حيات سياسى امام رضا(علیه السلام): قسمت دوم و پایانی

امام رضا(ع) در قبول ولايتعهدى ناچار شد، زيرا در صورت امتناع نه تنها خود امام بلكه علويان نيز در مخاطره قرار مى‏گرفتند. نياز امت اسلامى به وجود امام و علماى شيعه وجه ديگرى براى قبول اين منصب بود. با پذيرش آن، علويان در حكومت سهم پيدا شد و زمينه حضور اهل بيت در صحنه سياست فراهم گرديد، هرچند كه ائمه هيچ‏گاه در مسأله رهبرى امت تقيه نكردند. افشاگرى امام رضا(ع) عليه مأمون مؤيد همين مطلب است.
چهارشنبه، 15 آبان 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حيات سياسى امام رضا(علیه السلام): قسمت دوم و پایانی
حيات سياسى امام رضا(علیه السلام): قسمت دوم و پایانی
حيات سياسى امام رضا(علیه السلام): قسمت دوم و پایانی

نويسنده: آيت الله سيد جعفر مرتضى عاملى

چرا امام رضا عليه السلام، ولايتعهدى مأمون را پذيرفت؟

اين سؤالى است كه مقاله در پى پاسخگويى به آن به سه محور مهم مى‏پردازد:

1 ـ دلايل پذيرش ولايتعهدى

امام رضا(ع) در قبول ولايتعهدى ناچار شد، زيرا در صورت امتناع نه تنها خود امام بلكه علويان نيز در مخاطره قرار مى‏گرفتند. نياز امت اسلامى به وجود امام و علماى شيعه وجه ديگرى براى قبول اين منصب بود. با پذيرش آن، علويان در حكومت سهم پيدا شد و زمينه حضور اهل بيت در صحنه سياست فراهم گرديد، هرچند كه ائمه هيچ‏گاه در مسأله رهبرى امت تقيه نكردند. افشاگرى امام رضا(ع) عليه مأمون مؤيد همين مطلب است.

2 ـ ترسيم اوضاع فرهنگى و اجتماعى جامعه آن روز

انحراف فرمانروايان، وجود علماى فرومايه و معتقدين به جبر كه تحريم قيام و انقلاب عليه ستمگران را از عقايد دينى مى‏شمردند.

3 ـ موضع‏گيرى‏هاى امام در برابر پذيرش ولايتعهدى

امام براى اينكه به بى‏رغبتى خود به ولايتعهدى و اجبارى بودن آن صحه بگذارد به موضع‏گيرى‏هايى پرداخت: هرگز در مدينه پيشنهاد آنان را نپذيرفت، با اينكه با خانواده دعوت شده بود، خود به تنهايى عازم خراسان شد، در مسير، با خواندن حديث سلسلة الذهب به مشكل اساسى مردم كه توحيد و ولايت است اهميت داد و اتصال به مبدأ اعلى را شرط رهبرى امت دانست، همواره بر اين نكته تأكيد مى‏نمود كه مأمون مرا به اجبار به ولايتعهدى برگزيده است، امام وانمود مى‏كرد كه مأمون حق را به اهل آن واگذار كرده است و كار مهمى نكرده و حتى مأمون به حقانيت و اولويت اهل بيت اعتراف مى‏كند كه مفاد دست خط امام بر سند ولايتعهدى كه مى‏فرمايد اگر زنده باشم و حكومت در دستم قرار گيرد به مقتضاى اطاعت خداوند عمل مى‏كنم. شروط امام كه تنها مشاور باشد و عزل و نصبى نداشته باشد، نماز عيد فطر و رسوايى مأمون و آداب و معاشرت امام، دلايل روشنى است بر خنثى كردن نقشه‏ها و توطئه‏هاى مأمون از سوى آن حضرت .
پس از آنكه امام پيشنهاد خلافت را با توجه به جدى نبودن آن از سوى مأمون، پشت‏سر نهاد، خود را در برابر صحنه بازى ديگرى يافت و آن اينكه مأمون به رغم امتناع امام از خلافت از پاى ننشست و اين بار وليعهدى خويش را به وى پيشنهاد كرد. در اينجا نيز امام مى‏دانست كه منظور مأمون، تأمين هدفهاى شخصى است، لذا اين بار نيز امتناع ورزيد، ولى اصرار و تهديدهاى مأمون چندان اوج گرفت كه امام بناچار با پيشنهاد او موافقت كرد.

دلايل امام براى پذيرفتن وليعهدى

امام رضا(ع) به اين حقيقت توجه داشت كه در صورت امتناع از پذيرشت ولايت‏عهدى نه تنها جان خود، بلكه علويان و دوستدارانشان نيز در معرض خطر واقع مى‏شوند. در اين حال اگر بر امام جايز بود كه در آن شرايط، جان خويشتن را به خطر بيفكند، ولى در مورد دوستداران و شيعان خود و يا ساير علويان هرگز به خود حق نمى‏داد كه جان آنان را نيز به مخاطره بيندازد، بنابراين ولايت عهدى را پذيرفتند.
افزون بر اين، بر امام لازم بود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند . زيرا امت اسلامى به وجود آنان و آگاهى بخشيدنشان نياز بسيار داشت. اينان بايد باقى مى‏ماندند تا براى مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبهه‏ها باشند .
آرى، مردم به وجود امام و دست پروردگان وى نياز بسيار داشتند، چه در آن زمان موج فكرى و فرهنگى بيگانه‏اى بر همه جا چيره شده بود كه در قالب بحث‏هاى فلسفى و ترديد نسبت به مبادى خدا شناسى، با خود كفر و الحاد به ارمغان مى‏آورد.
حال اگر او با رد قاطع و هميشگى وليعهدى، هم خود و هم پيروانش را به دست نابودى مى‏سپرد، اين فداكارى كوچكترين تأثيرى در مسير تلاش براى نيل به اين هدف مهم در بر نمى‏داشت.
علاوه بر اين، پذيرش مقام وليعهدى از سوى امام(ع) يك اعتراف ضمنى از سوى عباسيان را نشان مى‏داد، داير بر اين مطلب كه علويان در حكومت سهم شايسته‏اى داشتند.
ديگر از دلايل قبول وليعهدى از سوى امام آن بود كه مردم اهلبيت را در صحنه سياست حاضر بيابند و آنان را به دست فراموشى نسپارند، و نيز گمان نكنند كه آنان همانگونه كه شايع شده بود، فقط علما و فقهايى هستند كه در عمل هرگز به كار ملت نمى‏آيند. شايد امام خود نيز به اين نكته اشاره مى‏كرد هنگامى كه «ابن عرفه» از وى پرسيد:
«اى فرزند رسول خدا، به چه انگيزه‏اى وارد ماجراى وليعهدى شدى؟»
امام پاسخ داد: «به همان انگيزه‏اى كه جدم على(ع)، را وادار به ورود در شورا نمود.» (2)
گذشته از همه اينها، امام در ايام وليعهدى خويش چهره واقعى مأمون را به همه شناساند و با افشا ساختن نيت و هدفهاى وى در كارهايى كه انجام مى‏داد، هرگونه شبهه و ترديدى را از نظر مردم برداشت.

.آيا خود امام رغبتى به اين كار داشت؟

اينها كه گفتيم هرگز دليلى بر ميل باطنى امام براى پذيرفتن وليعهدى نمى‏باشد. بلكه همانگونه كه حوادث بعدى اثبات كرد، او مى‏دانست كه هرگز از دسيسه‏هاى مأمون و دار و دسته‏اش در امان نخواهد بود و گذشته از جانش، مقامش نيز تا مرگ مأمون پايدار نخواهد ماند. امام بخوبى درك مى‏كرد كه مأمون به هر وسيله‏اى كه شده در مقام نابودى جسمى يا معنوى ـ وى برخواهد آمد.
تازه اگر هم فرض مى‏شد كه مأمون هيچ نيت شومى در دل نداشت، با توجه به سن امام اميد زيستن تا پس از مرگ مأمون بسيار ضعيف مى‏نمود. پس اين دلايل هيچكدام براى توجيه پذيرفتن وليعهدى از سوى امام كافى نبود.

برنامه پيشگيرى امام

اكنون كه امام رضا(ع) در پذيرفتن وليعهدى از خود اختيارى ندارد، و نمى‏تواند اين مقام را وسيله رسيدن به هدفهاى خويش قرار دهد، زيانهاى گرانبارى پيكر امت اسلامى را تهديد مى‏كند و دينشان هم به خطر افتاده است، از سويى هم امام نمى‏تواند ساكت بنشيند و چهره موافق در برابر اقدامات دولتمردان نشان بدهد.. پس بايد در برابر مشكلاتى كه در آن زمان وجود دارد برنامه‏اى بريزد. اكنون درباره‏اى اين مشكلات سخن خواهيم گفت:
1 ـ انحراف فرمانروايان
كوچكترين مراجعه به تاريخ بر ما روشن مى‏كند كه فرمانروايان آن ايام ـ چه عباسى و چه اموى ـ تا چه حد در زندگى، رفتار و اقداماتشان با مبانى دين اسلام تعارض و ستيز داشتند، همان اسلامى كه به نامش بر مردم حكم مى‏راندند. مردم نيز به موجب «مردم بر دين ملوك خويشند» تحت تأثير قرار گرفته، اسلام را تقريبا همانگونه كه مى‏فهميدند كه اجرايش را در متن زندگى خود مشاهده مى‏كردند. پيامد اين اوضاع، انحراف روز افزون و گسترده از خط صحيح اسلام بود، كه ديگر مقابله با آن هرگز آسان نبود.
2 ـ علماى فرومايه و عقيده جبر
گروهى خود فروخته كه فرمانروايان آنچنانى، «علما»يشان مى‏خواندند، براى مساعدت ايشان مفاهيم و تعاليم اسلامى را به بازى مى‏گرفتند تا بتوانند دين را طبق دلخواه حكمرانان استخدام كنند و خود نيز به پاس اين خدمتگذارى به نعمت و ثروتى برسند.
اين مزدوران حتى عقيده جبر را جزو عقايد اسلامى قرار دادند، عقيده فاسدى كه بى‏مايگى آن بر همگان روشن است. اين عقيده براى آن رواج داده شد كه حكمرانان بتوانند آسانتر به استثمار مردم بپردازند و هر كارى كه مى‏كنند قضا و قدر الهى معرفى شود تا كسى به خود جرأت انكار آن را ندهد. در زمان امام (ع) از رواج اين عقيده فاسد يك قرن و نيم مى‏گذشت، يعنى از آغاز خلافت معاويه تا زمان مأمون.
3 ـ فرومايگان و عقيده قيام بر ضد ستمگران.
همين عالمان خود فروخته بودند كه قيام بر ضد سلاطين جور را از گناهان بزرگ مى‏شمردند و با همين دستاويز، برخى از علماى بزرگ اسلامى را بى‏آبرو ساخته بودند، آنان تحريم قيام و انقلاب را از عقايد دينى مى‏شمردند. (3)

برنامه امام رضا(ع)

در آن فرصت كوتاهى كه نصيب امام (ع) شد و حكمرانان را سرگرم كارهاى خويشتن يافت، وظيفه خود را براى آگاه كردن مردم ايفا نمود. اين فرصت همان فاصله زمانى بين در گذشت رشيد و قتل امين بود. ولى شايد بتوان گفت كه فرصت مزبور ـ البته به شكلى محدود ـ تا پايان عمر امام (در سال 203) نيز امتداد يافت. امام با شگرد ويژه خود نفوذ گسترده‏اى بين مردم پيدا كرد و حتى نوشته‏هايش را در شرق و غرب كشور اسلامى منتشر مى‏كردند و خلاصه همه گروهها شيفته او گرديده بودند.

موضع گيرى‏هايى كه مأمون انتظار نداشت

امام رضا(ع) مواضع گوناگونى براى رو به رو شدن با توطئه‏هاى مأمون اتخاذ مى‏كرد كه مأمون آنها را قبلا به حساب نياورده بود.

نخستين موضع‏گيرى

امام تا وقتى كه در مدينه بود از پذيرفتن پيشنهاد مأمون خوددارى كرد و آنقدر سرسختى نشان داد تا بر همگان معلوم بدارد كه مأمون به هيچ قيمتى از او دست بردار نيست. حتى برخى از متون تاريخى به اين نكته اشاره كرده‏اند كه دعوت امام از مدينه به مرو با اختيار خود او صورت نگرفت و اجبار محض بود.
اتخاذ چنين موضع سرسختانه‏اى براى آن بود كه مأمون بداند كه امام دستخوش نيرنگ وى قرار نمى‏گيرد و بخوبى به توطئه‏ها و هدفهاى پنهانيش آگاهى دارد... تازه با اين شيوه امام توانسته بود شك مردم را نيز پيرامون آن رويداد برانگيزد.

موضع‏گيرى دوم

به رغم آنكه مأمون از امام خواسته بود كه از خانواده‏اش هر كه را مى‏خواهد همراه خويش به مرو بياورد، ولى امام با خود هيچ كس حتى فرزندش جواد(ع) را هم نياورد. در حالى كه آن يك سفر كوتاه نبود، سفر مأموريتى بس بزرگ و طولانى بود كه بايد امام طبق گفته مأمون رهبرى امت اسلامى را به دست بگيرد. امام حتى مى‏دانست كه از آن سفر برايش بازگشتى وجود ندارد.

موضع گيرى سوم

در ايستگاه نيشاور، امام با نماياندن چهره محبوب خود براى دهها و بلكه صدها هزار تن از مردم استقبال كننده، روايت زير را خواند: «كلمه توحيد (لا اله الا الله) دژ منست، پس هر كس به دژ من وارد شود از كيفرم مصون مى‏ماند.»
در آن روز حدوط بيست هزار نفر اين حديث را به محض شنيدن از زبان امام نوشتند و اين رقم با توجه به كم بودن تعداد با سوادان در آن ايام بسيار اعجاب‏انگيز مى‏نمايد.
جالب آنكه مى‏بينيم امام در آن شرايط هرگز مسايل فرعى دين و زندگى مردم را عنوان نكرد، نه از نماز و روزه و از اين قبيل مطالب چيزى را گفتنى ديد و نه مردم را به زهد در دنيا و آخرت انديشى تشويق كرد، امام حتى از آن موقعيت شگرف براى تبليغ به نفع شخص خويش نيز سود نجست و با آنكه به يك سفر سياسى به مرو مى‏رفت، هرگز مسايل سياسى يا شخصى خويش را با مردم در ميان ننهاد. به جاى همه اينها، امام به عنوان رهبر حقيقى مردم توجه همگان را به مسأله اى معطوف نمود كه مهمترين مسأله زندگى حال و آينده‏شان به شمار مى‏رفت.
آرى، امام در آن شرايط حساس فقط بحث «توحيد» را پيش كشيد، چه توحيد پايه هر زندگى با فضيلتى است كه ملتها به كمك آن از هر نگون‏بختى و رنجى، رهايى مى‏يابند. اگر انسان توحيد را در زندگى خويش گم كند، همه چيز را از كف باخته است.

رابطه مسأله ولايت با توحيد

پس از خواندن حديث توحيد، ناقه امام به راه افتاد، ولى هنوز ديدگان هزاران انسان شيفته به سوى او بود. همچنانكه مردم غرق در افكار خويش بودند و يا به حديث توحيد مى‏انديشيدند، ناگهان ناقه ايستاد و امام سر از عمارى بيرون آورد و كلمات جاويدان ديگرى به زبان آورد، با صداى رسا گفت: «كلمه توحيد شرطى هم دارد، و آن شرط من هستم».
در اينجا امام يك مسأله بنيادى ديگرى را عنوان كرد، يعنى مسأله «ولايت» كه همبستگى شديدى با توحيد دارد.
آرى، اگر ملتى خواهان زندگى با فضيلتى است پيش از آنكه مسأله رهبرى حكيمانه و دادگرانه برايش حل نشده باشد، هرگز امورش به سامان نخواهد رسيد. اگر مردم به ولايت نگروند، جهان صحنه تاخت و تاز ستمگران و طاغوتها خواهد بود كه براى خويشتن حق قانونگزارى ـ كه مختص خداستـ قايل شده و با اجراى احكامى غير از حكم خدا جهان را به وادى بدبختى، نكبت، شقاوت، سرگردانى و بطالت خواهند كشانيد.
اگر براستى رابطه ولايت با توحيد را درك كنيم، در خواهيم يافت كه گفته امام «و آن شرط، من هستم» با يك مسأله شخصى، آن هم به نفع خود او، سرو و كار نداشت، بلكه مى‏خواست با اين بيان يك موضوع اساسى و كلى را خاطر نشان كند، لذا پيش از خواندن حديث مزبور، سلسله آن را هم ذكر مى‏كند و به ما مى‏فهماند كه اين حديث، كلام خداست كه از زبان پدرش و جدش و ديگر اجدادش تا رسول خدا شنيده شده است. چنين شيوه‏اى در نقل حديث، از امامان ما بسيار كم سابقه است، مگر در موارد بسيار نادرى مانند اينجا كه امام مى‏خواست مسأله «رهبرى» امت» را به مبدأ اعلى و خدا پيوسته سازد.
رهبرى امام از سوى خدا تعيين شده بود نه از سوى مأمون
امام در ايستگاه نيشابور از فرصت براى بيان اين حقيقت سود جست و در برابر صدها هزار تن خويشتن را به حكم خدا، امام مسلمانان معرفى كرد.
بنابراين، بزرگترين هدف مأمون را با آگاهى بخشيدن به توده‏ها در هم كوبيد، چه او مى‏خواست كه با كشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگيرد كه آرى، حكومت او و بنى عباس يك حكومت قانونى است.

نكته‏اى بس مهم

امامان ما در هر مسأله‏اى كه ممكن بود «تقيه» را روا بدانند، ولى در اين مسأله كه خود شايسته رهبرى امت و جانشينى پيامبرند، هرگز تقيه نمى‏كردند، هر چند اين مورد بيشتر از همه برايشان خطر و زيان در برداشت.
اين خود حاكى از اعتماد و اعتقاد عميقشان نسبت به حقانيت ادعايشان بود. از باب مثال، امام موسى(ع) را مى‏بينيم كه با جبار ستمگرى چون هارون الرشيد برخورد پيدا مى‏كند، ولى بارها و در فرصتهاى گوناگون حق خويش را براى رهبرى به رخش مى‏كشد (4) . رشيد خود نيز در برخى جاها به اين حقانيت، چنانكه كتب تاريخى نوشته‏اند، اذعان كرده است.
روزى رشيد از او پرسيد:
«آيا تو همانى كه مردم در خفا دست بيعت با تو مى‏فشارند؟»
امام پاسخ داد:
«من امام دلها هستم ولى تو امام بدنها» (5) .

موضع‏گيرى چهارم

امام عليه السلام چون به مرو رسيد ماهها گذشت و او همچنان از موضع منفى با مأمون سخن مى‏گفت، نه پيشنهاد خلافت و نه پيشنهاد وليعهدى، هيچكدام را نمى‏پذيرفت تا آنكه مأمون با تهديدهاى مكررى به قصد جانش برخاست.
امام با اين گونه موضع‏گيرى زمينه را طورى چيد كه مأمون را روياروى حقيقت قرار دهد. امام فرمود: «مى‏خواهم كارى كنم كه مردم نگويند على بن موسى به دنيا چسبيده، بلكه اين دنياست كه از پى او روان شده». با اين شگرد به مأمون فهماند كه نيرنگش چندان موفقيت‏آميز نبوده و در آينده نيز بايد دست از توطئه و نقشه‏ريزى بردارد.

موضع‏گيرى پنجم

امام رضا عليه السلام به اينها نيز بسنده نكرد، بلكه در هر فرصتى تأكيد مى‏كرد كه مأمون او را به اجبار و باتهديد به قتل، به وليعهدى رسانده است.
افزون بر اين، مردم را گاه گاه از اين موضوع نيز آگاهى مى‏داد كه مأمون به زودى دست به نيرنگ زده، پيمان خود را خواهد شكست. امام به صراحت مى‏گفت كه به دست كسى جز مأمون كشته نخواهد شد و كسى جز مأمون او را مسموم نخواهد كرد. اين موضوع را حتى پيش روى مأمون هم گفته بود.
امام تنها به گفتار بسنده نمى‏كرد، بلكه رفتارش در طول مدت وليعهدى همه از عدم رضايت وى و مجبور بودنش حكايت مى‏كرد.

موضع‏گيرى ششم

امام عليه السلام از كوچكترين فرصتى كه به دست مى‏آورد سود جسته اين معنا را به ديگران يادآورى مى‏كرد كه مأمون در اعطاى سمت وليعهدى كار مهمى نكرده جز آنكه در راه برگرداندن حق مسلم امام كه قبلا از دستش به غصب ربوده بود، گام برداشته است. بنابراين امام قانونى نبودن خلافت مأمون را پيوسته به مردم خاطر نشان مى‏ساخت.
نخست در شيوه اخذ بيعت مى‏بينيم كه امام جهل مأمون را نسبت به شيوه رسول خدا كه مدعى جانشينيش بود، بر ملا ساخت. مردم براى بيعت با امام آمده بودند كه امام دست خود را به گونه‏اى نگاه داشت كه پشت دست در برابر صورتش و روى دست رو به مردم قرار مى‏گرفت. مأمون به وى گفت چرا دستت را براى بيعت پيش نمى‏آورى. امام فرمود: تو نمى‏دانى كه رسول خدا به همين شيوه از مردم بيعت مى‏گرفت؟ (6)
ديگر از نكات شايان توجه آنكه در مجلس بيعت، امام به جاى ايراد سخنرانى طولانى، عبارات كوتاه زير را بر زبان جارى ساخت:
«ما بخاطر رسول خدا بر شما حقى داريم و شما نيز بخاطر او بر ما حقى داريد، يعنى هرگاه شما حق ما را پاييديد، بر ما نيز واجب مى‏شود كه حق شما را منظور بداريم».
اين جملات ميان اهل تاريخ و سيره نويسان معروف است و غير از آن نيز چيزى از امام در آن مجلس نقل نكرده‏اند.
امام حتى از اينكه كوچكترين سپاسگزارى از مأمون كند خوددارى كرد و اين خود موضع سرسختانه و قاطعى بود كه مى‏خواست ماهيت بيعت را در ذهن مردم خوب جاى دهد و در ضمن موقعيت خويش را نسبت به زمامدارى در همان مجلس حساس بفهماند.

اعتراف مأمون به اولويت خاندان على(ع)

روزى مأمون در مقام آن برآمد كه از امام اعتراف بگيرد به اينكه علويان و عباسيان در درجه خويشاوندى با پيامبر با هم يكسانند، تا به گمان خويش ثابت كند كه خلافتش و خلافت پيشينيانش همه بر حق بوده است.
مأمون وامام رضا عليه السلام باهم گردش مى‏كردند. مأمون رو به او كرده گفت:
ـ اى ابو الحسن! من پيش خود انديشه‏اى دارم كه سرانجام به درست بودن آن پى‏برده‏ام. آن اينكه ما و شما در خويشاوندى با پيامبر يكسان هستيم و بنابراين، اختلاف شيعيان ما همه ناشى از تعصب و سبك‏انديشى است.
امام فرمود:
ـ اين سخن تو پاسخى دارد كه اگر بخواهى مى‏گويم و گرنه سكوت بر مى‏گزينم.
مأمون اصرار كرد كه نه، حتما نظر خود را بگوييم كه تو در اين باره چگونه مى‏انديشى؟
امام از او پرسيد:
بگو ببينيم اگر هم اكنون خداوند پيامبرش محمد(ص) را بر ما ظاهر گرداند و او به خواستگارى دختر تو بيايد، آيا موافقت مى‏كنى؟
مأمون پاسخ داد:
ـ سبحان الله چرا موافقت نكنم مگر كسى از رسول خدا روى بر مى‏گرداند!
آنگاه بيدرنگ امام افزود:
ـ بسيار خوب، حالا بگو ببينم آيا رسول خدا مى‏تواند از دختر من هم خواستگارى كند؟
مأمون در دريايى از سكوت فرو رفت و سپس بى‏اختيار چنين اعتراف كرد:
ـ آرى به خدا سوگند كه شما در خويشاوندى به مراتب به او نزديكتريد تا ما (7) .

موضع‏گيرى هفتم (مفاد دستخط امام بر سند وليعهدى)

به باور من آنچه امام درسند وليعهدى نوشت، نسبت به موضع‏گيريهاى ديگرش از همه مؤثرتر و مفيدتر بود.
در آن نوشته مبى‏بينيم كه در هر سطرى و بلكه در هر كلمه‏اى كه امام با خط خود نوشته، معنايى عميق نهفته و به وضوح بيانگر برنامه‏اش براى مواجه شدن با توطئه‏هاى مأمون مى‏باشد .
امام با توجه به اين نكته كه سند وليعهدى در سراسر قلمرو اسلامى منتشر مى‏شود، آن را وسيله ابلاغ حقايقى مهم به امت اسلامى قرار داد. از مقاصد و اهداف باطنى مأمون پرده برداشت و بر حقوق علويان پافشرد و توطئه‏اى را كه براى نابودى آنان انجام مى‏شد،آشكار كرد.
امام در اين سند، نوشته خود را با جمله‏هايى آغاز مى‏كند كه معمولا تناسبى با موارد مشابه نداشت: «ستايش براى خداوندى است كه هرچه بخواهد همان كند. هرگز چيزى برفرمانش نتوان افزود و از تنفيذ مقدراتش نتوان سرباز زد...»
آنگاه بجاى آنكه خداى را در برابر اين مقامى كه مأمون به او بخشيده سپاس بگويد، با كلماتى ظاهرا بى تناسب با آن مقام، پروردگار را چنين توصيف مى‏كند:
«او از خيانت چشمها و از آنچه در سينه‏ها پنهان است آگاهى دارد.»
امام عليه السلام با انتخاب اين جملات مى‏خواست ذهن مردم را به خيانت‏ها و نقشه هاى پنهانى توجه دهد.
امام دستخط خود را چنين دامه مى‏دهد:
«و درود خدا بر پيامبرش محمد، خاتم پيامبران، و بر خاندان پاك و مطهرش باد...»
در آن روزها هرگز عادت بر اين بنود كه در اسناد رسمى از پى درود بر پيغمبر، كلمه‏ة «خاندان پاك و مطهرش» را نيز بيفزايند، اما امام مى‏خواست با آوردن اين كلمات به پاكى اصل و دودمان خويش اشاره كند و به مردم بفهماند كه اوست كه به چنين خاندان مقدس و ارجمندى تعلق دارد، نه مأمون.
بعد مى‏نويسد:
«... امير المؤمنين حقوقى از ما مى‏شناخت كه ديگران بدان آگاه نبودند».
خوب، اين چه حق يا حقوقى بود كه مردم حتى عباسيان بجز مأمون آن را درباره امام نمى‏شناختند؟
آيا مگر ممكن بود كه امت اسلامى منكر آن باشند كه وى فرزند دختر پيغمبر(ص) بود؟!
بنابراين، آيا گفته امام اعلانى به همه امت اسلامى نبود كه مأمون چيزى را در اختيارش قرار داده كه حق خود او بوده؟! حقى كه پس از غصب، دوباره به دست اهلش بر مى‏گشت.
آرى، حقى كه مردم آن را نمى‏شناختند «حق اطاعت» بود. البته امام عليه السلام در برابر هيچ كس، حتى مأمون و دولتمردانش، در اظهار اين حقيقت تقيه نمى‏كرد كه خلافت پيامبر(ص) به على(ع) و اولاد پاكش مى‏رسيد و برهمه مردم واجب است كه از آنان اطاعت كنند.
ديگر از عبارات امام رضا(ع) كه در سند وليعهدى نوشته، اينست: «و او (يعنى مأمون) وليعهدى خود و فرمانروايى اين قلمرو بزرگ را به من واگذار كرد، البته اگر پس از وى زنده باشم ...»
امام با جمله البته اگر پس از وى زنده باشم» بدون شك اشاره به تفاوت فاحش سنى خود با مأمون مى‏كرد و در ضمن مى‏خواست توجه مردم را به غير طبيعى بودن آن ماجرا و بى ميلى خودش جلب كند.
امام نوشته خود را چنين ادامه مى‏دهد:
«هر كس گره‏اى را كه خدا، بستنش را امر كرده بگشايد و ريسمانى كه همو تحكيمش را پسنديده، قطع كند به حريم خداوند تجاوز كرده، چه او با اين عمل امام را تحقير نموده و حرمت اسلام را دريده است...»
امام با اين جملات اشاره بحق خود مى‏كند كه مأمون و پدرانش غصب كرده بودند. پس منظور وى از گروه و ريسمانى كه نبايد هرگز گسسته شود، خلافت و رهبرى است كه نبايد پيوندش را از خاندانى كه خدا مأمور اين مهم كرده گسست. سپس امام چنين ادامه مى‏دهد:
«... در گذشته كسى اين چنين كرد ولى براى جلوگيرى از پراكندگى در دين و جدايى مسلمين اعتراضى به تصميمها نشد و امور تحميلى به عنوان راه گريز، تحمل گرديد... (8) »
در اينجا مى‏بينيم كه گويا امام به مأمون كنايه مى‏زند و به او مى‏فهماند كه بايد به اطاعت وى در آيد و بر تمرد و توطئه عليه وى و علويان و شيعان اصرار نورزد. امام با اشاره به گذشته، دور نماى زندگى على(ع) و خلفاى معاصرش را ارائه مى‏دهد كه چگونه او را به ناحق از صحنه سياست راندند و او نيز براى جلوگيرى از تشتت مسلمانان، بر تصميمهايشان گردن مى‏نهاد و تحميلهايشان را نيز تحمل مى‏نمود.
سپس چنين مى‏افزايد:
«... خدا را بر خويشتن گواه مى‏گيرم كه اگر رهبرى مسلمانان را به دستم دهد با همه به ويژه با بنى عباس به مقتضاى اطاعت از خدا و سنت پيامبرش عمل كنم، هرگز خونى را به ناحق نريزم و نه ناموس وثروتى را از چنگ دارنده‏اش به در آورم، مگر در آنجا كه حدود الهى مرا دستور داده است...»
اينها همه جنبه گوشه زدن به جنايات بنى‏عباس را دارد كه چه نابسامانيهايى در زندگى علويان پديد آوردند و چه جانها و خانوادهايى كه به دست ايشان تار و مار گرديد.
امام تعهد مى‏كند كه به مقتضاى اطاعت از خدا و سنت پيامبر(ص) با همه و به ويژه با عباسيان رفتار كند و اين درست همان خطى است كه على(ع) نيز خود را بدان ملزم كرده بود.
پيروى از خط و برنامه على(ع) براى مأمون و عباسيان نيز قابل تحمل نبود و آن را به زيان خود مى‏ديدند.
امام(ع) همچنين اين جمله را مى‏افزايد: «... اگر چيزى از پيش خود آوردم، يا در حكم خدا تغيير و دگرگونى در انداختم، شايسته اين مقام نبوده خود را مستحق كيفر نموده‏ام و من به خدا پناه مى‏برم از خشم او...»
ايراد اين جمله براى مبارزه با عقيده رايج در ميان مردم بود كه علماى ناهنجار چنين به ايشان فهمانده بودند كه خليفه يا هر حكمرانى، مصون از هرگونه كيفر و بازخواستى است، چه او در مقامى برتر از قانون قرار گرفته و دست به هر جرم و انحرافى بيالايد كسى نبايد بر او خرده بگيرد تا چه رسد به قيام بر ضد او.
امام عليه السلام با توجه به شيوه مأمون و ساير خلفاى عباسى مى‏خواهد اين معنا را به همگان تفيهم كند كه فرمانروا بايد پاسدار نظام و قانون باشد نه آنكه ما فوق آن قرار بگيرد. از اين رو هرگز نبايد از كيفر و بازخواست مصون بماند.
آنگاه براى اعلام عدم رضايت خويش از قبول وليعهدى و نافرجام بودن آن به صراحت چنين بيان مى‏دارد: «جفر و جامعه (9) خلاف آن را حكايت مى‏كنند...» يعنى بر خلاف ظاهر امر كه حاكى از دستيابى من به حق امامت و خلافت مى‏باشد، من هرگز آن را دريافت نخواهم كرد.
افزون بر اين، امام با ذكر اين حقيقت مى‏خواهد همگان را به ركن دوم از اركان امامت توجه دهد، كه عبارت است از آگاهى به امور غيبى و علوم ذاتى كه خداوند تنها ايشان را بدين جهت بر ديگران امتياز بخشيده است.
امام عليه السلام پس از اعلام كراهت و اجبار خويش در قبول وليعهدى با صراحت كامل مى‏نويسد : «... ولى من دستور امير المؤمنين (يعنى مأمون) (10) را پذيرفتم و خشنوديش را بدينوسيله جلب كردم...» معناى اين عبارت آن است كه اگر امام وليعهدى را نمى‏پذيرفت به خشم مأمون گرفتار مى‏آمد و همه نيز معناى خشم خلفاى جور را بخوبى مى‏دانستند كه براى ارتكاب جنايت و تجاوز، به هيچ دليلى نيازمند نبودند. و بالاخره امام(ع) در پايان دستخط خويش در پشت سند وليعهدى، تنها خداى را برخويشتن شاهد مى‏گيرد و هرگز مأمون يا افراد ديگر حاضر در آن مجلس را به عنوان شهود بر نمى‏گزيند، چون مى‏دانست كه در دلهايشان نسبت به وى چه مى‏گذشت. اهميت اين نكته آنجا روشن مى‏شود كه مى‏بينيم مأمون با خط خويش سند مزبور را مى‏نويسد آن هم با متنى بسيار طولانى و بعد به امام مى‏گويد : «موافقت خود را با خط خويش بنويس و خدا و حاضرين را نيز شاهد بر خويشتن قرار بده».

موضع‏گيرى هشتم

امام عليه السلام براى پذيرفتن مقام وليعهدى شروطى قايل شد كه طى آنها از مأمون چنين خواسته بود:
«امام هرگز كسى را بر مقامى نگمارد، و نه كسى را عزل و نه رسم و سنتى را نقض كند و نه چيزى از وضع خود را دگرگون سازد، و از دور مشاور در امر حكومت باشد. (11)
مأمون نيز به تمام اين شروط پاسخ مثبت داد، بنابراين مى‏بينيم كه امام بر پاره‏اى از هدفهاى مأمون خط بطلان مى‏كشد، زيرا اتخاذ چنين موضع منفى دليل گويايى بود بر امور زير :
الف: متهم ساختن مأمون به برانگيختن شبهه‏ها وابهامهاى بسيارى در ذهن مردم.
ب: اعتراف نكردن به قانونى بودن سيستم حكومتى وى.
ج: سيستم موجود هرگز نظر امام را بعنوان يك نظام حكومتى تأمين نمى‏كرد.
د: مأمون بر خلاف نقشه‏هايى كه در سر پرورانده بود، ديگر با قبول اين شروط نمى‏توانست كارهايى را به دست امام انجام دهد.
ه: امام هرگز حاضر نبود تصميمهاى قدرت حاكمه را عملى سازد.
و: نهايت پارسايى و زهد امام كه آن را با جعل اين شروط به همگان اثبات كرد. آنانكه امام را بخاطر پذيرفتن وليعهدى به دنيا دوستى متهم مى‏كردند با توجه به اين شروط متقاعد گرديدند كه بالاتر از اين حد، درجه‏اى براى زهد قابل تصور نيست. امام با اينكار، نه تنها پيشنهاد خلافت و وليعهدى را رد كرد، بلكه پس از اجبار به پذيرفتن وليعهدى، با قبولاندن اين شروط به مأمون خود را عملا از صحنه سياست به دور نگاه داشت. (12)

موضع‏گيرى نهم

امام به مناسبت برگزارى دو نماز عيد موضعى اتخاذ كرد كه جالب توجه است. در يكى از آنها ماجرا چنين رخ داد:
مأمون از وى درخواست نمود كه با مردم نماز عيد بگذارد تا با ايراد سخنرانى وى آرامشى به قلبشان فرو آيد و با پى‏بردن به فضايل امام اطمينان عميقى نسبت به حكومت بيابند.
امام عليه السلام به مجرد دريافت اين پيام، شخصى را نزد مأمون روانه ساخت تا به او بگويد مگر يكى از شروط ما اين نبود كه من دخالتى در امر حكومت نداشته باشم، بنابر اين مرا از نماز معاف بدار. مأمون پاسخ داد كه من مى‏خواهم امر وليعهدى در دل مردم و لشكريان، رسوخ يابد تا احساس اطمينان كرده، بدانند خدا چگونه ترا بدان برترى بخشيده.
امام رضا(ع) دوباره از مأمون خواست تا او را از آن نماز معاف بدارد وقتى اصرار مأمون را ديد، شرط كرد كه من به نماز آن چنان خواهم رفت كه رسول خدا(ص) و امير المؤمنين على (ع) با مردم به نماز مى‏رفتند.
مأمون پاسخ داد: هرگونه مى‏خواهى برو!
از سوى ديگر، مأمون به فرماندهان و همه مردم دستور داد كه قبل از طلوع آفتاب بر در منزل امام اجتماع كنند. از اين رو، تمام كوچه‏ها و خيابانها مملو از جمعيت شد. از خرد و كلان، از كودك و پير، از زن و مرد، با اشتياق گرد آمدند و همه فرماندهان نيز سوار بر مركبهاى خويش در اطراف خانه امام به انتظار طلوع آفتاب ايستادند.
همين كه آفتاب سر زد، امام عليه السلام از جا بر خاست، خود را شستشو داد و عمامه‏اى سفيد بر سر نهاد. آنگاه با معطر ساختن خويش با گامهايى استوار به راه افتاد. امام از كاركنان منزل خويش نيز خواسته بود كه همه همين گونه به راه بيفتند.
همه در حالى كه امام را حلقه وار در بر گرفته بودند، از منزل خارخ شدند. امام سر به آسمان برداشت و با صدايى چنان نافذ چهار بار تكبير گفت كه گويى هوا و ديوارها تكبيرش را پاسخ مى‏گفتند. فرماندهان ارتش ومردم بر در منزل منتظر ايستاده و خود را به بهترين وجهى آراسته بودند. امام با اطرافيانش پابرهنه از منزل خارج شد، لحظه‏اى بر در منزل توقف كرد و اين كلمات را بر زبان جارى ساخت: «الله اكبر، الله اكبر على ما هدانا، الله اكبر على ما رزقنا من بهيمة الانعام، و الحمد لله على ما ابلانا».
امام عليه السلام اين جملات را با صداى بلند مى‏خواند و مردم نيز همصدا با او تكبير مى‏گفتند. شهر مرو يكپارچه غوغا شده بود و مردم تحت تأثير آن شرايط به گريه افتاده، شهر را زير پاى خود به لرزه انداخته بودند.
چون فرماندهان ارتش و نظاميان با آن صحنه مواجه شدند، همه بى اختيار از مركبها به زير آمده، كفشهاى خويش را هم از پايشان در آوردند.
امام به سوى نماز حركت كرد ولى هر ده قدمى كه به پيش مى‏رفت، مى‏ايستاد و چهار بار تكبير مى‏گفت. گويى كه در و ديوار شهر و آسمان، همه پاسخش مى‏گفتند.
گزارش اين صحنه‏هاى مهيج به گوش مأمون رسيد، وزيرش «فضل بن سهل» به او پند داد كه اگر امام به همين شيوه راه خود را تا جايگاه نماز ادامه دهد مردم چنان شيفته‏اش خواهند شد كه ديگر ما تأمين جانى نخواهيم داشت، بنابراين بهتر است او را از نيمه راه برگردانيم .
مأمون نيز همين گونه با امام رفتار كرد، يعنى او را از رسيدن به جايگاه نماز بازداشت و پيشنماز هميشگى را مأمور گزاردن نماز عيد نمود.
در آن روز وضع مردم بسيار آشفته شد و صفوفشان در نماز، ديگر به نظم نپيوست.

موضع‏گيرى دهم

طرز رفتار و آداب معاشرت عمومى امام(ع) چه پيش از وليعهدى يا پس از آن به گونه‏اى بود كه پيوسته نقشه‏هاى مأمون را بر هم مى‏زد. هرگز مردم نديدند كه امام عليه السلام تحت تأثير زرق و برق شؤون حكومتى قرار گرفته در نحوه سلوكش با مردم اندكى تغيير پديد آيد .
اين سخنان را از زبان ابراهيم بن عباس، منشى عباسيان بشنويد:
«هرگز كسى را با سخنش نيازرد، هرگز كلام كسى را نيمه كاره قطع نكرد و هيچ‏گاه در برآوردن نياز كسى به حد توانش كوتاهى نكرد. در برابر كسى كه پيشش مى‏نشست هرگز پاهايش را دراز نمى‏كرد و از روى ادب حتى تكيه هم نمى‏داد. كسى از كاركنان و خدمتگزارانش هرگز از او ناسزا نمى‏شنيد ونه هرگز بوى زننده‏اى از بدن وى استشمام مى‏شد. در خنديدن قهقه سر نمى‏داد و بر سر سفره‏اش خدمتگزاران و حتى دربانان مى‏نشستند...»
بى‏شك اينگونه صفات در محبوبيت امام عليه السلام نقش بزرگى ايفا مى‏كرد، به طورى كه او را در نظر خاص و عام بعنوان شخصيتى پسنديده‏تر از هركس ديگر جلوه مى‏داد.
امام عليه السلام مقام حكمرانى را هرگز بعنوان يك مزيت تلقى نمى‏كرد، بلكه آن را مسؤوليتى بزرگ مى‏دانست.
مواضعى را كه ذكر كرديم، براى روشن شدن برنامه‏اى كه امام رضا(ع) براى خنثى كردن نقشه‏ها و توطئه‏هاى مأمون، در پيش گرفته بود، كافى است. از آن پس مأمون ديگر قادر نبود نقشى را كه مى‏خواست از اوضاع جارى درذهن مردم، متصور سازد. برنامه امام براى شكست و ناكامى مأمون چنان كارى و موفق بود كه عاقبت مأمون به قصد نابودى امام برخاست، تا مگر به اين وسيله خود را از چنگال ناملايماتى كه پيوسته برايش پيش مى‏آمد، برهاند.

پي نوشت :

1)اين مقاله، از قسمت‏هايى از كتاب گرانقدر «زندگانى سياسى هشتمين امام» اخذ شده است.
2)مراجعه شود: مناقب آل ابى‏طالب، ج 4، ص 364 ـ معادن الحكمة، ص 192 و عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 140 و بحار، ج 49، ص 140 و .141
3)احمد بن حنبل در رساله «السنة» به اين موضوع تصريح كرده كه اين البته از عقايد اهل حديث و سنت است. ابو يعلى در طبقات الحنابلة، ج 1، ص 26 آن را نقل كرده و اشعرى نيز در مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 232 و در الابانة، ص 9 بدان اشاره كرده است.
4)مراجعه شود به: الصواعق المحرقة، ينابيع المودة، وفيات الاعيان، بحار، قاموس الرجال و ديگر منابع.
5)الاتحاف بحب الاشراف، ص 55، الصواعق المحرقة، ص .122
6)المناقب، ج 4، ص 369 و 364، و بحار، ج 49، ص 144 و علل الشرايع، مقاتل الطالبين، نور الابصار، نزهة الجليس و عيون اخبار الرضا.
7)كنز الفوائد، كراجكى، ص 166 و الفصول المختارة من العيون و المحاسن، ص 15 و 16، بحار، ج 49، ص 188 و مسند الامام الرضا، ج 1، ص .100
8)بسيار محتمل است كه امام به جمله عمر (بيعت با ابوبكر گريز گاهى بود( اشاره كرده ولى آن را چنان تعميم داده كه شامل بيعتهاى ديگر نيز بشود، چه بيعت با خود عمر و عثمان و معاويه و ديگران نيز همه راه گريزى بودند...
9)جفر و جامعه دو جلد از كتابهايى است كه رسول خدا(ص) بر اميرالمؤمنين على عليه السلام املا فرموده و او نيز آنها را به خط خود نوشته است.
10)اينكه امام رضا(ع) مأمون را «اميرالمؤمنين» مى‏خواند به نظر ما چندان مسأله‏اى را بر نمى‏انگيزد، زيرا مأمون عملا مقام فرمانروايى بر مسلمانان را قبضه كرده بود و به اعتبار همين مقام ظاهرى او، مى‏شد كه واژه اميرالمؤمنين را بر وى اطلاق كرد. ولى آيا مجرد اميرمؤمنان بودن دليل بر فضيلت كسى مى‏تواند باشد؟ يا آنكه بر عكس، فضيلت هنگامى محقق است كه شخصى اين مقام را به حق و شايستگى خدايى قبضه كرده باشد؟
آرى، اشكالى كه از خواندن جمله امام رضا(ع) به ذهن ما متبادر مى‏شود، ناشى از عادتى است كه ما با واژه اميرالمؤمنين پيدا كرده‏ايم، چه ما اين لقب را فقط بر حضرت على(ع) اطلاق كرده، حتى آن را بر ديگر امامان معصوم خود هرگز اطلاق نمى‏كنيم. غافل از آنكه در عرف مسلمانان آن روزها هرگز چنين انحصارى براى اطلاق واژه اميرالمؤمنين وجود نداشت . به گفته ديگر، قداستى را كه ما اكنون براى اين واژه قائليم هرگز در ذهن آنان مطرح نبود . آنان به مجرد آنكه قدرت فرمانروايى را در دست كسى مى‏يافتند او را امير خود و امير مسلمانان و مؤمنان خطاب مى‏كردند، هرچند مانند خلفاى بنى اميه و ديگران كه از پاكى و تقوا هم بهره‏اى نداشتند.
11)الفصول المهمة، ابن صباغ مالكى، ص 241، و نور الابصار، ص 43 به بعد و عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 20 و ج 2 ص 183 و مناقب آل ابى طالب ج 4 ص 363 وعلل الشرايع ج 1 ص 238 واعلام الورى ص 230 و بحار، ج 49، ص 34 و 35 و صفحات ديگر و كشف الغمة، ج 3، ص 69 و ارشاد مفيد، ص 310 و امالى صدوق، ص 43 و اصول الكافى، ص 489 و روضة الواعظين، ج 1، ص 268 و 269 و معادن الحكمة، ص 180 و شرح ميمية ابى فراس، ص .165
12)هر يك از اين موارد در اصل كتاب جدا جدا مورد بحث قرار گرفته (صفحات 348ـ351).

منبع: پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی

معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط