ورود اژدها
چين درحال تبديل شدن به ابرقدرتي تمام عيار
آيا چين نظام بين المللي کنوني را مضمحل خواهد کرد يا به بخشي از آن تبديل خواهد شد؟ و اين که امريکا همگام با قدرت گرفتن چين قادر به حفظ جايگاه بين المللي خود خواهد بود؟
برخي ناظران بر اين باور هستند که عمر امريکا به روزهاي پاياني خود نزديک مي شود و نظم جهاني غرب محور جاي خود را به ساختار جديدي مي دهد که شرق در کانون آن قرار خواهد داشت.
نيل فرگوسن مورخ در يکي از نوشتارهاي خود منازعات خونبار قرن بيستم را گواه افول غرب و متمايل شدن نظام جهاني به سوي شرق توصيف کرده بود.
با تداوم روند افزايش قدرت چين همگام با قرار گرفتن ايالات متحده در سراشيبي، روند تحولات در دو بعد ادامه خواهد يافت. چين سعي خواهد کرد از قدرت در حال فزوني خود براي تغيير دادن قواعد و ساختار سيستم بين المللي در جهت منافع خود استفاده کند در حالي که بازيگران با سابقه اين سيستم و به ويژه ايالات متحده در مقابل اين تلاش مقاومت کرده و چين را به منزله تهديد امنيتي تلقي خواهند کرد.
در اين صورت منازعه بين چين در حال قدرت گرفتن و امريکاي در حال افول بر سر به دست گرفتن رهبري جامعه بين المللي درخواهد گرفت.
با اين حال اين روند غيرقابل اجتناب نيست. ظهور چين ابرقدرت الزاما به معناي انتقال قدرت هژمونيک از ايالات متحده به اين کشور نيست. روند انتقال قدرت از ايالات متحده به چين مي تواند کاملا متفاوت از حوادث مشابه در گذشته باشد چرا که چين با نظامي بين المللي روبه روست که به شکلي بنيادين با فرآيندهاي جهاني پيشين که قدرت هاي در حال ظهور قبل در بستر آنها ظهور يافتند، متفاوت است.
چين فقط ايالات متحده را در برابر خود ندارد بلکه نظامي جهاني که غرب منسجم و نهادهاي سياسي پيچيده اش در کانون آن قرار دارند در برابر ظهور اين کشور صف آرايي کرده اند. در همين ضمن انقلاب اتمي و در دسترس قرار گرفتن فناوري هسته اي موجب شده امکان بروز جنگ اتمي قدرت هاي بزرگ به حداقل برسد و در عين حال ابزاري که قدرت هاي در حال ظهور از آن براي تلنگر زدن به ساختار بين المللي که از سوي قدرت هاي در حال افول صيانت مي شود، استفاده مي کردند ديگر ارزش و اعتبار گذشته را نداشته باشد. اگرچه امروز واژگون کردن نظام جهاني کنوني دشوار است ولي در نقطه مقابل پيوستن به آن به غايت ساده است.
اين نظام پايدار و گسترده ثمره برنامه ريزي ايالات متحده با نگاه به آينده است. امريکا پس از جنگ دوم جهاني تنها به دنبال کسب قدرت مطلقه در جهان نبود بلکه با ايجاد نهادهاي بين المللي که نه تنها همه کشورها را به مشارکت فرا مي خواندند که دموکراسي هاي غربي و جوامع مبتني بر بازار آزاد را به يکديگر نزديک مي کردند، ساختار درهم تنيده اي ايجاد کرد. امريکا در مواجهه با قدرت درحال فزوني چين با اتکا به همين ساختار درصدد حفظ نظام جهاني و شکل دادن به دنياي آينده به گونه اي برخورد خواهد کرد که چين در قالب آن انتخاب هاي حياتي خود را انجام دهد.
امريکا براي حفظ جايگاه خود بايد نهادهاي بين المللي و قواعد حاکم بر نظام جهاني که تحکيم کننده اين نظام هستند را تقويت کند. اين فرآيند تضمين کننده تسهيل روند همکاري با جامعه بين المللي و دشوار کردن شورش و تمرد در برابر اين نظام خواهد بود.
اين استراتژي بايد حول محور شعار «راه شرق از غرب مي گذرد» شکل بگيرد. اين استراتژي بايد ريشه هاي نظام جهاني پايه گذاري شده توسط غربي ها را تا حد ممکن عميق تر کند و با ايجاد انگيزه هاي لازم، چين را به سوي يکپارچگي بيشتر با غرب به جاي فراهم آوردن بستر عصيان اين کشور و افزايش شانس بقاي سيستم پس از افول قدرت امريکا سوق دهد.
پايان عصر تک قطبي جهان و يکه تازي امريکا واقعيتي انکارناپذير است. اگر منازعه سرنوشت ساز بر سر آينده جهان طي قرن جاري بين چين و امريکا باشد، چين در موقعيتي ممتاز خواهد بود اما اگر اين منازعه بين چين در يک سو و نظام غربي در ديگر سو باشد، غرب به عنوان طرف پيروز از ميدان خارج خواهد شد.
دغدغه هاي دو راه گذار
اين کشور به يکي از مراکز توليدي اصلي جهان تبديل شده و تقريبا يک سوم کل آهن، فولاد و ذغال سنگ جهان را مصرف مي کند. ذخاير ارزي چين به سطحي قابل توجه رسيده و در پايان سال 2006ميلادي به هزار ميليارد دلار بالغ شد. بودجه نظامي چين سالانه 18درصد افزايش مي يابد و دامنه نفوذ سياست خارجي اين کشور با درنورديدن آسيا به آفريقا و امريکاي لاتين نيز رسيده است.
اگر در گذشته اتحاد جماهير شوروي تنها به عنوان رقيب نظامي ايالات متحده مطرح بود چين امروز مي رود تا در هيبت رقيب اقتصادي و نظامي امريکا ظاهر شده و تحولي عميق در نحوه توزيع قدرت جهاني فراهم آورد. جابه جايي قدرت در زمره مشکلات هميشگي در روابط بين الملل است که برخي چهره هاي آکادميک چون رابرت گيلين و پل کندي اين فرآيند را با ظهور قدرت هاي تازه و تلاش آنها براي تغيير نظام بين الملل تعريف مي کنند. کشورهاي قدرتمند با اتکا به توانمندي هاي خود در صدد بازتعريف قوانين و اصلاح ساختار نهادهاي بين المللي در جهت اهداف خود برمي آيند اما هيچ نظامي دوام ابدي ندارد.
تغييرات درازمدت در نحوه تقسيم قدرت موجب پاگرفتن قدرت هاي تازه مي شود که با منازعات جديد درصدد اصلاح نظام بين المللي برمي آيند. قدرت هاي نوظهور خواستار ترجمان قدرت خود در راستاي کسب نفوذ بيشتر در نظام جهاني هستند. در نقطه مقابل قدرت هاي در حال افول نگران از دست دادن کنترل شان بوده و دغدغه تبعات امنيتي تضعيف جايگاه شان را دارند. وقتي قدرت هاي بزرگ در موازنه به سر مي برند هيچ يک از طرف ها رغبتي به تلاش براي تغيير شرايط موجود نشان نمي دهد اما وقتي قدرت کشوري منازعه طلب افزايش مي يابد و توان قدرت هاي پيشرو رو به افول مي گذارد رقابتي استراتژيک و به تبع آن منازعه اي که ممکن است به جنگ ختم شود، سربر مي آورد.
مخاطرات انتقال قدرت در آلمان اواخر سده نوزدهم ميلادي به خوبي به تصوير کشيده شد. در سال 1870ميلادي انگليس برتري اقتصادي سه بر يک در مقابل آلمان و همچنين برتري قابل توجه نظامي در مقابل اين کشور داشت. هنوز سال 1903به پايان نرسيده بود که آلمان ها در هر دو حوزه اقتصادي و نظامي از انگليسي ها پيش افتاده بودند. با افزايش اتحاد ملي آلمان ها ميزان رضايت مندي آنان و مطالبات شان هم تغيير کرد که اين مساله به تبع خود آلماني قدرتمند را ساخت که تهديدي براي قدرت هاي بزرگ اروپا بود. از همين جا بود که رقابت اين شروع شد. با شکل گيري ائتلاف هاي استراتژيک بعد از آن بود که فرانسه، روسيه و انگليس به عنوان دشمنان سابق در کنار هم قرار گرفتند تا به مصاف قدرت نوظهور آلمان بروند. نتيجه در گرفتن آتش جنگ اول جهاني بود.
به اعتقاد تحليلگران روند تحولات جاري بين ايالات متحده و چين از همين الگو پيروي مي کند اگرچه روند انتقل قدرت هميشه عامل بروز جنگ و بحران نيست. در دهه هاي آغازين سده گذشته انگليس جايگاه برتر خود در عرصه بين المللي را به امريکا واگذار کرد بي آن که منازعه اي بين دو کشور شکل بگيرد يا به روابط دو طرف خدشه وارد آيد. از اواخر دهه 1940ميلادي تا اوايل دهه 1990 اقتصاد ژاپن با رشدي سريع از 5درصد توليد ناخالص داخلي امريکا به 60درصد توليد ناخالص اين کشور رسيد اما هيچگاه به تهديدي براي نظام جهاني تبديل نشد.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله