Frankfurt School

مکتب فرانکفورت

در میان تلاش‎هایی که در دوره‎ی بین دو جنگ جهانی برای بسط تفکر مارکسیستی صورت پذیرفت، نظریه‌ی انتقادی مکتب فرانکفورت جایگاه برجسته‎ای دارد. چیزی که در ابتدا موجب تمایز این مکتب می‌شد نه اصول نظری آن، بلکه اهداف
شنبه، 23 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مکتب فرانکفورت
 مکتب فرانکفورت

 

نویسنده: اَکسِل هانت
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی


 

 Frankfurt School

در میان تلاش‎هایی که در دوره‎ی بین دو جنگ جهانی برای بسط تفکر مارکسیستی صورت پذیرفت، نظریه‌ی انتقادی مکتب فرانکفورت جایگاه برجسته‎ای دارد. چیزی که در ابتدا موجب تمایز این مکتب می‌شد نه اصول نظری آن، بلکه اهداف روش شناختی‎اش بود که نتیجه‎ی تصدیق علنی علوم تجربی بود. یکی از اهداف اساسی مکتب فرانکفورت این بود که همه‎ی رشته‎های پژوهشی علوم اجتماعی را در چارچوب نظریه‎ی ماده گرایانه‌ی جامعه ادغام کند تا به این ترتیب علوم اجتماعی آکادمیک و نظریه‌ی مارکسیستی از برکت یکدیگر بارور‎تر شوند.
فکر بسط دادن مارکسیسم به دانشی چندرشته‌ای، در دهه‎ی 1920 و با اندیشه‌های ماکس هورکهایمر که ارزش علوم تجربی را تصدیق می‎کرد، به پختگی رسید (Korthals, 1985). او وقتی در 1930 پس از کارل گرونبرگ به ریاست مؤسسه‎ی پژوهش اجتماعی فرانکفورت رسید، در نطق افتتاحیه‌ی خود به صورت علنی برنامه‎ی نظریه‎ی انتقادی جامعه را معرفی کرد (Horkheimer, ed. Brede, 1972). او در سال‎های بعدی این رهیافت را همراه با هربرت مارکوزه در نشریه‌ی تحقیقات اجتماعی تشریح کرد، این نشریه در 1932 آغاز به کار کرد و کانون فکری کارهای مؤسسه تا 1941 بود. ایده‎ی بنیادی نظریه‎ی انتقادی این بود که پلی میان شکاف پژوهش‎های موضوعی و فلسفه ایجاد کند و این دو شاخه‎ی معرفت را در قالب شکل واحدی از تفکر درهم بیامیزد که سرمشق آن فلسفه‌ی تاریخ هگلی بود. برای انجام این کار مسلماً وجود نظریه‎ای در باب تاریخ ضرورت داشت که بتواند نیروی مؤثر عقل را که در خود فرایند تاریخی نهفته است، تعیین کند. فرض بنیادی چنین انگاره‎ای از فلسفه‌ی تاریخ توسط هورکهایمر و مارکوزه از سنت تفکر مارکسیستی گرفته می‎شد.
حتی تا دهه‎ی 1930 هورکهایمر و مارکوزه هنوز از روایت کلاسیک نظریه‎ی تاریخ مارکسیستی دفاع می‎کردند، که طبق آن سازوکار اصلی پیشرفت اجتماعی رشد و توسعه‎ی نیروهای مولد پنداشته می‎شد (Horkheimer, 1932) و اکنون نظریه‎ی انتقادی باید به مثابه معیار معرفت جامعه نسبت به خویش، وارد این توالی تاریخی رویدادها می‎شد. همان طور که مارکوزه، با اقتباس از هورکهایمر، می‎گفت نظریه‎ی انتقادی باید «امکان‎هایی را عیان می‎ساخت که نشان دهنده‎ی بلوغ وضعیت تاریخی بود» (Marcuse, 1973, p. 647). با وجود این، هورکهایمر و مارکوزه در این اثنا دیگر اعتقاد نداشتند که عقلانیت تجسم یافته در نیروهای تولید جامعه‌ی معاصر در آگاهی انقلابی پرولتاریا نیز تجلی می‌یابد. آثار آن‎ها آکنده از هوشیاری به این واقعیت بود که در نتیجه‎ی ادغام فزاینده‎ی طبقه‌ی کارگر در نظام سرمایه داری متأخر، نظریه‌ی مبتنی بر آرای مارکس گروه اجتماعی مخاطب خود را از دست داده است. از نظر هورکهایمر، هدف همه‎ی فعالیت‌های پژوهشی مؤسسه این پرسش بود که «چگونه سازوکارهای روانی تازه‎ای به وجود آمد که امکان مستور ماندن تنش‎های بین طبقات احتماعی را فراهم ساخت، تنش‎هایی که به دلیل وضعیت اقتصادی باید به تضادهای طبقاتی تبدیل می‎شد.» (Horkheimer, 1932,p. 136). دستاورد خاص هورکهایمر این بود که توانست برنامه‌ی پژوهشی مؤسسه را با بیان مسئله‌ی فراگیر شکل‎های جدید ادغام و یکپارچگی در نظام سرمایه داری و بیان اهمیت آن برای رشته‎های تجربی به کرسی بنشاند. این برنامه که هدایتگر فعالیت‎های مؤسسه بود، بر پایه‎ی پیوند سه رشته استوار شده بود: تحلیل اقتصادی مرحله‎ی پسا لیبرالی سرمایه داری (که توسط فردریش پولاک انجام می‌گرفت)؛ روان شناسی اجتماعی ادغام شدن افراد از طریق اجتماعی شدن (توسط اریش فروم)؛ و تحلیل فرهنگی آثار و نتایج فرهنگ توده‎ای که بر صنعت فرهنگ سازی نوظهور متمرکز می‎شد (توسط تئودور آدورنو و لئو لوونتال).
با این حال، ایده‎ی پژوهش اجتماعی چندرشته‎ای فقط تا اوایل دهه‎ی 1940 تأثیر سازنده و ثمربخشی بر کارهای مؤسسه بر جا گذاشت. نشانه‎های چرخش کامل در جهت‌گیری مؤسسه پیش از آن هم در مقاله‎هایی که هورکهایمر در آخرین جلد نشریه منتشر کرد دیده می‎شد (Horkheimer, 1941a and 1941b). این تغییر جهت نه فقط بر وعده‎های نظریه‎ی انتقادی بر اساس فلسفه تاریخ، بلکه همچنین بر تلقی این نظریه از نقش سیاسی و اهداف‎اش نیز اثر گذاشت. در طول دهه‎ی 1930، به رغم غلبه‎ی فاشیسم، مؤسسه هنوز امید به پیشرفت را که در ذات تلقی مارکسیستی از تاریخ بود از دست نداده بود، و با این که ایده‎ی پرولتاریای لزوماً انقلابی مدت‌ها پیش رها شده بود، نفس ایده‎ی انقلاب هنوز پس زمینه‎ی محو و مبهمی برای تلقی سیاسی نظریه‎ی انتقادی درباره نقش و اهداف‎اش فراهم می‎ساخت (Dubiel, 1978 (1985) A.1). هورکهایمر هنوز هم فعالیت پژوهشی مؤسسه را نوعی تأمل روشنفکرانه درباره‌ی جنبش کارگری تلقی می‌کرد، چون او همچنان به تلقی پوزیتیویستی از سیطره بر طبیعت به مثابه شرط لازم برای رهایی نیروهای تولید از شکل سازمانی سرمایه داری، چسبیده بود. در پایان دهه‎ی 1930 بالاخره این دنیای تصوری به نحو قطعی فروریخت: به لحاظ سیاست عملی با تجربه‎ی فاشیسم، استالینیسم و فرهنگ توده‎ای سرمایه داری که نیروی‌شان را برای تشکیل کلیت توتالیتری متحد ساخته بودند؛ و به لحاظ نظری با چرخش از مدل ایجابی کار اجتماعی به مدل سلبی، دیدگاه تولیدگرایانه به پیشرفت جای خود را به نقد عقل داد که منتقد پیشرفت بود و نفس امکان تغییر روابط اجتماعی را به وسیله‎ی انقلاب سیاسی زیر سؤال می‌برد.
ولی تئودور آدورنو بود که نماینده‌ی اصلی این تلقی از نظریه‎ی انتقادی بود. تفکر او از تجربه‎ی تاریخی فاشیسم به مثابه محصول مصیبت بار تمدن تأثیر ژرفی پذیرفته بود که از همان آغاز او را نسبت به تصورات مبتنی بر ماده‌گرایی تاریخی درباره‎ی پیشرفت بدگمان می‎ساخت. علاوه بر این، رشد و پرورش فکری او چنان با علایق هنری عجین بود که برای او تشکیک درباره‎ی عقل‌گرایی تنگ دامنه‌ی سنت نظری مارکسیستی ناگزیر می‎شد. او تحت تأثیر والتر بنیامین اولین تلاش‌هایش را برای استفاده‌ی ثمربخش از روش‎های تفسیر زیبایی شناسانه در فلسفه‎ی تاریخ ماده‌گرایانه آغاز کرد (Buck-Morss, 1977, pp. 43-80). دیالکتیک روشنگری که آدورنو همراه با هورکهایمر در اوایل دهه‎ی 1940 نوشت (Horkheimer and 1947 ,Adorno) تجلی همین مضمون فکری جدید در فلسفه‎ی تاریخ منفی بود. تمامیت‌خواهی را نمی‎شد به منزله‌ی نتیجه‎ی تضاد میان نیروهای تولید و روابط تولید تبیین کرد، بلکه آن را باید برخاسته از پویش درونی شکل‌گیری آگاهی بشر دانست. هورکهایمر و آدورنو از چارچوب نظریه‎ی سرمایه داری فاصله گرفتند و اکنون کل فرایند تمدن را دستگاه مرجع زیربنای استدلال‌های خود فرض می‎کردند. در این چشم انداز، فاشیسم آخرین مرحله‌ی تاریخ «منطق زوال» بود که در ذات صورت اولیه‌ی وجود نوع بشر نهفته است. فرایند تمدن به شکل مارپیچ صعودی شیءوارگی درامد که با اولین تلاش‌ها برای به انقیادکشیدن طبیعت حرکت کرد و در هیئت فاشیسم به آخرین نتیجه‌ی منطقی خود رسید. یکی از نتایجی که دیالکتیک روشنگری ما را به سمت آن می‎راند (5.Habermas,1985, ch) انکار هرگونه پیشرفت در تمدن غیر از افزایش و تقویت نیروهای تولید است. نتیجه‎ی دوم نیز این است که همه‎ی شکل‎های عمل سیاسی کنش‎هایی معطوف به کنترل است و بنابراین آن‎ها ناچار بودند عمل سیاسی را اصولاً از طیف بدیل‎های مثبت و ایجابی حذف کنند. حلقه‎ی اصلی و درونی پژوهشگران مؤسسه یک بار و برای همیشه از امکان جای دادن فعالیت پژوهشی خود در دنیای واقعی سیاست محروم شدند.
یکی از بدیل‎های این مدل‎های نظری منفی نگر رهیافت فرانتس نویمان و اتو کرشهایمر بود که همراه با والتر بنیامین و بعدها اریش فروم، عضو گروهی بودند که رابطه‎ی صرفاً موقتی یا غیرمستقیم با مؤسسه داشتند. این رهیافت، تصویر «جامعه‎ی سراپا مدیریت شده» را که ضرورتاً به بن بست عزلت جویی سیاسی می‎رسید زیر سؤال می‌برد. نویمان و کرشهایمر به هنگام دوره‎ی تبعیدشان در نیویورک با انجام پژوهشی درباره‎ی نظریه‎ی حقوقی و نظریه‌های دولت با مؤسسه همکاری داشتند و تحلیلی از فاشیسم ارائه دادند که قدرت تبیین آن بیش از نظریه‎ی سرمایه داری دولتی بود (1982 ,Wilson). آن‎ها تصدیق می‎کردند که ادغام اجتماعی صرفاً از طریق اجرای ناخودآگاه احکام کارکردی جامعه تحقق نمی‎یابد، بلکه از طریق ارتباط سیاسی بین گروه‎های اجتماعی محقق می‎شود. مشارکت فعال آن‎ها در تضادهای طبقاتی جمهوری وایمار آن‎ها را به ارزیابی واقع بینانه‎ای از «میزان قدرت منافع اجتماعی» رهنمون ساخت؛ آن‎ها دریافتند که ظرفیت قدرتی که از سرمایه داری خصوصی بر ابزار تولید اعمال می‌شود نباید بیش از حد برآورد شود و مورد مبالغه قرار گیرد. و بالاخره، آشنایی آن‎ها با مارکسیسم اتریشی آن‎ها را به این واقعیت هوشیار می‎ساخت که نظم‎های اجتماعی در کل حاصل توافق و مصالحه است. ساختارهای نهادی جامعه را باید تثبیت موقت توافق‎هایی دانست که گروه‌های هم سود گوناگون در جامعه مطابق با ظرفیت قدرت خود به وجود می‎آورند. در این دیدگاه مدلی از جامعه ارائه می‎شد که محور آن فرایند فراگیر ارتباط میان گروه‎های اجتماعی بود.
وقتی که مؤسسه در 1950 در فرانکفورت بازگشایی شد، فعالیت پژوهشی خود را بدون هیچ‌گونه پیوستگی مستقیم با نگرش اجتماعی- فلسفی دهه‌های 1930 و 1940 از سر گرفت ( 479-520.Wiggershaus, 1986,pp). در این مقطع نظریه‎ی انتقادی دیگر مکتب فکری متحد و به لحاظ فلسفی متجانس و همگنی نبود. با این حال، ایده‎ی «دنیای سراپا مدیریت شده» در اوایل هنوز هم نقطه‌ی مرجع کارهای مؤسسه در زمینه‎ی فلسفه‎ی اجتماعی بود. این ایده درونمایه‌ی ثابتی بود که در جای جای نقد تمدن در مطالعات هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه به چشم می‎خورد. هیچ عدولی از پیش فرض‎های فلسفی این نگرش به جامعه‌ی معاصر دیده نمی‎شد تا این که یورگن هابرماس رهیافت تازه‌ای را صورت بندی کرد. او با این که دست پرورده‎ی مؤسسه بود، جهت‌گیری و پیشینه‎ی نظری بسیار متفاوتی داشت. انسان شناسی فلسفی، هرمنوتیک، پراگماتیسم و در پایان تحلیل زبان شناختی، که در شکل‌گیری اندیشه‌ی هابرماس نقش داشتند آن دسته از جریان‌های نظری را پیش کشیدند که همواره از طرف نسل قدیمی‌تری که گرد آدورنو و هورکهایمر جمع شده بودند، غریبه و حتی دشمن قلمداد می‎شدند. در هر حال، کارهای هابرماس به تدریج به شکل‌گیری نظریه‌ای انجامید که بدون شک با انگیزه‌ی اهداف اولیه‌ی نظریه‎ی انتقادی حرکت می‎کرد، و بر پایه‌ی درک بین الاذهانی بودن زبان شناختی کنش اجتماعی استوار بود. هابرماس از رهگذر آشنایی و رابطه‎ای که با فلسفه‎ی هرمنوتیک و تحلیل زبانی ویتگنشتاین داشت، به این پیش فرض اصلی رسیده بود. او از این سنت‎های فلسفی آموخت که فاعلان انسانی همیشه به واسطه‎ی تفاهم- از طریق زبان به یکدیگر وابسته‎اند. پس این، یکی از پیش شرط‌های بنیادی و اجتناب ناپذیر باز تولید زندگی اجتماعی است.
هابرماس از همین مسیر به نقد مارکسیسم نیز رسید و نتیجه‎ی این نقد انگاره‎ای از تاریخ بود که چنان بسط یافته بود که نظریه‎ی کنش را نیز دربرمی‌گرفت. اگر شکل زندگی نوع بشر با دستیابی به تفاهم از طریق زبان مشخص می‎شود، پس باز تولید اجتماعی را نمی‎توان فقط به ساحت کار فروکاست، به گونه‎ای که مارکس در نوشته‎های نظری خود فروکاسته بود. در عوض، علاوه بر فعالیت غلبه بر طبیعت، اجرای کنش متقابل به واسطه‎ی زبان را باید برای پیشرفت تاریخی همان قدر بنیادی محسوب کرد.(Habermas, 1968).
با این حال، گام سرنوشت سازی که به نظریه‌ی جامعه‎ی خود هابرماس منجر شد، برداشته نشده بود تا وقتی که مفاهیم «کار» و «تعامل» به مقوله‎های مختلف عقلانیت ربط داده شد. در خرده نظام‎های کنش عقلانی معطوف به هدف که وظایف مدیریت سیاسی و کار اجتماعی در قالب آن‎ها سازماندهی می‎شود، نوع بشر از طریق انباشت معرفت فنی و استراتژیک تکامل می‎یابد؛ در حالی که در چارچوب نهادی بازتولید هنجارهای یکپارچگی اجتماعی، نوع بشر از طریق آزادشدن از همه‌ی قید و بندهای بازدارنده‎ی ارتباط به تکامل می‎رسد (1968,Habermas). همه‎ی بسط و گسترش‎هایی که هابرماس در طول دهه‎ی 1970 به نظریه‎ی خویش داد از خطوط کلی همین مدل جامعه تبعیت می‎کرد، که در آن نظام‌های کنشی که مطابق با معیارهای عقلانی معطوف به هدف سازمان می‎یابند از حوزه‎ی کرد و کارهای ارتباطی هرروزی متمایز می‎شوند. برنامه‎ی نظری هابرماس برای اولین بار در نظریه کنشی ارتباطی (1981,Habermas) به صورت نظام مند ارائه شد. ثمرات مطالعات گوناگون در این جا به صورت نظریه‎ی واحدی درمی‌آید که در آن عقلانیت کنش ارتباطی در چارچوب نظریه‎ی کنش گفتاری بازسازی و سپس به شالوده‌ای برای نظریه‎ی جامعه تبدیل می‎شود که با مرور تاریخ نظریه‎ی جامعه شناسی از ماکس وبر تا تالکوت پارسونز حاصل آمده است، و سرانجام نقطه‌ی مرجع تشخیص انتقادی آسیب‌های جامعه‌ی معاصر می‎شود. نتایج بحث‎هایی که کار هابرماس به راه انداخته است آینده نظریه‎ی انتقادی را رقم خواهد زد.(Honneth and Joas, 1991)
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط