امام خمینی (ره) و تحمل بداخلاقی‏ها و ناملایمات

من شاهد بودم که افرادی می‌آمدند و توهین می‌کردند. شدید توهین می‌کردند اما در ایشان هیچ حالت خشونت یا تندی ظاهر نمی‌شد. مثلاً (حرف مال خیلی سال پیش است که من هنوز ازدواج نکرده بودم) یک روز سر سفره شام بودیم که
شنبه، 12 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
امام خمینی (ره) و تحمل بداخلاقی‏ها و ناملایمات
 امام خمینی (ره) و تحمل بداخلاقی‏ها و ناملایمات

 

گردآوری و تنظیم: رسول سعادتمند




 

خیلی گذشت داشتند

خانم زهرا مصطفوی:

من شاهد بودم که افرادی می‌آمدند و توهین می‌کردند. شدید توهین می‌کردند اما در ایشان هیچ حالت خشونت یا تندی ظاهر نمی‌شد. مثلاً (حرف مال خیلی سال پیش است که من هنوز ازدواج نکرده بودم) یک روز سر سفره شام بودیم که یکی از بستگان ما روی مسئله‏ای ‏عصبانی شد، چنان از جا بلند شد که ما فکر کردیم رفت طرف حضرت امام که ایشان را مثلاً بزند. ولی امام هیچ عکس العملی نشان ندادند. البته او فقط هجوم برد و خودش نیز متوجه شد و برگشت. اما امام آرام همین طور که نشسته بود سر سفره شام بادمجون سرخ کرده داشتیم - یادم است، ایشان هیچ برخوردی نشان ندادند و هیچ حالت خشم یا عکس العملی اصلاً نشان ندادند.(1)

چرا داد می‌کشید؟

خانم زهرا مصطفوی:

یکبار یکی از بستگانمان در چند سال پیش (در زمان بنی صدر) آمدند خدمت امام. تابستان بود و ما توی حیاط بودیم. آن شخص خیلی اعتراض داشت و نظرات خاص خودش را داشت و خیلی بلند و تند با امام برخورد کرد. می‌گفت شما باید بگذارید بیایند در منزلتان مرگ بر فلان و بهمان بگویند، اما امام با اینکه من در قیافه‏شان ناراحتی را می‌دیدم با او برخوردی خیلی ملایم داشتند و به او گفتند:
«چرا داد می‌کشید؟ بیاید با هم صحبت کنیم، حالا جوری با هم کنار می‌آییم. من که نگفتم کسی نیاید و جلوی کسی را نگرفتم همه در صحبت‏هایشان آزاد هستند.»
و خیلی ملایم با او برخورد کردند و این برخورد در دورانی بود که امام کسالت داشتند و من نگران قلب ایشان بودم.(2)

متوجه این مسئله نیستید

خانم زهرا اشراقی:

بعضی وقت‏ها که ما با هم اختلافی بر سر یک مسئله پیدا می‌کردیم امام ناراحت می‌شدند، ولی حتی لفظ تو نمی‌فهمی ‏را هم در عصبانیت به ما نمی‌گفتند بلکه می‌فرمودند شما متوجه نیستید. یعنی تا این حد امام متوجه بودند در هنگام عصبانیت لفظ زشت یا خلاف شرع و اخلاقی به کار نمی‌بردند. فقط می‌فرمودند: «شما متوجه این مسئله نیستید».(3)

بیا این شیشه‏ها ‏را جمع کن

خانم زهرا مصطفوی:

یک تابستان بود. در دوران طفولیت ما، که امام در حیاط با مادرم مشغول گل کاشتن بودند؛ یعنی امام بعد از نماز مغرب و عشا بود که با کارد آشپزخانه باغچه را آماده می‌کرد و مادرم نشاء را می‌کاشتند و خاک می‌ریختند.
ما بچه‏ها ‏توی اتاق مشغول بازی بودیم. هشت سال، ده سال همین حدود بودیم با بچه‏‌های همسایه. پشت پنجره رختخواب چیده شده بود تا بالا. یکی از دخترها را خواهر من بلند کرد و محکم نشاند روی رختخواب، به طوری که پشت این بچه خورد به شیشه و شیشه از بالا تا پائین خرد شد و ریخت درست آنجایی که مادرم و ایشان مشغول کاشتن گل‏ها بودند، ما هم خیلی آماده بودیم برای اینکه ایشان اعتراض بکنند، ولی با اینکه دستشان زخمی‏ شد و خون آمد هیچ چیزی به ما نگفتند. فقط کارگری را که توی منزل بود صدا کردند که بیا شیشه‏ها ‏را جمع کن.(4)

این که کفران نعمت نیست

خانم زهرا مصطفوی:

امام اگر غذایی را نمی‌پسندیدند هیچ وقت حرفی نمی‌زدند. مشغول خوردن چیز دیگری می‌شدند؛ مثلاً خرما، ماست و سبزی می‌خوردند. یک روز غذایی جلویشان گذاشتند که آن را کنار گذاشتند. من خواستم شوخی کرده باشم گفتم: آقا چرا کفران نعمت می‌کنید؟ گفتند: «من کفران نعمت می‌کنم یا شما که نعمت خدا را به این روز انداخته‌اید؟ این که کفران نعمت نیست که اگر آدم یک غذایی را دوستا ندارد، نخورد».(5)

نمی‌گویند حرف نزنید

خانم زهرا مصطفوی:

یکروز دایی من می‌گفت که رفتم خدمت امام، داشتند رادیو گوش می‌کردند، اما نخواستند به من بگویند حرف نزن بلکه رادیو را نزدیک گوششان گذاشتند. گاهی که ما دو سه نفری در خدمت ایشان صحبت می‌کنیم، ایشان به صورت اشاره به ما می‌گویند حرف نزنید و مستقیماً به ما نمی‌گویند حرف نزنید. یک وقت می‌بینیم بلند می‌شوند می‌روند نزدیک تلویزیون و به آن نگاه می‌کنند و ما متوجه می‌شویم که صحبت‏هایمان موجب شده است که ایشان نتوانند از تلویزیون استفاده کنند.(6)

خودشان از اتاق بیرون می‌روند

خانم زهرا مصطفوی:

اینکه من می‌گویم امام نصیحت نمی‌کنند؛ یعنی مثلاً وقتی ایشان به رادیو گوش می‌کنند و ما با همدیگر در حضورشان صحبت می‌کنیم امام بلند می‌شوند و توی حیاط می‌روند و رادیو گوش می‌کنند، اما به ما نمی‌گویند از اتاق بروید، بلکه خودشان رادیو را برمی‏دارند و از اطاق می‌روند و گوش می‌کنند.(7)

اخبار ناخوش برای خودشان، خبرهای خوش برای همه

خانم فاطمه طباطبایی:

از وقتی که جنگ شروع شد مسائل تأثر آور زیادی به گوش امام می‌رسید که آن‏ها را اصلاً با ما مطرح نمی‌کردند. گاهی که به اتاقشان می‌رفتم می‌دیدم کسی قبل از من خبری داده و ناراحت شده‌اند، می‌پرسیدم: «چه شده؟» مردد می‌شدند و می‌گفتند: «چه اصراری است که من مطلب را بگویم و تو هم ناراحت شوی؟» ولی اگر خبر خوشی داشتند به محض اینکه از در وارد می‌شدم می‌گفتند: «بیایید این خبر را دارم.»
امام خوشی را با همه مطرح می‌کردند، ولی ناراحتی را برای خودشان نگاه می‌داشتند.(8)

این هدیه‏ای ‏بود که خداوند داد

خانم فاطمه طباطبایی:

هنگامی ‏که خبر شهادت حاج آقا مصطفی رسید، همه جمع شده بودند که چگونه این واقعه را برای امام نقل کنند و خبر را به ایشان برسانند چون از شدت تأثر هیچ کس به خودش جرأت نمی‌داد برای امام گزارش ببرد. احمد آقا که بی‏تابی می‌کرد از بالای پنجره سایه‌اش به شیشه افتاده بود. امام که در اتاق نشسته بودند متوجه شدند. احمد آقا را صدا کردند. احمد آقا گفتند: «بله». آقا گفتند: «بیا ببینم چی شده؟» احمد آقا زد به گریه طبیعتاً خودداری مشکل بود اما امام با آن صلابتی که داشتند فقط سه مرتبه فرمودند: «انا الله و انا الیه راجعون، این هدیه‏ای ‏بود که خداوند داد، امروز باز گرفت. حالا بلند شوید و مقدمات کار را فراهم کنید ببینید کجا باید برد و کجا باید دفن کرد؟»
پس از مدتی همه رفتند دنبال کارها و من در حیاط بودم. ایشان از آن اتاق بیرون آمدند، من خیلی کلافه بودم و گریه می‌کردم. چرا که حاج آقا مصطفی شخصیتی دوست داشتنی بودند. امام وقتی دیدند من ناراحت و نگران هستم، اظهار تأسف کردند که از وقتی که شما به عراق آمده‌اید چقدر به شما بد گذشته است. بعد داستان‏هایی هم در این زمینه خودشان تعریف می‌کردند، بخصوص آن چند روزی که خانم منزل حاج آقا مصطفی بودند و من بیشتر خدمت ایشان بودم. می‌گفتند: «ما خیلی ضعیف هستیم؛ مثلاً فلان مرد بزرگ وقتی پسرش از دنیا رفت روز عیدی بود که همه‏ی دوستان دور سفره در منزلش نشسته بودند، بعد یک صدای فریادی شنید، از آنجا بلند شد رفت بیرون و برگشت. به رفقا گفت: چیزی نیست یک هدیه‏ای ‏بود و یک عیدی که خدا به ما داد، غذا بخورید، و بعد از اینکه دوستانش رفتند معلوم شد که آن لحظه صدای فریاد فرزندش بود، که داخل حوض افتاده و خفه شده بود ولی این صاحبخانه به خاطر اینکه به مهمانانش بد نگذرد به آن‏ها نگفته چه جریانی اتفاق افتاده و خودش را آنقدر حفظ کرده تا مهمانان رفتند، بعد به انجام کارها پرداخت.» امام این را می‌گفتند، و می‌گفتند: «ما خیلی ضعیف هستیم» در حالی که ما چیزی جز قدرت روحی از ایشان ندیدیم، به طوری که در همان روز ساعت 10/30 تا 11/30 صبح که باید قدم بزنند مشغول قدم زدن شدند و بعد که نزدیک ظهر شد همان طبق معمول خودشان که باید حتماً رو به قبله بایستند، ایستادند و وضو گرفتند، ریششان را شانه زدند، عطر زدند و ایستادند سر نماز، وقتی دوستان و شاگردان حاج آقا مصطفی خیلی ناراحت بودند، احمد آقا گفتند: «آقا شما یک جمله‏ای ‏یا یک سخنرانی برای آن‏ها بکنید که این‏ها، خیلی خیلی بی‏تاب هستند.» وقتی امام رفتند که درس بگویند این جمله را گفتند که «مرگ مصطفی از الطاف خفیه خداوندی بود» این جمله‏ای ‏بود که آن وقت خیلی صدا کرد.(9)

مستحبات را نسبت به ایشان انجام دهید

حجت الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی:

امام به قدری در جریان شهادت حاج آقا مصطفی آرام برخورد کردند که وقتی ما جریان را به ایشان بازگو کردیم انگشتان خود را به آرامی ‏تکان داده و سه مرتبه فرمودند: «انالله و انا الیه راجعون» و تنها جمله‏ای ‏که امام بعد از کلمه استرجاع بر زبان راندند این بود که: «سعی کنید مستحبات را نسبت به ایشان انجام دهید.»(10)

آرامش در اوج مصیبت

حجت الاسلام والمسلمین تهرانی:

در چهره نورانی امام پس از فوت مرحوم آیت الله حاج آقا مصطفی آثار شکست روحی ظاهر نگشت بلکه مصمم‏تر نشان می‌دادند. وقتی که علمای نجف خدمت ایشان رسیده و تسلیت می‌گفتند، غالبشان گریان بودند؛ ولی امام ساکت و آرام و در کمال طمأنینه و آرامش خاطر نشسته بودند.(11)

امام هرگز به ما اعتراضی نکردند

دکتر کلانتر معتمدی:

امام واقعاً خلق و خوی محمدی داشتند. در تمام این مدتی که ما در خدمتشان بودیم و اغلب کارهایی را که برای ایشان می‌کردیم و با آن عمل جراحی مشکلی که داشتند هرگز نشد که خم به ابرو بیاورند. اما به خاطر احترام خاصی که برای ایشان قایل بودیم قبلاً به ایشان می‌گفتیم که بنشینید و یا می‌توانید راه بروید و... هرگز نشد که ایشان اعتراضی بکنند. همیشه در کمال احترام با ما برخورد می‌کردند و واقعاً می‌توانم بگویم که از نظر من بیماری نمونه بودند. و من تصور نمی‌کنم که کسی بتواند تا این حد در مقام رضای الهی باشد و تحمل درد داشته و چنین خلق و خویی را دارا باشد و کاری نکند که ما از او دل چرکین بشویم.(12)

نهایت شکیبایی را داشتند

دکتر پور مقدس (پزشک معالج امام):

امام هیچگاه احساس (اظهار) درد و تألمی ‏به غیر از افراد پزشکی نمی‌کردند و حتی به ما که پزشک بودیم و بر بالین ایشان بودیم نیز تا سؤال نمی‌کردیم که آیا درد دارید یا نه؟ چیزی ابتدا به ساکن نمی‌گفتند و درد را اظهار نمی‌کردند که این ناشی از نهایت صبر و شکیبایی ایشان در مقابل ناملایمات بود.(13)

از مرگ هیچ گونه وحشتی نداشتند

دکتر پور مقدس:

هرگز شب آخر عمر امام با شب‏های دیگرشان فرقی نداشت و اصلاً امام - قبل از این که پزشکان تشخیص بدهند - می‌دانستند که عمر شریفشان به اتمام رسیده و این راه راه برگشت پذیری نیست و با این حال هیچ گونه ترس و اضطراب و وحشتی در وجود شریفشان نبود.(14)

مرگ چیزى نیست

حجت الاسلام و المسلمین امام جمارانی:

روحیه‏ی امام تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه حیات هیچ تغییری نکرد و همان طوری که آن روز حرف می‌زدند در مقابل مرگ نیز همان طور بسیار عادی برخورد می‌کردند. یکی از بستگان امام به ایشان گفته بود که این چیزی نیست و حال شما خوب خواهد شد. امام فرموده بودند: «نه آمدنش چیزی ‌هست و نه رفتنش چیزی هست و نه مرگش چیزی هست، هیچ کدام از این‏ها چیزی نیست.»(15)

پی‌نوشت‌ها:

1-برداشتهایی از سیره امام خمینی، ج 1، ص 17.
2- همان، ص 16.
3- همان، ص 23.
4- همان، ص 38.
5- همان، ص 35.
6- همان، ص 17.
7- همان.
8- همان، ص 54.
9- همان، ج2، ص 248.
10- همان، ج 1، ص 247.
11- همان.
12- همان، ج 2، ص 205.
13- همان، ج 1، ص 309.
14- همان، ص 324.
15- همان.

منبع مقاله :
سعادتمند، رسول؛ (1390)، درس‏هایی از امام: بهار جوانی، قم: انتشارات تسنیم، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط