نویسنده : داوود غفار زادگان
نيمروز باديه؛ چلّهي آفتاب...
باد، خردههاي عطشناک اسبان را در فراخناي باديه گرم ميکرد و سمچالها را با شنريزهها ميپوشاند. گويي طبيعت به ماندن هيچ نشاني از اين شمشير آختگان نمييارست؛ اما دشت، در سماسم هزار سوار ميلهيد: سايهساراني رمنده بر ريگزار که به تاخت ميگذشتند و در هرم آفتاب، موج برميداشتند و ميشکستند؛ با تلألؤ هزار نيزهي جهندهي در دستها و بيدقکهايي ملون، گره خورده در گلوگاه نيزهها؛ از دور دست انگار پهنهي برگهايي در باد!
چه سرابي...! .
سايت هاي مرتبط با اين مقاله
زير شمشير غمش رقصکنان بايد رفت
کانکه شد کشتهي او نيک سرانجام افتاد
حافظ کانکه شد کشتهي او نيک سرانجام افتاد
نيمروز باديه؛ چلّهي آفتاب...
باد، خردههاي عطشناک اسبان را در فراخناي باديه گرم ميکرد و سمچالها را با شنريزهها ميپوشاند. گويي طبيعت به ماندن هيچ نشاني از اين شمشير آختگان نمييارست؛ اما دشت، در سماسم هزار سوار ميلهيد: سايهساراني رمنده بر ريگزار که به تاخت ميگذشتند و در هرم آفتاب، موج برميداشتند و ميشکستند؛ با تلألؤ هزار نيزهي جهندهي در دستها و بيدقکهايي ملون، گره خورده در گلوگاه نيزهها؛ از دور دست انگار پهنهي برگهايي در باد!
چه سرابي...! .
سايت هاي مرتبط با اين مقاله
کاغذ ديواري مذهبي