نویسنده: محمدرضا افضلی
گر به بفضلش پی ببردی هر فضول *** کی فرستادی خدا چندین رسول
عقل جزئی همچو برق است و درخش *** در درخشی کی توان شد سوی وخش
نیست نور برق بهر رهبری *** بلکه امریست ابر را که میگری
برق عقل ما برای گریه است *** تا بگرید نیستی در شوق هست
اگر قرار بدین منوال بود که هر آدم یاوه گویی به اسرار فضل الهی واقف شود، چگونه ممکن بود که خدا چندین و چند رسول به سوی مردمان گسیل دارد؟ از این رو، معلوم میشود که عقل تنها در پرتو وحی میتواند به حقایق عالم واقف شود، نه با استقلال، چنان که کتب آسمانی بدین امر ناطقاند. سخن از تحقیر و یا بیهوده انگاشتن عقل جزئی نیست، بلکه جان کلام این است که درخشش عقل جزئی مانند برق آسمان است که گاه گاهی میدرخشد و سریع الزاول است. از این رو، نمیتوان به وسیلهی آن اسرار جهان هستی را شناخت و در صحرای پرآفت و مخافت سلوک گام برداشت. «وخش» شهرکی در ناحیهی کرانهی جیحون و کنایه از راه دور است. عقل جزئی در حد یک هشدار و انذار است که حیات، همین خور و خواب و خشم و شهوت نیست و شوق ادراک هستی را در ما پدید میآورد، اما برای پیوستن به حق، نیاز به عقل معرفت یاب و حقیقت جو داریم تا با شاگردی در مکتب وحی و انبیا و اولیا به این حیات برین دست یابیم.
نک شیاطین سور گردون میشدند *** گوش بر اسرار بالا میزدند
میربودند اندکی زآن رازها *** تا شهب میراندشان زود از سما
که روید آن جا رسولی آمد است *** هرچه میخواهید زو آید به دست
گر همی جویید در بیبها *** ادخلوا الأبیات من ابوابها
میزن آن حلقه در و بر باب بیست *** از سوی بام فلکتان راه نیست
نیست حاجتتان بدین راه دراز *** خاکیای را دادهایم اسرار راز
پیش او آیید اگر خائن نیآید *** نیشکر گردید ازو گرچه نیآید
مولانا معتقد است که از طریق پیامبران و اولیا میتوان به حق پیوست. به همین دلیل، ستارههای نبالهدار شیاطبن را از آسمان میرانند تا اگر جویای حقاند به زمین بیایند و از پیامبر هدایت بپذیرند. «دُرّ بیبها» اسرار حق است. مصراع دوم اقتباس از آیهی 189 سوره «بقره» است: (... وَأْتُوا الْبُیوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا...)؛ به خانهها از درهای آنها وارد شوید. و باب اسرار حق، انبیا و اولیایند. شیاطین میخواستند بر بام فلک اسرار حق را دزددانه بشنوند. مضون کلی سخن در آیههای 16 تا 18 سوره «حجر»: (إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ مُبِینٌ)؛ آن که دزدانه گوش کند، شهاب روشن دنبالش میکند و 7 تا 10 سوره «صافات» آمده است. شما نیازی به پیمودن این راه دور و دراز ندارید، زیرا ما اسرار الهی را به انسانی خاکی سپردهایم. اگر خیانت کار نیستید نزد رسولان الهی بروید تا «نی» وجودتان به نیشکر مبدّل گردد و از شِکَر علوم و معارف حقانی بهرهمند شوید.
سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل *** نیست کم از سم اسپ جبرئیل
سبزه گردی تازه گردی در نوی *** گر تو خاک اسپ جبریلی شوی
سبزهی جان بخش که آن را سامری *** کرد در گوساله تا شد گوهری
جان گرفت و بانگ زد زآن سبزه او *** آن چنان بانگی که شد فتنه عدو
گر امین آیید سوی اهل راز *** وارهید از سر کله مانند باز
آ« پیامبر الهی از خاک وجود تو سبزه معارف میرویاند، زیرا آن راهنما از سُمِ اسپ جبرئیل کمتر نیست. مولانا تربیت و ارشاد انبیا را با آن چه در روایات تفسیری مربوط به سامری با موسی میخوانیم، مقایسه کرد: هنگامی که جبرئیل برای موسی وحی حق را میآورد، سوار بر اسبی بود که آن را فرسالحیاة گفتهاند، زیرا که از جای سُمِ اسپ سبزه میرویید. سامری گوسالهای از زر ساخت و خاک پای اسپ جبرئیل را در کام گوساله ریخت و گوساله به سخن آمد و گروهی از یاران موسی به سامری پیوستند.(1) وقتی سم اسپ جبرئیل، موجد حیات و شکوفایی میگردد، چگونه ممکن است که انفاس قدسیهی رسولان الهی چنین خاصیتی نداشته باشد؟ اگر تو نیز خاک پای اسپ جبرئیل شوی، سرسبز و با طراوات میشوی؛ یعنی اگر در برابر انبیا خاضع و فروتن شوی، به رشد روحی و شکوفایی عقلی خواهی رسید. اگر با قلبی پاک و با صدق و صفا به محضر رازدانان وارد شوید و مصاحب آنان گردید، مانند بازشکاری از پوششی که سر او را میپوشاند نجات خواهید یافت. مولانا انسان را به بازشاهی تشبیه میکند که روی سرش پوششی میگذارند تا به ماندن در بارگاه و محل تربیت خود عادت کند و پس از آن روپوش را بر میدارند و باز در پیشگاه شاه آزاد و رها میکنند. سرپوش یا سرکله ما، دنیا و دل بستگیهای دنیایی است که ما را نگه میدارد تا با ارشاد انبیا و اولیا شایستهی حضرت حق شویم و آن گاه سر کله را بر میدارند و بنده به حق واصل میشود و حیات مادی و ظاهری او هم ادامه دارد.
پس برو خاموش باش از انقیاد *** زیر ظل امر شیخ و اوستاد
ورنه گر چه مستعد و قابلی *** مسخ گردی تو ز لاف کاملی
هم ز استعداد وامانی اگر *** سرکشی زاستاد راز و با خبر
صبر کن در موزه دوزی تو هنوز *** ور بوی بیصبر گردی پارهدوز
کهنهدوزان گر بدیشان صبر و حلم *** جمله نودوزان شدندی هم به علم
بس بکوشی و به آخر از کلال *** هم تو گویی خویش کالعقل عقال
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ *** عقل را میدید بس بی بال و برگ
بیغرض میکرد آن دم اعتراف *** کز ذکاوت راندیم اسپ از گزاف
از غروری سرکشیدیم از رجال *** آشنا کردیم در بحر خیال
مولانا میگوید: اگر انسان کامل نیستی از کاملان پیروی کن، چنان که برای تبیین این موضوع به نخستین آیهی سوره «حجرات» استناد جسته است: (یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تُقَدِّمُوا بَینَ یدَی اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ)؛ای کسانی که ایمان آوردهاید، بر خدا و رسولش پیشی مگیرید و از خدا بترسید که او شنوای داناست. پس ادب اقتضا میکند که در هر حالی زیر سایهی امر شیخ و استاد بروی و از وی اطاعت کنی و در برابر او ساکت باشی و حتی اگر استعداد و قابلیت هم داشته باشی بر اثر ادعای کمال، مسخ میشوی. اگر از اطاعت استاد رازدان و آگاه رخ برتابی، حتی از استعدادی که دارا هستی نیز نمیتوانی بهرهمند شوی.
جان کلام مولانا در این چند بیت این است: کوشش بیصبر و بیاستاد نتیجهاش این است که خستگی و کوفتگی (کلال) پیش آید و تو خود دریابی که عقل دنیایی پایبند است و تو را از مقصود باز میدارد: «العقل عقال» «آن مرد مُفلسف» امام فخر رازی است که در لحظات واپسین زندگی خود بیهیچ غرض و شائبهای اعتراف کرد که ما با این عقل، اسپ اندیشه را در میدان قیل و قال راندیم. بنابراین اصحاب عقل جزئی و ارباب قبل و قال با همهی تلاشهای ذهنی خود به اطمینان قلبی نمیرسند. ما بر اثر غرور و تکبر از مردان الهی سرپیچی کردیم و در دریای خیالبافی به شنا و غواصی پرداختیم.
آشنا هیچ است اندر بحر روح *** نیست این جا چاره جز کشتی نوح
این چنین فرمود این شاه رسل *** که منم کشتی درین دریای کل
یا کسی کو در بصیرتهای من *** شد خلیفه راستی بر جای من
کشتی نوحیم در دریا که تا *** رو نگردانی ز کشتیای فتا
همچو کنعان سوی هر کوهی مرو *** از نبی لا عاصم الیوم شنو
می نماید پست این کشتی ز بند *** مینماید کوه فکرت بس بلند
شنا در دریای روح، کاری بیهوده است؛ یعنی غواصی و جست و جوی عقل جزئی در عوالم غیبی و اسرار و حقایق الهی کاری بینتیجه است، زیرا در این جا چارهای وجود ندارد جز سوار شدن در کشتی نوح. حضرت نبی اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) چنین فرمود: من کشتی نجات در دریای کل، جهان هستی و عوالم الهی هستم. «یا کسی» آن شخصی است که بینش و معرفت باطنی مرا به دست آورد و حقیقتاً جانشین من باشد. در این دریا ما به منزله کشتی نوحیم. ای جوان! مبادا از این کشتی رخ برتابی. مانند کنعان، پسر نوح، به هر کوهی پناه مبر. از قرآن کریم این آیهی را بشنو: «امروز نگهداندهای نیست» (اشاره به آیهی 43 سوره هود). به دلیل حجابی که بر دیده باطنیات داری، این کشتی به نظرت حقیر میآید و کوه اندیشه و عقل جزئی، بسیار بلند به نظرت میرسد.
پست منگر هان و هان این پست را *** بنگر آن فضل حق پیوست را
در علو کوه فکرت کم نگر *** که یکی موجش کند زیر و زبر
گر تو کنعانی نداری باورم *** گر دو صد چندین نصیحت پرورم
گوش کهنعان کی پذیرد این کلام *** که برو مهر خدای است و ختام
کی گذارد موعظه بر مهر حق *** کی بگرداند حدث حکم سبق
لیک میگویم حدیث خوش پیای *** بر امید آن که تو کنعان نهای
به هوش باشدو این کشتی به ظاهر حقیر را با دیده حقارت منگر، بلکه به فصل الهی بنگر که به این کشتی پیوسته است. به بلندی کوه اندیشه نگاه نکن زیرا یک موج آن را زیر و رو میکند. اگر تو کنعان باشی، یعنی صفت و سیرت ستیزهگرانهی کنعان را داشته باشی، صدها برابر این هم تو را نصیحت کنم، حرفم را باور نمیکنی. گوش کنعان چگونه ممکن است این سخن را بشنود، حال آن که قهر خداوند بر دل و چشم و گوش او مهر نهاده است: (خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ ...)(2) اما باز هم به امید این که تو منکر نباشی، سخن خود را که پایهی خوبی دارد، با تو میگویم.
آخر این اقرار خواهی کرد هین *** هم ز اول روز آخر را ببین
می توانی دید آخر را مکن *** چشم آخربینت را کور کهن
هر که آخربین بود مسعودوار *** نبودش هر دم ز ره رفتن عثار
گر نخواهی هر دمی این خفتخیز *** کن ز خاک پای مردی چشم تیز
محل دیده ساز خاک پاش را *** تا بیندازی سر اوباش را
که ازین شاگردی و زین افتقار *** سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار
سرمه کن تو خاک هر بگزیده را *** هم بسوزد هم بسازد دیده را
چشم اشتر زآن بود بس نوربار *** کو خورد از بهر نور چشم خار
به هوش باش که تو نیز سرانجام بدان اعتراف خواهی کرد. تو میدانی با دیده عقلت فرجام کار را ببینی. پس نباید چشم فرجام خود را کور دائمی کنی. هر کس مانند انسانهای نیک بخت فرجامبین باشد، به هنگام راه رفتن هر لحظه دچار لغزش نمیشود. اگر نمیخواهی که لحظه به لحظه افت و خیز داشته باشی، خاک پای انسان کاملی را سرمهی چشمانت کن تا تیزبین شوی. بر اثر فروتنی و شاگردی آن انسان کامل به شمشیر ذوالفقار مبدل خواهی شد. وجود ناچیز تو در سایهی مصاحبت با کاملان، جلیلالقدر گردد. خاک پای انسانهای برگزیده را سرمهی چشم خود کن تا حجابها را از برابر دیدگانت بسوزاند و بینایی و بصیرتت را بهبود بخشد. چشم شتر از آن رو پر نور و تیزبین است که برای چشم خود خار میخورد. ای طالب حقیقت، اگر تو میخواهی بصیرت باطنی پیدا کنی، باید مدتی خار ریاضت و محنت تناول کنی.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
عقل جزئی همچو برق است و درخش *** در درخشی کی توان شد سوی وخش
نیست نور برق بهر رهبری *** بلکه امریست ابر را که میگری
برق عقل ما برای گریه است *** تا بگرید نیستی در شوق هست
اگر قرار بدین منوال بود که هر آدم یاوه گویی به اسرار فضل الهی واقف شود، چگونه ممکن بود که خدا چندین و چند رسول به سوی مردمان گسیل دارد؟ از این رو، معلوم میشود که عقل تنها در پرتو وحی میتواند به حقایق عالم واقف شود، نه با استقلال، چنان که کتب آسمانی بدین امر ناطقاند. سخن از تحقیر و یا بیهوده انگاشتن عقل جزئی نیست، بلکه جان کلام این است که درخشش عقل جزئی مانند برق آسمان است که گاه گاهی میدرخشد و سریع الزاول است. از این رو، نمیتوان به وسیلهی آن اسرار جهان هستی را شناخت و در صحرای پرآفت و مخافت سلوک گام برداشت. «وخش» شهرکی در ناحیهی کرانهی جیحون و کنایه از راه دور است. عقل جزئی در حد یک هشدار و انذار است که حیات، همین خور و خواب و خشم و شهوت نیست و شوق ادراک هستی را در ما پدید میآورد، اما برای پیوستن به حق، نیاز به عقل معرفت یاب و حقیقت جو داریم تا با شاگردی در مکتب وحی و انبیا و اولیا به این حیات برین دست یابیم.
نک شیاطین سور گردون میشدند *** گوش بر اسرار بالا میزدند
میربودند اندکی زآن رازها *** تا شهب میراندشان زود از سما
که روید آن جا رسولی آمد است *** هرچه میخواهید زو آید به دست
گر همی جویید در بیبها *** ادخلوا الأبیات من ابوابها
میزن آن حلقه در و بر باب بیست *** از سوی بام فلکتان راه نیست
نیست حاجتتان بدین راه دراز *** خاکیای را دادهایم اسرار راز
پیش او آیید اگر خائن نیآید *** نیشکر گردید ازو گرچه نیآید
مولانا معتقد است که از طریق پیامبران و اولیا میتوان به حق پیوست. به همین دلیل، ستارههای نبالهدار شیاطبن را از آسمان میرانند تا اگر جویای حقاند به زمین بیایند و از پیامبر هدایت بپذیرند. «دُرّ بیبها» اسرار حق است. مصراع دوم اقتباس از آیهی 189 سوره «بقره» است: (... وَأْتُوا الْبُیوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا...)؛ به خانهها از درهای آنها وارد شوید. و باب اسرار حق، انبیا و اولیایند. شیاطین میخواستند بر بام فلک اسرار حق را دزددانه بشنوند. مضون کلی سخن در آیههای 16 تا 18 سوره «حجر»: (إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ مُبِینٌ)؛ آن که دزدانه گوش کند، شهاب روشن دنبالش میکند و 7 تا 10 سوره «صافات» آمده است. شما نیازی به پیمودن این راه دور و دراز ندارید، زیرا ما اسرار الهی را به انسانی خاکی سپردهایم. اگر خیانت کار نیستید نزد رسولان الهی بروید تا «نی» وجودتان به نیشکر مبدّل گردد و از شِکَر علوم و معارف حقانی بهرهمند شوید.
سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل *** نیست کم از سم اسپ جبرئیل
سبزه گردی تازه گردی در نوی *** گر تو خاک اسپ جبریلی شوی
سبزهی جان بخش که آن را سامری *** کرد در گوساله تا شد گوهری
جان گرفت و بانگ زد زآن سبزه او *** آن چنان بانگی که شد فتنه عدو
گر امین آیید سوی اهل راز *** وارهید از سر کله مانند باز
آ« پیامبر الهی از خاک وجود تو سبزه معارف میرویاند، زیرا آن راهنما از سُمِ اسپ جبرئیل کمتر نیست. مولانا تربیت و ارشاد انبیا را با آن چه در روایات تفسیری مربوط به سامری با موسی میخوانیم، مقایسه کرد: هنگامی که جبرئیل برای موسی وحی حق را میآورد، سوار بر اسبی بود که آن را فرسالحیاة گفتهاند، زیرا که از جای سُمِ اسپ سبزه میرویید. سامری گوسالهای از زر ساخت و خاک پای اسپ جبرئیل را در کام گوساله ریخت و گوساله به سخن آمد و گروهی از یاران موسی به سامری پیوستند.(1) وقتی سم اسپ جبرئیل، موجد حیات و شکوفایی میگردد، چگونه ممکن است که انفاس قدسیهی رسولان الهی چنین خاصیتی نداشته باشد؟ اگر تو نیز خاک پای اسپ جبرئیل شوی، سرسبز و با طراوات میشوی؛ یعنی اگر در برابر انبیا خاضع و فروتن شوی، به رشد روحی و شکوفایی عقلی خواهی رسید. اگر با قلبی پاک و با صدق و صفا به محضر رازدانان وارد شوید و مصاحب آنان گردید، مانند بازشکاری از پوششی که سر او را میپوشاند نجات خواهید یافت. مولانا انسان را به بازشاهی تشبیه میکند که روی سرش پوششی میگذارند تا به ماندن در بارگاه و محل تربیت خود عادت کند و پس از آن روپوش را بر میدارند و باز در پیشگاه شاه آزاد و رها میکنند. سرپوش یا سرکله ما، دنیا و دل بستگیهای دنیایی است که ما را نگه میدارد تا با ارشاد انبیا و اولیا شایستهی حضرت حق شویم و آن گاه سر کله را بر میدارند و بنده به حق واصل میشود و حیات مادی و ظاهری او هم ادامه دارد.
پس برو خاموش باش از انقیاد *** زیر ظل امر شیخ و اوستاد
ورنه گر چه مستعد و قابلی *** مسخ گردی تو ز لاف کاملی
هم ز استعداد وامانی اگر *** سرکشی زاستاد راز و با خبر
صبر کن در موزه دوزی تو هنوز *** ور بوی بیصبر گردی پارهدوز
کهنهدوزان گر بدیشان صبر و حلم *** جمله نودوزان شدندی هم به علم
بس بکوشی و به آخر از کلال *** هم تو گویی خویش کالعقل عقال
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ *** عقل را میدید بس بی بال و برگ
بیغرض میکرد آن دم اعتراف *** کز ذکاوت راندیم اسپ از گزاف
از غروری سرکشیدیم از رجال *** آشنا کردیم در بحر خیال
مولانا میگوید: اگر انسان کامل نیستی از کاملان پیروی کن، چنان که برای تبیین این موضوع به نخستین آیهی سوره «حجرات» استناد جسته است: (یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تُقَدِّمُوا بَینَ یدَی اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ)؛ای کسانی که ایمان آوردهاید، بر خدا و رسولش پیشی مگیرید و از خدا بترسید که او شنوای داناست. پس ادب اقتضا میکند که در هر حالی زیر سایهی امر شیخ و استاد بروی و از وی اطاعت کنی و در برابر او ساکت باشی و حتی اگر استعداد و قابلیت هم داشته باشی بر اثر ادعای کمال، مسخ میشوی. اگر از اطاعت استاد رازدان و آگاه رخ برتابی، حتی از استعدادی که دارا هستی نیز نمیتوانی بهرهمند شوی.
جان کلام مولانا در این چند بیت این است: کوشش بیصبر و بیاستاد نتیجهاش این است که خستگی و کوفتگی (کلال) پیش آید و تو خود دریابی که عقل دنیایی پایبند است و تو را از مقصود باز میدارد: «العقل عقال» «آن مرد مُفلسف» امام فخر رازی است که در لحظات واپسین زندگی خود بیهیچ غرض و شائبهای اعتراف کرد که ما با این عقل، اسپ اندیشه را در میدان قیل و قال راندیم. بنابراین اصحاب عقل جزئی و ارباب قبل و قال با همهی تلاشهای ذهنی خود به اطمینان قلبی نمیرسند. ما بر اثر غرور و تکبر از مردان الهی سرپیچی کردیم و در دریای خیالبافی به شنا و غواصی پرداختیم.
آشنا هیچ است اندر بحر روح *** نیست این جا چاره جز کشتی نوح
این چنین فرمود این شاه رسل *** که منم کشتی درین دریای کل
یا کسی کو در بصیرتهای من *** شد خلیفه راستی بر جای من
کشتی نوحیم در دریا که تا *** رو نگردانی ز کشتیای فتا
همچو کنعان سوی هر کوهی مرو *** از نبی لا عاصم الیوم شنو
می نماید پست این کشتی ز بند *** مینماید کوه فکرت بس بلند
شنا در دریای روح، کاری بیهوده است؛ یعنی غواصی و جست و جوی عقل جزئی در عوالم غیبی و اسرار و حقایق الهی کاری بینتیجه است، زیرا در این جا چارهای وجود ندارد جز سوار شدن در کشتی نوح. حضرت نبی اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) چنین فرمود: من کشتی نجات در دریای کل، جهان هستی و عوالم الهی هستم. «یا کسی» آن شخصی است که بینش و معرفت باطنی مرا به دست آورد و حقیقتاً جانشین من باشد. در این دریا ما به منزله کشتی نوحیم. ای جوان! مبادا از این کشتی رخ برتابی. مانند کنعان، پسر نوح، به هر کوهی پناه مبر. از قرآن کریم این آیهی را بشنو: «امروز نگهداندهای نیست» (اشاره به آیهی 43 سوره هود). به دلیل حجابی که بر دیده باطنیات داری، این کشتی به نظرت حقیر میآید و کوه اندیشه و عقل جزئی، بسیار بلند به نظرت میرسد.
پست منگر هان و هان این پست را *** بنگر آن فضل حق پیوست را
در علو کوه فکرت کم نگر *** که یکی موجش کند زیر و زبر
گر تو کنعانی نداری باورم *** گر دو صد چندین نصیحت پرورم
گوش کهنعان کی پذیرد این کلام *** که برو مهر خدای است و ختام
کی گذارد موعظه بر مهر حق *** کی بگرداند حدث حکم سبق
لیک میگویم حدیث خوش پیای *** بر امید آن که تو کنعان نهای
به هوش باشدو این کشتی به ظاهر حقیر را با دیده حقارت منگر، بلکه به فصل الهی بنگر که به این کشتی پیوسته است. به بلندی کوه اندیشه نگاه نکن زیرا یک موج آن را زیر و رو میکند. اگر تو کنعان باشی، یعنی صفت و سیرت ستیزهگرانهی کنعان را داشته باشی، صدها برابر این هم تو را نصیحت کنم، حرفم را باور نمیکنی. گوش کنعان چگونه ممکن است این سخن را بشنود، حال آن که قهر خداوند بر دل و چشم و گوش او مهر نهاده است: (خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ ...)(2) اما باز هم به امید این که تو منکر نباشی، سخن خود را که پایهی خوبی دارد، با تو میگویم.
آخر این اقرار خواهی کرد هین *** هم ز اول روز آخر را ببین
می توانی دید آخر را مکن *** چشم آخربینت را کور کهن
هر که آخربین بود مسعودوار *** نبودش هر دم ز ره رفتن عثار
گر نخواهی هر دمی این خفتخیز *** کن ز خاک پای مردی چشم تیز
محل دیده ساز خاک پاش را *** تا بیندازی سر اوباش را
که ازین شاگردی و زین افتقار *** سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار
سرمه کن تو خاک هر بگزیده را *** هم بسوزد هم بسازد دیده را
چشم اشتر زآن بود بس نوربار *** کو خورد از بهر نور چشم خار
به هوش باش که تو نیز سرانجام بدان اعتراف خواهی کرد. تو میدانی با دیده عقلت فرجام کار را ببینی. پس نباید چشم فرجام خود را کور دائمی کنی. هر کس مانند انسانهای نیک بخت فرجامبین باشد، به هنگام راه رفتن هر لحظه دچار لغزش نمیشود. اگر نمیخواهی که لحظه به لحظه افت و خیز داشته باشی، خاک پای انسان کاملی را سرمهی چشمانت کن تا تیزبین شوی. بر اثر فروتنی و شاگردی آن انسان کامل به شمشیر ذوالفقار مبدل خواهی شد. وجود ناچیز تو در سایهی مصاحبت با کاملان، جلیلالقدر گردد. خاک پای انسانهای برگزیده را سرمهی چشم خود کن تا حجابها را از برابر دیدگانت بسوزاند و بینایی و بصیرتت را بهبود بخشد. چشم شتر از آن رو پر نور و تیزبین است که برای چشم خود خار میخورد. ای طالب حقیقت، اگر تو میخواهی بصیرت باطنی پیدا کنی، باید مدتی خار ریاضت و محنت تناول کنی.
پینوشتها
1- طه، آیهی 96.
2- بقره، آیهی 7.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول