نویسنده: محمدرضا افضلی
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر *** همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی *** چون خرد با نفس و با اهرمنی
مروزی و رازی افتند از سفر *** همره و هم سفره پیش هم دگر
در قفس افتند زاغ و جغد و باز *** جفت شد در حبس پاک و بینماز
کرده منزل شب به یک کاروانسرا *** اهل شرق و اهل غرب و ماورا
مانده در کاروانسرا خرد و شگرف *** روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند *** بگسلند و هر یکی جایی روند
چون قفس را بشکند شاه خرد *** جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پرگشاید پیش ازین بر شوق و یاد *** در هوای جنس خود سوی معاد
پرگشاید هر دمی با اشک و آه *** لیک پریدن نداری روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد *** سوی آن کز یاد آن پر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آه او *** چون که فرصت یافت باشد راه او
مولانا از جانهای نامتجانس انسانها سخن میگوید که در قفس زندگی این جهانی به ناچار هم زیستی میکنند، مانند همسفر شدن مسلمان و ترسا و جهود و یا مانند هم سفر شدن رازی و مروزی؛ دو نفری که با هم تجانس ندارند و به کلی اخلاق و افکار و رفتارشان با هم مغایرت دارد. در ابیات بعد، مولانا مثالهایی در همین رابطه میآورد که چه بسا در یک قفس، زاغ و جغد و باز جمع شوند و یا بسیار اتفاق میافتد که در زندان، یک آدم پاک و با تقوا با کسی که ناپاک و پلید است همبند شود. و مانند اینها، اما همین که درِ قفس و پابند گشوده شود، هر پرندهای به سوی همجنس خود پرواز میکند و عناصر متضاد هر کدام به اصل خود بر میگردد و هر کسی جایگاه اصل خوی شرا باز میجوید. آنان به جانبی پرواز میکنند که برای رسیدن بدان اشک میریختند و آرزو داشتند.
در تن خود بنگر این اجزای تن *** از کجاها گرد آمد در بدن
آبی و خاکی و بادی و آتشی *** عرشی و فرشی و رومی و گشی
از امید عود هر یک بسته طرف *** اندرین کاروان سرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد *** در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید جشم *** کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران *** چون گداز تن به وقت نقل جان
این اجزا و افراد، چند صباحی در کاروانسرای دنیا از ترس برف و بوران زمستانی گرد هم آمدند، ولی همگی به امید پرتو دوبارهی خورشید و ذوب شدن برفها و گشوده شدن جادهها روز شماری میکنند. «برف گوناگون» دل بستگیهای ما به دنیاست که یکسان نیست. جمود و یخزدگی هر یک از ما در این شب سرد، به گونهای است و این انجماد حکایت از دوری ما از خورشید قهر الهی است که در آن هم لطفی وجود دارد، زیرا این هستی جامدِ صوری را آب میکند تا جان آزاد شود. مصراع دوم به آیهی 5 سوره «قارعه» اشاره دارد: (وَتَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ)؛ و از هیبت قیامت، کوهها مانند پشمی که زده میشود به هر سو پراکنده میشوند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
با دو گمره همره آمد مؤمنی *** چون خرد با نفس و با اهرمنی
مروزی و رازی افتند از سفر *** همره و هم سفره پیش هم دگر
در قفس افتند زاغ و جغد و باز *** جفت شد در حبس پاک و بینماز
کرده منزل شب به یک کاروانسرا *** اهل شرق و اهل غرب و ماورا
مانده در کاروانسرا خرد و شگرف *** روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند *** بگسلند و هر یکی جایی روند
چون قفس را بشکند شاه خرد *** جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پرگشاید پیش ازین بر شوق و یاد *** در هوای جنس خود سوی معاد
پرگشاید هر دمی با اشک و آه *** لیک پریدن نداری روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد *** سوی آن کز یاد آن پر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آه او *** چون که فرصت یافت باشد راه او
مولانا از جانهای نامتجانس انسانها سخن میگوید که در قفس زندگی این جهانی به ناچار هم زیستی میکنند، مانند همسفر شدن مسلمان و ترسا و جهود و یا مانند هم سفر شدن رازی و مروزی؛ دو نفری که با هم تجانس ندارند و به کلی اخلاق و افکار و رفتارشان با هم مغایرت دارد. در ابیات بعد، مولانا مثالهایی در همین رابطه میآورد که چه بسا در یک قفس، زاغ و جغد و باز جمع شوند و یا بسیار اتفاق میافتد که در زندان، یک آدم پاک و با تقوا با کسی که ناپاک و پلید است همبند شود. و مانند اینها، اما همین که درِ قفس و پابند گشوده شود، هر پرندهای به سوی همجنس خود پرواز میکند و عناصر متضاد هر کدام به اصل خود بر میگردد و هر کسی جایگاه اصل خوی شرا باز میجوید. آنان به جانبی پرواز میکنند که برای رسیدن بدان اشک میریختند و آرزو داشتند.
در تن خود بنگر این اجزای تن *** از کجاها گرد آمد در بدن
آبی و خاکی و بادی و آتشی *** عرشی و فرشی و رومی و گشی
از امید عود هر یک بسته طرف *** اندرین کاروان سرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد *** در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید جشم *** کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران *** چون گداز تن به وقت نقل جان
این اجزا و افراد، چند صباحی در کاروانسرای دنیا از ترس برف و بوران زمستانی گرد هم آمدند، ولی همگی به امید پرتو دوبارهی خورشید و ذوب شدن برفها و گشوده شدن جادهها روز شماری میکنند. «برف گوناگون» دل بستگیهای ما به دنیاست که یکسان نیست. جمود و یخزدگی هر یک از ما در این شب سرد، به گونهای است و این انجماد حکایت از دوری ما از خورشید قهر الهی است که در آن هم لطفی وجود دارد، زیرا این هستی جامدِ صوری را آب میکند تا جان آزاد شود. مصراع دوم به آیهی 5 سوره «قارعه» اشاره دارد: (وَتَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ)؛ و از هیبت قیامت، کوهها مانند پشمی که زده میشود به هر سو پراکنده میشوند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول