افغان‌ها از تسخیر اصفهان تا سقوط

محاصره‌ی اصفهان به درازا کشید، اما پس از سقوط تختگاه صفویان، شورشیان افغانی که جز آن شهر را در تصرف نداشتند، خود در حصار شهر محبوس شدند. اقتدار آنان از محدوده‌ی حصار اصفهان فراتر نمی‌رفت و شورشیان گویی...
سه‌شنبه، 5 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
افغان‌ها از تسخیر اصفهان تا سقوط
 افغان‌ها از تسخیر اصفهان تا سقوط

 

نویسنده: سیدجواد طباطبایی




 

محاصره‌ی اصفهان به درازا کشید، اما پس از سقوط تختگاه صفویان، شورشیان افغانی که جز آن شهر را در تصرف نداشتند، خود در حصار شهر محبوس شدند. اقتدار آنان از محدوده‌ی حصار اصفهان فراتر نمی‌رفت و شورشیان گویی در این حصار در محاصره بودند. جماعتی را که نذیرالله به اصفهان کوچانده بود، از افغانان تبعیت نمی‌کردند. سرانجام، نذیرالله که سرداری شجاع بود و به گفته‌ی کروسینسکی هم چون «رعدی» بر دشمنان خود فرود می‌آمد، در لشکرکشی کشته شد و همه‌ی شهرها و روستاهایی که او غارت کرده بود، سر به شورش برداشتند. (1) شورشیان افغانی برای شکستن محاصره ناچار به استراتژی گسترش سلطه‌ی خود بر بخش‌های دیگری از ایران روی آوردند و لشکری را به شیراز اعزام کردند. محاصره‌ی شیراز مانند اصفهان به درازا کشید و سرانجام پس از هشت ماه سقوط کرد. در این محاصره بیش از دو هزار هفر از شورشیان و به همان تعداد از سربازان پادگان شیراز کشته شد. آن گاه، چهارصد نفر از سربازان افغانی به سوی خلیج فارس اعزام شدند و توانستند تا نزدیکی‌های بندر عباس نفوذ کنند، اما آب و هوای نامساعد آنان را از پیشروی بازداشت.
طهماسب سوم که با نزدیک شدن امان‌الله، سردار افغانی، از قزوین خارج شده و به تبریز عقب‌نشینی کرده بود، در زمان محاصره‌ی شیراز با سپاهیان خود چندین بار به لشکریان افغانی حمله برد. طهماسب در تبریز از واختانگ، حاکم گرجستان که ایالتی از ایران بود، خواست به تبریز آمده و به فرمان او گردن بگذارد، اما به سبب ضعف حکومت مرکزی، حتی از زمان شاه سلطان حسین، حاکم گرجستان سر از چنبر اطاعت شاه بیرون کرده بود. در آن شرایط خطیر و سرنوشت‌ساز، نبردی خانگی میان طهماسب و حاکم گرجستان در گرفت که به گفته‌ی کروسینسکی حاصلی جز ضعف طرفین درگیر نداشت. لزگی‌ها که در همسایگی گرجستان قرار داشتند و از دشمنان دیرینه‌ی گرجیان به شمار می‌آمدند، از این موقعیت برای تحکیم قدرت خود استفاده کردند، اما سرانجام، ترکان عثمانی بی‌آنکه با مقاومت گرجیان روبرو شوند، گرجستان را به تصرف در آوردند. (2) رفتار طهماسب با ارمنیان تبریز نیز بهتر از این نبود. او چند بار به دهکده‌های ارمنی‌نشین حمله برد و اموال آنان را غارت کرد و همین امر موجب شد چهل هزار تن از آنان مسلح شده و به کوه‌های اطراف تبریز پناهنده شوند. حمله‌های طهماسب به ارمنیان فاقد نتیجه بود و پس از شکست‌های بسیار مجبور شد با آنان مصالحه کند. و بالاخره به دنبال خدمت‌های ارزشمند ارمنیان در جنگ با عثمانی به اشتباه بزرگی که درباره‌ی آنان مرتکب شده بود، پی برد. شمار ارتش طهماسب در این زمان به هشت هزار تن بالغ می‌شد که به گفته‌ی کروسینسکی در صورتی که از فرماندهی مناسبی برخوردار می‌بود، می‌توانست محاصره‌ی شیراز را در هم شکند.
اما شاهزاده طهماسب با انتخاب نامناسب سرداری که در رأس این سپاه کوچک قرار داد، همه‌ی امیدهای خود در این مورد را بر باد داد. او، برای فرماندهی این جنگ، فردی فاقد صلاحیت انتخاب کرد که می‌بایست به سبب هم مذهب بودن با افغانان مشکوک جلوه کند. این سردار که فریدون خان نام داشت، به محض قرار گرفتن در رأس سپاهیان به جای این که با افغانان نبرد کند، با ارمنیان به پیکار پرداخت؛ او دهکده‌های آنان را به بهانه‌ی این که خواستار حمایت افغانان شده‌اند، غارت کرد و برابر رسم وحشیانه‌ی ایرانی سر چند صد تن از زندانی‌ها را به طهماسب فرستاد، گویی که سر افغانی‌هایی بوده است که در نبرد کشته شده‌اند. او در این کار بسیار دور از احتیاط عمل کرد، زیرا از شیوه‌ی تراشیدن سر برخی از آنان معلوم بود که کشیشان ارمنی‌اند. آن گاه، او به گلپایگان که محل استقرار سپاهیان بود، عقب‌نشینی کرد، اما به محض این که شنید افغانان به سوی او رهسپار شده‌اند و آمدن آنان را در صف‌های منظم از دور نظاره کرد، سپاهیان را به حال خود گذاشت و بلافاصله بدون از دست دادن مردان بسیار به آنان پیوست و سپاهیان نیز به تبع سردار فرار را بر قرار ترجیح دادند. (3)
هزیمت در سپاهیان گلپایگان افتاد که سقوط کاشان را در پی داشت. افغانان به دنبال تصرف گلپایگان، با خشونت تمام، اهالی شهر را قتل عام کرده بودند و اهالی کاشان که تصور می‌کردند پایداری آنان ثمری نخواهد داشت و از سوی دیگر بر اثر قحطی توان خود را از دست داده بودند، هیأتی را اعزام کردند و از «محمود غاصب» خواستند به آن شهر رفته و آن را تصرف کند. محمود، با شکوه و جلال، وارد کاشان شد و به نشانه‌ی حُسن نیّت چند روزی را در آن شهر سپری کرد. حُسن رفتار محمود با اهالی کاشان موجب شد که برخی دیگر از شهرها راه تسلیم در پیش گیرند و بدین‌سان محمود افغان توانست دامنه‌ی تسلط خود بر ایران را گسترش دهد. آن گاه، محمود، پیروزمندانه، به اصفهان بازگشت و با شکوه و جلال تمام مورد استقبال قرار گرفت. در این زمان، امان‌الله که یکی از سرداران و بزرگان افغانی بود، با محمود از در مخالفت درآمد و بر آن بود که محمود به قرارهایی که میان آن دو گذاشته شده بود، احترام نگذاشته است. او که از زمان حمله به کرمان خود را همتا و شریک محمود در همه‌ی امور می‌دانست و نه تابع و زیردست او، می‌خواست با سپاهیان خود از محمود جدا شود، زیرا از همان آغاز آن دو قرار گذاشته بودند همه‌ی غنیمت‌ها را میان خود تقسیم کنند، کاری که محمود نمی‌توانست به آسانی به آن تن در دهد. (4) امان‌الله خواسته بود با قزوین چنان معامله کند که محمود با اصفهان کرده بود، اما چنان که پیش از این از گزارش پدر کروسینسکی آوردیم، با شورش اهالی قزوین این اقدام او حاصلی به بار نیاورد و بدین سان، امان‌الله بر آن شده بود تا سهم خود از غنیمت‌های محمود را از او باز پس بگیرد. (5) محمود ادعا می‌کرد به سبب ازدواج با یکی از دختران شاه سلطان حسین سلطنت را حق خود می‌داند، اما امان‌الله نیز یکی دیگر ار دختران شاه را به عقد خود درآورده بود و داماد او به شمار می‌آمد. از این رو، محمود به خواست‌های او اعتنایی نکرد و همسر امان‌الله که از موضوع اختلاف آگاهی داشت، کوشش کرد تا از موقعیت به نفع برادر خود، طهماسب، استفاده کند و این فکر را به امان‌الله القاء کرد که محمود با سوء ظنی که نسبت به او پیدا کرده است، می‌تواند برای موقعیت او خطرآفرین باشد. امان‌الله با صواب دید شاهزاده خانم ایرانی از اصفهان خارج شد تا با سپاهیان خود به برادر او بپیوندد.
امان‌الله، در نخستین دهه‌ی دی‌ماه سال 1723، در حالی که تاج شاهی را برداشته بود، همراه سپاهیان خود از اصفهان خارج شد و راه قندهار را در پیش گرفت، اما در میان راه، بی‌آن که قصد خود را آشکار کند، مسیر خود را به سوی مناطقی که در تصرف طهماسب بود، تغییر داد. (6)
محمود با شنیدن خبر با جمعی از سپاهیان خود امان‌الله را دنبال کرد و پس از چهار روز به او رسید و او را به دام انداخت، اما آن دو به سابقه‌ی دوستی قدیم همدیگر را در آغوش کشیدند و امان‌الله به وعده‌های محمود دل خوش کرد و تسلیم شد. محمود که به پی‌آمدهای نامیمون مخالفت‌های دوست دیرین خود پی برده بود، مجبور شد تدابیری اتخاذ کند که در آینده از تکرار چنین حوادثی در امان باشد و برای این کار او را بر اسب خود سوار کرد و با شکوهی که شایسته‌ی جلال شاهی بود، امان‌الله را در معیت جمعی از سپاهیان که در واقع وظیفه‌ی پاسداری از او را بر عهده داشتند، به اصفهان گسیل داشت. پیش از حرکت، بار دیگر آن دو همدیگر را در آغوش کشیدند و برابر رسم افغانان بر روی شمشیرهای آخته سوگند وفاداری قدیم را تکرار کردند، اما محمود به حاکم اصفهان پیغام داد که اعمال امان‌الله را از نظر دور نداشته باشد. امان‌الله پیش از محمود به اصفهان رسید و پی برده بود که آزادی او ظاهری است، از این رو، به رغم اصرارهای اطرافیانِ محمود حاضر نشد در زمان ورود محمود به اصفهان به پیشواز او برود. پس از آن، امان‌الله بار دیگر به بهانه‌ی زیارت قبر برادر خود از اصفهان خارج شد و محمود از یکی از امیران خود خواست به امان‌الله حمله کرده و اسب او را از پای درآورد. آن امیر در یک لحظه شکم اسب امان‌الله را با نیزه درید و اگر چه بلافاصله اسب دیگری در اختیار او گذاشته شد، اما امان‌الله چنان به خشم آمده بود که در بازگشت به اصفهان بهترین اسب‌های اصطبل خود را از پای درآورد و اگر محمود به موقع مانع این کار نشده بود، می‌توانست زیان‌های دیگری نیز بزند. بار دیگر، مناسبات آن دو بهبود پیدا کرد، اما رخنه در ارکان تسلط افغانان بر ایران افتاده بود و کروسینسکی می‌نویسد:
محمود غاصب به ضرر خود، آزادی کامل را به او بازگرداند، زیرا امان‌الله که به یکی از نخستین و فعال‌ترین افراد در توطئه علیه او تبدیل شده بود - توطئه‌ای که محمود نخستین قربانی آن بود- از این آزادی تنها برای نابودی او استفاده می‌کرد. (7)
محمود افغان می‌دانست که اگر نتواند بخش‌های دیگری از ایران را به تصرف خود درآورد، در حصار اصفهان به محاصره خواهد افتاد. در آغاز یورش به اصفهان، محمود بر سر راه خود، از کنار یزد گذشته و به سبب پایداری مردم نتوانسته بود آن شهر را به تصرف خود درآورد. با استفاده از فرصت، محمود، برای جبران شکست خود در مناطق جنوبی ایران که به سبب بدی آب و هوا نتوانسته بود به آن جا رسوخ کند، بار دیگر، با سپاهی گران به یزد لشکر کشید. اهالی یزد، از پیش از قصد محمود افغان آگاهی پیدا کرده بودند و از این رو، به موقع، روستاهای اطراف شهر را از سکنه خالی و همه‌ی تدارکات و آذوقه‌ی موجود را از دسترس او خارج کردند و با خود بردند. در بسیاری از شهرهای ایران محمود افغان جاسوسانی گمارده بود؛ اهالی یزد آن جاسوسان را نیز به موقع اسیر و امکان خبرچینی را از میان برده بودند. (8) محمود در زمستان سال 1724 به دروازه‌ی شهر رسید و چون از نظر آذوقه و تدارکات خود را در مضیقه دید، مجبور شد یپش از موقع دستور حمله‌ی عمومی را صادر کند. شورشیان افغان که نمی‌دانستند جاسوسان آنان گرفتار و امکان عملیات از آنان سلب شده است، در برابر پایداری اهالی یزد نتوانستند دوام بیاورند، مجبور به عقب‌نشینی شدند و هزیمت در لشکریان محمود افتاد، اما اهالی یزد هزیمتیان را به حال خود رها نکردند، شورشیان افغانی را دنبال کردند و بسیاری از آنان را از دم تیغ آبداده گذراندند. در این شکست بسیاری از ساز و برگ افغانان به دست اهالی یزد افتاد. (9) و محمود از این شکست که انتظار آن را نداشت، سخت برآشفت و آن را نشانه‌ی خشم خداوند دانست و تصمیم گرفت برای فرونشاندن، غضب الهی دست به اعتکاف و عبادت بزند. به غاری رفت و مدت چهل روز روزه‌داری و شب‌زنده‌داری پیشه کرد، به اندک آب و نانی قناعت کرد و به ذکر دایم پرداخت. این اعتکاف اثرات نامطلوبی بر روحیه‌ی محمود گذاشت و کار او را به جنون کشاند. پدر کروسینسکی می‌نویسد:
این گونه اعتکاف باید چهل روز ادامه یابد و محمود نیز چنان کرد، اما در پایان مدت، رنگ پریده ، آشفته، ناتوان و در حالی که به شبحی تبدیل شده بود، از غار بیرون آمد. حاصل این کار خرافی آن بود که محمود عقل خود را از دست داد و مشاعر او دستخوش چنان اختلالی شد که هرگز بهبود نیافت و پیش از آن که به بهای زندگی او تمام شود، موجب از دست رفتن تاج و تخت او شد. از آن پس، محمود به مردی نگران و غضبناک تبدیل شد که به همه چیز سوء ظن داشت و از همه فرار می‌کرد، نسبت به نزدیک‌ترین دوستان خود حسادت می‌ورزید و تصور می‌کرد که هر کسی به او نزدیک می‌شود قصد جان و تاج و تخت او را دارد. (10)
در همین زمان، میرزا صفی، یکی از پسران شاه سلطان حسین که در آغاز به جانشینی او انتخاب شده بود، بر محمود شورید و این امر محمود غاصب را سخت برآشفت. کروسینسکی می‌نویسد که این شاهراده توانسته بود از حرمسرا فرار کرده و به کوه‌های بختیاری پناهنده شود و پدر دوُسِرسو که یادداشت‌های راهب لهستانی را سه سال پس از همین واقعه به چاپ رسانده، می‌نویسد که گفته می‌شود که صفی میرزا هنوز هم زنده است. باری، محمود برای جلوگیری از تکرار فرار شاهزادگان، تصمیم گرفت کار را یکسره کند. او در شب 17 بهمن سال 1725، پس از صرف شام، دستور داد همه‌ی شاهزادگان را به یکی از حیاط‌های قصر هدایت کنند. در میان شاهزادگان، سه تن از عموهای کهنسال شاه نیز قرار داشتند. نخست، دست‌های آنان را با کمربندشان از پشت بستند و آنگاه، محمود به یاری دو تن از همراهان خود همه‌ی آنان را از دم تیغ گذراند. (11) تنها دو تن از شاهزادگان خردسال از این کشتار بیرحمانه جان به در بردند، زیرا شاه سلطان حسین در اثنای کشتار وارد حیاط شد و دو کودک خردسال به سوی او دویدند. شاه که از دیدن قتل عام شاهزادگان سخت بر آشفته بود، به محمود متعرض شد و دو شاهزاده‌ی خردسال را در بغل گرفت، اما افغانان که می‌خواستند آن دو را نیز خفه کنند، به سوی شاه حمله‌ور شدند و دست شاه را نیز مجروح کردند. کروسینسکی می‌نویسد که شمار کشته‌شدگان به درستی معلوم نیست، اما 140 و حتی بیشتر نیز گفته‌اند. (12) راهب لهستانی می‌نویسد که از کثرت شمار شاهزادگان نباید شگفت‌زده شد، زیرا
در زمان شاه سلطان حسین، اتفاق افتاده بود که در حرمسرا در یک ماه سی‌گهواره برقرار باشد. اگر بیشتر شاهزادگان در کودکی تلف نشده بودند، شمار آنان بر این نیز بالغ می‌شد. (13)
به دنبال این واقعه، نشانه‌های خبط دِماغ محمود آشکارتر شد و پزشکان افغانی در علاج او درماندند و از یک کشیش ارمنی خواسته شد که در کنار بستر محمود آیه‌هایی از «انجیل سرخ» قرائت کند. در ایران اعتقاد عجیبی به این کار وجود داشت و گفته می‌شود که بیماران بسیاری با این درمان بهبود یافته‌اند. روحانیان ارمنی با لباس‌های مذهبی و شمعی در دست وارد کاخ شدند و جمعیت بسیاری از آنان استقبال به عمل آوردند. (14) به محض این که حال محمود کمی بهبود یافت، مبلغ دو هزار تومان به اهالی جلفا فرستاد و به آنان قول داد که اگر خداوند بهبودی کامل را به او بازگرداند، همه‌ی آن چه از آنان به غارت برده است، به صاحبانش باز پس خواهد داد.
این بهبودی حال دماغی محمود دراز نپایید و پیرایه‌ی فلج - یا چنان که برخی گفته‌اند، جذام - نیز بر خبط دماغ او بسته شد. نیمی از بدن او پوسید و چنان انقلابی در امعاء و احشای او پدیدار شد که نجاسات او از دهان خارج می‌شد. در وحشتناک‌ترین لحظات، خشم محمود متوجه خود او می‌شد و گوشت و پوست دست‌های خود را با دندان می‌درید. (15)
در این میان، طهماسب میرزا که سپاهی مرکب از پانزده هزار مرد در اختیار داشت، بار دیگر، در نزدیکی قزوین حمله‌ی یکی از سرداران افغانی را دفع کرد و سران شورشی افغانی دریافتند که با وضعی که برای محمود پیش آمده است، باید جانشینی برای او انتخاب کنند. جانشین طبیعی محمود برادر او می‌‌توانست باشد، اما او در قندهار به سر می‌برد و آمدن از قندهار به اصفهان مستلزم سه چهار ماه زمان بود، در حالی که راه‌ها نیز از امنیت کامل برخوردار نبود. ناچار، اشرف، عموزاده‌ی او که در اصفهان زندانی بود، به عنوان جانشین پیشنهاد شد. (16) اشرف، پسر برادر میرویس بود و این برادر به دنبال مرگ میرویس، چنان که پیش از این گفتیم، در آغاز جانشین او شده بود، اما محمود سر او را برید و خود به جای پدر نشست. اشرف کینه‌ی پدر را اگر چه پنهان می‌کرد، اما به دل نگاه داشته بود. در جریان محاصره‌ی اصفهان، اشرف ملایمت بیشتری از خود نشان می‌داد و بر آن بود که باید به پیشنهاد صلح شاه سلطان حسین تن در داد و حتی او زمانی که شاه نیز دچار کمبود مواد غذایی شد، چهل و دو هزار کیلو گندم به دربار فرستاد. (17) وانگهی، او به دربار پیغام داده بود که در عوض دریافت پول حاضر است با سپاهیان خود به دربار ملحق شود، اما چون دربار ایران نتوانست به موقع تصمیم قاطعی اتخاذ کند، فرصت مناسب از دست رفت و زمانی که خواستند با او تماس مجدد برقرار کنند، اشرف حاضر نشد. (18) راز تماس‌ها در پرده نماند و وقتی به گوش محمود رسید، با استفاده از فرصت محاصره‌ی اصفهان او را به بهانه‌ی مأموریتی دور کرد، اما به محض این که بر تخت سلطنت رسید، اشرف را گرفت و زندانی کرد. (19) با خبط دماغ محمود، سردسته‌ی شورشیان افغان، ناچار، اشرف را از زندان آزاد کردند و او را بر تخت سلطنت نشاندند.
دوره‌ی کوتاه، اما سرشار از خشونت، بیداد و وحشیگری و جنایت محمود افغان در ایران که در زمان مرگ، بیش از بیست و شش سال نداشت، با شدت یافتن جنون و خبط دماغ او به پایان رسید. پدر کروسینسکی که محمود را می‌شناخت، تصویری از ظاهر او به دست داده است. او می‌نویسد:
محمود قدّی کوتاه و هیکلی چاق داشت. صورت او دراز، بینی او پهن، چشمانش ریزه و کمی چپ بود، با نگاهی وحشی. از هیکل او زمختی و خشونت می‌بارید. گردن او چنان کوتاه بود که گویی سر به بدن چسبیده است. چانه‌ی او کم ریش و اندک ریش او مایل به سرخی بود. محمود عادت داشت مانند کسی که در رؤیایی فرو رفته است، چشم بر زمین بدوزد... هر روز، پنج گوسفند پای بسته پیش او می‌آوردند و او آنها را با شمشیر خود از میان نصف می‌کرد. (20)
به گفته کروسینسکی، اشرف افغان در مقایسه با محمود مردی کمابیش معتدل و با انصاف بود و پس از مرگ نذیرالله، بهترین سردار سپاهیان شورشیان افغانی به شمار می‌آمد که توانسته بود در جنگ گُلناباد آنان را به پیروزی رهبری کند. او را از زندان به قصر سلطنتی بردند، اما انتقال قدرت به آسانی انجام نشد؛ گروهی از پاسداران محمود با او از در مخالفت درآمدند، اما پایداری آنان دیری نپایید و ناچار تسلیم شدند. اشرف افغان بر تخت سلطنت نشست، و پیوسته کینه‌ی محمود را که سر از تن پدر او جدا کرده بود، به دل داشت. از این رو، تا زمانی که سر محمود را پیش او نیاوردند، قبول نکرد بر تخت سلطنت بنشیند، اگر چه می‌دانست که «این غاصب» در وضع بدی به سر می‌برد و دو ساعت بیشتر با مرگ فاصله ندارد. آن گاه، اشرف همه‌ی اطرافیان و پاسداران محمود را که پانصد تن از افغانان هزاره بودند، گرفت و در همان روز اعدام کرد. (21)
اشرف افغان بر تخت سلطنت نشست، اما از رفتاری که محمود با شاه سلطان حسین در پیش گرفته بود، خشنود به نظر نمی‌رسید و از این رو، تاج شاهی را در برابر شاه گذاشت و از او خواست تا «هم چون امانتی که به خود او تعلق داشت، تصاحب کند» و قصد او آن بود که شاه تاج را خود بر سر او بگذارد و مجوز شاه را برای حکومت داشته باشد. به گفته‌ی کروسینسکی
هر چه اشرف به شاه اصرار می‌کرد، این اصرار در نظر شاه هم چون دامی جلوه می‌نمود و او از تن در دادن به آن کار سرباز می‌زد. شاه به صراحت اعلام می‌کرد که آرامش و استراحتی را که باز یافته است، به جاه و جلال تاج و تخت ترجیح می‌دهد و این اجبار به کناره‌گیری از تخت سلطنت را خواست مشیت الهی می‌داند؛ بر آن است که باید به مشیت الهی احترام بگذارد، از زمان کناره‌گیری از تخت سلطنت هرگز کوچک‌ترین وسوسه‌ای برای بازگشت به سلطنت نداشته است و حتی گوش فرا دادن به خواست اشرف را خلاف مشیت خداوند می‌داند. (22)
شاه با استفاده از فرصت، از رفتار محمود با شاهزادگان شکایت کرد و از اشرف خواست یکی از شاهزادگان را به همسری خود درآورد. اشرف که «سیاستمداری ماهر» بود، (23) از گفته‌های شاه سلطان حسین به رحم آمد و، به گفته‌ی کروسینسکی، چنین وانمود کرد که «تاج و تختی را که به تصرف در آورده بود، خلاف میل خود به دست می‌گیرد.» اشرف دستور داد جنازه‌های شاهزادگانی را که محمود به طرز فجیعی کشته بود و در دخمه‌ای در همان جا روی هم انباشته بودند، کفن کنند و در تابوت‌هایی بر روی شترهای اصطبل سلطنتی به شهر قم که هنوز به تصرف شورشیان افغان درنیامده بود، حمل کنند. (24) او به مسجدی که قرار بود جنازه‌ها در محوطه‌ی آن مدفون شوند، فرش‌های ابریشمی زربفتی را هدیه کرد و برای شادی روح کشته شدگان، هزار تومان نیز به فقرای شهر بخشید. وقتی کاروان جنازه‌ها از اصفهان به حرکت درآمد، جمعیت شهر در مسیر آن گرد آمده بودند و با گریه و زاری شاهزادگان را تا واپسین آبادی‌های اصفهان بدرقه می‌کردند. کروسینسکی می‌نویسد که مردم اصفهان دست کم، این بار خود را با این فکر تسلی می‌دادند که می‌توانند با آزادی به نگون‌بختی‌های خود و خاندان سلطنتی اشک بریزند. (25)
کاروان کشته شدگان، سالم به مقصد رسید و مردم تنها به کاروان سالار که مردی گرجی بود، متعرض شدند، زیرا - کروسینسکی می‌گوید - «در این ناحیه رسم وحشیانه‌ای جاری است که چشم آورنده‌ی خبر بد را در می‌آوردند.» (26) تابوت‌ها را با اجازه‌ی طهماسب که شهر از او فرمان می‌برد، به خاک سپردند و بدین سان، اشرف توانست جایی در قلب ایرانیان برای خود باز کند. به قول کروسینسکی این «عمل انسانی برای او بهایی نداشت، اما به ضرر خاطره‌ی سَلَف او تمام می‌شد و اشرف موظف بود چنین رفتار ظالمانه‌ای را در حق محمود به جای آورد، رفتاری که جز نفع از آن عاید او نمی‌شد.» (27) اشرف در حق شاه خدمت دیگری نیز انجام داد و آن این که مستمری شاه را که در زمان محمود افغان ماهی 50 تومان بود، به هفته‌ای 50 تومان رساند و برای این که شاه مشغولیتی داشته باشد، مقرر کرد نظرات او را در ساختمان بناهایی که محمود در اطراف قصر سلطنتی آغاز کرده بود، جویا شوند و مطابق نظر شاه عمل کنند. با این دستور، اشرف توانست از نظرات صائب شاه سلطان حسین که در طول سلطنت خود کاری جز ساختن قصر نداشت، برای حسن اجرای کارهای ساختمانی استفاده کنند. اشرف دامادی شاه سابق را نیز که مشروعیت بیشتری به او می‎‌داد، پذیرفت، اما با کسانی که در توطئه بر تخت نشاندن او شرکت کرده بودند، رفتار دیگری در پیش گرفت. (28)
او یقین داشت که برای حفظ امنیت خود، باید آنان را به خاطر توطئه‌ای که خود او از آن سود برده بود و بی‌مجازات ماندن آن می‌توانست برای او مضر باشد، مجازات کند. هشت روز بیشتر از زمان بر تخت نشستن او نگذشته بود که دستور توقیف همه‌ی کسانی را که در توطئه شرکت کرده بودند، داد. گروهی از آنان را کشت و گروهی دیگر را نیز به زندان انداخت، اما اموال همه‌ی آنان را مصادره کرد. اشرف از این اقدام سیاسی خود دو سود می‌برد، زیرا از سویی، او خاطر خود را از اقدامات عناصر آشوب‌طلب و افسران نافرمان و شورشی در سپاه آسوده می‌کرد، از سوی دیگر، با این مصادره همه‌ی آن چه را که در غارت اصفهان به دست آنان افتاده بود، به خزانه‌ باز می‌گرداند. (29)
این افسران، پیش از تصرف اصفهان، با محمود قرار گذاشته بودند همه‌ی گنجینه‌ی شاهی به محمود و همه‌ی اموال مردم به آنان تعلق پیدا کند. محمود، به دنبال شورش اهالی قزوین و شکست امان‌الله، سیصد تن از بزرگان ایرانی را به قتل آورده و اموال مصادره شده‌ی آنان را به این افسران بخشیده بود اهمیت مصادره‌ی این افسران و رقم مبالغ هنگفتی را که به تصرف اشرف رسید، می‌توان از مورد مصادره‌ی اموال امان‌الله دریافت. او که برخلاف گفته‌ی برخی که او را از «شاهزادگان کابل» دانسته‌اند، در آغاز، سرباز مفلوکی بیش نبود، کار را به جایی رسانده بود که ادعای سهیم بودن در تخت و تاج را داشت،
اما اگر چه محمود غاصب این سهیم بودن در چنین چیزی را که کسی نمی‌تواند تحمل کند، مطابق میل خود نیافته بود، ولی دست کم، دست او را در همه‌ی کارهای دیگر باز گذاشته و اجازه داده بود تا جایی که می‌تواند دست به غارت بزند. (30)
محمود امان‌الله را به سمت اعتمادالدوله انتخاب کرد و تنها یکی از خلعت‌هایی که امان‌الله در آغاز کار از دست ارباب خود گرفت، بالغ بر نه هزار تومان می‌شد. کروسینسکی می‌نویسد که از همین اشاره‌ها می‌توان «دریافت که گنجینه‌های او تا چه پایه بود و می‌توان حدس زد که با ثروت شاهان بزرگ برابری می‌کرده است.» (31) کروسینسکی برای به دست دادن قرینه‌ای از «حرص و آز این دزد سرگردنه»، یعنی امان‌الله، می‌نویسد که او از تن دادن به هیچ رذیلتی برای به دست آوردن ثروت ابایی نداشت، چنان که در زمان سقوط اصفهان، نمایندگان انگلیسی برای کسب حمایت او، هدایای کلانی به او دادند و در میان آن هدایا انگشتری وجود داشت که بهای نگین آن به هفت صد تومان بالغ می‌شد. امان‌الله آن نگین را با الماسی بدلی جانشین کرد و به بهانه‌ی این که پول نقد را ترجیح می‌دهد، انگشتری را به انگلیسیان باز پس فرستاد و در ازای ارزش آن پول نقد گرفت. (32) شگفت این که اگر چه محمود افغان به امان‌الله ملاطفت‌های بسیاری کرده بود، اما در جریان توطئه‌ی برکناری محمود، او یکی از سرسخت‌ترین هواداران خلع محمود بود.
با این همه، او اشرف را مکارتر و ماهرتر از محمود یافت. اشرف فرصتی را که خیانت امان‌الله پیش آورده بود و به آسانی بهانه‌ای برای مجازات و مصادره‌ی اموالی که به چنگ او افتاده بود، به او می‌داد، غنیمت شمرد و بدین سان، خود را در برابر توطئه‌های مردی که برای رسیدن به تاج و تخت با محمود به پیکار برخاسته بود و شاید، خود را برای نشستن بر تخت سلطنت از اشرف محق‌تر می‌دانست، مصون نگاه داشت. (33)
اشرف افغان نه تنها از محمود، بلکه حتی از مادر او نیز که در ایام محبس از او شفاعت نکرده بود، انتقام خود را گرفت. اشرف آن زن را یک شب در دخمه‌ای که جنازه‌های شاهزادگان ایرانی در آن در حال پوسیدن بود، محبوس کرد، اما فردای آن روز تصمیم گرفت او را با رعایت تشریفاتی که در شأن مادر محمود بود، به قندهار بازگرداند. زندانی کردن بزرگان افغانی، مصادره‌ی اموال آنان، رفتار اشرف نسبت به شاهزادگان و ازدواج او با یکی از دختران شاه سلطان حسین موجب شد که جانشین محمود به تدریج وجهه‌ی خوبی در میان مردم بیابد. (34) محمود با کشتارِ جمعیِ سیصد تن از اعیان کشور امکان توطئه و شورش احتمالی اعیان ایرانی را از میان برداشته بود، اگر چه هنوز بیست و پنج تن از آنان که محمود به دلایل نامعلومی از کشتن آنان صرف نظر کرده بود، در حال حیات بودند و می‌توانستند خطری برای اشرف ایجاد کنند و از این رو، او کوشید آن خطر احتمالی را نیز از میان بردارد. اشرف نسبت به طهماسب که ادعای جانشینی شاه سلطان حسین را داشت، رفتاری به ظاهر ملایمت‌آمیز در پیش گرفت تا جایی که توانست حیله در کار طهماسب کند و او نیز با ساده‌دلی در آن دام بیفتد. (35) اشرف از زمان بیماری محمود، که دو ماه طول کشید، توانسته بود با میانجی‌گری بیست و پنج تن از بزرگان، از زندان، با طهماسب مناسبات پنهانی برقرار کند. اشرف به طهماسب پیشنهاد می‌کرد که با سپاهیان خود به سوی اصفهان بیاید و به او اطمینان داده بود که به محض ورود شاهزاده‌ی ایرانی، دوستان اشرف، او را از زندان آزاد خواهند کرد و او با بخش بزرگی از ارتش افغانی به شاهزاده‌ی ایرانی خواهد پیوست و به فرمان او گردن خواهد گذاشت. اشرف، در عوض تنها حفظ و تضمین امنیت جانی و مالی خود را طلب می‌کرد. (36) چنین قراردادی، پیش از مرگ محمود، زمانی که اشرف هنوز در زندان بود، بسته شد و اشرف از طهماسب نوشته‌ای را دریافت کرد که کروسینسکی آن را "لغت‌نامه" می‌خواند و برابر مفاد آن هر یک از طرفین در صورت خیانت به سوگند، خود را به عذاب و لعنت الهی تسلیم می‌کرد. (37)
اشرف پیش از آن که اقدامی آغاز شود، بر تخت سلطنت نشست و همین امر موجب شد نظر او نسبت به طهماسب عوض شود، اما به گفته‌ی کروسینسکی، «نه رفتار و کردار او». (38) اگر چه قرارداد به اجرا گذاشته نشد، اما اشرف حسن نیت خود را نسبت به طهماسب حفظ کرد و حاضر بود به مسالمت‌ با او کنار بیاید. اشرف به شهرهایی که از طهماسب فرمان می‌بردند، پیکی گسیل داشت و اعلام کرد که سپاهیانش علیه آن شهرها اقدامی نخواهند کرد. اشرف، در همان موقع، سفیری نیز پیش طهماسب و هدایایی برای او فرستاد که ده اسب شاهوار از آن جمله بود و به او پیشنهاد کرد که در مکانی در فاصله‌ی قم و تهران برای دست یافتن به راه حلی ملاقات کنند تا «با همیاری یکدیگر، کشور بزرگی مانند ایران را که به بیراهه می‌رفت و نابود می‌شد»، نجات دهند. (39) پیش از آن که این فرستاده‌ی اشرف، سفارت خود را آغاز کند، خبر مرگ محمود به گوش طهماسب رسیده بود و او نیز در نبردی بر شورشیان افغانی به فرماندهی سیدعلی خان پیروزی‌هایی به دست آورده بود. این سیدعلی خان که برای دومین بار با سپاهیان طهماسب درگیر می‌شد، به گفته‌ی کروسینسکی، این بار، «با سپاهی گران‌تر از پیش آمده بود، اما سخت‌تر از بار نخست شکست خورد.» (40) در این زمان، بیست و پنج تن از بزرگان ایرانی که از قتل عام محمود جان سالم به در برده بودند، با بر تخت نشستن اشرف ماجرا را به طهماسب خبر دادند و از او خواستند که به قراردادی که میان او و اشرف بسته شده،اعتماد نکند و به تدابیر جدیدی بیندیشد. حامل نامه، در میان راه به اسارت سردار افغانی که از طهماسب شکست خورده و در حال عقب‌نشینی بود، درآمد و او نامه را به دست اشرف رساند. اگر چه در نامه چیزی در مخالفت با اشرف گفته نشده بود و خود همان بزرگان میانجی مناسبات پنهانی با اشرف بودند، اما اشرف از آن پیغام سخت برآشفت و آن را بهانه‌ای برای از میان برداشتن آنان قرار داد. (41) اشرف این بزرگان را برای شکار به باغ فرح‌آباد دعوت و آنان را به عنوان جاسوس خفه کرد. این خبر به گوش طهماسب رسید، اما او که گول سفیر و هدایای اشرف را خورده بود، با حسن نیت با بیست و پنج هزار تن به محل ملاقات رهسپار شد، ولی در نزدیکی منطقه‌ی خطر جانب احتیاط را از دست نداد و به این فکر افتاد که بدون شناسایی و بی‌محابا به استقبال خطر نرود. (42) او یکی از فرماندهان خود به نام اصلان خان را مأمور خبرچینی کرد و اصلان خان متوجه شد که اشرف به جای سپاهی اندک از همراهان با ارتشی گران به محل ملاقات آمده است.
طهماسب پیش از آن دو بار بر سپاهیان شورشی افغانی پیروز شده بود و از این رو، تصمیم گرفت تا به رغم کمی نفرات خود در مقایسه با اشرف، به او حمله کند. به گفته‌ی کروسینسکی، این بار نیز اگر رقابت‌ها و اختلاف‌های میان سپاهیان طهماسب نبود، اقدام او می‌توانست نتیجه‌ای داشته باشد. سپاهیان طهماسب از قاجارها و قزلباش‌ها تشکیل شده بود. شمار قاجارها از سپاهیان قزلباش بیشتر بود و آنان پیشنهاد کردند که حاضرند با اشرف بجنگند، به شرط آن که در صورت پیروزی از آن پس اعتمادالدوله از آنان انتخاب شود. (43)
سپاهیان قزلباش نمی‌توانستند با این قرار موافق باشند و طهماسب که از اقتدار کافی برای حل اختلاف برخوردار نبود، ناچار از عقب نشینی به مازندران شد. به دنبال این عقب‌نشینی، شورشیان افغانی به قم حمله و تا نزدیکی‌های تهران پیشروی کردند، اما نتوانستند آن شهر را به تصرف خود درآورند، شکست سختی خوردند و عقب‌نشینی کردند.
اختلاف و نفاقی که در سپاهیان اندک او افتاد، طهماسب را از مقاومت در برابر ترکان و روسیان که هر یک بخشی از کشور او را در معرض هجوم قرار داده بود، ناتوان کرد. توان پایداری او در برابر اشرف که پایتخت و برخی از ایالت‌های کشور را در تصرف داشت، کمتر نیز بود. (44)
جنگ با ترکان عثمانی در بخش‌های غربی کشور ادامه داشت، در حالی که از نواحی شرقی خبر محاصره‌ی مشهد به گوش طهماسب می‌رسید. طهماسب با فرستادن هدایایی به حاکم سیستان، ملک محمود، از او خواست برای نجات مشهد قیام کند، اما او با استفاده از فرصت خلأ قدرت مرکزی، مشهد را به تصرف خود درآورد. لزگیان بسیاری از شهرهای قفقاز را مورد تجاوز قرار داده و به تصرف خود در آورده بودند، در حالی که روسیان بر نواحی غربی دریای خزر تا گیلان چنگ انداخته بودند. طهماسب تنها بر مازندران و برخی دیگر از شهرهای آن ایالت فرمان می‌راند که آن هم ظاهری بیش نبود. به گفته‌ی کروسینسکی، مردم «بیشتر از آن که از او فرمان برند، بر حال او رقت می‌آوردند». (45) سرانجام، توطئه‌های اشرف برای اسیر کردن طهماسب شکست خورد، ناچار، با قصد تحکیم پایه‌های قدرت خود به اصفهان برگشت.
اشرف که نمی‌توانست همه‌ی ایالت‌های ایران را به تصرف خود درآورد، تصمیم گرفت پایه‌های قدرت خود را در ایالت‌های مرکزی ایران استوارتر کند. اگر چه طهماسب نمی‌توانست تهدیدی برای او به شمار آید، اما تهدیدهای ترکان جدی بود و از قندهار نیز خبرهایی به گوش می‌رسید که والی آن ایالت، برادر بزرگ‌تر محمود افغان، ادعای سلطنت دارد. قلمرو اشرف، اگر چه کمابیش گسترده بود، اما تنها بخشی از ایران بزرگ را شامل می‌شد. اقتدار اشرف کامل نبود، زیرا در قلمرو او و حتی در ایالت اصفهان هنوز مناطق مستحکمی وجود داشت که از قدرت مرکزی فرمان نمی‌بردند. (46) اشرف برای استوار کردن پایه‌های قدرت خود ناگزیر بود به مصالحه‌ای با ترکان تن در دهد و برای این کار، در سال 1725، سفیری به قسطنطنیه گسیل داشت. به گفته‌ی کروسینسکی، سفیر اشرف، «قاطرچی ساده‌ای» بیش نبود که در سپاه شورشیان به مقامی دست یافته بود، اما اشرف مردی ارمنی به نام مانوئل شمیران را همراه او کرده بود تا مسئولیت مذاکره را بر عهده داشته باشد و این در حالی بود که جنگ میان اشرف و سلطان عثمانی ادامه داشت. (47) مقارن این مذاکرات، ایران بار دیگر به دست ملوک طوایف افتاد و به چهار منطقه نفوذ تقسیم شد: اشرف بر بخش‌های مرکزی ایران فرمان می‌راند و ترکان از همدان تا گرجستان را در تصرف خود داشتند. روسیان سواحل غربی خزر تا گیلان را در دست داشتند و طهماسب تنها مازندران را به ظاهر در تصرف خود داشت. (48)
به دنبال قرار ملاقات رو در رو با طهماسب که اشرف کوشیده بود در جریان آن او را به دام اندازد، به نظر می‌رسید که طهماسب با پیشنهاد ملاقات دیگری موافقت نخواهد کرد و چنین می‌نمود که خود اشرف نیز برای رسیدن به چنین راه حلی نمی‌تواند امیدوار باشد. (49)
سفیر اشرف در دی ماه 1726 به قسطنطنیه رسید. سفیر روسیه کوشش کرد با اعمال فشار، وزیر اعظم عثمانی را از به حضور پذیرفتن فرستاده‌ی اشرف افغان، به بهانه‌ی این که سفیر اشرف نماینده‌ی شورشیان افغانی است و پیشنهادهای او می‌تواند مخالف منافع روسیان باشد، منع کند. مذاکرات میان وزیر اعظم و سفیر اشرف، به رغم مخالفت‌های سفیر روسیه، آغاز شد، اما زمانی که سفیر خود را نماینده‌ی «صوفی»، یعنی شاه ایران، خواند، وزیر برآشفت و دستور اخراج او را داد. به دنبال این اخراج، ارتش عثمانی مرکب از هفتاد هزار مرد، وارد خاک ایران شد و با تصرف قزوین پیشروی به سوی اصفهان را آغاز کرد. اشرف با کوچ دادن ساکنان نواحی میان قزوین تا اصفهان، سیاست سرزمین‌های سوخته را در پیش گرفت، چنان که سپاهیان عثمانی برای تدارکات و آذوقه دچار مضیقه شدند. اشرف با قرار دادن گروهی در بیرون اصفهان برای دفاع از پایتخت و مأمور کردن سپاهیانی در داخل برای حمله‌ی احتمالی، چنان نظمی برقرار کرد که محاصره‌ی اصفهان بی‌فایده به نظر می‌رسید. جنگ میان اشرف و عثمانی در سال 1726 با پیروزی اشرف به پایان رسید، اما سرانجام اشرف با قبول متصرفانی که عثمانی‌ها در ایران داشتند، به صلحی پایدار دست یافت. (50) با فرمانروایی اشرف سال‌های پر آشوب دیگری در تاریخ ایران آغاز شد. گزارش پدر کروسینسکی از محاصره و سقوط اصفهان در یورش افغانان با حوادث سال 1725، یعنی زمانی که هنوز اشرف افغان پایتخت ایران را در تصرف خود داشت، به پایان می‌رسد. نویسنده‌ی یادداشت‌ها، راهب لهستانی، و یسوعی فرانسوی، پدر دُو سِرسو، در خلال گزارش خود از سقوط اصفهان با بررسی عوامل یورش افغانان به نکته‌های ارزنده‌ای درباره‌ی علل فروپاشی شاهنشاهی صفویان اشاره کرده و کوشیده‌اند رازهای آن باز کنند. مهم‌ترین نکته‌ای را که از توصیف‌ها و تحلیل‌های کتاب تاریخ واپسین انقلاب ایران می‌توان دریافت، تأکید نویسندگان بر درونی بودن عامل انحطاط ایران است. تاریخ نویسان ایرانی که در توضیح حوادث تاریخی خود را به عنوان ضابطه‌ای اساسی وارد نمی‌کنند، در نوشته‌های خود نتوانسته‌اند عوامل واقعی سقوط صفویان را تبیین کنند، در حالی که هر دو راهب لهستانی و فرانسوی سقوط را ناشی از عوامل درون‌زای حکومت مرکزی دانسته‌اند.
شمار اندک نویسندگان ایرانی که به دنبال یورش افغانان اشاره‌ای به عوامل فروپاشی شاهنشاهی صفویان کرده‌اند، بر حسب معمول، عوامل ناشناخته و غیر قابل توضیح از قبیل تقدیر را سبب اصلی سقوط حکومت ایران دانسته‌اند، چنانکه آذر بیگدلی با اشاره‌ای به بی‌حاصل بودن هرگونه کوشش خردورزانه در تبیین علل سقوط اصفهان، آن را گسسته خردی شمرده و یگانه توضیح را «تقدیر» الهی دانسته است. او در تذکره‌ی آتشکده‌ی آذر می‌نویسد:
مخفی نماناد که از بعضی سُفَهای خفیف العقل و بُلَهای سخیف الرای شنیدم که این داهیه‌‌ی عُظمی و این واقعه کبری را محض سوء تدبیر امنای آن دولت دانسته، بلکه بر سخافت رای آن وارث تخت سلطنت حمل می‌کردند که چرا پادشاه دین پناه و امرای صاحب جاه با آن عِدّت و کثرت از دست هفت هشت هزار رجّاله‌ی افغان عاجز و زبون آیند. غافل از این که التقدیرُ یَضحَکُ علی التدبیر [یعنی تقدیر تدبیر را به سخره می‌گیرد]. سبحانَ الله! از سیر کتب همین قدر نیافته‌اند که امثال این وقایع، بلکه اَشنَع از این، مکرر اتفاق افتاده که سلاطینِ با داد و دین و خواقین جلادت آیین و امرای سربلند و وزرای دانشمند در کار فوجی ضعیف، بلکه در دست شخصی نحیف عاجز آمدند. کتب اخبار بدین مدعا گواه است و هر صاحب هوشی از این معنا آگاه است.
جالب توجه است که آذر بیگدلی، اگر چه نویسنده‌ای اهل شریعت نبود، اما در توضیح حوادث تاریخی جز بر تقدیر نمی‌توانست تکیه کند، در حالی که دو راهب لهستانی و فرانسوی، اگر چه اهل شریعت بودند، اما همه‌ی امور را به تقدیر الهی واگذار نمی‌کردند و می‌کوشیدند تا توضیحی تاریخی، عُقَلایی و قابل فهم به دست دهند. پدر دُو سرسو که در خلال بحث‌های خود در دو جلد تاریخ واپسین انقلاب ایران اشاره‌هایی روشنگر درباره‌ی مسئولیت دربار ایران در فراهم کردن زمینه‌های یورش افغان آورده است، در آغاز جلد دوم از کتاب خود درباره‌ی این که اقدامات دربار ایران تهدیدی برای محمود افغان به شمار نمی‌آمد و نیازی نداشت که ترسی از جانب دربار داشته باشد، می‌نویسد:
از جانب درباری که چنان آسیبی به خود زده بود که بزرگترین دشمنانش نمی‌توانستند بزنند، ترس موردی نداشت. (51)
جان کلام پدر دُو سرسو در کتاب مفصل تاریخ واپسین انقلاب ایران را می‌توان در این عبارت پایانی نخستین جلد کتاب خلاصه کرد که
...هرگز تسخیر کشوری بزرگ به بهایی ارزان‌تر از این انجام نشد و کسانی که آن را عملی کردند، به هیچ وجه تصور نمی‌کردند بتوانند از عهده‌ی چنین کاری برآیند؛ و این که سرانجام نظر به سهولت این کار دست به آن زدند و هر چه در این راه پیش می‌رفتند، به سهولت آن بیشتر پی می‌بردند. (52)

پی‌نوشت‌ها:

1. II, 247.
2. II, 261-2.
3. II, 264-6.
4. II, 271.
5. II, 272.
6. II, 273.
7. II, 278.
8. II, 291.
9. II, 292-3.
10. II, 295-6.
11. II, 297.
12. II, 299.
13. ibid.
14. II, 300.
15. II, 303.
16. II, 306.
17. ibid.
18. II, 307.
19. II, 308.
20. II, 316-7.
21. II, 311.
22. II, 325.
23. II, 323.
24. II, 326.
25. II, 327.
26. II, 328.
27. II, 328.
28. II, 330.
29. II, 331.
30. II, 333.
31. ibid.
32. II, 334.
33. II, 335.
34. II, 340.
35. II, 341.
36. II, 342-3.
37. II, 343.
38. II, 344.
39. II, 344-5.
40. II, 345.
41. II, 348.
42. II, 348.
43. II, 350-1.
44. II, 352-3.
45. II, 366.
46. II, 367-8.
47. II, 369.
48. II, 371.
49. II, 372.
50. II, 382.
51. II, 7.
52. I, 393

منبع مقاله :
طباطبایی، سیدجواد، (1390)، سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی، تهران: نشر نگاه معاصر، چاپ چهارم.



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط