برگردان: ع. روحبخشان
جوزفِ (1) مورخ که در سال شصت و ششم میلادی شورش یهودیه را بر ضد رُم سامان داد، سه سال بعد به اردوی رومیان پیوست و زیر فرماندهی و سپاسیان (2) و تیتوس (3) در محاصرهی بیتالمقدس شرکت کرد، اما یک مشرق زمینی دو آتشه که مخصوصاً عشق میهن در وجودش شعلهور باشد چندان که از مشرق زمین در برابر اتهامات نادرست و افتراآمیز و موهن مورخان یونانی و رومی دفاع کند، نبود. این که این فریسی (فرقهیی از یهود) واقعی که توانست عزت و حیثیت روحانیت موسایی را به عزت و شرف شهروند رومی پیوند زند و نام فلاوییوس (4) را به نام جوزف (یوسفوس) بچسباند و در عین حال در برابر تألیفهای اصلی و عمدهی تاریخ کهن سر بردارد و آنها را رد کند به واسطهی آن بود که از دو فرهنگ برخوردار بود و در نتیجه در جایگاهی شایسته برای بررسی و داوری سوء استفادهها و اشتباهات آشکار و فاحش مورخان یونانی و رومی قرار داشت، مورخانی که تاریخ روزگار باستان را، که همواره نارسات، به گونهیی مغرضانه و جانبگیرانه نوشتهاند، که در نتیجه تاریخی غالباً دروغآمیز و کینه توزانه و گاهی به کلی خلاف و نادرست از آب در میآید، تاریخی که روزگار با همهی نواقص، نقایص، پیشداوریها، نارواییها، نادرستیها، شیادیها و تحریفهایش برای ما باقی گذاشته است:
"من پیش از هر چیز از این قضیه دچار شگفتی بسیار شدم که دیدم کسانی در بررسی قدیمیترین رویدادها لازم میدانند که خود را فقط به یونانیها بند کنند و حقیقت را از آنان جویا شوند. در حالی که من به سهم خود میبینم که وضع به کلی دیگرگونه است. البته به شرطی که همانگونه که مناسبت دارد پیشداوریهای بیهوده و خودخواهانه را دور بریزیم و برای آن که درست داوری کنیم از خود رویدادها الهام بگیریم. (5)"
اما جوزف شرقی در انتقاد از مورخان یونانی تنها نیست. یک قرن پیش از او استرابون که یونانیزاده در آسیا بود، همین حرف را زده بوده، و البته با لحنی بسیار خشنتر:
"با توجه به ساده لوحی و زودباوری این دسته از نخستین مورخان و علاقهی شدیدی که به عجایب و غرایب داشتهاند باید پذیرفت که تاریخ کهن ایران، ماد و سوریه هرگز (بیشتر از آن چه مورخان یونان دربارهی سکاها و ماساژتها (6) نوشتهاند) سرشار از اطمینان و یقین نیست.
نخستین مورخان یونانی تحت تأثیر رونق و موفقیت کار اساطیر نویسان حرفهیی چنین میانگاشتند که، برای این که تألیفات خودشان هم مطبوعتر شوند، راهی دیگر ندارند. جز این که ضمن حفظ ظاهر تاریخی کتاب چیزهایی بنویسند که نه خودشان دیده بودند نه شنیده بودند و نه از زبان کسانی که خودشان آن چیزها را دیده یا شنیده باشند به گوششان رسیده بود، و تنها هدفشان این بود که سبک نوشته دلپذیر و خود روایت شگفتیآور باشد. و حقیقت این است که غالباً اعتماد به خیالپردازیهای هسییود (7) و هومر، در وقتی که دربارهی کارهای شگفت قهرمانان خود سخن سرایی میکنند. خیلی آسانتر از اعتماد به نوشتههای این مورخان است، و حتی با وثوق بیشتر میتوان به خیالپردازیهای شاعران سوکپرداز اعتماد کرد تا به گزارشهای به اصطلاح تاریخی کتسییاس، هردودت، هلانیکوس (8) یا هر سخنپرداز دیگر از این نوع.
اکنون دیگر باور کردن آن چه مورخان اسکندر میگویند (9) اصلاً آسان نیست زیرا که این امر روشن و بدیهی است که این مورخان از افتخار قهرمان مقدونی، و فاصلهی عظیمی که ما را از منتهی الیه آسیا که آخرین حد فتوحات او بوده است جدا میکند، برای بهتر دروغ گفتن بهره گرفتهاند. اما وسیلهی تحقیق واقعیت آن چه دور است، در دسترس نیست. (10)"
این نکته را باید به خاطر داشت که آن چه واقعاً تاریخ کهن را تحریف و قلب میکند همیشه دروغ ناشی از ناآگاهی نیست. تاریخ ایران هخامنشی به گونهیی که در آثار مورخان یونان ارائه میشود آلوده به تهمت و افترا و نارواییهاست. این تاریخ آگاهانه و عمداً به وسیلهی مکتب و مشربی تحریف شده است که فیلسوف آن ارسطو بود، تحریف کننده وجاعلش ایسکوکراتس بود و بهره گیران سود جویش فیلیپ و اسکندر مقدونی بودند.
ارسطو فراموش کرده بود که از روزگار هرودوت به بعد یونان عادت کرده بود که در روایات و گزارشهای خود پادشاه هخامنشی را که همچنان پادشاه بزرگ و مالک آسیا میدانست، «آلت دست زنان و خواجه سرایان حرمسرای» خود معرفی میکند؛ او فراموش کرده بود که، حتی به اعتراف دشمنترین یونانیان نسبت به ایران، همین «بازیچهی زنان» داور و حَکَم یونان بوده است و هست؛ (11) و لذا با فراموش کردن این واقعیتها و با بهرهگیری از قیاسهای صوری فاقد دلیل که فقط خودش رمزشان را میدانست سیاست بهرهکشی انسان از انسان و یک کیش غرور نژادی را برنامهریزی و پیریزی کرد که همهی ستم رسیدگان عالم در طی بیست و پنج قرن از آن رنج کشیدهاند وهنوز هم رنج میکشند:
"در میان بربرها زنان و بردگان در یک رده هستند (12) علت این امر این است که آنان فاقد آن چه هستند که طبیعتاً آمر است و فرمان میدهد و اجتماعشان اجتماع یک بردهی نر و یک بردهی ماده است، به همین دلیل است که شعرا میگویند: «هلن (یونانی) حق دارد که بر "بربر" فرمان براند»، (13) چنان که گویی بربر و برده طبیعتاً یک چیز هستند (ارسطو، سیاست، کتاب دوم، فصل چهارم، بند 1252)."
تمامی یک عالم؛ عالمی که متأسفانه هنوز نمرده است؛ عالمی خود پسند و متکبر و کور، که هم منطق و هم فلسفهاش هر دو بدون روح و معنی و بدون عواطف و احساسات یعنی عاری از باطن هستند، همدیگر را افشا میکنند و پرده از روی یکدیگر بر میدارند چنان که چکیدهی آن در سطور بالا نقل شد، سطوری که ادامه مییابند اما آنها نیز همچنان پوچ و بیمعنی و نادرست هستند و مجموعاً به صورت معیار و قانون در آمده بودند و هنوز هم در بسیاری از جوامع حکم قانون را دارند و معیار و اصل مقبول بسیاری از وجدانها هستند.
بدین سان کسی که جرأت کرده بود بگوید که «برده یک ابزار زنده است» این گستاخی وقیحانه را هم دارد که بگوید که: «علمِ ارباب همان علم به کار بردن برده، یعنی چگونگی به خدمت گرفتن برده و استفاده از آن است... و لذا همهی کسانی که شخصاً میتوانند این زحمت را از سر خود باز کنند و رسیدگی به این امور را به یک مباشر یا پیشکار بسپارند میتوانند خودشان به سیاست و فلسفه بپردازند» (ارسطو، سیاست، کتاب هفتم، فصل 4). این فلسفهی عجیب و غریب، بهرهکشی از بردگان یعنی استثمار همراه با سوء استفاده و بیرحمانهی انسان به دست انسان را تا حد «علم
ارباب و مالک» ارتقا میدهد، آن هم اربابی که زحمت اِعمال و اجرای همین علم را هم به مباشر میسپارد تا خودش صرفاً به سیاست و فلسفه بپردازد، و این وقاحت واقعاً گستاخانهیی است؛ و این پرداختن به سیاست و فلسفه به صورت سخنپردازی دربارهی اسرار و رموز این علم، نظریه پرداز خود را در وجود ایسوکراتس که خطیبی چرب زبان و فصیح، و سرهم کنندهی داستانهای دلنشین بود، پیدا کرد همان گونه که مردان عمل خود را در وجود فیلیپ مقدونی و پسرش اسکندر بازیافت.
ایسوکراتس / ایسوکرات در فردای واقعهی خرونیا به فیلیپ نوشت: «بسیار کسان از من میپرسند که آیا من به تو توصیه کردهام که بر ضد "بربر"ها لشکرکشی کنی، یا این که پس از آن که به این فکر افتادی تو را تشویق به این کار کردهام. من به آنان میگویم که حقیقت را نمیدانم زیرا که هرگز با تو ملاقات نداشتهام، اما بر حسب آن چه میاندیشم گمان میکنم که تو تصمیم خودت را گرفته بودی و من بر وفق تمایلات تو سخن گفته بودهام... لذا بیندیش که به افتخاری خواهی رسید که هیچ کس نمیتواند از آن فراتر برود و بر تو پیشی بگیرد، و آن افتخار در خور کارهای درخشان تو خواهد بود. آنگاه که "بربر"ها را ناچار کردی که بردگان (14) یونانیان باشند و همین که ارادهی خود را بر کسی که حالا پادشاه بزرگ مینامند تحمیل کردی، دیگر کاری نخواهی داشت جز این که خدا بشوی». و درست همانگونه که ایسوکرات عمل کرد، (15) اسکندر هم توانست از ثروت و نعمت پدر خود، که در نتیجهی کار بردگانش در ساختن رایگان کشتیهای جنگی بسی هنگفت شده بود، بهره بگیرد و وارد یک بازی دنبالهدار شود که خودش با آگاهی کامل آن را «هنر تبدیل چیزهای بزرگ به چیزهای کوچک و تبدیل چیزهای کوچک به چیزهای بزرگ» نامیده بود. فیلیپ و اسکندر مقدونی توانستند از هنر و آثار ایسوکرات حرّاف و زبانآور بهره بگیرند و آن عبارت بود که از وقایع تحریف شده، تاریخ مجعول، انبوهی از دروغ، تهمت، افترا و ناسزاهایی که نثار ایرانیان کرده است همراه با نفرت از "بربر"ها که بلاغت زهرآلود و کینه توزانهاش در دل و جان یونانی جماعت جای داده است تا یونان را به زیر یوغ سلطهی خود در آورند و امپراتوری پادشاه بزرگ را در هم بشکنند و حتی همانگونه که ایسوکرات در آنان دمیده بود، خود را تا حد خدایان بالا بکشانند.
مورخان غالباً این نکته را قبول دارند که تحقق سیاست فیلیپ و اسکندر - و مخصوصاً بنیانگذاری "اتحادیهی کورینتوس" - بدون تبلیغات ایسوکراتی و اندیشههایی که از راه این تبلیغات نضج گرفتند و در طی بیش از پنجاه سال ترویج شدند ناممکن بوده است. من بیآنکه بخواهم دربارهی صحت این رأی به پیشداوری بپردازم به تجزیه و تحلیل دقیق و مفصل این اندیشهها خواهم پرداخت؛ اندیشههایی که حقایق و دروغهایی را که از رهگذر نوشتههای ایسوکرات متبلور شدهند، منعکس میکنند. در واقع کینهها و بغضهای یونانیان، پیوند خورده با جاه طلبیهای سیاسی یک خطیب ماهر و نوشتههای پر از دروغ و نفرت او از بیش از بیست قرن پیش به مورخان دیگر به میراث رسیدهاند و این مورخان، که یا فریب خوردهاند و یا در کینهورزی و دروغپردازی همدستان او هستند، همچنان دیگران را فریب میدهند. و به خوبی خواهیم دید که استدلالهای ایسوکرات که عمدتاً "سیاسی و غرضمندانهاند" گاه سراسر دروغ و گاه کاملاً چاپلوسانه و مزدورانه، چیزی جز تبلیغاتِ صرف نیستند. ایسوکرات، شاگرد درس آموختهی گورگیاس سوفسطایی، همهاش در این فکر است که درخشان و هوشمند جلوه کند و لذا کاملاً به ظاهر قضیه پایبند است، اما در خورد سیاست فعال مجامع نیست زیرا که هم کمرو و خجالتی است و هم فاقد صدای رسا و گیراست، اما همین ایسوکرات که نمونهی اعلای خطیب بلیغ و فصیح است و برای رسیدن به افتخاری که رؤیایش را در سر دارد" خطبههای تخیلی" مینویسد جز با زیر پا نهادن حقیقت تاریخ و تبدیل آن به دستگاه نورد میهن پرستیِ زبانی پوشیده در الفاظ زیبا و بیمعنی به هدف خود نخواهد رسید.
البته دیر زمانی است که «خیالهای باطل بلند پروازانه» و خواب و خیالهای ایسوکرات دیگر کسی را نمیفریبند جز آنان که خودشان دوست دارند که گول زده شوند، و مدتها پیش فنلون (16) در نامهی خطاب به فرهنگستان، ضمن چند کلمهی مختصر آن چه را که باید در بارهی هنرنمایی ایسوکرات اندیشید، بیان کرده و گفته است که او چیزی نیست مگر موجود مکاری، حیلهگری، شیادی، نیرنگبازی، آکنده از تقلب و ظرافت زشت و ناخوشایند. او نوشته است: «ایسوکرات شیرین، دلپذیر، زبانآور، و سرشار از ذوق و ظرافت است، اما (در نزد او) خود هنر ارزش و اعتبار خود را از دست میدهد، و هنگامی که جلوه میکند باطن خود را آشکار میکند و خود را لو میدهد. لونژن (17) نوشته است: "ایسوکرات، بله ایسوکرات... گرفتار خطای بچه مکتبیهای نوآموز شده است، و خطای خود را از این جا آغاز میکند که میگوید: از آن جا که نطق و خطابه طبیعتاً این خاصیت را دارد که چیزهای بزرگ را کوچک و چیزهای کوچک را بزرگ میکند و جلوه میدهد، و میتواند وجاهت و جذابیت چیزهای تازه را به کهنهترین و وارفتهترین چیزها بدهد، و آن چه را که به تازگی به وجود آمدهاند کهنه و قدیمی بنمایاند، پس...." (18) آن گاه لونژن ادامه میدهد که: "آیا چنین است؟ و کسی خواهد پرسید که: ای ایسوکرات، آیا به همین ترتیب میخواهی که همه چیز را در مورد اسپارتیها و آتنیها تغییر دهی؟ او با این نوع ستایش از خطابه در واقع نوعی مقدمه چینی میکند تا به مخاطبان خود بگوید که یک کلمه از آن چه را که خواهد گفت باور نکنند"». (19)
فنلون سخن خود را چنین به پایان میرساند که «این شیوه در واقع به این معنی است که به جهانیان بگوییم که خُطبا چیزی نیستند مگر سوفسطائیانی همچون گورگییاس افلاطونی و سخنوران یونان که از سخن برای تحمیل آرای خود بر مردم سوء استفاده میکنند». (20) در حقیقت ایسوکرات حق دارد که پرده از نیرنگهای شعبدهبازانهی سخن خود بردارد، او حق دارد که به مخاطبان خود هشدار بدهد که با خطابههای خود آنان را اِغفال میکند و میفریبد: عبارات زیبای او، زبان بازیها و افتراها و تهمتهایی که در طی پنجاه سال در یونان پراکنده است به صورت حقیقت هرزه و فاسد تاریخ در آمدهاند و باقی ماندهاند. ایسوکرات در سال 436 ق. م.، یعنی درست یک قرن پیش از برآمدن اسکندر مقدونیزاده شد و در سال 338، در لحظات تلخی که آتن ستایشی والا از کشتهشدگان واقعهی خرونیا به عمل میآورد، و پایان اندوهبار آن مقدمهی پایان اندوهبارتر قدرت یونان بود، درگذشت. ایسوکرات در آرزوی وقوع وقایعی بود که برای همیشه به امپراتوری هخامنشیان پایان دادند، او این وقایع را تبلیغ کرد و تدارک دید. و این که در آن تاریخ در گذشته است قطعاً از اثر غم و اندوه نبوده است هرچند که در افسانهها چنین گفته میشود، بلکه در واقع از شدت شادی و لذت جان داده است، لذت موفقیتی که او - البته نه چندان هم بیدلیل - خود را پیامآور و منادی آن میدانست. در واقع بازپسین عبارتی که سُنتاً به او نسبت داده میشود، آخرین جملهی سومین نامهیی است که برای فیلیپ فرستاده بوده است. این نامه که پس از شکست آتن نوشته شده در حقیقت فریادِ شعف پیروزی است نه ندای درد و شرمندگی. آن عبارت چنین است: «تنها چیزی که من در سرِ پیری آن را سپاس میدارم این است که زندگیم چندان دراز شد که میبینم اکنون برخی از افکار و نقشههایی که در جوانی داشتهام و آنها را در "خطابهی ستایش" و در نامهیی که برای تو فرستادم تبیین کردهام، به برکت کارها و فعالیتهای تو تحقق یافتهاند و آرزو میکنم که بقیهی آنها نیز جامهی عمل به خود بپوشند» (ایسوکرات، نامهی سوم به فیلیپ مقدونی).
اما این افکار و نقشهها چه بودند؟ برای آگاهی از آنها میتوان به آثاری که در دسترس هستند رجوع کرد و لذا تکرار آنها در این جا ضرورت ندارد (ایسوکرات، خطابهی ستایش). این اندیشهها یونان را به فاجعهی خرونیا کشاندند و آنچه را که یونان دربارهی تحقق آنها میاندیشیده است لوکورگ (21) در سخنان تلخ و تند خود خطاب به لوسیکلس (22) بینوا بر زبان آورده است. لوسیکلس یکی از طراحان نظامی آتن بود و از جملهی فرماندهانی بود که سپاه آتن را به جنگ بر ضد فیلیپ هدایت کردند. لوکورگ خطاب به او گفته است: «لوسیکلس، تو (مثلاً) طراح و برنامهریز بودی و این جنگ را فرماندهی میکردی، جنگی که در آن هزار تن از همشهریان ما کشته شدند و دو هزار تن به اسارت گرفته شدند. برای یادآوری ننگ شهر ما یک بنای یادبود ساختهاند. تمامی یونان محکوم به بردگی است. این همه بدبختی و فاجعه در دورهی فرماندهی تو بر سپاه آتن به ما رسیدهاند، سپاهی که تو هدایت میکردی و با وجود همهی اینها هنوز هم جرأت میکنی که به زندگی ادامه دهی، جرأت به خود میدهی که نور خورشید را ببینی، و خود را در مجامع عمومی نشان دهی، تو که مجسمهی زندهی ننگ و بدنامی و رسوایی میهن هستی» (دیبودورسیسیلی، کتاب پانزدهم، فصل هشتاد و هشتم). آتنیها لوسیکلس را با همین عبارات محکوم به مرگ کردند، و ما چیزی برای افزودن به آنها نمیگوییم. آن چه میماند این است که فقط نشان دهیم که نیروهای واقعی در لشکرکشی مورد علاقهی ایسوکرات و عوارض و آثار این لشکرکشی چه بودند، یعنی همان لشکرکشی که فیلیپ تدارک دید و اسکندر آن را تا دورترین مرزهای خاک ایران ادامه داد، پیش از آن که در شهر بابل جان تسلیم کند.
پینوشتها:
1. Josèphe
2. Vespasien.
3. Titus.
4. Flavius.
5. جوزف، در ردّ اپییون Contre Apion، ترجمهی لئون بلوم Léon Blum، پاریس، کتاب نخست، فصل دوم، بند ششم، به «پیوست» مراجعه شود.
6. Massagètes
7. Hésiode.
8. Hellanicus.
9. آریین در جایی از کتاب آناباز / آناباسیس نوشته است: «در داستان اسکندر چندان یقین اندک وجود دارد که وفادارترین مورخان او حتی در مورد یک چیز همگانی وحدت نظر ندارند، و خودشان هم بر این امر آگاهی داشتهاند».
10. استرابون، جغرافیا، کتاب یازدهم، فصل ششم، بند 2 تا 4. استرابون پیش از آن، در کتاب سوم، فصل چهارم، بند 19 نوشته است: «وقتی که سخن از سرزمینهای شناخته شده، سرزمینهای معروف، در میان است به آسانی و خوبی میتوان از آن چه در آن جاها گذشته است اطلاع به دست آورد... کسانی که در این زمینه میتوانند آگاهیهایی به دست دهند کم نیستند به ویژه در میان یونانیان که خبر رسانترین مردم جهانند... اما در وقتی که سخن از سرزمینهای بربر و دوردست در میان باشد ناآگاهی رو به افزایش مینهد و به نسبت دوری آن جاها از خاک یونان هرچه بیشتر میشود. حقیقت این است که مورخان لاتین (رومی) میکوشندتا از مورخان یونان تقلید کنند، اما فقط به طور ناقص موفق میشوند و لذا خود را به همین قانع میکنند که آن چه را که یونانیان گفتهاند و نوشتهاند ترجمه کنند بیآن که خودشان کمترین کنجکاوی و دقتی در این زمینه نشان دهند».
11. حتی در سال 339 یعنی فقط شش سال پیش از واقعهی ایسوس lssos (شکست داریوش از اسکندر) ایسوکراتس در کتاب پانانتائیک (همه آتنی) نوشته بود: «هر یک از شهر - دولتهای ما سفیری به نزد پادشاه گسیل کرد به این امید که ملتی که شاه دوستانهترین رفتارها را در باب آن مرعی دارد صاحب برتری بر یونانیان گردد.»
12. کسی که به آداب و اخلاق مزدا آشناست میداند که این ادعای ارسطو یک دروغ است. اگر در میان «بربر» ها زن و برده در یک رده میبودند آیا اشیل از همسر داریوش و مادر خشایارشا آن گونه که در کتاب ایرانیان یاد کرده است، نام میبرد؟ او در بیتهای 150 تا 155 کتاب خود میگوید: «اینک مادرِ شاه بزرگ، ملکهی من همچون روشنایییی که از چشمان خدایان بیرون میزند، از راه میرسد... این شهربانوی بزرگ زنان ایران دارای میانهای باریک، ای مادر کهنسال خشایارشا، همسر داریوش، درود بر تو باد»! یک ایرانی هم جز به همین ترتیب سخن نمیگفت.
13. Euripide, lphigénie en Aulide اوریپید، ایفیژنی در ائولید، بیت 1400
14. ایسوکرات کلمهی هیلوت hilotes را به کار برده است که مطابق تعریف لاروس «در سرزمین لاکونیا Laconie طبقهی فرودست جامعه بودهاند... و اصولاً بردهی دولت بودند و دولت مراقب آنان بود و فقط دولت حق آزاد کردنشان را داشت که غالباً آنان را وارد سپاه میکرد. مالک نمیتوانست آنان را بدون زمین بفروشد... نوعی لباس مخصوص بر آنان تحمیل میشد. در آغاز هر سال به هر یک از آنان چند ضربه تازیانه زده میشد تا حال و وضع خود را به یاد داشته باشند و از نظر دور ندارند، و حتی "از راه احتیاط" زورمندترین آنان را به قتل میرساندند. بسیار اتفاق افتاده است که بزرگان اسپارت قتل عام آنان را سامان دادند یا چشم بر قتل عامشان بستند و آن را ندیده گرفتند.»
15. او در واقع مبتکر اصلی قضیه است و بارها آرای سیاسی یا تاریخی ارسطو را همو تدارک دیده است.
16. Fenelon.
17. Longin.
18. در ستایش آتن Panégyrique d'Athènesy، فصل 4.
19. در باب (نویسندگی) والا Du sublime، فصل 38، بند 31.
20. فنلون، نامه به فرهنگستان، کتاب چهارم، «طرح بلاغت». دنبالهی این متن نیز به همان اندازه بلیغ، فصیح و واقعی است: «در میان یونانیان همه چیز به مردم بستگی داشت و مردم هم به حرف بسته بودند... خُطبای سخنپرداز و ظاهر ساز و پر حرارت مردم را به هر جا که میخواستند میکشاندند، و مردم چه در جنگ و چه در صلح بزرگترین نیرویشان بودند.»
21. Lycurgue.
22. Lysiclès.
منبع مقاله:
بدیع، امیرمهدی، (1387)، یونانیان و بربرها، برگردان: ع. روحبخشان، تهران: انتشارات توس، چاپ سوم