نویسنده: محمدرضا افضلی
هر کراهت در دل مرد بهی *** چون در آید از فنی نبود تهی
وصف حق دان آن فراست را نه وهم *** نور دل از لوح کل کرد است فهم
امتناع پیل از سیران به بیت *** با جد آن پیل بان و بانگ هیت
جانب کعبه نرفتی پای پیل *** با همه لت نه کثیر و نه قلیل
گفتی ای خود خشک شد پاهای او *** یا بمرد آن جان صولافزای او
چون که کردندی سرش سوی سمن *** پیل نر صد اسبه گشتی گام زن
حس پیل از زخم غیب آگاه بود *** چون بود حس ولی با ورود
نه که یعقوب نبی آن پاک خو *** بهر یوسف با همه اخوان او
از پدر چون خواستندش دادران *** تا برندش سوی صحرا یک زمان
جمله گفتندش میندیش از ضرر *** یک دو روزش مهلتی ده ای پدر
تا به هم در مرجها بازی کنیم *** ما درین دعوت امین و محسنیم
نگرانیهای اهل صفا بیاساس نیست. اگر آنان از امری، بیآن که شواهد و قراین عینی در کار باشد، احساس ناخوش آیندی پیدا کنند، قطعاً شرّی در شرف وقوع است. این دریافت قلبی امروزه به حس ششم معروف است. دریافتهای باطنی پاکان را باید از اشراقات ربّانی و نتیجهی ارتباط با عالم غیب محسوب داری، نه از لوح و کتاب و مدرسهی این جهانی و توهمات. مولانا با اشاره به تفسیر سوره «فیل» و قصهی ابرهه که با پیلان خود به کعبه حمله کرد و با سنگ باران ابابیل و پرندگان کوچک مواجه گشت، میگوید: پیلان ابرهه میدانستند که کعبه را نباید ویران کرد و پای آنها به سوی کعبه نمیرفت. با وجود آن که فیل کتک مفصلی میخورد، ولی اصلاً قدمی بر نمیداشت، زیرا احساس کرده بود که حادثهی ناگواری در پیش است، اما همین که سر آن فیلان را به طرف یمن بر میگرداندند، با نیروی صد اسپ میدویدند. در جایی که حسّ فیل از قهر غیبی خبردار میشود، ببین که احساس اولیای عارف خداوند چگونه خواهد بود؟!
مثال دیگر، ماجرای برادران حضرت یوسف است. حضرت یعقوب با همان درک باطنی دانسته بود که اگر یوسف با برادران خود به گشت و گذار برود، بلایی بر سر او خواهد آمد؛ چنان که برادران او را چاه افکندند و پیراهن خونین او را برای پدر آوردند و گفتند: یوسف را گرگ ربود. مضمون این سخن به آیات 8 تا 18 سوره «یوسف» اشاره دارد.
گفت این دانم که نقلش از برم *** میفروزد در دلم درد و سقم
این دلم هرگز نمیگوید دروغ *** که ز نور عرش دارد دل فروغ
آن دلیل قاطعی بد بر فساد *** وز قضا آن را نکرد او اعتداد
یعقوب گفت: همین اندازه میدانم که رفتن یوسف از کنارم، مرا دردمند و بیمار میکند. دل من هرگز به من دروغ نمیگوید، زیرا دلم از نور عرش، روشنی یافته است. بیمی که بر دل یعقوب خطور کرد، دلیل قاطعی بر بدنیتی برادران یوسف بود، ولی از قضای الهی یعقوب بدان خطر اعتنایی نکرد و برای دفع آن آماده نشد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
وصف حق دان آن فراست را نه وهم *** نور دل از لوح کل کرد است فهم
امتناع پیل از سیران به بیت *** با جد آن پیل بان و بانگ هیت
جانب کعبه نرفتی پای پیل *** با همه لت نه کثیر و نه قلیل
گفتی ای خود خشک شد پاهای او *** یا بمرد آن جان صولافزای او
چون که کردندی سرش سوی سمن *** پیل نر صد اسبه گشتی گام زن
حس پیل از زخم غیب آگاه بود *** چون بود حس ولی با ورود
نه که یعقوب نبی آن پاک خو *** بهر یوسف با همه اخوان او
از پدر چون خواستندش دادران *** تا برندش سوی صحرا یک زمان
جمله گفتندش میندیش از ضرر *** یک دو روزش مهلتی ده ای پدر
تا به هم در مرجها بازی کنیم *** ما درین دعوت امین و محسنیم
نگرانیهای اهل صفا بیاساس نیست. اگر آنان از امری، بیآن که شواهد و قراین عینی در کار باشد، احساس ناخوش آیندی پیدا کنند، قطعاً شرّی در شرف وقوع است. این دریافت قلبی امروزه به حس ششم معروف است. دریافتهای باطنی پاکان را باید از اشراقات ربّانی و نتیجهی ارتباط با عالم غیب محسوب داری، نه از لوح و کتاب و مدرسهی این جهانی و توهمات. مولانا با اشاره به تفسیر سوره «فیل» و قصهی ابرهه که با پیلان خود به کعبه حمله کرد و با سنگ باران ابابیل و پرندگان کوچک مواجه گشت، میگوید: پیلان ابرهه میدانستند که کعبه را نباید ویران کرد و پای آنها به سوی کعبه نمیرفت. با وجود آن که فیل کتک مفصلی میخورد، ولی اصلاً قدمی بر نمیداشت، زیرا احساس کرده بود که حادثهی ناگواری در پیش است، اما همین که سر آن فیلان را به طرف یمن بر میگرداندند، با نیروی صد اسپ میدویدند. در جایی که حسّ فیل از قهر غیبی خبردار میشود، ببین که احساس اولیای عارف خداوند چگونه خواهد بود؟!
مثال دیگر، ماجرای برادران حضرت یوسف است. حضرت یعقوب با همان درک باطنی دانسته بود که اگر یوسف با برادران خود به گشت و گذار برود، بلایی بر سر او خواهد آمد؛ چنان که برادران او را چاه افکندند و پیراهن خونین او را برای پدر آوردند و گفتند: یوسف را گرگ ربود. مضمون این سخن به آیات 8 تا 18 سوره «یوسف» اشاره دارد.
گفت این دانم که نقلش از برم *** میفروزد در دلم درد و سقم
این دلم هرگز نمیگوید دروغ *** که ز نور عرش دارد دل فروغ
آن دلیل قاطعی بد بر فساد *** وز قضا آن را نکرد او اعتداد
یعقوب گفت: همین اندازه میدانم که رفتن یوسف از کنارم، مرا دردمند و بیمار میکند. دل من هرگز به من دروغ نمیگوید، زیرا دلم از نور عرش، روشنی یافته است. بیمی که بر دل یعقوب خطور کرد، دلیل قاطعی بر بدنیتی برادران یوسف بود، ولی از قضای الهی یعقوب بدان خطر اعتنایی نکرد و برای دفع آن آماده نشد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول