داستانی از لتونی

زن دانا

در روزگار خیلی خیلی پیش، در یکی از روستاهای دورافتاده، یکی از روستاییان از دستور ارباب اطاعت نکرد و باعث خشم او شد. ارباب تصمیم گرفت روستایی را سخت مجازات نماید؛ یعنی که پس از سه روز زندان او را جلو انبارهای
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
زن دانا
زن دانا

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

 داستانی از لتونی

در روزگار خیلی خیلی پیش، در یکی از روستاهای دورافتاده، یکی از روستاییان از دستور ارباب اطاعت نکرد و باعث خشم او شد. ارباب تصمیم گرفت روستایی را سخت مجازات نماید؛ یعنی که پس از سه روز زندان او را جلو انبارهای ارباب به دار بیاویزند تا درس عبرتی برای سایرین شود و همه بدانند که چگونه باید دستورهای ارباب را انجام داد.
بیچاره روستایی زنی داشت که مثل هر زن دیگری تحمل از دست دادن شوهرش را نداشت و فوق العاده نگران و پریشان بود. پس تصمیم گرفت نزد ارباب برود و از او خواهش کند که شوهرش را ببخشد و از سر تقصیر او بگذرد. این زن بچه‌ی شیرخواره‌ای هم داشت که نمی‌توانست او را در منزل بگذارد. پس بچه را هم همراه برد.
راه درازی رفت و رسید به جنگل. خسته شد. بچه گرسنه بود و گریه می‌کرد. زن با خودش فکر کرد: «زیر درخت صنوبری می‌نشینم و کمی استراحت می‌کنم و در ضمن بچه‌ام را شیر می‌دهم». این کار را کرد و چون خودش هم گرسنه بود شروع کرد به خوردن نانی که همراه برداشته بود.
زن به بالای درخت نگاه کرد و دید پرنده‌ای مشغول غذا دادن به بچه‌های خودش است. نگاه کرد به زمین و دید مورچه‌ها هم مشغول بردن و خوردن دانه‌ها هستند.
قدری استراحت کرد. سپس بچه‌اش را برداشت و به راه خود ادامه داد تا رسید به ملک ارباب. در آن جا از او خواست که شوهرش را عفو کند و او را به دار نیاویزد. به او گفت که بعد از مرگ شوهرش با این بچه‌ی شیرخوار بی‌سرپرست چه می‌تواند بکند؟
ارباب که به هوش و دانایی خود خیلی غره بود گفت:
- خواهش تو را به این شرط می‌پذیرم که معمایی طرح کنی و من نتوانم آن را حل کنم.
زن به ارباب این معما را گفت:
- من خوردم، از من هم خوردند، بالای سر من هم خوردند، و در زیر پای من هم خوردند.
ارباب خیلی فکر کرد؛ ولی چنین معمای عجیبی را نتوانست حل کند. زن چیزی را که در جنگل شاهد بود - خودش نان می‌خورد و بچه از پستانش شیر می‌خورد و در بالای سرش پرنده و بچه‌هایش می‌خوردند و در زیر پایش مورچه‌ها می‌خوردند - به خاطر آورده و به عنوان معما برای ارباب بازگفته بود. ارباب که نتوانسته بود معما را حل کند به قول خودش وفا کرد و از سر تقصیر ناکرده‌ی روستایی گذشت.
مرد روستایی با شادی فراوان آزاد شد و سال‌ها با زن باهوشش کار کرد و زحمت کشید و زندگی خوشی را ادامه داد.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.