نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از لتونی
سرباز پیری به نام آنسیس داشت از جنگ برمیگشت. راه دراز بود و او خسته. ناچار در کنار جنگل نشست تا استراحت کند. اندکی دراز کشید و در کیفش جست و جو کرد تا ببیند نانی در توی آن دارد یا خیر. ولی چیزی پیدا نکرد. کیسهی توتونش را درآورد که از آن توتونی برای کشیدن سیگار بردارد. در آن هم چیزی ندید. سرباز پیر آه عمیقی کشید. چارهای نداشت جز این که گرسنه و خسته به راه خودش ادامه دهد. همین که خواست از جایش برخیزد کیسهی کهنهای در آن جا دید. به فکر فرو رفت که این کیسه مال کیست. چون کسی در آن اطراف ندیده بود، با خودش فکر کرد که کیسه را برای خودم برمیدارم. توی کیسه کاوش کرد که ببیند چیزی در درون آن هست یا خیر. ولی کیسه خالی بود.آنسیس زیر لب گفت:
- کاش اقلاً کمی توتون در این کیسه پیدا میشد!
همین که این حرف را زد مقداری توتون در توی کیسه پیدا شد: و چه توتون عالی و ممتازی!
آنسیس چپقش را کشید و زیر لب آرزو کرد که کاش در کیسه یک لقمه نان هم پیدا میشد!
همین که این حرف را زد کیسه تکانی خورد و مقداری نان در درون کیسه پیدا شد.
سرباز سالخورده نان را خورد و خوشحال راه افتاد. فکر کرد با داشتن چنین کیسهای زیاد هم به او سخت نخواهد گذشت.
روز بعد هم طوفانی شد و باد سردی وزید و باران شدیدی بارید. آنسیس شبانه وارد کلبهای شد. در حالی که از سرما میلرزید با خودش فکر کرد که در این کلبه قدری گرم میشوم و شب را در آن صبح میکنم. ولی صاحب کلبه به او اجازه ورود نداد و گفت که جای خالی ندارد، اما در نزدیکی آن جا قصری هست قدیمی و او میتواند در آن جا شب را به سر برد؛ گرچه شیطانها شبانگاه به آن قصر رفت و آمد میکنند ولی جای خالی زیاد هست.
مرد مسافر چارهای نداشت. نمیتوانست در چنین هوای نامساعدی در بیابان بماند. پس ناچار به آن قصر قدیمی رفت. بخاری را روشن کرد و قبل از آن که بخوابد چپقش را روشن کرد و کشید.
هنوز درست خوابش نبرده بود که در قصر غوغایی برپا شد. همه چیز به هم ریخت، درها و پنجرهها به لرزه درآمد، و در این موقع یک شیطان شش سر دوان دوان آمد پیش آنسیس و با شش صدا از او پرسید:
- کی به تو اجازه داده که در این جا بخاری روشن کنی؟
آنسیس نترسید، فقط اوقاتش تلخ شد و در جواب شیطان گفت:
- تو این جا چه میکنی؟ بیا برو توی کیسهی من، آن وقت من جواب تو را میدهم.
همین که این حرف را زد شیطان شش سر رفت توی کیسه. آنسیس در کیسه را بست و میلهی آتش به هم زنی را برداشت و افتاد به جان شیطان که توی کیسه رفته بود. آن قدر او را کتک زد که خسته شد. پس از اندکی استراحت دوباره به کتک زدن پرداخت.
شیطان به التماس افتاد و گفت:
-ای مرد مهربان، رحم کن. من حاضرم هر چه بخواهی برای تو انجام دهم. فقط مرا آزاد کن.
آنسیس در جواب او گفت:
- قول بده که دیگر پای تو به این جا نرسد، و این اتاق را پر از نقره کن، آن وقت تو را آزاد میکنم.
شیطان قول داد و آنسیس او را از توی کیسه آزاد کرد. هنوز فرصت نکرده بود که به اطرافش نگاه کند که شیطان شش سر با کیسهای پر از نقره بازگشت. اتاق را پر از نقره کرد و پا به فرار گذاشت و رفت.
آنسیس پیر بقیهی شب را آرام خوابید. وقتی از خواب بیدار شد که خورشید خیلی بالا آمده بود. در این موقع صاحب کلبه آمد که سری به سرباز پیر و مرد مسافر سرگردان بزند. وقتی که دید او سالم است دوان دوان نزد سلطان رفت تا موضوع را به اطلاع وی برساند. سلطان حرف او را باور نکرد. خودش به قصر آمد و از او پرسید:
- واقعاً تو دیشب را در این جا گذرانیدی؟
- بلی، اینجا گذرانیدم.
- تو از شیطان نترسیدی؟
- من از این موشها چرا باید بترسم؟ یکی از شش سرها را بیرون راندم.
- این طور که میبینم تو سرباز شجاعی هستی. آیا ممکن است چند شب دیگر در این جا بمانی تا همهی این شیطانها را از این جا برانی؟
آنسیس قبول کرد.
شب دیگر هم باز در همان اتاق ماند و دوباره بخاری را روشن کرد و قبل از خواب به کشیدن چپق مشغول شد. هنوز درست خوابش نبرده بود که نیمه شب دوباره صداهای عجیبی در تمام قصر برپا شد و ناگهان شیطان نُه سری دوان دوان نزد آنسیس آمد و با نُه صدا گفت:
- کی به تو اجازه داده که بخاری را روشن کنی؟
آنسیس باز نترسید و در جواب شیطان تازه گفت:
- ای معلون در این جا چه کار داری؟ اگر توی کیسهی من بروی آن وقت من میدانم که جواب تو را چه بدهم.
همین که این حرف را زد شیطان نُه سر رفت توی کیسه. آنسیس در کیسه را بست و میلهی آهن را برداشت و به جان شیطان نُه سر افتاد. شیطان فریاد میکشید. سرباز همین که خواست قدری استراحت کند شیطان با التماس گفت:
- مرا رها کن. هر کاری بخواهی برای تو انجام میدهم.
آنسیس به او گفت:
- قول بده که دیگر پای تو به این جا نرسد و این اتاق را هم پر از طلا کنی، آن وقت تو را مرخص میکنم.
شیطان قول داد. آنسیس او را از توی کیسه بیرون آورد. آنسیس هنوز سر برنگردانده بود که شیطان نُه سر با کیسهای پر از طلا برگشت. اتاق را پر از طلا کرد و پا به فرار گذاشت و رفت. رفت پیش همان شیطان شب گذشته.
صبحگاهان سلطان به قصر آمد و بیشتر دچار حیرت شد. از آنسیس خواست که شب سوم را هم در آن جا بماند. فکر کرد در این صورت قصر از وجود شیطانها پاک خواهد شد و عهد کرد که اگر سه بار پیرمرد این کار را بکند نیمی از کشور را به او واگذار نماید.
آنسیس پذیرفت و برای شب سوم هم در همان قصر ماند. آن شب سر و صدا و غوغا شدیدتر از شبهای قبل بود، به طوری که همه چیز به اطراف پرت میشد. شیطان اصلی با دوازده سر پیش آنسیس آمد. شیطان دوازده سر پرسید:
- کی دستور داده بخاری را روشن کنند؟
آنسیس او را هم توی کیسه کرد و گفت:
- حالا برو توی کیسه بعداً با تو گفت و گو میکنم.
شیطان دوازده سر هم رفت توی کیسه. آنسیس با میلهی آهنی مخصوص هم زدن آتش بخاری به جان او افتاد. شیطان دوازده سر با دوازده تا صدا فریاد میکشید و التماس میکرد و میگفت هر چه سرباز پیر بخواهد انجام خواهم داد.
سرباز گفت:
- قول بده که دیگر پایت را به این جا نگذاری و قصر را نوسازی کنی، به طوری که همه چیز بدرخشد و تمیز باشد. آن وقت تو را آزاد میکنم.
شیطان قول داد و در یک چشم به هم زدن قصر را تمیز کرد و رنگ زد، به طوری که میدرخشید.
صبحگاهان که سلطان قصرش را دید دچار حیرت شد. قصر میدرخشید و غرق در طلا و نقره بود. وی نمیدانست که چگونه از سرباز پیر تشکر کند. سرباز آدم حریصی نبود. سلطان طبق وعدهی خودش نیمی از کشورش را به آنسیس داد.
آنسیس در نهایت خوشی و شادی میزیست. ولی چیزی نگذشت که بیمار شد و مرد. قبل از مرگش از سلطان خواست که تشییع جنازهاش زیاد مجلل و باشکوه انجام نگیرد، فقط در تابوتش کیسهی کهنه را زیر سرش بگذارند.
سلطان طبق وصیت نامهی سرباز پیر مراسم مجللی برای تشیع جنازه او ترتیب نداد، ولی با احترام او را دفن کرد.
همین که آنسیس را توی قبر گذاشتند کیسهی جادو او را زنده کرد و مستقیماً به بهشت برد.
دم در بهشت دربان اجازه نداد که سرباز وارد بهشت شود. او گفت چون در روی زمین گناهان زیادی مرتکب شدهای بنابراین باید به جهنم بروی.
آنسیس وارد جهنم شد و در زد. شیطانی سرش را بیرون آورد و گفت:
- کیست؟
آنسیس خودش را معرفی کرد.
شیطان گفت:
- اجازه بده از رئیس خودم بپرسم.
- بسیار خوب. منتظر میمانم.
از توی دروازههای جهنم شیطان شش سر و پشت سر او نُه سر و دوازده سر بیرون آمدند و دستور دادند که او را به جهنم ببرند.
شیطانها نگاه کردند و دیدند که در دست سرباز پیر کیسهای است به نظرشان آشنا بود. خیلی ترسیدند و او را از توی دروازهی جهنم بیرون راندند و به اجازه ورود به قلمرو جهنم را ندادند.
آنسیس چارهای نداشت جز آن که با کیسهی خودش دوباره به آسمان پرواز کند و وارد بهشت شود. دربان بهشت دوباره مانع ورود او شد.
آنسیس خشمگین شد و گفت:
- فعلاً بیا برو توی کیسه.
دربان فوراً رفت توی کیسه. درهای بهشت گشوده شد و آنسیس وارد بهشت گردید.
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم