![ارزش ایمان به غیب در کلام مولانا ارزش ایمان به غیب در کلام مولانا](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/17798.jpg)
![ارزش ایمان به غیب در کلام مولانا ارزش ایمان به غیب در کلام مولانا](/userfiles/Article/1395/12/1/17798.jpg)
نویسنده: محمدرضا افضلی
این سخن پایان ندارد، خیز زید *** بر بُراق ناطقه بربند قید
ناطقه چون فاضح آمد عیب را *** میدراند پردههای غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه *** این دُهل زن را بران، بر بند راه
تک مران، درکش عنان، مستوربه *** هر کس از پندار خود مسرور به
حق همی خواهد که نومیدان او *** زین عبادت هم نگردانند رو
هم به اومیدی مشرف میشوند *** چند روزی در رکابش میدوند
خواهد آن رحمت بتابد بر همه *** بر بد و نیک، عموم مرحمه
حضرت به زید میگوید: برخیز! این سخنانی که بیان اسرار و حقایق معنوی میکند و حدّ اندازهای ندارد را نگو و اسپ کلام و توسن گفتار را در عرصهی حقایق کنترل کن و خاموش باش، زیرا هر گاه کلام، معایب را برملا کند، پردههای غیب را از هم میدراند. زمان مناسب این کار نیست و این جهان خاکی جای افشای اسرار نیست و باید چندگاه این حقایق را پنهان نگه داری. در راه حق تک روی به جایی نمیرسد؛ باید با جریان کلّی هستی بروی تا ارادهی حق تو را به هنگام مناسب وادار به گفتن کند. تو هنوز اسیر پندار خود هستی و بندگان خدا هم غالباً از پندار خود مسرورند. آن چه را میدانی پنهان بدار و بگذار همه از پندار خود مسرور باشند. دلیل این پنهان نگه داشتن این است که نومیدان درگاه خدا هم اگر عبادت کنند، شاید به صف امیدواران بپیوندند، یا دست کم چند روزی به پروردگار تکیه کنند. اگر تو اکنون افشا کنی که عاقبت کار آنها چیست، خلاف ارادهی حق رفتار کردهای. پروردگار میخواهد که رحمت او همه را در بر گیرد. «عموم مرحمه» به معنای لطف عام و رحمت عالمگیر است.
گر سمای نور بیباریده نیست *** هم زمین تار بیبالیده نیست
یؤمنون بالغیب میباید مرا *** زآن ببستم روزن فانی سرا
چون شکافم آسمان را در ظهور *** چون بگویم: هلتری فیها فُطور؟
تا در این ظلمت تحری گسترند *** هر کسی رو جانبی میآورند
مدتی معکوس باشد کارها *** شحنه را دزد آورد بر دارها
تا که بس سلطان و عالی همّتی *** بنده بنده خود آید مدّتی
بندگی در غیب آید خوب و کش *** حفظ غیب آید در استعباد خوش
آسمان روشن، اگر چه ابر و باران ندارد و بر زمین تیره و خشک نمیبارد، اما باران و روییدنی بالقوه در طبیعت هست. بنابراین، همانطور که وجود بالقوهی باران و گیاه را میپذیریم. باید به غیب هم ایمان بیاوریم. مولانا به آیهی 3 سوره «بقره» اشاره میکند: (الَّذِینَ یؤْمِنُونَ بِالْغَیبِ...)؛ هدایت یافتگان کسانی هستند که به غیب ایمان میآورند. به این دلیل روزن این دنیای فانی را به سوی آخرت بستم که احوال واقع در آخرت را غایبانه تصدیق کنند. ما انسانها باید بدانیم که تماس با غیب در همین جهان بسته، با ارزشتر است از تماس با غیبی که پرده از رویش برداشته شود. ارزش ایمان به همین نکته بر میگردد. خداوند میفرماید: اگر این حقایق عالم غیب را ظاهر کنم و آسمانها را بشکافم، دیگر جای این ندارد که بپرسم در آن شکافی میبینی؟ مضمون این بیت به آیهی 3 سوره «ملک» اشاره است که پروردگار دربارهی آسمانها میگوید: (... فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِنْ فُطُورٍ)؛ چشم را در آسمانها بگردان، آیا آن جا شکافی میبینی؟ پروردگار میگوید: حقایق را در پردهی غیب نهادهام تا در این جهان خاکی و تاریک، هر بندهای با توسل به قرائن و نشانهها به سویی در پی حقیقت برود:
البته پنهان ماندن حقیقت و روی آوردن به این سوی و آن سوی، گاه دیو را بر جای سلیمان مینشاند و. دزد را بر داروغه مسلط میکند؛ حتی زمانی پادشاهان و مردان بزرگ، بندهی بندهی خود و در خدمت زیردستان قرار میگیرند، اما «مدتی» نه همیشه. از سوی دیگر بندگی و عبادت در سایه غیب ارزشمند است. «کش» به معنای خوش و خوش آیند است. «حفظ غیب» به معنای مراعات شخص غایب را کردن است. «استعباد» به معنای بندهداری و کسی را به خدمت گرفتن است. پروردگار کسی را بندهی خوب میداند که رازهای او را با همه در میان نگذارد.
کو که مدح شاه گوید پیش او *** تا که در غیبت، بود او شرم رو؟
قلعه داری کز کنار مملکت *** دور از سلطان و سایه سلطنت
پاس دارد قلعه را از دشمنان *** قلعه نفروشد به مالی بیکران
غایب از شه، در کنار ثغرها *** همچو حاضر، او نگه دارد وفا
پیش شه او به بود از دیگران *** که به خدمت حاضرند و جان فشان
پس به غیبت نیم ذرّه حفظ کار *** به که اندر حاضری زآن صد هزار
طاعت و ایمان کنون محمود شد *** بعد مرگ، اندر عیان، مردود شد
کسی که در حضور شاه مدح او را میگوید و کسی که در غیبت از او شرم و ملاحظه دارد، کجا میتواند یکسان باشند؟ آن شرمرو خیلی با ارزشتر است. «ثغر» به معنای سر حد و مرز است. برای مثال، آن قلعهبانی که در سرحدّات کشور به نگهبانی میپردازد، در حالی که از شاه و سلطان به دور است، کار ارزشمندی میکند. آن نگهبان، قلعه را از گزند دشمنان حفظ میکند و در مقابل مال و پول گزاف آن را نمیفروشد. این چنین شخصی، اگر چه از شاه دور است، اما در وفاداری گویی که در حضور شاه خود قرار دارد. بنابراین، نیم ذرّه کار و خدمت در غیاب و عدم حضور، بهتر از صد هزار کار که در حضور انجام پذیرد. این کلام برگرفته از این حدیث است: «دعوه فی السرّ تعدل سبعین دعوة فی العلانیة»، یک دعوت به حق در نهان، برابر است با هفتاد دعوت در عیان، زیرا دعوت حق در نهان دارای خلوص است و شائبهی ریا ندارد.
مولانا میگوید: زمانی که در این دنیا هستیم طاعت و عبادت ارزش دارد، آن جهان که پروردگار را عیان میبینیم، این گونه عبادتها ارزشی ندارد. طاعت و ایمان به غیب، اینک ستوده و پسندیده است، وگرنه در آن زمان که همهی حقایق عیان میشود مردود است، زیرا در آن هنگام که پردهها واپس زده میشود، همگان به ایقان و ایمان میرسند؛ حتی کافران و منکران نیز حقایق و اسرار را مشاهده میکنند.
چون که غیب و غایب و روپوش به *** پس لبان بربند و لب خاموش به
ای برادر دست وادار از سُخن *** خود خدا پیدا کند علم لدُن
بس بود خورشید را رویش گواه *** ایّ شیء اعظم الشاهد؟ اله
نه بگویم، چون قرین شد در بیان *** هم خدا و هم ملک، هم عالمان:
یشهدُ الله و الملک و اهل العلوم *** انّه لا ربّ الا من یدوم
چون گواهی داد حق که بود ملک *** تا شود اندر گواهی مشترک؟
زآن که شعشاع و حضور آفتاب *** بر نتابد چشم و دلهای خراب
چون خفاشی کو تف خورشید را *** برنتابد، بگسلد اومید را
حضرت به زید میگوید: چون که غیب و مستور بودن بهتر است، پس دهان را بر بند و ساکت باش. زبانت را از پردهبرداری اسرار و حقایق نگهدار که مسلماً خداوند متعال که علم لدّنی و حقیقت بین به تو داده است، بر حسب مشیت و اقتضا، این علم تو را آشکار خواهد کرد. نیازی نیست که تو چیزی بگویی. روی خورشید گواه خورشید است. بزرگترین گواه چیست؟ خداست. خدا و فرشته و اهل علم گواهی میدهند: جز آن که جاودانه است پروردگاری نیست. این مضمون اقتباس از آیهی 18 سوره «آل عمران» است: (شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَكِیمُ)؛ گواهی دهد خدا که نیست معبودی جز او و فرشتگان و دانشمندان نیز گواهی دهند که نیست معبودی جز او که عزیز و فرزانه است. مولانا میگوید: شهادت به وجود خدای یکتای جاودان، از جانب خود او کافی است و به فرشتگان و انسانها نیازی نیست که در این شهادت شرکت کنند. در برابر نور خورشید حق، فرشته و آدمی باید چشم و دل را از ناتوانی و بیماری برهانند تا بتوانند نور خورشید را تحمل کنند، وگرنه مانند خُفّاش از دیدن خورشید ناامید میشوند.
پس ملائک را چو ما هم یاردان *** جلوهگر خورشید را بر آسمان
کین ضیا، ما ز آفتابی یافتیم *** چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم
چون مه نو یا سه روزه یا که بدر *** هر ملک دارد کمال و نور و قدر
ز اجنجه نور ثلاث او رباع *** بر مراتب، هر ملک را زآن شعاع
همچو پرهای عقول انسیان *** که بسی فرق استشان انرد میان
پس قرین هر بشر در نیک و بد *** آن ملک باشد که مانندش بود
چشم اعمش چون که خور را برنتافت *** اختر او را شمع شد، تا ره بیافت
سپس مولانا این نتیجه را بیان میکند: فرشتگان هم مانند ما، یار و موافق این اندیشهاند که خورشیدی بر آسمان هستی جلوهگر است. او از زبان فرشتگان میگوید: این نور را ما از آفتاب حق گرفتهایم و بر ضعیفان عالم میتابیم. مولانا میگوید: هر فرشتهای مانند ماه یک شبه یا سه روزه یا ماه تمام نوری و در پیشگاه حق مقامی دارد و به نسبت آن میتواند گواه خدایی او باشد. مولانا به آیهی 1 سوره «فاطر» اشاره میکند که در آن فرشتگان را پیامآورانی میشمارد که دارای دو یا سه یا چهار بالاند: (... أُولِی أَجْنِحَةٍ مَثْنَى وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ...). مولانا بالهای فرشتگان را مانند بالهای عقل خداجوی انسانها میشمارد و میگوید: همانطور که عقل در آدمی درجات و مراتبی دارد، بال فرشته و رابطهی او با نو حق نیز دارای مراتبی است. فرشتگان با توجه به همین مراتب و نسبتها و در نیکی و بدی همانند با انسانها هستند. «اعمش» به معنای آبریزش چشم است. کسی که خورشید را نمیتواند نگاه کند، ناچار از یک ستارهی کم نور برای دیدن راه باید کمک بگیرد.
گفت پیغمبر که اصحابی نُجوم *** ره روان را شمع و شیطان را رجوم
هر کسی را گر بُدی آن چشم و زور *** کو گرفتی ز آفتاب چرخ نور
کی ستاره حاجت استی ای ذلیل *** که بُدی بر نور خورشید او دلیل؟
ماه میگوید به خاک و ابر و فیء: *** من بشر بودم، ولی یوحی الی
چون شما تاریک بودم در نهاد *** وحی خورشیدم چنین نوری بداد
ظلمتی دارم، به نسبت با شموس *** نور دارم بهر ظلمات نفوس
زآن ضعیفم تا تو تابی آوری *** که نه مرد آفتاب انوری
پبامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: اصحاب من مانند ستارگاناند؛ برای رهروان و سالکان به منزله شمع طریقاند و برای شیاطین وسیله طرد و سنگسار. کاروانیان در شب از روی ستارهها جهات را پیدا میکردند. با توجه به ابیات بالا و سخن تایش نور حق به وسیلهی فرشتگان و اصحاب پیامبر، مولانا به طور کلی میگوید: چون انسان نمیتواند نور حق را مستقیم و بیواسطه تحمل کند، باید ستارهای نور خورشید را بگیرد و بر عالم خاک بتاباند. در این جا «ماه» پیامبر یا ولی کامل است که نور حق را میگیرد و مناسب با توان ذهنی و روحی بندگان به آنها میرساند. این ماه به خاک و ابر و سایه و به همهی موجودات جهان خاکی میگوید: من بشر بودم، اما به من وحی میشود: (قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ یوحَى إِلَی...) (1) صورت یا هستی مادی من، مثل شما از عالم خاک بود، اما وحی خداوند این روشنی معرفت را در من پدید آورد. این روشنی معنوی نسبی است؛ در مقایسه با خورشید حق من تاریکم، اما در مقایسه با نفسهای تاریک نور دارم. من نور ضعیفتری هستم تا شما انسانهای عادی بتوانید تحمل کنید.
همچو شهد و سرکه، درهم بافتم *** تا سوی رنج جگر ره یافتم
چون ز علت وارهیدی ای رهین *** سرکه را بگذار و میخور انگبین
تخت دل معمور شد، پاک از هوا *** بین که الرحمن علیالعرش استوی
حکم بر دل بعد از این بیواسطه *** حق کند، چون یافت دل این رابطه
«شهد» نور حق و «سرکه» جنبهی این جهانی مرد کامل است و قدما سرکنگبین را دوای بیماریهای کبد میدانستند. «رنج جگر» به نقصها و ناتوانیهای روح اشاره دارد. مولانا میگوید: ترکیب صورت این جهانی مردان کامل با نور و علم الهی، مانند سرکنگبینی است که نقایص روح مریدان و مؤمنان را درمان میکند و پس از این درمان میتوانند انگبین یا شهد معرفت را بخورند. مولانا میگوید: وقتی که این نقصها و بمیاریهای روحی و هواهای نفسانی برطرف شود، دل مؤمن میتواند مانند تختگاهی معمور و آباد، جایگاه حق باشد و آنگاه میبینی که خداوند رحمان بر این تختگاه و عرش تکیه زده است.(2) و دیگر سخن از رابطهی مستقیم مؤمن با پروردگار است، در مرتبهای که پس از پاک شدن دل از هوای نفس و بستگیهای این جهانی است. و در همین مرتبه است که علم شخص «بیواسطه» به علم پروردگار پیوند مییابد و «علم لدُنی» همین است.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
ناطقه چون فاضح آمد عیب را *** میدراند پردههای غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه *** این دُهل زن را بران، بر بند راه
تک مران، درکش عنان، مستوربه *** هر کس از پندار خود مسرور به
حق همی خواهد که نومیدان او *** زین عبادت هم نگردانند رو
هم به اومیدی مشرف میشوند *** چند روزی در رکابش میدوند
خواهد آن رحمت بتابد بر همه *** بر بد و نیک، عموم مرحمه
حضرت به زید میگوید: برخیز! این سخنانی که بیان اسرار و حقایق معنوی میکند و حدّ اندازهای ندارد را نگو و اسپ کلام و توسن گفتار را در عرصهی حقایق کنترل کن و خاموش باش، زیرا هر گاه کلام، معایب را برملا کند، پردههای غیب را از هم میدراند. زمان مناسب این کار نیست و این جهان خاکی جای افشای اسرار نیست و باید چندگاه این حقایق را پنهان نگه داری. در راه حق تک روی به جایی نمیرسد؛ باید با جریان کلّی هستی بروی تا ارادهی حق تو را به هنگام مناسب وادار به گفتن کند. تو هنوز اسیر پندار خود هستی و بندگان خدا هم غالباً از پندار خود مسرورند. آن چه را میدانی پنهان بدار و بگذار همه از پندار خود مسرور باشند. دلیل این پنهان نگه داشتن این است که نومیدان درگاه خدا هم اگر عبادت کنند، شاید به صف امیدواران بپیوندند، یا دست کم چند روزی به پروردگار تکیه کنند. اگر تو اکنون افشا کنی که عاقبت کار آنها چیست، خلاف ارادهی حق رفتار کردهای. پروردگار میخواهد که رحمت او همه را در بر گیرد. «عموم مرحمه» به معنای لطف عام و رحمت عالمگیر است.
گر سمای نور بیباریده نیست *** هم زمین تار بیبالیده نیست
یؤمنون بالغیب میباید مرا *** زآن ببستم روزن فانی سرا
چون شکافم آسمان را در ظهور *** چون بگویم: هلتری فیها فُطور؟
تا در این ظلمت تحری گسترند *** هر کسی رو جانبی میآورند
مدتی معکوس باشد کارها *** شحنه را دزد آورد بر دارها
تا که بس سلطان و عالی همّتی *** بنده بنده خود آید مدّتی
بندگی در غیب آید خوب و کش *** حفظ غیب آید در استعباد خوش
آسمان روشن، اگر چه ابر و باران ندارد و بر زمین تیره و خشک نمیبارد، اما باران و روییدنی بالقوه در طبیعت هست. بنابراین، همانطور که وجود بالقوهی باران و گیاه را میپذیریم. باید به غیب هم ایمان بیاوریم. مولانا به آیهی 3 سوره «بقره» اشاره میکند: (الَّذِینَ یؤْمِنُونَ بِالْغَیبِ...)؛ هدایت یافتگان کسانی هستند که به غیب ایمان میآورند. به این دلیل روزن این دنیای فانی را به سوی آخرت بستم که احوال واقع در آخرت را غایبانه تصدیق کنند. ما انسانها باید بدانیم که تماس با غیب در همین جهان بسته، با ارزشتر است از تماس با غیبی که پرده از رویش برداشته شود. ارزش ایمان به همین نکته بر میگردد. خداوند میفرماید: اگر این حقایق عالم غیب را ظاهر کنم و آسمانها را بشکافم، دیگر جای این ندارد که بپرسم در آن شکافی میبینی؟ مضمون این بیت به آیهی 3 سوره «ملک» اشاره است که پروردگار دربارهی آسمانها میگوید: (... فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِنْ فُطُورٍ)؛ چشم را در آسمانها بگردان، آیا آن جا شکافی میبینی؟ پروردگار میگوید: حقایق را در پردهی غیب نهادهام تا در این جهان خاکی و تاریک، هر بندهای با توسل به قرائن و نشانهها به سویی در پی حقیقت برود:
البته پنهان ماندن حقیقت و روی آوردن به این سوی و آن سوی، گاه دیو را بر جای سلیمان مینشاند و. دزد را بر داروغه مسلط میکند؛ حتی زمانی پادشاهان و مردان بزرگ، بندهی بندهی خود و در خدمت زیردستان قرار میگیرند، اما «مدتی» نه همیشه. از سوی دیگر بندگی و عبادت در سایه غیب ارزشمند است. «کش» به معنای خوش و خوش آیند است. «حفظ غیب» به معنای مراعات شخص غایب را کردن است. «استعباد» به معنای بندهداری و کسی را به خدمت گرفتن است. پروردگار کسی را بندهی خوب میداند که رازهای او را با همه در میان نگذارد.
کو که مدح شاه گوید پیش او *** تا که در غیبت، بود او شرم رو؟
قلعه داری کز کنار مملکت *** دور از سلطان و سایه سلطنت
پاس دارد قلعه را از دشمنان *** قلعه نفروشد به مالی بیکران
غایب از شه، در کنار ثغرها *** همچو حاضر، او نگه دارد وفا
پیش شه او به بود از دیگران *** که به خدمت حاضرند و جان فشان
پس به غیبت نیم ذرّه حفظ کار *** به که اندر حاضری زآن صد هزار
طاعت و ایمان کنون محمود شد *** بعد مرگ، اندر عیان، مردود شد
کسی که در حضور شاه مدح او را میگوید و کسی که در غیبت از او شرم و ملاحظه دارد، کجا میتواند یکسان باشند؟ آن شرمرو خیلی با ارزشتر است. «ثغر» به معنای سر حد و مرز است. برای مثال، آن قلعهبانی که در سرحدّات کشور به نگهبانی میپردازد، در حالی که از شاه و سلطان به دور است، کار ارزشمندی میکند. آن نگهبان، قلعه را از گزند دشمنان حفظ میکند و در مقابل مال و پول گزاف آن را نمیفروشد. این چنین شخصی، اگر چه از شاه دور است، اما در وفاداری گویی که در حضور شاه خود قرار دارد. بنابراین، نیم ذرّه کار و خدمت در غیاب و عدم حضور، بهتر از صد هزار کار که در حضور انجام پذیرد. این کلام برگرفته از این حدیث است: «دعوه فی السرّ تعدل سبعین دعوة فی العلانیة»، یک دعوت به حق در نهان، برابر است با هفتاد دعوت در عیان، زیرا دعوت حق در نهان دارای خلوص است و شائبهی ریا ندارد.
مولانا میگوید: زمانی که در این دنیا هستیم طاعت و عبادت ارزش دارد، آن جهان که پروردگار را عیان میبینیم، این گونه عبادتها ارزشی ندارد. طاعت و ایمان به غیب، اینک ستوده و پسندیده است، وگرنه در آن زمان که همهی حقایق عیان میشود مردود است، زیرا در آن هنگام که پردهها واپس زده میشود، همگان به ایقان و ایمان میرسند؛ حتی کافران و منکران نیز حقایق و اسرار را مشاهده میکنند.
چون که غیب و غایب و روپوش به *** پس لبان بربند و لب خاموش به
ای برادر دست وادار از سُخن *** خود خدا پیدا کند علم لدُن
بس بود خورشید را رویش گواه *** ایّ شیء اعظم الشاهد؟ اله
نه بگویم، چون قرین شد در بیان *** هم خدا و هم ملک، هم عالمان:
یشهدُ الله و الملک و اهل العلوم *** انّه لا ربّ الا من یدوم
چون گواهی داد حق که بود ملک *** تا شود اندر گواهی مشترک؟
زآن که شعشاع و حضور آفتاب *** بر نتابد چشم و دلهای خراب
چون خفاشی کو تف خورشید را *** برنتابد، بگسلد اومید را
حضرت به زید میگوید: چون که غیب و مستور بودن بهتر است، پس دهان را بر بند و ساکت باش. زبانت را از پردهبرداری اسرار و حقایق نگهدار که مسلماً خداوند متعال که علم لدّنی و حقیقت بین به تو داده است، بر حسب مشیت و اقتضا، این علم تو را آشکار خواهد کرد. نیازی نیست که تو چیزی بگویی. روی خورشید گواه خورشید است. بزرگترین گواه چیست؟ خداست. خدا و فرشته و اهل علم گواهی میدهند: جز آن که جاودانه است پروردگاری نیست. این مضمون اقتباس از آیهی 18 سوره «آل عمران» است: (شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَكِیمُ)؛ گواهی دهد خدا که نیست معبودی جز او و فرشتگان و دانشمندان نیز گواهی دهند که نیست معبودی جز او که عزیز و فرزانه است. مولانا میگوید: شهادت به وجود خدای یکتای جاودان، از جانب خود او کافی است و به فرشتگان و انسانها نیازی نیست که در این شهادت شرکت کنند. در برابر نور خورشید حق، فرشته و آدمی باید چشم و دل را از ناتوانی و بیماری برهانند تا بتوانند نور خورشید را تحمل کنند، وگرنه مانند خُفّاش از دیدن خورشید ناامید میشوند.
پس ملائک را چو ما هم یاردان *** جلوهگر خورشید را بر آسمان
کین ضیا، ما ز آفتابی یافتیم *** چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم
چون مه نو یا سه روزه یا که بدر *** هر ملک دارد کمال و نور و قدر
ز اجنجه نور ثلاث او رباع *** بر مراتب، هر ملک را زآن شعاع
همچو پرهای عقول انسیان *** که بسی فرق استشان انرد میان
پس قرین هر بشر در نیک و بد *** آن ملک باشد که مانندش بود
چشم اعمش چون که خور را برنتافت *** اختر او را شمع شد، تا ره بیافت
سپس مولانا این نتیجه را بیان میکند: فرشتگان هم مانند ما، یار و موافق این اندیشهاند که خورشیدی بر آسمان هستی جلوهگر است. او از زبان فرشتگان میگوید: این نور را ما از آفتاب حق گرفتهایم و بر ضعیفان عالم میتابیم. مولانا میگوید: هر فرشتهای مانند ماه یک شبه یا سه روزه یا ماه تمام نوری و در پیشگاه حق مقامی دارد و به نسبت آن میتواند گواه خدایی او باشد. مولانا به آیهی 1 سوره «فاطر» اشاره میکند که در آن فرشتگان را پیامآورانی میشمارد که دارای دو یا سه یا چهار بالاند: (... أُولِی أَجْنِحَةٍ مَثْنَى وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ...). مولانا بالهای فرشتگان را مانند بالهای عقل خداجوی انسانها میشمارد و میگوید: همانطور که عقل در آدمی درجات و مراتبی دارد، بال فرشته و رابطهی او با نو حق نیز دارای مراتبی است. فرشتگان با توجه به همین مراتب و نسبتها و در نیکی و بدی همانند با انسانها هستند. «اعمش» به معنای آبریزش چشم است. کسی که خورشید را نمیتواند نگاه کند، ناچار از یک ستارهی کم نور برای دیدن راه باید کمک بگیرد.
گفت پیغمبر که اصحابی نُجوم *** ره روان را شمع و شیطان را رجوم
هر کسی را گر بُدی آن چشم و زور *** کو گرفتی ز آفتاب چرخ نور
کی ستاره حاجت استی ای ذلیل *** که بُدی بر نور خورشید او دلیل؟
ماه میگوید به خاک و ابر و فیء: *** من بشر بودم، ولی یوحی الی
چون شما تاریک بودم در نهاد *** وحی خورشیدم چنین نوری بداد
ظلمتی دارم، به نسبت با شموس *** نور دارم بهر ظلمات نفوس
زآن ضعیفم تا تو تابی آوری *** که نه مرد آفتاب انوری
پبامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: اصحاب من مانند ستارگاناند؛ برای رهروان و سالکان به منزله شمع طریقاند و برای شیاطین وسیله طرد و سنگسار. کاروانیان در شب از روی ستارهها جهات را پیدا میکردند. با توجه به ابیات بالا و سخن تایش نور حق به وسیلهی فرشتگان و اصحاب پیامبر، مولانا به طور کلی میگوید: چون انسان نمیتواند نور حق را مستقیم و بیواسطه تحمل کند، باید ستارهای نور خورشید را بگیرد و بر عالم خاک بتاباند. در این جا «ماه» پیامبر یا ولی کامل است که نور حق را میگیرد و مناسب با توان ذهنی و روحی بندگان به آنها میرساند. این ماه به خاک و ابر و سایه و به همهی موجودات جهان خاکی میگوید: من بشر بودم، اما به من وحی میشود: (قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ یوحَى إِلَی...) (1) صورت یا هستی مادی من، مثل شما از عالم خاک بود، اما وحی خداوند این روشنی معرفت را در من پدید آورد. این روشنی معنوی نسبی است؛ در مقایسه با خورشید حق من تاریکم، اما در مقایسه با نفسهای تاریک نور دارم. من نور ضعیفتری هستم تا شما انسانهای عادی بتوانید تحمل کنید.
همچو شهد و سرکه، درهم بافتم *** تا سوی رنج جگر ره یافتم
چون ز علت وارهیدی ای رهین *** سرکه را بگذار و میخور انگبین
تخت دل معمور شد، پاک از هوا *** بین که الرحمن علیالعرش استوی
حکم بر دل بعد از این بیواسطه *** حق کند، چون یافت دل این رابطه
«شهد» نور حق و «سرکه» جنبهی این جهانی مرد کامل است و قدما سرکنگبین را دوای بیماریهای کبد میدانستند. «رنج جگر» به نقصها و ناتوانیهای روح اشاره دارد. مولانا میگوید: ترکیب صورت این جهانی مردان کامل با نور و علم الهی، مانند سرکنگبینی است که نقایص روح مریدان و مؤمنان را درمان میکند و پس از این درمان میتوانند انگبین یا شهد معرفت را بخورند. مولانا میگوید: وقتی که این نقصها و بمیاریهای روحی و هواهای نفسانی برطرف شود، دل مؤمن میتواند مانند تختگاهی معمور و آباد، جایگاه حق باشد و آنگاه میبینی که خداوند رحمان بر این تختگاه و عرش تکیه زده است.(2) و دیگر سخن از رابطهی مستقیم مؤمن با پروردگار است، در مرتبهای که پس از پاک شدن دل از هوای نفس و بستگیهای این جهانی است. و در همین مرتبه است که علم شخص «بیواسطه» به علم پروردگار پیوند مییابد و «علم لدُنی» همین است.
پینوشتها
1- کهف، آیهی 110.
2- طه، آیه 4.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول