نویسنده: محمدرضا افضلی
گر نبودی خلق محجوب و کثیف *** ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف
در مدیحت داد معنی دادمی *** غیر این منطق لبی بگشا دمی
لیک لقمهی باز آن صعوه نیست *** چاره اکنون آب و روغن کردنیست
مدح تو حیف است با زندانیان *** گویم اندر مجمع روحانیان
شرح تو غبن است با اهل جهان *** همچو راز عشق دارم در نهان
انسانهای کامل و اولیای الهی، روشنی حقیقی به هستی میدهند و نور ستارگان از روحانیت آنهاست. حاسدان تنگ نظر از درک حقایق محجوباند و حجابی پیش چشم آنهاست. اگر فهم ضعیف و نادرست حاسدان نبود و اگر گلوی فهم مردم در خصوص مدح و ستایش اولیای خدا و مردان وارسته این قدر تنگ نبود، حق مطلب را ادا میکردم و به جز این سخنان متعارف، سخنی دیگر در بیان میآوردم. ولی لقمه و طعمه باز بلند پرواز، در خور گنجشک نیست؛ یعنی اسرار مربوط به انسان کامل را نمیتوان برای فهم قاصری باز گفت. پس چاره این است که اسرار حقیقت انسان کامل به صورت دو پهلو گفته شود. سزاوار نیست که حقیقت حال و سرّ بال تو را برای اسیران دنیا و زندانیان حیات دنیوی باز گویم، بلکه میسزد که حقیقت حال تو را در میان اهل معنا و عارفان ربّانی شرح دهم. پس لازم است که شرح احوال روحی تو را مانند راز عشق در درونم پوشیده دارم.
مدح تعریف است در تخریق حجاب *** فارغ است از شرح و تعریف آفتاب
مادح خورشید مداح خود است *** که دو چشمم روشن و نامردم است
ذم خورشید جهان ذم خود است *** که دو چشمم کور و تاریک به دست
تو ببخشا بر کسی کاندر جهان *** شد حسود آفتاب کامران
یا ز نور بیحدش تانند کاست *** یا به دفع جاه او تانند خاست
هر کسی کو حاسد کیهان بود *** آن حشد خود مرگ جاویدان بود
قدر تو بگذشت از درک عقول *** عقل اندر شرح تو شد بوالفضول
گرچه عاجز آمد این عقل از بیان *** عاجزانه جنبشی باید در آن
همانگونه که، آفتاب آمد دلیل آفتاب، شمس وجود تو نیز از هر تعریف و توصیف بینیاز است. مدح کنندهی خورشید، در واقع از خود تعریف میکند، زیرا ماده خورشید به طور غیر مستقیم به دیگران میگوید: چشمانم بینا و سالم است و میتوانم از انوار زرنگار خورشید را تماشا کنم. مذمت کنندهی آفتاب عالم تاب نیز در واقع مذمت کنندهی خود است، زیرا چنین کسی با نکوهش آفتاب، به طور غیر مستقیم به دیگران میفهماند که چشمانم کور و بینور و علیل است. ای ولیّ خدا، کسانی را که چشم دیدن کمالات انسان کامل را ندارند، ببخش. آفتاب را نمیتوان با حسادت از چشمها پنهان کرد. آیا حسودان میتوانند از نور بیکران خورشید بکاهند؟ قطعاً میتوانند. آیا میتوانند مقام بلند خورشید را از میان ببرند؟ انسان کامل، خود جهان اکبر است؛ هر کس به این جهان کبیر حسادت ورزد، او مردهی جاویدان است و هرگز زندگی حقیقی اهل معنا را در مییابد. عقل کسانی که معیارشان این دنیا باشد تو را درک میکند، به طوری که عقل در شرح حقیقت تو به یاوهگویی پرداخته است. با وجود عجز، عقل از ادراک مقام معنوی تو ناتوان است، اما باید عاجزانه چیزی گفت.
ان شیئاً کله لا یدرک *** اعلموا ان کله لا یترک
گر نتابی خورد طوفان سحاب *** کی توان کردن به ترک خورد آب
راز را گر مینیاری در میان *** درکها را تازه کن از قشر آن
نطقها نسبت به تو قشر است لیک *** پیش دیگر فهمها مغز است نیک
آسمان نسبت به عرش آمد فرود *** ورنه بس عالیست سوی خاک تود
من بگویم وصف تو تا ره برند *** پیش از آن کز قوت آن حسرت خوردند
نور حقی و به حق جذاب جان *** خلق در ظلمات وهماند و گمان
همانا چیزی که تمام آن درک نمیشود، بدانید که تمام آن را نمیتوان رها کرد. اگر رگبار را نمیتوان به تمام نوشید، اما برای رفع تشنگی باید به قدر حاجت نوشید. اگر میتوانی اسرار حق را به همه بگویی، سطح یا قشری از آن را بیان کن تا درک مریدان و اندیشهی عموم مردم از پوستهای آن اسرار تر و تازه شود. ای حسامالدین، سخن گفتن از حقیقت در سطح عموم، در نظر تو پوست است، اما نزدی دیگر افهام و عقول، مغزی نیکو است. آسمان نسبت به عرش اعلا، پایین است، ولی نسبت به خاک و زمین، بسیار رفیع و بلند است. من شمّهای از اوصاف تو را میگویم تا مردم پیش از آن که برای از دست رفتن آن افسوس بخورند، بدان اوصاف راه پیدا کنند و با آن آشنا شوند. تو ای ولیّ خدا، نور حق تعالی هستی و حقاً جذب کنندهی جان مریدانی، اما مردم در تاریکیهای اوهام و خیالات به سر میبرند.
شرط تعظیم است تا این نور خوش *** گردد این بیدیدگان را سرمهکش
نور یابد مستعد تیزگوش *** کو نباشد عاشق ظلمت تو موش
سستچشمانی که شب جولان کنند *** کی طواف مشعله ایمان کنند
نکتههای مشکل باریک شد *** بند طبعی که ز دین تاریک شد
تا برآراید هنر را تار و پود *** چشم در خورشید نتواند گشود
همچو نخلی برنیارد شاخها *** کرده موشانه زمین سوراخها
باید تعظیم و حرمت مرد حق را گفت تا در نتیجه، گفتن، چشم نابینای این حسودان بینا شود، چنان که گویی سرمهای برای تقویت دید در آن کشیدهاند. البته نور حق را کسی مییابد که استعداد و قابلیت استفاده از آن را داشته باشد و نیز باید این شخص دارای گوشی شنوا باشد و مانند موش، عاشق تاریکی نباشد. آن کوردلان حقیقت ستیز که فقط در عرصهی تاریک دنیوی و مادی تلاش میکنند، میتوانند روح درخشان عارفان ربّانی را ببینند. نکتههای مشکل و دقیق عارفانی و حقیقت یاب، برای کسی که طبیعتی دین گریز دارد به مثابه قید و بندی است. او میتواند خورشید را بنگرد تا تار و پود جلوهی وجود خود را به نور خورشید بیاراید و در راه حق جلوه کند. این افراد مانند درخت خرمایی نیستند که شاخ و برگی درآورد و قد برافرازد، بلکه مانند موش در دل زمین، نقبهایی حفر میکنند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
در مدیحت داد معنی دادمی *** غیر این منطق لبی بگشا دمی
لیک لقمهی باز آن صعوه نیست *** چاره اکنون آب و روغن کردنیست
مدح تو حیف است با زندانیان *** گویم اندر مجمع روحانیان
شرح تو غبن است با اهل جهان *** همچو راز عشق دارم در نهان
انسانهای کامل و اولیای الهی، روشنی حقیقی به هستی میدهند و نور ستارگان از روحانیت آنهاست. حاسدان تنگ نظر از درک حقایق محجوباند و حجابی پیش چشم آنهاست. اگر فهم ضعیف و نادرست حاسدان نبود و اگر گلوی فهم مردم در خصوص مدح و ستایش اولیای خدا و مردان وارسته این قدر تنگ نبود، حق مطلب را ادا میکردم و به جز این سخنان متعارف، سخنی دیگر در بیان میآوردم. ولی لقمه و طعمه باز بلند پرواز، در خور گنجشک نیست؛ یعنی اسرار مربوط به انسان کامل را نمیتوان برای فهم قاصری باز گفت. پس چاره این است که اسرار حقیقت انسان کامل به صورت دو پهلو گفته شود. سزاوار نیست که حقیقت حال و سرّ بال تو را برای اسیران دنیا و زندانیان حیات دنیوی باز گویم، بلکه میسزد که حقیقت حال تو را در میان اهل معنا و عارفان ربّانی شرح دهم. پس لازم است که شرح احوال روحی تو را مانند راز عشق در درونم پوشیده دارم.
مدح تعریف است در تخریق حجاب *** فارغ است از شرح و تعریف آفتاب
مادح خورشید مداح خود است *** که دو چشمم روشن و نامردم است
ذم خورشید جهان ذم خود است *** که دو چشمم کور و تاریک به دست
تو ببخشا بر کسی کاندر جهان *** شد حسود آفتاب کامران
یا ز نور بیحدش تانند کاست *** یا به دفع جاه او تانند خاست
هر کسی کو حاسد کیهان بود *** آن حشد خود مرگ جاویدان بود
قدر تو بگذشت از درک عقول *** عقل اندر شرح تو شد بوالفضول
گرچه عاجز آمد این عقل از بیان *** عاجزانه جنبشی باید در آن
همانگونه که، آفتاب آمد دلیل آفتاب، شمس وجود تو نیز از هر تعریف و توصیف بینیاز است. مدح کنندهی خورشید، در واقع از خود تعریف میکند، زیرا ماده خورشید به طور غیر مستقیم به دیگران میگوید: چشمانم بینا و سالم است و میتوانم از انوار زرنگار خورشید را تماشا کنم. مذمت کنندهی آفتاب عالم تاب نیز در واقع مذمت کنندهی خود است، زیرا چنین کسی با نکوهش آفتاب، به طور غیر مستقیم به دیگران میفهماند که چشمانم کور و بینور و علیل است. ای ولیّ خدا، کسانی را که چشم دیدن کمالات انسان کامل را ندارند، ببخش. آفتاب را نمیتوان با حسادت از چشمها پنهان کرد. آیا حسودان میتوانند از نور بیکران خورشید بکاهند؟ قطعاً میتوانند. آیا میتوانند مقام بلند خورشید را از میان ببرند؟ انسان کامل، خود جهان اکبر است؛ هر کس به این جهان کبیر حسادت ورزد، او مردهی جاویدان است و هرگز زندگی حقیقی اهل معنا را در مییابد. عقل کسانی که معیارشان این دنیا باشد تو را درک میکند، به طوری که عقل در شرح حقیقت تو به یاوهگویی پرداخته است. با وجود عجز، عقل از ادراک مقام معنوی تو ناتوان است، اما باید عاجزانه چیزی گفت.
ان شیئاً کله لا یدرک *** اعلموا ان کله لا یترک
گر نتابی خورد طوفان سحاب *** کی توان کردن به ترک خورد آب
راز را گر مینیاری در میان *** درکها را تازه کن از قشر آن
نطقها نسبت به تو قشر است لیک *** پیش دیگر فهمها مغز است نیک
آسمان نسبت به عرش آمد فرود *** ورنه بس عالیست سوی خاک تود
من بگویم وصف تو تا ره برند *** پیش از آن کز قوت آن حسرت خوردند
نور حقی و به حق جذاب جان *** خلق در ظلمات وهماند و گمان
همانا چیزی که تمام آن درک نمیشود، بدانید که تمام آن را نمیتوان رها کرد. اگر رگبار را نمیتوان به تمام نوشید، اما برای رفع تشنگی باید به قدر حاجت نوشید. اگر میتوانی اسرار حق را به همه بگویی، سطح یا قشری از آن را بیان کن تا درک مریدان و اندیشهی عموم مردم از پوستهای آن اسرار تر و تازه شود. ای حسامالدین، سخن گفتن از حقیقت در سطح عموم، در نظر تو پوست است، اما نزدی دیگر افهام و عقول، مغزی نیکو است. آسمان نسبت به عرش اعلا، پایین است، ولی نسبت به خاک و زمین، بسیار رفیع و بلند است. من شمّهای از اوصاف تو را میگویم تا مردم پیش از آن که برای از دست رفتن آن افسوس بخورند، بدان اوصاف راه پیدا کنند و با آن آشنا شوند. تو ای ولیّ خدا، نور حق تعالی هستی و حقاً جذب کنندهی جان مریدانی، اما مردم در تاریکیهای اوهام و خیالات به سر میبرند.
شرط تعظیم است تا این نور خوش *** گردد این بیدیدگان را سرمهکش
نور یابد مستعد تیزگوش *** کو نباشد عاشق ظلمت تو موش
سستچشمانی که شب جولان کنند *** کی طواف مشعله ایمان کنند
نکتههای مشکل باریک شد *** بند طبعی که ز دین تاریک شد
تا برآراید هنر را تار و پود *** چشم در خورشید نتواند گشود
همچو نخلی برنیارد شاخها *** کرده موشانه زمین سوراخها
باید تعظیم و حرمت مرد حق را گفت تا در نتیجه، گفتن، چشم نابینای این حسودان بینا شود، چنان که گویی سرمهای برای تقویت دید در آن کشیدهاند. البته نور حق را کسی مییابد که استعداد و قابلیت استفاده از آن را داشته باشد و نیز باید این شخص دارای گوشی شنوا باشد و مانند موش، عاشق تاریکی نباشد. آن کوردلان حقیقت ستیز که فقط در عرصهی تاریک دنیوی و مادی تلاش میکنند، میتوانند روح درخشان عارفان ربّانی را ببینند. نکتههای مشکل و دقیق عارفانی و حقیقت یاب، برای کسی که طبیعتی دین گریز دارد به مثابه قید و بندی است. او میتواند خورشید را بنگرد تا تار و پود جلوهی وجود خود را به نور خورشید بیاراید و در راه حق جلوه کند. این افراد مانند درخت خرمایی نیستند که شاخ و برگی درآورد و قد برافرازد، بلکه مانند موش در دل زمین، نقبهایی حفر میکنند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول