نویسنده: روی باسکار
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
Materialism
ماده گرایی، در کلیترین معنا، مدعی است که هرآنچه وجود دارد فقط ماده است، یا دست کم وابسته به ماده است (در معنای عامتر، ماده گرایی مدعی است که همهی واقعیت ماهیتاً مادی است؛ و در معنای خاصتر این که واقعیت انسان مادی است). در سنت مارکسیستی، مادهگرایی معمولاً ملایمتر و غیرتقلیلی است. مادهگرایی را میتوان نوعی «عملیات تدافعی» علیه انواع و اقسام ایده باوری قلمداد کرد که بر وجود امور تجریدی و انتزاعی تأکید دارد، مثل مفاهیم کلی (مگر آنکه این امور را خواص پدیدههای مادی بدانند) و موجودات ماوراء طبیعی یا ذهنها (مگر آنکه این ذهنها را با فرایندی جسمانی یکسان بدانند یا دست کم ریشهی آنها را در این فرایندها بجویند)؛ و نیز علیه تبیینهایی که به چنین اموری متوسل میشوند. بنابراین ماده گرایان امکان وجود غیر جسمانی را رد میکنند و به لحاظ متافیزیکی مخالف ثنویت [ماده و روح] هستند. در این مقاله ابتدا به بررسی ماده گرایی در حوزهی فلسفهی ذهن میپردازم و سپس به سراغ مادهگرایی مارکسیستی میروم.رفتارگرایی اوایل و اواسط قرن بیستم، در مخالفت با دکارت گرایی کلاسیک، بر آن بود که ذهن عبارت است از کنشهای بیرونی یا حتی حرکتهای بیرونی. در سومین ربع قرن بیستم معلوم شد که رفتارگرایی از ابهام و اغتشاش موجود میان حوزهی معنا و تجربه سوء استفاده میکرد. شکل غالب ماده گرایی، ماده گرایی وضعیت مرکزی (CSM) که مورد حمایت آرمسترانگ، پلیس و اسمارت بود، سه مرحله داشت: 1) تحلیل گزارههای ظاهراً ذهنی همچون «من اکنون در حال فکر کردن هستم» به مثابه «خنثی نسبت به موضوع»، یعنی گزارهای که چیزی دربارهی ماهیت فرایند مربوطه نمیگوید؛ 2) تعریف حالت ذهنی به مثابه حالت (واقعی) شخصی که قادر به تولید رفتار جسمانی است، به نحوی که ذهن میدانی درونی دانسته میشود که به کمک روابط علت و معلولیاش با کنش بیرونی شناسایی میشود. این تعریف هم در مقابل دیدگاه کلاسیک است که این حالت را در حیطهای درونی میداند و هم در مقابل رفتارگرایی است که آن را عملی بیرونی میداند؛ و 3) گمانه پردازی دربارهی همسانی این فرایندهای درونی با سازوکارهای فیزیکی- شیمیایی مغز یا کل دستگاه اعصاب مرکزی. معقولترین تلقی دربارهی CSM این است که آن را اصل تنظیم کننده یا برنامهی پژوهشیای قلمداد کنیم که به شواهد فیزیولوژی اعصاب متکی است. اما تقلیلگرایی مندرج در مرحلهی 3 محل تردید است؛ این استدلال مطرح شده است که CSM با معضلاتی ناگشودنی در تحلیل، و در حفظ علیت و تعامل اجتماعی روبه رو است (Bhaskar 1979 [1989], ch. 4, Sec. 4 and 5). مادهگرایی حذفی (El M)، که احتمالاً چرچلند قانع کنندهترین دفاع را از آن به عمل آورده و در نوشتههای فایرابند، کواین، و رورتی نیز دنبال شده است، منکر تحلیل خنثی نسبت به موضوع (مرحلهی 1) است؛ تحلیل تجدیدنظرطلبانهای از مفاهیم ظاهراً ذهنگرایانه ارائه نمیکند، اما نمیپذیرد که گزارههای حاوی چنین مفاهیمی بتوانند درست باشند. اما روشن نیست که بتوان شرح منسجمی از El M ارائه داد. سایر فیلسوفان واقعگرا، در مخالفت با دلالتهای جبرگرا و تقلیلگرا در CSM و نیز در ElM، دیدگاهی را مطرح کردهاند که به موجب آن ذهن حالتی از ماده دانسته میشود که به لحاظ علّی غیرقابل تقلیل اما وابسته است. برای نمونه، در ماده گرایی قدرتهای نوظهور همزمان (SEPM) که روی باسکار مطرح ساخته، ذهن نه همچون جوهر، خواه مادی و خواه غیرمادی، بلکه به صورت مجموعهای از قوا تصور میشود. این موضع شباهتهایی به «کارکردگرایی» پاتنم دارد.
«نظریههای دو جنبهای» که استراسن احیا کرده است، غالباً از انواع مادهگرایی دانسته میشوند- زیرا ذهن و ماده را دو حالت از جوهری واحد میدانند. اما این نظریهها از لحاظ التزام هستی شناختی دچار بلاتکلیفی هستند. اگر حالات ذهنی واقعیت دارند (یعنی به لحاظ علّی مؤثر و تقلیل ناپذیرند) آنگاه به SEPM میرسیم؛ و اگر واقعیت ندارند آنگاه به CSM میرسیم. از طرف دیگر، اگر به این مسئله اعتنایی نشود، آنگاه هیچ معیار غیرذهنی برای تشخیص هیچ یک از حالات ذهنی نخواهیم داشت. پی پدیدارگرایی یا فرعی پنداشتن حالات ذهنی، که هنوز هم گاهی از آن حمایت میشود، برای توضیح پدیدهی عاملیت انسان با معضلات جدی روبهروست.
مارکس جوان نیز به هنگام کار روی مادهگرایی عملی (PM) روی همین مطلب تأکید داشت و روی نقش سازندهی عاملیت دگرگون کنندهی انسان در بازتولید و دگرگونی شکلهای اجتماعی انگشت میگذاشت. مادهگرایی تاریخی (HM) با تأکید بر اولویت علّی شیوهی تولید (Mode of Production) زنان و مردان و موجودیت طبیعی (مادی) آنها، یا به طور کلی فرایند کار، در تکوین و رشد تاریخ بشر، مشتمل است بر شرح و بسط PM. این ماده گرایی در ماده گرایی هستی شناسانه (OM) ریشه دارد که مدعی وابستگی تک خطی امر اجتماعی به موجودیت زیستی (و به طور کلیتر، موجودیت مادی) و سربرآوردن امر اجتماعی از بطن امر مادی و سپس اثرگذاری علّی آن بر امر مادی است (مقایسه کنید با SEPM). و این به معنای پیش فرض گرفتن مادهگرایی علمی واقع گرایانه یا مادهگرایی معرفت شناختی (EM) است، که مدعی وجود مستقل و اثرگذاری فراواقع حداقل بعضی ابژههای تفکر علمی است.
در این جا فقط میتوانیم دربارهی PM بحث کنیم. نخستین تز فویرباخ (نک. Marx, Early Writings 1975 pp. 421-2) متضمن تمایز میان (الف) عینیت یا بیرونی بودن و (ب) عینیت بخشیدن است که حاصل کار یک سوژه است، یا بنا به اصطلاحات واقعگرایی علمی مدرن، تمایزی میان ابژههای ناگذرای معرفت و فعالیت گذرای تولید معرفت است. تز ششم (423 ,ibid, p) مستلزم تمایزی میان (ب) فعالیت قصدی انسان و (پ) بازتولید یا دگرگونی شکلهای اجتماعی تاریخی و از پیش موجودی است که به مثابه شرایط و واسطههای فعالیت مذکور وجود داشتهاند، اما فقط در بطن همین فعالیت است که بازتولید یا دگرگون شدهاند. عدم تشخیص و تمیز کافی میان (الف) و (ب) به منزلهی دو جنبه از وحدت ابژههای شناخته شده منجر به ایده باوری معرفت شناسانه (فروکاستن الف به ب، از گئورگ لوکاچ و آنتونیو گرامشی تا لشک کولاکوفسکی و آلفرد اشمیت) و بازگشت به ماده گرایی تخیلی سنتی (فروکاستن ب به الف، از انگلس و لنین تا دلا ولپه و طرفداران معاصر «نظریهی انعکاس») شده است. و عدم تشخیص و تمیز کافی میان (ب) و (پ) به منزلهی دو جنبه از وحدت فعالیت دگرگون ساز (یا ثنویت عامل و ساختار) منجر به فردگرایی و اختیارگرایی جامعه شناختی (فروکاستن پ به ب، مانند ژان پل سارتر) و جبرگرایی و شیءانگاری (فروکاستن ب به پ، مانند لویی آلتوسر) شده است.
ترکیب نظریهی دیالکتیک طبیعت و نظریهی تأملی معرفت، نشان بارز سنت ماده گرایی دیالکتیکی بود. هر دو نظریهی فوق در تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ که از آثار دوران ساز مارکسیسم غربی است، رد شد ( 1923,Lukács). لوکاچ این استدلال را نیز پیش کشید که این دو نظریه با یکدیگر ناسازگارند. به طور کلی، مارکسیسم غربی هرگاه با مضامین دیالکتیکی همدلی داشته با ماده گرایی خصومت ورزیده است. از طرف دیگر، هرگاه مارکسیسم غربی به تبلیغ ماده گرایی خویش پرداخته، این مادهگرایی منحصراً معرفت شناختی بوده است، مانند آلتوسر، دلا ولپه، و لوچو کولتی؛ و هرگاه مباحث هستی شناختی مطرح گشته، مانند تأکید دوبارهی تیمپانارو روی نقش طبیعت در زندگی اجتماعی، واقع گرایی تجربی نسنجیده غالباً بحث را تباه ساخته است.
در هر بحثی دربارهی ماده گرایی، مسئلهی تعریف ماده خودنمایی میکند. در ماده گرایی عملی مارکس که فقط به حوزهی اجتماعی محدود میشود (که مسلماً شامل علوم طبیعی نیز هست) و «ماده گرایی» نوعی «عمل اجتماعی» تلقی میشود، مشکل خاصی پیش نمیآید. اما از انگلس به بعد، ماده گرایی مارکسیستی جلوه فروشیهای جهانیتری پیدا کرده و این مشکل پیش آمده که اگر شیء مادی به مثابه چیزی لحاظ شود که فضا اشغال میکند و میتوان آن را به کمک حواس شناسایی و بازشناسی کرد، آنگاه بسیاری از ابژههای معرفت علمی غیرمادی هستند، هر چند که برای شناسایی وابسته به چیزهای مادی هستند. روشن است که اگر هستی شناسی فلسفی و علمی را از هم تمیز دهیم، چنین ملاحظاتی لزوماً به معنای نفی ماده گرایی فلسفی نیست، همان طور که برتراند راسل و لنین نیز دریافته بودند. ولی در این صورت محتوای آن چیست؟ بعضی از «ماده گرایان» از فکر قابل شناخت بودن تمام و کمال جهان با علم حمایت کردهاند. و این تکبر و غروری بیش از حد انسان مدار- یا حتی ایده باور- به نظر میرسد. از طرف دیگر، این فرص ملایمتر که هر چیز که قابل شناخت است باید با علم قابل شناخت باشد، اگر همانی گویی نباشد، فقط حقیقت ماده گرایی را به ممکن بودن طبیعت گرایی در حوزههای خاصی خلاصه میکند.
به همین دلیل است که وسوسه میشویم ماده گرایی را بیشتر نوعی موضعگیری بدانیم تا مجموعهای از آرای شبه توصیفی، و خصوصاً به مثابه: (الف) مجموعهای از انکارها، و عمدتاً انکار ادعاهای فلسفهی سنتی، دربارهی وجود خدا، روح، مُثُل، ایدهها، دادههای حسی ، وظایف، امر مطلق و از این قبیل (به یاد داشته باشیم که هگل به صورت معقولی میتوانست ادعا کند که تاریخ فلسفه، تاریخ ایدهآلیسم است)، یا انکار ناممکن بودن (یا شأن نازلتر) علم یا خوشبختی دنیوی؛ و (ب) به مثابه جای پای ضروری برای چنین انکارهایی، و پایبندی به تبیین علمی آنها به مثابه آگاهی کاذب یا ناکافی یا ایدئولوژی. با این حال، این جهت گیری باز هم بعضی تعبیرهای مثبت یا ایجابی دربارهی علم (یا ایدئولوژی و غیره) را پیش فرض میگیرد. در واقع شاید آسانتر باشد که مادهگرایی را به مثابه تبیین عالم و علمی بودن توجیه کنیم تا به خودی خودش؛ و شاید همین تبیین و دفاع مشخص از ماده گرایی با نقد مارکس از اندیشهی انتزاعی و جسمیت یافته سازگار باشد (مثلاً در «دومین تز دربارهی فویرباخ» (422.ibid, P). این نکته خالی از اهمیت نیست که توضیح واقع گرایانهی استعلایی دربارهی ماده گرایی با جهت گیری طبیعت گرایانه دربارهی قوای نوظهور سازگار است.
اهمیت این نکتهی آخر در این است که مارکسیسم از زمان مارکس و انگلس جدل دوطرفهای را به پیش برده است: علیه ایده باوری و علیه ماده گرایی «غیردیالکتیکی» عامیانه و تقلیل گرا (یعنی ماده گرایی تخیلی (مارکس) یا مکانیکی (انگلس)). و برنامهی تشریح و تدوین تعبیر یا نقد «ماده گرایانهی» رضایت بخش از یک موضوع، که در ایده باوری مورد توجه قرار میگیرد، غالباً در عمل به تلاش برای پرهیز از تقلیلگرایی بدون گرویدن به ثنویت گرایی انجامیده است. و این طبعاً مستلزم جنگیدن در دو جبهه است- علیه انواع گوناگون «عینی گرایی» و علیه طرف ظاهراً مخالف عینی گرایی ولی در واقع مکمل یا همبستهی آن، یعنی انواع «ذهنی گرایی» (Bhaskar, 1989, pp. 131-2). بنابراین هدف ماده گرایی مارکسیستی میتواند این باشد که این مسئلهی عمومی را دگرگون سازد. و هم خطاها و هم بصیرتهای محدود این دو همزیست قدیمی را مورد توجه انتقادی قرار دهد.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول