پیام مرگ در مثنوی مولوی

هر کسی مدعی زیبایی و ملاحت است، اما مرگ، سنگ محک کسانی است که ادعای زیبایی و ملاحت دارند. هر کسی ادعا می‌کند که من صاحب کمالم، من صاحب جمالم، بلکه مرجع اهل کمال و جمالم، اما مرگ قاضی دادگری است، چرا
جمعه، 19 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پیام مرگ در مثنوی مولوی
 پیام مرگ در مثنوی مولوی

 

نویسنده: محمدرضا افضلی




 
هر کسی را دعوی حسن و نمک *** سنگ مرگ آمد نمک‌ها را محک
مرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز *** زر خالص را چه نقصان است گاز

هر کسی مدعی زیبایی و ملاحت است، اما مرگ، سنگ محک کسانی است که ادعای زیبایی و ملاحت دارند. هر کسی ادعا می‌کند که من صاحب کمالم، من صاحب جمالم، بلکه مرجع اهل کمال و جمالم، اما مرگ قاضی دادگری است، چرا که اگر شکوه و جلال آدمی ظاهری و ساختگی باشد، با عارض شدن مرگ و گذر زمان و سپری شدن دوران، همه‌ی آن زیورهای ساختگی با عارض شدن مرگ فانی خواهد شد. اما مرگ جسمانی برای اهل راز، نوعی ارمغان است. همان‌طور که طلای خالص با قیچی آسیب نمی‌بیند، مرگ هم برای مردان خدا این چنین است و با مرگ کاستی پیدا نمی‌کنند. مضمون کلام برگرفته از این حیدث است: «تحقه المؤمن الموت، یا الموت ریحانه المؤمن؛ ارمغان مؤمن مرگ است، یا مرگ، گل خوش بوی مؤمن است».(1)

آن یکی با دلق آمد از عراق *** باز پرسیدند یاران از فراق
گفت آری بد فراق الا سفر *** بود بر من بس مبارک مژده‌ور
که خلیفه داد ده خلعت مرا *** که قرینش باد صد مرح و ثنا
شکرها و حمدها بر می‌شمرد *** تا که شکر از حد و اندازه ببرد
پس بگفتندش که احوال نژند *** بر دروغ تو گواهی می‌دهند
تن برهنه سر برهنه سوخته *** شکر را دزدیده یا آموخته
کو نشان شکر و حمد میر تو *** بر سر و بر پای بی توفیر تو
گر زبانت مدح آن شه می‌تند *** هفت اندامت شکایت می‌کند
در سخای آن شه و سلطان جود *** مر تو را کفشی و شلواری نبود
گفت من ایثار کردم آن چه داد *** میر تقصیری نکرد از افتقاد
بستدم جمله عطاها از امیر *** بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
مال دادم بستدم عمر دراز *** در جزا زیرا که بودم پاک‌باز
پس بگفتندش مبارک مال رفت *** چیست اندر باطنت این دود نفت
صد کراهت در درون تو چو خار *** کی بود اندوه نشان ابتشار

ظاهرسازان خودنما و ریاکار، عاقبت رسوا خواهند شد و رونق بازار تزویر و تلبیس‌شان به کسادی خواهد کشید. مولانا به همین مناسبت، حکایت آن مداح چاپلوس را نقل می‌کند: از مزایا سفرم به عراق اینت که امیر هدایای گران‌بها و جامه‌های فاخر به من بخشید و مرا توانگر ساخت. دوستانش به او گفتند: زبان تو مرح امیر می‌گوید، اما احوال ژنده‌ی تو، تو را دروغ‌گو می‌نماید. مداح ژنده‌پوش پاسخ داد: من همه را در میان مستمندان و بیچارگان تقسیم کردم. بدو گفتند: اگر انفاق و بخشش نمودی، باید از نظر روحی با نشاط و شادمان باشی، ولی احوال تو چیز دیگری را حکایت می‌کند و بسیار پژمرده است. پس معلوم می‌شود که دروغ می‌گویی. مولانا از این حکایت نکات برجسته‌ای برداشت می‌کند و می‌گوید: نیایش و ذکر راستین خدا در ظاهر و باطن انسان منعکس می‌شود؛ از درون، روح نیایش‌گر را منور و تابناک می‌سازد و از برون، اعمال صالحه از او صادر می‌شود. چنان که حمد و ثنای عارفان تنها جنبه‌ی «قالی» ندارد، بلکه چاشنی «احوالی» نیز همراه دارد. دیگر آن که مدعیان کمال در احوال و اطوار خود، خویشتن را رسوای خلق می‌کنند و صاحب‌دلان روشن‌بین، باطن ظاهرسازان خودنما را به خوبی در می‌یابند

پی‌نوشت‌

1- استاد فروران‌فر، احادیث و قصص مثنوی، ص 376.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.