داستانی از لتونی

استاد ساعت ساز

یکی از پسران روستایی دلش می‌خواست استاد ساعت سازی بشود. پدرش به این کار راضی نبود و میل داشت پسرش هم مثل خودش به کار کشاورزی بپردازد، ولی پسر اصرار داشت و دلش می‌خواست به شهر برود و به کار ساعت سازی
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
استاد ساعت ساز
استاد ساعت ساز

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

داستانی از لتونی

یکی از پسران روستایی دلش می‌خواست استاد ساعت سازی بشود. پدرش به این کار راضی نبود و میل داشت پسرش هم مثل خودش به کار کشاورزی بپردازد، ولی پسر اصرار داشت و دلش می‌خواست به شهر برود و به کار ساعت سازی مشغول شود. بالاخره پدر راضی شد، ولی برای خرج راه به او پولی نداد.
پسر به شهر آمد و نزد تمام استادان قدیمی رفت، ولی بدبختانه هیچ یک از آن‌ها او را برای شاگردی نپذیرفتند. بالاخره استادی حاضر شد که در مدت سه سال فن ساعت سازی را به او بیاموزد به شرط آن که او هم شش سال در نزد آن استاد بماند و کار کند. پسر روستایی تن به این کار داد. سرش را پایین انداخت و درست شش سال در نزد استاد ساعت ساز ماند.
پس از این مدت پسر روستایی ساعت ساز شد: از آن ساعت سازهای بسیار قابل. در ظرف این شش سال ساعت‌های خوبی درست کرد: ساعتی ساخت که بدون آن که کوک شود 12 سال کار می‌کرد و هر روز صبح و ظهر و شب چنگ موسیقی می‌نواخت، هر بار موسیقی جدید و نوینی.
جوان این ساعت را برای یادبود به استاد خودش هدیه کرد و راهش را پیش گرفت و رفت.
چندی بعد آقایی این ساعت را از ساعت ساز به قیمت بسیار خوبی خرید. سپس شاهزاده‌ای آن ساعت را از آن آقا خرید و قیمت خوبی داد. بعد از چندی شهرت این ساعت به گوش سلطان رسید و ساعت را به قیمت بسیار گزافی از شاهزاده خرید.
هر روز که سلطان پشت میز می‌نشست تا ناهار یا شام بخورد ساعت با آهنگ‌های دلپذیر خود او را شاد می‌کرد. دوازده سال تمام این ساعت کار کرد و سپس از کار افتاد. به فکر افتادند که چه طور باید این ساعت را برای دوازده سال دیگر کوک کنند، ولی هیچ کس تخصصی در این کار نداشت. خود سلطان تصمیم گرفت آن را کوک کند. هر چه آن را پیچاند و کوک کرد موفق نشد. تمام استادان ساعت ساز را دعوت کرد. همه‌ی آن‌ها هم دست به کار شدند ولی ساعت کار نکرد.
سلطان دستور داد پیرمرد ساعت سازی را که دستور داده بود چنین ساعتی بسازند دعوت نمایند. او هم آمد و گفت:
- ساعت را شاگردش درست کرده و او یگانه کسی است که می‌تواند آن را کوک کند.
سلطان دستور داد آن استاد را پیدا کند. به ساعت ساز پیر هم فرمانی داد که طبق آن می‌توانست در قلمرو سلطنت او برای پیدا کردن استاد ساعت ساز سیر و گردش کند و به حساب خزانه‌ی سلطان مخارج خود را تأمین نماید.
استاد پیر برای پیدا کردن شاگرد زرنگ و باهوش خود به راه افتاد. دوازده سال بود او را ندیده بود، بنابراین قیافه‌ی او را هم فراموش کرده بود. فقط به خاطر داشت که او همیشه سرش پایین بود.
پیرمرد در یکی از شهرهای به مردی برخورد که نه پیر بود و نه جوان و سرش پایین بود. پیرمرد از او پرسید:
- شما چه صنعتی دارید؟
او جواب داد:
- ساعت ساز هستم.
- در کجا و در پیش چه کسی ساعت سازی یاد گرفته‌اید؟
او داستان خودش را گفت. پیرمرد شاگرد قدیمی خودش را شناخت و داستان ساعت عجیب او را تعریف کرد که به دست سلطان رسیده و چون دوازده سال از عمر آن گذشته دیگر کار نمی‌کند. شرح داد که طبق فرمان سلطان کسی که ساعت را ساخته باید برای دوازده سال دیگر آن را کوک کند به طوری که همان آهنگ را بنوازد.
استاد جوان نزد سلطان رفت و ساعتی را که درست کرده بود برای دوازده سال دیگر کوک کرد. ساعت روزی سه بار مانند سابق سلطان را خشنود می‌کرد. سلطان استاد ماهر را در دربار خودش نگاه داشت تا بعد از دوازده سال دوباره مجبور نشوند به جست و جوی او بروند. بعد او را به سمت استاد تمام ساعت سازان درباری برگزید.
یک روز سلطان همراه استاد ساعت ساز در باغ مشغول گردش بود. در وسط باغ قصر دیگری بنا شده بود که حصار آهنی دور آن کشیده بودند و روی هر یک از میله‌های حصار کله‌ی آدمی را گذاشته بودند.
استاد ساعت ساز تعجب کرد و پرسید:
- این چه قصری است و این کله‌های روی میله‌ها مال کیست؟
سلطان در جواب گفت:
- در این قصر دختر من زندگی می‌کند؛ شاهزاده‌ای که هیچ وقت نمی‌خندد. قرار است هر کس او را بخنداند شاهزاده خانم زن او شود. هر کس هم قصد خنداندن او را بکند ولی از عهده برنیاید سرش را از دست می‌دهد. خیلی‌ها تصمیم گرفتند این کار را بکنند: هم پسران پادشاهان و هم درباری‌ها و هم آدم‌های ساده و معمولی، ولی تمام خواستگارها سر خودشان را از روی این میله‌ها گذاشتند و رفتند.
استاد ساعت ساز به سلطان گفت:
- من هم باید بخت خودم را بیازمایم.
سلطان دلش نمی‌خواست که چنین مرد لایقی از بین برود و به این فکر کرد که آن وقت پس از دوازده سال چه کسی ساعت را کوک می‌کند. بنابراین او را از این فکر منصرف کرد و گفت که هیچ کس نمی‌تواند دخترش را بخنداند و او بیهوده سرش را از دست خواهد داد.
سخنان سلطان استاد را قانع نکرد. آن شب به رختخواب رفت و تا صبح با خودش فکر می‌کرد که چگونه دختر سلطان را بخنداند. روز بعد به قصر دختر سلطان رفت.
از آن قصر پاسبانانی محافظت می‌کردند که همه چیز را به سلطان اطلاع می‌دادند.
استاد ساعت ساز نزد دختر سلطان رفت، ولی ابداً به او نگاه نکرد.
در عوض به هر یک از اثاثیه‌ی قصر جداگانه تعظیم و سلام کرد:
- ای میز، سلام. این صندلی، سلام. ای تخت، سلام. ای آیینه، سلام. و سپس شروع به صحبت کرد و گفت:
- گوش کنید تا برای شما بگویم: یک روز سه استاد به شهر رفتند. یکی نجار بود و دیگری رنگ کار و سومی خیاط. هر سه خسته شدند و تصمیم گرفتند که استراحت نمایند. نجار بیدار ماند و پاسبانی داد و دو نفر دیگر خوابیدند. نجار خیلی نشست، ولی از نشستن خسته شد. تکه چوبی برداشت و از آن آدمکی درست کرد. رنگ کار وقتی که بیدار شد و آدمک چوبی را دید آن را رنگ کرد. نوبت به خیاط که رسید برای آدمک چوبی لباس دوخت. صبح که شد آن سه نفر بر سر این که آن آدمک چوبی مال کیست با هم دعواشان شد. حالا قضاوت کنید که این آدمک چوبی متعلق به کیست و به چه کسی باید داده شود؟
شاهزاده خانم گوش داد و یکباره زد زیر خنده:
- عجب آدم‌های نادانی! هر کس این آدم چوبی را درست کرده باید به همان کس هم داده شود.
استاد با تمام اثاثیه خداحافظی کرد و راه خودش را پیش گرفت و رفت. سلطان پاسبانانی را که مراقب شاهزاده بودند نزد خودش خواند و پرسید:
- شاهزاده خانم خندید یا خیر؟
بعضی از پاسبانان گفتند که خندید و بعضی دیگر منکر شدند. سلطان نمی‌دانست به حرف کدام دسته گوش کند. بالاخره این طور تصمیم گرفت:
- حالا که این طور شد خوب است استاد ساعت ساز برود و دوباره دخترم را بخنداند. اگر خنداند سر همه‌ی پاسبانان باید جدا شود و بر روی میله آویزان گردد و در غیر این صورت سر خود او از تنش جدا خواهد شد.
استاد تمام شب را نخوابید و به این فکر کرد که چگونه شاهزاده خانم را بخنداند.
روز بعد دوباره نزد شاهزاده خانم رفت. دوباره مثل روز قبل به تمام اثاثیه سلام کرد و به آن‌ها گفت:
- حالا برای شما داستان دیگری نقل می‌کنم. در قلمرو پادشاهی سه نفر با هم در سفر بودند. یکی از آن‌ها سیبی خرید که تمام دردها را شفا می‌بخشید. دیگری آیینه‌ای خرید که از فرسخ‌ها فاصله همه چیز در آن دیده می‌شد. سومی کالسکه‌ای خرید که هر کس سوار آن می‌شد می‌توانست تا کنار دنیا برود. شنیدند که دختر پادشاه مریض شده و هیچ پزشکی نمی‌تواند او را معالجه نماید. آیینه نشان داد که قصر پادشاه کجاست؛ کالسکه آن‌ها را تا قصر برد؛ و آن کسی که سیب شفابخش داشت به قصر رفت و از شاهزاده عیادت نمود و سیب شفابخش را به او داد. شاهزاده آن سیب را خورد و فوراً شفا یافت. سه جهانگرد با هم دعواشان شد که پاداش به کدام یک تعلق می‌گیرد. شما چه فکر می‌کنید؟
شاهزاده خانم این داستان را گوش کرد و زد زیر خنده:
- عجب مرد نادانی! آن کسی که سیب را به شاهزاده داد همان کس هم باید پاداش را بگیرد.
ساعت ساز رو به صندلی‌ها و میزها کرد و از آن‌ها هم همین مطلب را پرسید. شاهزاده خانم بیشتر خندید.
سلطان که پنهانی به قصر دخترش آمده بود همه‌ی این داستان را شنید و دید. دستور داد سر پاسبانان را ببرند و بر روی میله‌ها آویزان کنند.
ساعت ساز با دختر سلطان عروسی کرد. جشن عروسی برگزار شد. چیزی که در عروسی کم داشتند همان شیرمرغ بود. من هم در آن جشن شرکت کردم، شربت خوردم. ریشم تر شد ولی تو دهانم چیزی نرفت.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط