داستانی از لتونی

معما

در دوران پیشین، در ساحل دریا، ماهیگیر پیری با زنش زندگی می‌کرد. دار و ندار این زن و شوهر عبارت بود از یک مادیان و پسری که تدریجاً داشت بزرگ می‌شد. ولی از قضا هنوز پسر کاملاً از آب و گل درنیامده بود که ماهیگیر پیر و زنش مریض
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
معما
معما

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

داستانی از لتونی

در دوران پیشین، در ساحل دریا، ماهیگیر پیری با زنش زندگی می‌کرد.
دار و ندار این زن و شوهر عبارت بود از یک مادیان و پسری که تدریجاً داشت بزرگ می‌شد. ولی از قضا هنوز پسر کاملاً از آب و گل درنیامده بود که ماهیگیر پیر و زنش مریض شدند و مردند و پسر یکه و تنها ماند.
پسرک به این فکر افتاد که هر چه کند. در این دنیا هیچ کس و کاری نداشت و از شغل ماهیگیری هم چندان خوشش نمی‌آمد.
پس دست و پایش را جمع کرد، سوار مادیان پدرش شد، و به شهر دیگری رفت تا کاری مطابق میل خودش پیدا کند.
مقداری راه که رفت گرسنگی به او فشار آورد و دلش خواست چیزی بخورد. هیچ غذایی همراه نداشت. در راه کلبه‌ای دید و وارد آن شد.
کسانی که در کلبه بودند به نظر جوان آدم‌های خوبی نیامدند. او گرده نانی از آن‌ها خریداری و بیرون رفت تا در جنگل، جایی که اسبش هم می‌توانست چرا کند آن را بخورد.
روز گرمی بود و پسر ماهیگیر احساس تشنگی کرد. در همان نزدیکی رودخانه‌ای دید. به طرف رودخانه رفت تا آبی بخورد. گرده نان را دست نزده کنار رودخانه گذاشت و خود مشغول نوشیدن آب شد. مادیان که گرسنه بود جلو آمد و نان را خورد.
جوان ماهیگیر تشنگی‌اش رفع شد. آمد نان را بخورد ولی اثری از نان ندید. نگاه کرد و بقیه‌ی نان را در دهان مادیان دید. چاره‌ای نداشت. پشت گردنش را خاراند و در زیر بوته‌ای در سایه‌ی درختی دراز کشید و استراحت کرد. طولی نکشید که مادیان به زمین افتاد و سقط شد. مرغان هوا تا جسد مادیان را دیدند دورش جمع شدند و شروع کردند به دریدن پوست و خوردن گوشت حیوان.
در این موقع هفت تا دزد سر رسیدند و سه تا از مرغان را شکار کردند و روی آتش پختند و خوردند. دزدان چون گوشت پرندگان را خوردند، هر هفت نفر به خود پیچیدند و طولی نکشید که مردند.
پسر ماهیگیر دانست که نانی که از کلبه خریده بود زهرآلود بوده و مادیان و مرغان و دزدان را مسموم کرده. خوشحال شد که از آن نان نخورده است. پس راه خود را پیش گرفت و رفت. نزدیک غروب به قصری رسید. در اطراف قصر کسی نبود. در قصر را زد و اجازه خواست که به قصر وارد شود و شب را در آن جا بخوابد. به او اجازه‌ی ورود دادند.
دختر سلطان در آن قصر با پدر خود، که سلطان پیری بود، زندگی می‌کرد. دختر به هیچ وجه حاضر نمی‌شد شوهر کند و بالاخره هم این طور تصمیم گرفته بود که برای هر خواستگاری که می‌آید سه معما طرح کند و در مقابل هم سه معما بشنود. هر کس سه معمای او را حل کرد، ولو خودش یک معمای طرف را هم نتواند حل کند، زن آن کس بشود. پدر با نظر دخترش موافقت کرد، به این فکر که شاید دختر شوهر کند. شاهزادگان زیادی به قصر سلطان آمدند و معماهای دختر را شنیدند، به این خیال که او و قدرت و دولت او را تصاحب کنند؛ ولی هیچ کدام نتوانستند معماها را حل کنند.
وقتی که دختر سلطان شنید که مسافر جوانی وارد قصر شده است او را نزد خود خواند. پسر ماهیگیر لباس‌هایش را تمیز کرد و نزد دختر سلطان رفت. دختر گفت که اگر سه معمای او را حل کند می‌تواند شب را در قصر بماند. والّا باید آن جا را ترک کند. پسر ماهیگیر به خودش گفت: «جز اطاعت چاره چیست؟»
جوان گفت:
- بسیار خوب، معماها را بگویید.
دختر سلطان گفت:
- تشتکی است بسیار دراز که در هیچ صندوقی جا نمی‌گیرد.
جوان خندید و گفت:
- این همان جاده‌ای است که دیروز از آن گذشتم.
- بسیار خوب، حالا معمای دوم: دو خواهرند در زیر یک چادر؛ یکی با چادر خودش را می‌پوشاند و دیگری آن را پس می‌زند؛ یکی سفید است و دیگری سیاه.
جوان جواب داد:
- این روز و شب است در زیر چادر آسمان.
شاهزاده خانم چون دید که معمای دوم هم حل شد مدت‌ها درباره‌ی معمای سوم فکر کرد و گفت:
- زبان ندارد، ولی همه چیز را بیان می‌کند.
دوباره جوان خندید و گفت:
- این که حتماً کتاب است.
چون جوان هر سه معما را حل کرده بود، دختر از او خواست که معماهای خودش را بگوید.
پسر ماهیگیر فکر کرد و اتفاقی را که در راه برای او رخ داده بود به یاد آورد و گفت:
- یکی دیگری را کشت؛ دومی سه تای دیگر را کشت؛ و آن سه هفت تای دیگر را کشتند.
دختر سلطان مدت زیادی فکر کرد؛ ولی نتوانست معما را حل کند. دختر زیبا دانست که اگر نتوانسته معمای اول را حل کند دو معمای دیگر را هم نخواهد توانست حل کند. بنابراین پیش جوان آمد و با محبت وی را در آغوش گرفت و او را به شوهری قبول کرد.
پسر ماهیگیر، که از جریان وعده‌ی دختر خبری نداشت، خیلی تعجب کرد. ولی وقتی که از موضوع آگاه گردید بی‌اندازه خوشحال شد که دختر سلطان نصیب او گردیده است.
سلطان پیر هم فوراً جشن عروسی آن دو را ترتیب داد و تمام قلمرو سلطنت خود را در اختیار دختر و داماد جوانش قرار داد.
دو جوان به خوشی زندگی نوینی را آغاز کردند و اگر تاکنون نمرده باشند هنوز با هم مشغول زندگی هستند.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.