خواندني هاي متنوع

روزي حضرت عيسي (ع) از راهي مي گذشت. ابلهي با وي دچار شد و سخني پرسيد. بر سبيل تلطف، جوابش باز داد، اما آن شخص آغاز عربده و سفاهت نهاد ؛چنان که او نفرين مي کرد، عيسي تحسين مي نمود. . . عزيزي بدان جا رسيد، گفت اي روح الله، چرا زبون اين ناکس شده اي و هر چند او قهر مي کند، تو لطف مي فرمايي و با آن که او جور و جفا پيش مي برد، تو مهر و وفايش مي نمايي؟! عيسي گفت: اي رفيق موافق!«کل اناء يترشح بما فيه ؛ از کوزه همان برون تراود که در اوست» . از او
دوشنبه، 11 آذر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خواندني هاي متنوع
خواندني هاي متنوع
خواندني هاي متنوع

مهر و قهر

روزي حضرت عيسي (ع) از راهي مي گذشت. ابلهي با وي دچار شد و سخني پرسيد. بر سبيل تلطف، جوابش باز داد، اما آن شخص آغاز عربده و سفاهت نهاد ؛چنان که او نفرين مي کرد، عيسي تحسين مي نمود. . . عزيزي بدان جا رسيد، گفت اي روح الله، چرا زبون اين ناکس شده اي و هر چند او قهر مي کند، تو لطف مي فرمايي و با آن که او جور و جفا پيش مي برد، تو مهر و وفايش مي نمايي؟! عيسي گفت: اي رفيق موافق!«کل اناء يترشح بما فيه ؛ از کوزه همان برون تراود که در اوست» . از او آن صفت مي زايد و از من اين صورت مي آيد. من از وي در غضب نمي شوم و او از من صاحب ادب مي شود. من از سخن او جاهل نمي گردم و او از خلق و خوي من عاقل مي گردد.
به نقل از: غلامحسين کاشفي، اخلاق محسني،

حيا در کجاست ؟

گويند: حضرت آدم (ع) نشسته بود، شش نفر آمدند. سه نفر طرف راستش و سه نفر ديگر طرف چپ وي نشستند. از اينها سه نفر سفيد و سه نفر سياه بودند.
آدم به يکي از سفيدها که سمت راست او نشسته بود، گفت: کيستي ؟گفت: عقلم. فرمود: جاي تو کجاست ؟گفت: مغز.
از دومي پرسيد: تو کيستي ؟گفت: مهر هستم. آدم (ع) پرسيد: جاي تو کجاست ؟گفت: در دل.
از سومي پرسيد: تو کيستي ؟گفت: حيا هستم. آدم (ع) سؤال کرد: جاي تو کجاست ؟گفت: در چشم.
سپس آدم (ع) به جانب چپ نگاه کرد و از يکي از سياهان سؤال کرد: تو کيستي ؟گفت: من تکبر هستم. پرسيد: جاي تو کجاست ؟گفت: در مغز. آدم (ع) پرسيد: با عقل در يک جا هستيد ؟گفت: من که آمدم، عقل مي رود.
از دومي سؤال کرد: تو کيستي ؟گفت: حسد هستم. آدم (ع) پرسيد: جاي تو کجاست ؟گفت: در دل. پرسيد: بامهردر يک جا هستيد ؟گفت: من که آمدم، مهر مي رود.
از سومي سؤال کرد: تو کيستي ؟گفت: طمع هستم. آدم (ع) پرسيد: جاي تو کجاست ؟گفت: در چشم. پرسيد: با حيا در يک جا هستيد ؟گفت: من که داخل شوم، حيا خارج مي شود.
به نقل از: چرا حجاب ؟نوشته ي ابراهيم خرمي مشگاني

پيمان مهر

از عمار ياسر نقل شده که گفت: روزي گوسفندان خانواده ام را به چرا برده بودم و محمد (ص) هم شباني مي کرد. به آن جناب گفتم: آيا مايل هستيد به فخ برويم که آن جا مرتع و سبزه زاري درخشنده و نيکوست ؟پيامبر (ص) فرمود: آري، برويم. فرداي آن روز به آن محل رفتم، محمد (ص) پيش از من به آن جا رسيده بود، اما گوسفندانش را از آن مرتع و علف زار دور نگاه داشته بود و نمي گذاشت وارد چراگاه شوند. تا مرا ديد فرمود: چون با تو قرار گذاشته بودم خوش نداشتم پيش از آمدن تو گوسفندانم را بچرانم.
به نقل از: بحارالانوار

معجون شفابخش

شخصي براي شهيد نواب صفوي نوشته بود: بيماري روحي دارم، چه کنم ؟او در پاسخ نوشت:
گل درخت «سخاوت» و مغز حبه ي «صبر» و برگ «فروتني» را به ظرف «يقين» بريز و با وزنه ي «حلم» آنها را بکوب و با هم مخلوط کن و سپس آن ها را با آب «خوف» از خداي متعال، خمير نما و با جوهر «اميد» رنگ بزن و در ديگ «عدالت» بجوشان.
بعد از آن، در جام «رضا و توکل» صاف کن و داروي «امانت و صداقت» بدان مخلوط نما و از شکر «دوستي»آل محمد (ص) و شيعيان ايشان به مقدار کافي بر آن بريز و چاشني تقوا و پرهيزکاري» بر آن اضافه کن و هر روز با «ذکر» خدا در پياله ي «توبه» قدري بنوش تا بهبودي حاصل شود.
به نقل از: ماهنامه ي شجره ي طيبه

ملاصدرا و تدبر در قرآن

ملاصدرا (قدس سره ) در مقدمه ي سوره ي واقعه مي گويد: بسيار به مطالعه ي کتاب هاي حکيمانه پرداختم تا آن جا که گمان کردم کسي هستم ولي همين که بصيرتم باز شد، خودم را از علوم واقعي خالي ديدم. در آخر عمر به فکر رفتم که به سراغ تدبر در قرآن و روايات محمد و آل محمد (ص) بروم. يقين کردم که تا به حال کارم بي اساس بوده است، زيرا در طول عمرم به جاي نور در سايه ايستاده بودم.
از غصه، جانم آتش گرفت و قلبم شعله کشيد، تا رحمت الهي دستم را گرفت و مرا با اسرار قرآن آشنا کرد و شروع به تفسير و تدبر در قرآن کردم. در خانه ي وحي را کوبيدم، درها باز شد و پرده ها کنار رفت و ديدم فرشتگان به من مي گويند: «سلام عليکم طبتم فادخلوها خالدين ؛ درود خدا بر شما ! بهشت گوارايتان باد، پس داخل شويد.»
برگرفته از: تفسير سوره ي فرقان، محسن قرائتي

تبليغ بد

آيت الله مطهري (ره) مي گويد: يک وقتي يک داستان خارجي در مجله اي خواندم، نوشته بود :دختري خيلي مذهبي بود. يکي از شاه زادگان عياش و شهوت ران، عاشق و علاقه مند اين دختر بود و مي خواست او را در دام خود بيندازد. اين دختر به دليل عفت و نجابتي که داشت و اين که پاي بند اصول ديانت بود، به هيچ وجه تسليم اين آقا نمي شد. هر وسيله اي برانگيخت که او را گول بزند، نشد که نشد. ديگر تقريبا مأيوس شده بود که يک روز ديد کسي از طرف اين دختر پيغامي آورده وآمادگي خود را براي اين که مدتي با هم خوش باشند اعلام کرده است. شاه زاده تعجب کرد، رفت سراغ او و درصدد تحقيق برآمد که چرا اين دختر نجيب و عفيف به عياشي و فسق و فجور روي آورده است. معلوم شد قضيه از اين قرار است که يک آقاي کشيشي بعد از اين که احساس مي کند اين دختر يک روح مذهبي دارد به خيال خودش براي اين که او را مذهبي تر کند، به او مي گويد: من براي تو هديه اي آورده ام، ظرفي بوده و روي آن حوله اي قرار داشته است. هديه را جلوي او مي گذارد و حوله را برمي دارد تا آن را نشان بدهد. يک وقت آن دختر مي بيند يک کله مرده از قبرستان آورده. تا چشمش مي افتد، تکان مي خورد، مي گويد :اين چيست؟کشيش مي گويد: اين را آوردم تا شما درباره اش فکر و مطالعه کنيد، ببينيد دنيا چقدر بي وفاست.
با اين صحنه، آن چنان نفرتي در دل اين دختر به وجود آمد که با خود فکر کرد و گفت: من به عکسش عمل مي کنم. دنيايي که عاقبتش اين است چرا بايد اين چهار روز عمر را به اين اوضاع بگذرانيم، لذا به سوي عياشي کشيده شد.
ببينيد اين جور موعظه و نصيحت کردن است. باور کنيد که در ميان مواعظ و نصايحي که افراد انجام مي دهند، امر به معروف و نهي از منکر هايي که صورت مي گيرد، بسياري از خود همين ها، منکر است.
برگرفته از حماسه ي حسيني

برخورد کريمانه

يکي از دوستان مي گفت: يک روز که مقام معظم رهبري به کوه هاي اطراف تهران رفته بودند، با دختر و پسري دانش جو برخورد مي کنند که از حيث ظاهر وضع مناسبي نداشتند و تصور مي کردند که آقا دستور دست گيري آنها را خواهد داد، ولي برخلاف تصور آن دو، مقام معظم رهبري با آنها احوال پرسي و از شغل و فاميل بودنشان سؤال کردند. آن پسر وقتي با خلق زيباي آقا مواجه شد، واقعيت را گفت که ما دوست هستيم. آقا ابتدا درباره ي ورزش با آنان صحبت کردند و بعد هم فرمودند: بد نيست صيغه ي محرميت ميان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنيد و به آنها پيشنهاد دادند که اگر مايل بودند در فلان تاريخ بيايند تا شخصا عقدشان را بخواند. آن دو خداحافظي کردند و رفتند و بعد از مدتي طبق قرار همراه خانواده ي خود به محضر آقا رسيدند و آقا عقد آنها را جاري کردند.
به نقل از: محمد امين نژاد، آب، آيينه، آفتاب

سپاس گزاري از زحمات همسر

زندگي خانوادگي علامه طباطبائي (قدس سره ) بسيار با صفاو صميمي بود. آن فيلسوف متقي در فوت همسرش برخلاف انتظار ما، بسيار اشک مي ريخت و محزون و متأثر بود.
روزي به ايشان عرض کردم: ما صبر و بردباري و تحمل مصايب را بايد از شما بياموزيم، چرا اين چنين متأثر هستيد؟ در جواب فرمود: آقاي اميني! مرگ حق است، همه بايد بميريم، من براي مرگ همسرم گريه نمي کنم ؛ گريه ي من از صفا و کدبانوگري و محبت هاي خانم است. من زندگي پرفراز و نشيبي داشته ام. در نجف اشرف با سختي هايي مواجه مي شديم. من از حوائج زندگي و چگونگي اداره ي آن بي اطلاع بودم، اداره ي زندگي به عهده ي خانم بود. در طول مدت زندگي ما هيچ گاه نشد که خانم کاري بکند که من حداقل در دلم بگويم کاش اين کار را نمي کرد يا کاري را ترک کند که من بگويم کاش اين عمل را انجام داده بود. درتمام دوران زندگي هيچ گاه به من نگفت: چرا فلان عمل را انجام دادي يا چرا ترک کردي؟ شما مي دانيد که کار من در منزل است و هميشه در منزل مشغول نوشتن يا مطالعه هستم. معلوم است که خسته مي شوم و احتياج به استراحت و تجديد نيرو دارم. خانم به اين موضوع توجه داشت. سماور ما هميشه روشن و چاي آماده بود. در عين حال که به کارهاي منزل اشتغال داشت، هر ساعت يک فنجان چاي مي ريخت و مي آورد در اتاق کار من مي گذاشت و دوباره دنبال کارش مي رفت تا ساعت ديگر. . . . من اين همه محبت و صفا را چگونه مي توانم فراموش کنم؟!
به نقل از: شناختنامه ي علامه طباطبا ئي
ناقل خاطره: آيت الله اميني، از شاگردان علامه طباطبائي

جشن تکليف سيد بن طاووس

مردم دسته دسته از کوچه به طرف منزل سيد مي رفتند، کوچه شلوغ شده بود، شاگردان سيد همگي به جشن آمده بودند. اما هيچ کس نمي دانست اين جشن باشکوه به چه مناسبتي برپا شده است. يکي از ديگري سؤال کرد: ما آخر ندانستيم اين جشن براي چيست ؟ و او گفت: راستش من هم نمي دانم، شايد عيد است و فقط سيد مي داند. آخر ما همگي سيد را مي شناختيم، او شخص بزرگوار و عالمي است، حتما يک حکمت و مسئله اي هست که ما نمي دانيم و او مي داند.
تقريبا خانه پر شده بود و همگي با صلوات و خواندن شعر براي امامان (عليهم السلام ) مشغول جشني بودند که فقط سيد مي دانست براي چيست.
بعد از گذشت مدتي بالاخره طاقت شاگردان سيد تمام شد. يکي از آنها پرسيد: ببخشيد استاد، ما مشغول جشن و سرور هستيم، ولي نمي دانيم مناسبت آن چيست، اگر لطف کنيد و بفرماييد خوشحال تر مي شويم.
تبسمي در چهره ي نوراني سيد پديدار گشت و گفت: در سال هاي قبل در چنين روزي بنده به سن پانزده سالگي رسيدم و از آن روز لياقت پيدا کردم که خداي مهربان نماز و روزه را بر من واجب کند ؛ يعني انسان کامل شدم و از بچگي بيرون آمدم. به خاطر اين نعمت بزرگ، من در هر سال اين روز را خيلي دوست دارم و جشن مي گيرم، اين مراسم جشن تکليف من است.
برگرفته از: داستان هاي نماز

کودکان آن گونه زندگي مي کنند که آموخته اند

اگر کودکي با انتقاد زندگي کند، مي آموزد که محکوم کند.
اگر کودکي با عناد و دشمني زندگي کند، مي آموزد که کينه جو باشد.
اگر کودکي با ترس زندگي کند، مي آموزد که بهراسد.
اگرکودکي با ترحم زندگي کند، مي آموزدکه احساس بدبختي کند.
اگر کودکي با تمسخر زندگي کند، مي آموزد که متزلزل باشد.
اگر کودکي با حسادت زندگي کند، مي آموزد که حسود باشد.
اگر کودکي با شرمندگي زندگي کند، مي آموزد که احساس گناه کند.
اگر کودکي با تشويق زندگي کند، مي آموزد که اعتماد به نفس داشته باشد.
اگر کودکي با شناخت زندگي کند، مي آموزد که در زندگي هدف داشته باشد.
اگر کودکي با تعاون زندگي کند، مي آموزد که سخاوت مند باشد.
اگر کودکي با صداقت و انصاف زندگي کند مي آموزد که راست گو و درست کار باشد.
اگر کودکي با ايمني زندگي کند، مي آموزد که به خود و اطرافيانش اعتماد داشته باشد.
اگر کودکي با دوستي و مهرباني زندگي کند، مي آموزد که زندگي زيباست.
اگر کودکي با بردباري زندگي کند، مي آموزد که صبور باشد.
و اگر شما با آرامش زندگي کنيد، کودک شما مي آموزد که بدون اضطراب زندگي کند.
به نقل از: مجله ي پيوند

جوان خداشناس

آورده اند که: پدر ي با فرزند خويش که جوان بود، براي دزدي وارد باغي شدند. پدر به قصد چيدن ميوه به بالاي درختي رفت. فرزندش که جوان بامعرفتي بود، صدا زد: پدر! بيا پايين،کسي ما را مي بيند!
پدر وحشت کرد و فورا از درخت پايين آمد. از پسرش پرسيد: چه کسي مرا مي ديد؟!
جوان گفت:کسي از بالاي سرت.
پدر نگاهي به بالا انداخت و چيزي نديد. جوان خداشناس گفت: منظورم پروردگار جهان است که مافوق و محيط بر همه ي ماست. چگونه است که از نگاه انساني وحشت مي کني، اما از اين که خدا در هر حال تو را مي بيند، وحشت نمي کني؟ اين چه ايماني است؟!
به نقل از: دنياي جوانان، نوشته ي محمد علي کريمي نيا

جامه ي سرخ

آورده اند که: پادشاهي عادل در سرزمين چين حکومت مي کرد تا اين که بر اثر بيماري حس شنوايي خود را از دست داد. پس در نزد وزيران سخت بگريست. آنان براي آرامش پادشاه گفتند: اگر حس شنوايي رفت، خدا به شما عمر زياد مي دهد.
پادشاه گفت: شما را غلط است. من بر آن گريه مي کنم که اگر مظلومي براي دادخواهي آيد آواز او را نشنوم. پس بفرمود تا در همه ي سرزمين ندا کنند: هيچ کس جامه ي سرخ نپوشد جز مظلوم، چون لباس او را ببينم بفهمم که او مظلوم است و به ياري اش بشتابم.
به نقل از: جوامع الحکايات، نوشته ي محمد عوفي

مکافات عمل

يکي از آقايان علما مي گفت: روزي در صف نانوايي ايستاده بودم که ناگهان پيرمردي بلند شد. معلوم شد پسر بچه اي شيطاني کرده و ريگ داغي را به پشت دست آن پيرمرد چسبانده است. پيرمرد همراه با جيغ و داد مي خنديد. گفتند: چرا مي خندي؟!گفت: يادم آمد که من پنجاه سال پيش که بچه بودم در همين جا همين کار را درباره ي پيرمردي کردم. ريگ داغي از سنگک گرفتم و پشت دست آن پيرمرد چسباندم و امروز به مکافات عمل پنجاه سال پيش رسيدم!! فريادم براي سوختن دستم بود و خنده ام براي مکافات عمل.
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم برويد جو زجو
هر چه کاري در جهان از نيک و بد
حاصلش بيني به هنگام درو
گر شدي عاصي به امر کردگار
مي شوي دائم به آتش در گرو
به نقل از: نشريه ي صفير هدايت، شماره ي 30
قمقمه در چند قدمي
عمليات خيبر با شدت ادامه داشت. ساعت 11:30 بود که مجروح شدم و بر زمين افتادم. وقتي به هوش آمدم ديدم باران آتش است که مي بارد. ناگهان چشمم به يک سياهي خورد که در چند متري من افتاده بود. دقت که کردم متوجه شدم از نيروهاي خودي است و لحظه هاي آخر زندگي اش را مي گذراند ودر همان حال از من آب طلب مي کرد. من نمي توانستم حرکت کنم ، با زحمت زياد قمقمه ام را درآوردم، اما چون دست هاي آن برادر قطع شده بود، سر قمقمه را باز کردم و به طرفش پرتاب کردم. قمقمه در چند قدمي ايشان به زمين خورد. هر دو به قمقمه و آبي مي نگريستيم که بر زمين مي ريخت. ناگهان آن برادر جانباز تکاني به خود داد و رو به آسمان گفت: اي امام حسين ! وظيفه ام را به خوبي انجام داده ام يا خير ؟
بعد تبسمي بر لبش نشست و روحش به آسمان پر کشيد.
به نقل از: مجله ي جانباز

بهترين جايزه

من در يکي از اردوگاه هاي عراق به همراه بعضي از رزمندگان ديگر اسير بودم. عراقي ها از دادن قرآن به ما خودداري مي کردند. ما چاره اي نداشتيم جز آن که از حافظه ي خود استفاده کنيم. بنابر اين هر کس آيه يا سوره اي را حفظ بود آن را با انگشت روي خاک مي نوشت تا ديگران نيز حفظ کنند. گاهي اوقات که زغال يا سنگ گچي داخل اردوگاه پيدا مي شد آيات را بر روي ديوارها يا درها مي نوشتيم، که البته بعضي اوقات به خاطر همين نوشتن آيات و سوره ها کتک مفصلي مي خورديم. با اين حال، شوق آزادگان براي يادگيري قرآن روز به روز بيشتر مي شد. تا اين که يک روز به فرمانده اردوگاه گفتيم ما مي خواهيم يک مسابقه ي واليبال برگزار کنيم. عراقي ها که از ماجرا مطلع شدند، خو استند بگويند از اين حرکت حمايت مي کنند و اعلام کردند يک جلد قرآن به آسايش گاه برنده جايزه خواهند داد.
به محض اين که خبر جايزه ي قرآن پخش شد، شور و شوق عجيبي اردوگاه را پر کرد. گويي که قرار است به تيم برنده «جايزه ي جام جهاني» را بدهند. سرانجام مسابقه برگزار شد و تيم آسايش گاه ما اول شد و ما قرآن را گرفتيم. پس از آن بچه ها در يادگيري و حفظ قرآن تلاش بيشتري را آغاز کردند. فراموش نمي کنم که قرآن در طول 24 ساعت يک لحظه هم بر زمين نمي ماند و به طور نوبتي ميان دوستان، دست به دست مي گشت، به طوري که اگر در نيمه هاي شب هم نوبت کسي مي شد و او در خواب بود بيدار مي شد و قرآن خود را تلاوت و حفظ مي کرد.
با اين روش، دوستان بسياري خواندن قرآن ر ا ياد گرفتند و عده ي فراواني هم حافظ آيات و سوره هايي از قرآن شدند.
به نقل از: آموزش قرآن، دوم راهنمائي، ص 72 و73
ناقل خاطره: محمد شهسواري
برگرفته از کتاب معارف اسلامي


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط