گمان كسی به تو گفته است كه گولم بزنی و رازم را كشف بكنی! اگر شوهرت را نكشته باشم بی‌گمان او تو را بدین كار برانگیخته است.
زن در جواب او گفت: «آه، باشچیلیق سرسخت، او مرده، تو خود می‌دانی كه او را كشته‌ای و دیگر كسی جرئت نمی‌كند بدین غار بیاید و به خشم تو دچار آید.»
چون چند روز بعد شوهر به نزدش آمد تا نتیجه را بداند زن به او گفت كه هنوز نتوانسته است به راز او پی ببرد زیرا او بسیار باهوش و بدجنس است. شوهرش از او خواست كه بیشتر بكوشد و دوباره از پیش او رفت.
زن روز بعد باشچیلیق را بسیار شادمان و سرحال دید و به اصرار و ابرام بسیار شراب فراوان به او داد تا بنوشد و در آن حال چنین وانمود می‌كرد كه شیفته‌ی زور و توانایی او شده است و او را ستود و گفت كه در دنیا پهلوانی به نیرومندی و توانایی او پیدا نمی‌شود.
باشچیلیق از روی خودخواهی و خودپسندی گفته‌های زن را باور كرد و پنداشت كه براستی شیفته‌ی زور و قدرتش شده و دوستش می‌دارد، از این روی به او گفت:
-حال كه تو براستی دوستم داری و به زور و توانایی من مباهات می‌كنی رازم را به تو می‌گویم. زن عزیزم، بدان كه در كوهی بلند كه از اینجا بسیار دور است روباهی است كه پرنده‌ای در دل او زندگی می‌كند. زور و نیروی من در دل آن پرنده نهفته است؛ اما مترس و نگران مباش، آن روباه را كسی نمی‌تواند به دام اندازد، زیرا او می‌تواند بسرعت تغییر شكل دهد.
چون فردا شد و باشچیلیق از غار بیرون رفت زن جوان به پنهانگاه شوهر خود رفت و آنچه را از دهان باشچیلیق شنیده بود به او بازگفت. تزارزاده نیز بر اسب خود نشست و بتاخت به نزد شوهرخواهرانش رفت و آنان را از آنچه شنیده بود آگاه كرد. آنان نیز به سپاهیان خود فرمان حركت دادند. تزارزاده را بر پشت خود سوار كردند و بالهایشان را گشودند و به آسمان بر شدند. بر بالای ابرها به پرواز آمدند و خود را به كوه جایگاه روباه رسانیدند.
نخست به عقاب‌ها فرمان داده شد كه روباه را بگیرند. عقاب‌ها به جست و جوی او برخاستند و چون او را دیدند درصدد شكاركردنش برآمدند؛ ولی روباه بتندی از چنگ آنان گریخت و خود را در دریاچه‌ای كه در میان كوهساران بود، انداخت و در آنجا به صورت مرغابی شش بالی درآمد. آنگاه بازها با پنجه‌های نیرومند خود بر آن پرنده‌ی عجیب حمله بردند؛ اما ناگهان آن شش بال به حركت درآمد و مرغ به هوا خاست. پس اژدهایان سر در پی او نهادند و از هر سو شعله‌های آتش بر او فروباریدند؛ لیكن آتش در بال های پرنده‌ی شگفت انگیز درنمی‌گرفت. پرنده شتابان فرود آمد و بر زمین قرار گرفت و دوباره به صورت روباه درآمد. در این دم شهبازها با منقار بر او حمله كردند و دیگر سپاهیان نیز به كمك آنان شتافتند و روباه را گرفتند.
سه پادشاه به سربازان خود فرمان دادند كه آتش بزرگی برافروزند. سپس روباه را كشتند، شكمش را دریدند، پرنده را از آن بیرون آوردند و به میان شعله های آتش، كه جسد روباه دیوصفت نیز در آن می‌سوخت، انداختند.
در آن دم كه پرنده در آتش افتاد باشچیلیق در غار خود نشسته بود، ناگهان دست بر قلبش نهاد و پیش از آنكه بتواند فریادی بزند افتاد و مرد. تزارزاده‌ی جوان با شوهرخواهرانش به غار بازگشتند و زن را پیدا كردند. گمان نمی‌رود كه در دنیا كسی بیش از آن زن جوان، كه شوی مهربان و دلیر خود را بازیافته بود، خوشحال شده باشد.
اژدهای خوش خویی زن و شوهر را بر پشت خود نشاند و به خانه‌شان بازگردانید.
تزار پیر چون دختر و دامادش را بازدید از شادی به گریه افتاد. آنگاه جشنی بزرگ به افتخار سه پادشاه، كه زن و شوهر خوشبخت را به هم رسانیده بودند، برپا كردند. زن و شوهر از آن پس به شادی و خرمی به سر بردند و كشورشان نیز از صلح و صفا و سعادت و نعمت برخوردار گشت، زیرا دیگر دشمنی نداشت. دعای خیر ملت همیشه و در همه جا با آنان بود.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان‌های یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.