داستانی از لتونی

هر چه بکاری تو، همان بدروی

مادری دو دختر داشت: یکی دختر واقعی‌اش و دیگری نادختری‌اش. مادر به دختر واقعی‌اش خیلی محبت می‌کرد، ولی نادختری را مجبور می‌کرد که کارهای سنگینی انجام دهد. یک روز به او دستور داد که نخودها را از توی خاکستر
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
هر چه بکاری تو، همان بدروی
هر چه بکاری تو، همان بدروی

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

 داستانی از لتونی

مادری دو دختر داشت: یکی دختر واقعی‌اش و دیگری نادختری‌اش.
مادر به دختر واقعی‌اش خیلی محبت می‌کرد، ولی نادختری را مجبور می‌کرد که کارهای سنگینی انجام دهد. یک روز به او دستور داد که نخودها را از توی خاکستر بیرون بیاورد. تمام روز را دخترک در توی خاکسترها جست و جو کرد و نخودها را بیرون کشید. بالاخره هم یک نخود لا به لای خاکسترها باقی ماند.
این یک نخودی که در توی خاکستر مانده بود بر اثر اشکی که دخترک یتیم در حین کار کردن ریخته بود شبانه بزرگ شد و ساقه داد و آن قدر نمو کرد که به آسمان رسید. صبحگاهان نادختری از خواب بیدار شد و به آشپزخانه رفت. در میان خاکسترها بوته‌ی نخودی دید که تا آسمان سر کشیده بود. از ساقه‌ی درخت نخود بالا رفت و رسید به آسمان. دید در آن جا کلبه‌ای هست.
وارد کلبه شد و در روی تختی پیرمرد بیماری را دید که دراز کشیده بود. پیرمرد از دخترک خواست که حمام را گرم کند. دخترک گفت:
- بسیار خوب باباجان، این کار را می‌کنم ولی بگو هیزم از کجا بیاورم؟
- دخترکم، در این نزدیکی‌ها هیزم یافت نمی‌شود. برو توی طویله، در آن جا مقداری استخوان هست. با آن استخوان‌ها می‌توانی حمام را گرم کنی.
دخترک خیلی تعجب کرد که چگونه می‌توان با استخوان حمام را گرم کرد. بنابراین به جنگل رفت و مقداری هیزم همراه آورد و با هیزم حمام را روشن کرد. بعد وارد اتاق پیرمرد شد و گفت:
- بابا جان، حمام را روشن کردم. حالا آب از کجا بیاورم؟
- دخترکم در این نزدیکی‌ها آب نیست. برو توی اصطبل و در آن جا پهن‌ها را فشار بده و آب آن‌ها را بردار.
دخترک خیلی تعجب کرد که چطور ممکن است با آب پهن حیوان شست و شو کرد؛ پس به طرف چشمه رفت و آب تمیز آورد. وقتی که آب گرم شد دخترک به کلبه پیرمرد رفت و گفت:
- باباجان، آب گرم شد. حالا کیسه از کجا بیاورم؟
- در این جا کیسه نیست. برو دم اسب را بردار و بیاور تا با آن کیسه بکشم.
دخترک تعجب کرد که چطور با دم اسب می‌توان کیسه کشید. به جنگل رفت و از پوست درخت قان کیسه‌ای درست کرد. وقتی که کیسه را هم آماده نمود، آمد پیش پیرمرد و گفت:
- باباجان، همه چیز آماده است؛ بفرمایید توی حمام. پیرمرد در جواب گفت:
- دلم می‌خواهد بروم ولی پایم قدرت راه رفتن ندارد. دخترم پای مرا بگیر و مرا بینداز توی حمام. دخترک دست پیرمرد را گرفت و به حمام برد. وقتی که پیرمرد خودش را شست و تمیز شد دخترک دست او را دوباره گرفت و به کلبه برد و در آن جا او را خواباند.
پیرمرد گفت:
- دخترک، برای این قلب رئوف و مهربانی که داری می‌خواهم به تو پاداشی بدهم. برو توی اتاق من و یک تکه ابریشم بردار؛ ولی از آن دسته‌ای که در روی آن گربه‌ی سرخ نشسته برندار.
دخترک یک تکه ابریشم برداشت و از پدر پیر تشکر کرد. پس از خداحافظی از ساقه‌ی درخت نخورد دوباره پایین آمد و به آشپزخانه رسید.
وقتی به اتاق خودش رفت دید که اتاق او پر از انواع چیزهای خوب و قیمتی است.
نامادری و ناخواهری وقتی که موضوع را دانستند خواستند که آن‌ها هم صاحب دارایی شوند. این بار نامادری دخترش را به آسمان فرستاد.
دخترک از روی ساقه‌ی نخود به آسمان رفت. وارد کلبه‌ی پیرمرد بیمار شد. پیرمرد خواست که حمام را برای او گرم کند.
- بسیار خوب، حمام را حاضرم روشن کنم. ولی هیزم کجاست؟
- در این نزدیکی‌ها هیزم نیست. برو توی طویله، در آن جا استخوان هست. با استخوان حمام را روشن کن.
دخترک استخوان‌ها را برداشت و حمام را روشن کرد، ولی حمام سرد بود و درست گرم نشده بود.
دوباره نزد پیرمرد رفت و راجع به آب پرسید.
پیرمرد گفت:
- در این نزدیکی آب نیست. برو توی طویله و پهن‌ها را فشاربده و آب آن‌ها را بیاور.
دخترک مقداری آب پهن جمع کرد و به حمام برد. سپس نزد پیرمرد رفت و از او کیسه خواست. پیرمرد گفت:
- در این نزدیکی کیسه نیست. برو توی طویله و در آن جا دم اسب هست. آن را بیاور. دخترک دم اسب را پیدا کرد و به حمام برد. از پیرمرد دعوت کرد که به حمام برود و گفت که همه چیز آماده است.
پیرمرد به او گفت:
- من می‌خواهم بروم ولی پاهایم قوت ندارد. پای مرا بگیر و مرا بکش.
دخترک پای پیرمرد را گرفت و او را کشان کشان به حمام برد.
وقتی که پیرمرد در حمام سرد با آب پهن و دم اسب خودش را شست، دخترک دوباره پای او را گرفت و کشان کشان به کلبه برگرداند. پیرمرد به دخترک گفت برو و از توی اتاق من مقداری ابریشم بردار؛ اما نه از آن جایی که گربه‌ی سرخ روی آن دراز کشیده است.
دخترک به اتاق پیرمرد رفت و از همان جایی که گربه‌ی سرخ دراز کشیده بود مقدار زیادی ابریشم برداشت؛ زیرا چشمش چیز دیگری را ندید.
با ابریشم‌ها، بدون آن که از پیرمرد خداحافظی و تشکر کند، به منزل برگشت.
صبحگاهان نامادری و دخترش رفتند توی اتاق تا از دارایی جدیدی که نصیبشان شده لذت ببرند. همین که در را گشودند شعله‌ای بیرون آمد و تمام کلبه و آنچه در درون کلبه بود در یک چشم به هم زدن سوخت. چیزی نمانده بود که نامادری و دخترش هم بسوزند.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.